رمان سایه پرستو پارت ۱۱

4.5
(8)

 

 

انگاری چند ثانیه زمان برد تا حرفشو تحلیل کنم، درسته واضح بود چی گفته اما توقع این میزان از بیشعوری رو نداشتم!

 

اولش با تعجب زل زدم بهش بعد ترجیح دادم برام مهم نباشه چی گفته بنظرم با آدم هایی که شعورشون نمی‌رسه نباید هم صحبت شد…

 

خیلی جالبه توی خونه خواهرم، سر سفره خواهرم لقمه‌هام شمرده میشه!

 

با اینکه بشدت از دستش شاکی و حرصی بودم اما واقعا خدا خیرش بده انقدر منظم و جدی کارهارو تقسیم کرد نیم ساعته کل آشپزخونه جمع و جور شد!

 

این بُعد رفتارش برام جالب بود مثل مردهای درخشان ها نبود اونا رقابت تنگاتگی در شکم گنده کردن دارن فعالیت بدنی و کمک کردن به خانوم ها نمرشون صفر تنبلای مثال زدنی!

 

دور کرسی نشسته بودیم که گوشیش زنگ خورد، یه نگاه مرموزی به صفحه گوشی انداخت…

 

گمونم دوست دخترشه، هی پناه مظلوم این عقده‌ای هم دوست دختر داره اونوقت تو عرضه دوست شدن با یه پسر رو نداری…

 

از حرف خودم خندم گرفت، جدا اینایی که باهم دوست میشن رو درک نمیکنم قربون صدقع یه آدم که نمیدونی چند ماه دیگه با هم هستی بری از اون بدتر یه سری هاشون میخوان از خونه برن بیرون اما رل گرام گفته با اطلاع قبلی من برو آخه روش غیرت داره فکر کن باید زنگ بزنی بهش بگی آقایی من دارم میرم بیرون اجازه میدی؟ عق

 

حتی از تصورش هم حالم بهم خورد، همون خداروشکر من دوست پسر ندارم وگرنه یا اونو میکشتم یا خودم خودکشی میکردم…

 

صدای آرنگ که گوشیش و جواب داد باعث شد از فکر و خیال های خنده‌دارم فاصله بگیرم…

 

آرنگ: سلام مارجان

 

الهی بازم زود قضاوت کردم… بیچاره مامانش بود فکر کنم اینم مثل من بی عرضه‌س…

 

البته این کسی باهاش دوست نمیشه بس که رو مخه… دختری که با این دوست شه‌ میشه به عنوان مظلوم ترین دختر کره خاکی ازش نام برد!

 

مارجان: . . . . . . . . . . ‌

 

آرنگ: شِمِه چله هم مبارک( چله شما هم مبارک)

 

مارجان: . . . . . . . . . . ‌

 

آرنگ: الان؟

 

مارجان: . . . . . . . . . . ‌

 

آرنگ: چشم چشم…

 

محمد: سلام برسون

 

یهو آرنگ گوشی و قطع کرد! نه واقعا کلمه بیشعور برازنده این آدمه…

 

آخه بزرگوار یه سلام میرسوندی چی میشد؟ حتما باید داماد مارو ضایع میکردی؟ بی نزاکت داماد ما هیچ با مادر خودت یه خداحافظی می کردی…

 

آرنگ: گفت تماس تصویری بگیر، خودت بهش بگو…

 

اوه یس… پناه جان نظر دیگه ای نداری؟؟

 

یه لطفا خفه شو حواله وجدانم کردم، بله همچنین دختر با ادبی هستم اولش گفتم لطفا بعد گفتم خفه شو…

 

خو من از کجا میدونستم مامانش گفته تماس تصویری بگیر… بازم چیزی تغییر نمیکنه بنظرم همچنان این پسر بیشعور و نفهمه!

 

 

مجدد صدای زنگ گوشی آرنگ بلند شد و بعدش صدای یه زن پر انرژی توی خونه پیچید…

 

از سن صداش مطمئن شدم باید مادر آرنگ باشه با همه احوال پرسی کرد مادرمو با لفظ خواخور(خواهر) پگاه و با لفظ دِتَر(دختر) راستین‌و ریکا( پسر) صدا میزد…

 

با خانواده حاج آقا زیاد گرم نگرفت، منم چون ارادت خاصی نسبت به گل پسرش داشتم ترجیح دادم تا اسمی ازم برده نشده جلو نرم تا بعدا مجدد مورد لطف بیکرانِ پسرش قرار نگیرم…

 

بعد از اینکه چند دقیقه ای با مادرم صحبت کرد و متوجه شدم اسمش نازبانو هست، یهو از مادرم پرسید

 

نازبانو: خواخو تی اون یه دانه کیجا دَنیَه؟( خواهر اون یدونه دخترت نیست؟)

 

یه لحظه حس کردم چشمای مامانم برق زد و با ذوق گفت

 

مامان: چرا امشب اومده…

 

صدای پر از هیجان ناز بانو خانم به منم انرژی داد!

 

نازبانو: خو وریس‌‌‌ وریس‌‌‌ گوشی هاگیر سمتش مو باهاش گپ بَزِنُم ( خب بلند شو بلند شو گوشی و بگیر سمتش من باهاش حرف بزنم)

 

به احترامش خودم بلند شدم و رفتم کنار مامان نشستم…

 

با یه صورت خندون مواجه شدم که باور نمی‌کردم مادرِ این پسر تخس و اخمو باشه!

 

آخ آخ خدا صبر ایوب عطا کنه به این مادر، با اینهمه نشاط خودش چجوری این برج زهرمار رو تحمل می‌کنه!؟

 

لبخند پر انرژی روی صورتم نشوندم

 

– سلام حاج خانم یلداتون مبارک…

 

خیال کردم شاید با منم مثل خانواده محمد فارسی حرف میزنه…

 

ناز بانو: سلام کیجا شِمِ چله هم مبارک… مستانه اون اسفند بیِر ( سلام دختر چله شما هم مبارک مستانه اون اسپند و بیار)

 

خندم گرفته بود که باز ادامه داد

 

نازبانو: بالاخره بعد از پنج سال اَمِه تو رِ وِدِییم( بالاخره بعد از پنج سال ما تو‌ رو دیدیم)

 

– نازبانوجان شمِه احوال چطورَ؟ می کم سعادتی بیه که پنج سال این نازبانو شیرینه ندیام( ناز بانو جان احوال شما چطوره؟ کم سعادتی از من بوده که این پنج سال این نازبانو شیرین و ندیدم)

 

ناز بانو به شمالی حرف زدنم خندید و گفت

 

نازبانو: شیطان شمالی گپ زِنی! کم سعادتی چی تو اون تهرانه وِچسبستی ول نونی‌‌ که… ( شیطان شمالی حرف میزنی، کم سعادتی چیه تو چسبیدی به اون تهران ولش نمیکنی)

 

– ناز بانو جان اَمَه وِنِچسبستیم تهران دِچسبستی ول نونَ ( ناز بانو جان ما نچسبیدیم، تهران چسبیده به ما ول نمیکنه)

 

صدای خنده ناز بانو بلند شد و باز منو به این باور رسوند که این زن از اون دسته آدم های هست که وقتی باهاش همکلام میشی تمام انرژی ها مثبت دنیا به سمت جسم و روحت سرازیر میشه…

 

 

با صورت خندون داشتم به حرفای نازبانو گوش میدادم که گفت

 

نازبانو: تو خواننده یی آره؟ خواننده‌ای که رعنا نُخوانه خواننده نیه…

 

مگه میشد برای این خانم رعنا نخوند؟ پس بی‌توجه به جمع درخشان ها با ریتم شروع کردم به خوندن

 

– رعنا تی تومان گِله کِشه، رعنا

تی غصه آخر مَره کوشه، رعنا…

 

ناز بانو هم با من میخوند، چه همنوازی جالبی بود این مادر چقدر دلنشین بود…

 

وقتی آهنگ رعنا تموم شد اون خوندن رو تموم نکرد و ادامه…

 

نازبانو: تَرِ بِدیام می دل روشِنا بو…

پناه جان تَرِ بِدیام می چشم سو بیامو کیجا جان…

 

نگاهمو بر حسب عادت چند دقیقه از روی گوشی برداشتم و به جمع حاضر نگاه انداختم ولی اگه میدونستم قراره با چنین صحنه ای رو به رو بشم قطعا سرمو بلند نمی‌کرد…

 

آرنگ جوری تمسخر آمیز نگاهم میکرد و پوزخند عجیبی روی لب هاش بود و بدون اینکه حرف بزنه من تمام تنم از نوع نگاه تحقیر آمیزش یخ کرد…

 

درک نمی‌کردم این پسر چرا باید انقدر بد نگاهم کنه، ترجمه ای برای این نگاه نداشتم جز اینکه با تمام وجود حس میکردم داره عجیب تحقیرم می‌کنه…

 

نمی‌دونم چی تو سر این پسر بود یا نمی‌دونم این قدرت رو از کجا آورده بود با نگاهش تک تک حرفاشو به بقیه انتقال بده…

 

انرژی های مثبت نازبانو داشت زیر این نگاه منفی پر پر میشد ،با ادامه شعر نازبانو دوباره نگاهم کشیده شد به سمت اون صورت پرانرژی…

 

نازبانو: این راه می دل کورابو‌‌‌ تو سرو چِرِ نمایان نکودی پناه جان…

 

از شعر خوندن نازبانو شگفت زده شدم اما نمیتونستم اون نگاه رو هم فراموش کنم…

 

سعی کردم نذارم کسی متوجه حالم بشه توی اینکار تبحر خاصی داشتم من نقش بازی کردن رو خوب بلد بودم هم روی صحنه بازی هم توی زندگی…

 

پس لبخندی زدم و نقاب بی‌تفاوتی رو روی صورتم گذاشتم درحالی که فقط خودم میدونستم چقدر ذهنم درگیر یه نگاه شده که عجیب از توش حس های بد رو میخوندم…

 

همون‌جوری توی ذهنم دنبال هیزم تری می‌گشتم که به این پسر فروختم، روبه نازبانو خانم گفتم

 

– واقعا معرکه‌ای نازبانو جان… چه صدای قشنگی نوت شناسی موسیقی محلی عالی…

 

با دستم نماد بی‌نظیر رو نشون دادم نازبانو خندید و بعدش زد شبکه فارسی و گفت

 

نازبانو: حالا افتخار میدی بیای محل ما؟

 

مگه میشد دست رد زد به سینه کسی که انقدر‌‌‌ با محبت بود؟

 

– حتما با کمال میل توی اولین سفری که پگاه داشت همراهش میام… مگه میشه از خانم شیرینی مثل شما گذشت!

 

قولی دادم و فقط خودم میدونستم شاید عمل کردن بهش کار راحتی نباشه… اما خب پناهِ و قولش!

 

 

 

 

تماس که قطع شد نوبت به فال گرفتن رسید…

 

البته نامردی نکردن و تنبلا همه خواستن تا من فال‌شون رو بخونم و خب دیگه واضحه که آرنگ جز این افراد حساب نمیشه…

 

خیلی هم دلش بخواد یه صدای مخملی فالشو بخونه… والا بخدا خر چه داند قیمت نقل و نبات!

 

راستین: خاله شما یه قولی داده بودی یادت رفته؟؟

 

اگه از من بپرسن جیگر گوشه یعنی چی میگم یعنی خواهر زاده…

 

لبخندی زدم

 

– مگه میشه یادم رفته باشه

 

چشمکی زدم و ادامه دادم

 

– سازمم آوردم شما تنبکت و بیار بزن من هم دَم میگیرم…

 

راستین با ذوق گفت چشم و حرکت کرد سمت اتاقش

 

– آقا محمد میشه سه تار منم بیاری؟ توی اتاق مهمان گذاشتم…

 

محمد: باشه پناه جان!

 

وقتی برگشتن چند لحظه سازم و کوک کردم و کارهای لازم برای هماهنگ شدن با راستین رو انجام دادیم…

 

گوشیمو دادم به پگاه و ازش خواستم ازمون فیلم بگیره…

 

احتمال داشت روی این فیلم برای پست یا استوری اینستاگرام حساب باز کنم.

 

شیطون صدامو تغییر دادم و مثل صدای یکی از عروسک هام که باهاش برنامه زنده کودک دارم کردم، رو به راستین آروم گفتم

 

– آقا پسر آماده ای؟

 

راستین که از صدام خنده‌ش گرفته بود سرشو به نشونه تایید تکون داد و با یه چشمک شروع کردم…

 

صدای سه تار و تنبک توی خونه پیچید و حالا نوبت صدای من بود…

 

– دلکم دلکم دلکم ای دلک نازکک سر به هوا

ندهی ندهی‌‌ ندهی دم به تله یا نروی کنج خفا

بس کن زاری، عجز و خواری،آری آری

در تاب زلفک، در تیک چشمک در غمزه ابروک

کم کم درآویز طوفان برانگیز رقصی بکن دلبرک

ای دلک نازکک،نازکک خوش نمک

خیز مزن چمبرک، خیز مزن چمبرک

 

همزمان که میخوندم حواسم به مدل تنبک زدن راستین هم بود…

 

خیلی پیشرفت کرده بود و نسبت به قبل قوی تر شده بود!

 

من اما تمام آهنگ و روبه خواهرم میخوندم،این آهنگ انگار ساخته شده بود برای خواهر من…

 

در همین حین متوجه بودم که همه محو صدام شدن، چند لحظه بدون اینکه بخونم ساز زدم راستین هم تنبک میزد… طبق ریتم موزیک یهو تندش کردم…

 

– غنچه خندان شد بنگر، شاه بستان شد بنگر

بشتاب ای مطرب اینجا، بلبل قمری هدهد نغمه خوانن…

 

دوباره چند ثانیه ساز خالی زدم، نگاه های متعجب بقیه برام جالب بود، یعنی واقعا توقع این صدا رو نداشتن؟؟

 

من یه دوبلورم خب این واضحه صدای خوبی داشته باشم… حتی از صدام موقع صحبت کردن به راحتی میشه تشخیص داد صدای خوبی دارم…

 

بیخیال نگاها شدم… من عادت کرده بودم! و از خدا بابت این نعمت ممنون بودم، راه منبع درآمد من همین صدا بود!

 

– مگذار مگذار مگذار عمر دو روزت به اسارت گذرد…

همه در همه در همه در عزلت و اندوه و ندامت گذرد…

بس کن زاری، عجز و خواری،آری آری

در تاب زلفک، در تیک چشمک در غمزه ابروک

کم کم درآویز طوفان برانگیز رقصی بکن دلبرک

زلف تو یلدا شبی‌ست، نغمه بخوان مهرخک

خیز مزن چمبرک، خیز مزن چمبرک

 

 

 

 

 

آهنگ تموم شد… تحسین و میشد از توی چشماشون خوند، محمد و پگاه و مامان برامون دست زدن که باعث شد بقیه هم شروع به دست زدن کنن…

 

حین خوندن موزیک نگاه همه برق میزد اما این پسر همچنان تحقیرآمیز نگاه میکرد جوری که سعی کردم حتی اتفاقی هم نگاهم سمتش کشیده نشه!

 

انگار منبع تمام انرژی های منفی دنیا توی چشمای آرنگ جمع شده، الانم با اخم های تو هم فقط تحسین بقیه رو نگاه میکرد…

 

حالا انگار خیلی برای من مهمه تو از صدام خوشت بیاد!

 

بقیه مشغول عکس گرفتن شدن، بلند شدم رفتم سمت اتاق ، سازم و سرجاش گذاشتم، بشدت تشنم بود حرکت کردم سمت آشپزخونه و یه لیوان برداشتم و از آبسردکن یخچال پرش کردم…

 

لیوان آب‌ و به لبم نزدیک کردم، خنکی آب تضاد جالبی با گرما وجودم داشت و حس خوبی بهم میداد…

 

آرنگ: احتمالا موفق میشی!

 

صدایی که از پشت سرم اومد بقدری سرد و جدی بود که باعث شد آب بپره توی گلوم و به سرفه بیوفتم…

 

آدم عاقل یهو پشت سر کسی ظاهر میشه؟روانی تو نگاهت یه تنه آدمو سکته میده اونوقت مثل جن هم ظاهر میشی؟

 

به زور خودمو از مرگ نجات دادم، من فانتزی های قشنگ تری برای مردنم داشتم…

 

جدا تصورش هم ترسناک بود که بخوان بگن مرگ پناه در اثر ظاهر شدن ناگهانی آرنگ بوده که باعث شده آب بپره‌ توی گلوش و جان به جان آفرین تسلیم کنه!

 

با چشم های که پر از اشک شده بود متعجب زل زدم به پوزخند روی لب های آرنگ و بی توجه به دست و پا چلفتی که زیر لب گفت خیلی جدی به حرف اومدم

 

– هیچوقت فکرشو نمی‌کردم با سی و اندی سن هنوز به این شعور نرسیده باشید که یهو پشت سر کسی که درحال آب خوردنه ظاهر نشید…

 

اتفاقا دروغ گفتم فکرشو میکردم همینقدر بی‌شعور باشه… چشماش آتیشی شد اما من بدون اینکه منتظر باشم جوابمو بده ادامه دادم

 

– و اما درباره حرفتون، بنده اصولاً آدم موفقی هستم اما متوجه نشدم منظورتون در چه زمینه ای هست؟

 

تازه نگاهم روی بشقاب میوه‌ای افتاد که روی میز گذاشته بود، بله پس این بشقاب افسانه‌ای باعثِ بوجود اومدن این بحث بی نهایت جذاب شده…

 

نگاهش باز تحقیر آمیز شد روی بخش دوم حرفم مانور داد و کلا بخش اول صحبت‌هامو نادیده گرفت

 

آرنگ: یه نگاه کلی به اون جمع بنداز… یا برای داماد های حاجی تور پهن کردی یا خودت حاجی… اوه بردیا هم هست فقط یکم سنش کمه درجریانی که همش ۱۶ سالشه ولی میشه مخشو زد، مهم اینه که همشون پولدارن…

 

پوزخندی زد ادامه داد

 

آرنگ: دلبری کردن با صدا؟ می‌تونه هدف جالبی باشه… یه حساب کتاب سر انگشتی بکن ببین مال و منال کدوم بیشتره، بنظرت خوده حاجی با این سن گول صداتو میخوره؟؟

 

معدم بهم ریخت، حس کردم می‌خوام تمام حس های بده امروز رو ،روی صورت این پسر بالا بیارم که ذهنش حسابی خراب بود… این… این حرفا بدترین حرف‌هایی بود که توی این چند سال فعالیت هنریم شنیده بودم!

 

با چشمای که مطمئن بودم قرمز شده زل زدم توی چشم های بی رحمش…

 

– می‌دونی تو خیلی چندشی… انقدر چندشی داری به خواهر کسی که همین الان از سر سفره‌ش بلند شدی این حرف‌هارو میزنی… انقدر تو ذهنم کثیف هستی حتی حرمت داداش گفتن های پگاه رو نگه نداشتی…

 

یکم حس کردم نگاهش رنگ پشیمونی گرفت اما خیلی پایدار نبود و باز تحقیر آمیز شد…

 

من تمام وجودم از حرفاش فرو ریخته بود اما دونه به دونه جمعش کردم و حرفامو به زبون آوردم…

 

– جناب آقای راستگو فقط یه ذهن مریض می‌تونه این همنوازی ساده رو دلبری بدونه!

 

حالا نگاه من تحقیر آمیز شد و ادامه دادم

 

– حق داشت بخدا قسم اون زن حق داشت ازت طلاق بگیره… حیف اون مادر که پسری مثل تو داره، یه پسر شکاک و عوضی ، آدم کنارت سیبری رو با تمام وجود لمس می‌کنه…

 

آرنگ: علاقه‌ای ندارم کنارم حس بیابان نوادا بهت دست بده … برای گرم شدن میتونی بری بغل همونایی که شب ها به بهانه فیلمبرداری توی خونشون سیر می‌کنی!

 

نگاهش خشن شد… یه جوری لحظه از درون لرزیدم انگار فکرش اینجا نبود…

 

دوباره با همون نگاه خشن و صدای عصبی به حرف اومد

 

آرنگ: سیبری باشم صد شرافت داره به اینکه یه هرزه مثل تو کنارم باشه!

 

بغض کردم و قطعا این بغض توی صدام عیان بود

 

– تو‌…تو کارت از شک گذشته! یه آدم نمیتونه فکرش تا این مقدارحال بهم زن باشه… تو دچار پارانوئید حاد روانی هستی!

 

منتظر جوابش نموندم و سریع از آشپزخونه زدم بیرون و سمت سرویس بهداشتی رفتم !

 

چون آرایش داشتم نمیتونستم صورتمو بشورم، ولی این فشار عصبی باعث شده بود حالت تهوع عجیبی داشته باشم!

 

برای همین شیر آب و باز کردم و یه مشت آب وارد دهنم و شروع به شستن و غرغره کردم…

 

انگار خنکی آب حالت تهوع رو کمتر کرد وقتی چند باز این کار و تکرار کردم، از سرویس بیرون اومدم و با صورت رنگ پریده واردپذیرایی شدم!

 

تنها خواسته قلبیم این بود دیگه این موجود پست رو نبینم اما دقیقا روبه‌روم نشسته بود و داشت با راستین صحبت میکرد…

 

یه نفر با چنین اوضاع حاد روانی صمیمیت بیش از اندازه‌ش با راستین خطرناک نبود؟؟؟

 

روی مبل نشستم اما تمام فکرم پیش راستین بود، راستینی که احتمال داشت آسیب ببینه!

 

شوک حرف های که شنیده بودم انقدر زیاد بود نتونم به این زودی هضم‌ش کنم الان فقط چندین ساعت سکوت محض میتونست حالمو بهتره کنه

 

 

من نیاز به سکوت داشتم شایدم نیاز داشتم همین الان زنگ بزنم به متین و بگم بیاد دنبالم و بریم یه جا تا بتونم با خیال راحت از غم‌ِ توی دلم براش حرف بزنم…

 

چشمامو بستم و با خودم زمزمه کردم خیز مزن چمبرک! آره پناه بس کن زاری، با حرف یه بیمارِ روانی تو تبدیل به یه هرزه نمیشی تو خودت خوب می‌دونی چقدر پاک زندگی کردی…

 

درحال دلداری دادن خودم بودم ، مخاطب حرف های فاطمه قراره گرفتم با تمسخر رو به من گفت

 

فاطمه: راستی پناه جان، نمیخوای ازدواج کنی؟ والا ما که هر دفعه به پگاه میگیم میگه خواهر من خواستگار کارگردان داره، تهیه کننده‌ها براش صف کشیدن… ما که فقط این چیزها رو شنیدیم، چیزی ندیدیم… بنظرم دیگه وقتشه به یه دونه از این خواستگارهای کارگردانت جواب بله بدی… دختر دیگه ۲۸ سالته!

 

کاملا واضح بود که داشت می‌گفت پگاه دروغ میگه و من خواستگار ندارم…

 

آخ آخ دلم میخواد دهنمو باز کنم بگم همین یه دامادی که گرفتیم برای هفتاد پشتمون بسه!

 

اینبار پوزخند زدم… درست مثل خودش مسخره وار گفتم

 

– ای وای فاطمه خانم دیدی چیشد! یادم رفت فیلم حضور پرشور خواستگارامو نشونت بدم تو هم کنجکاویت رفع بشه… ولی اصلا غصه نخور اولین کارگردانی که پا بذاره توی خونه‌مون از اینستاگرامم لایو زنده میذارم به طورکامل در جریان کم و کیف خواستگارهای من قرار بگیری… درضمن زود ازدواج کردن مهم نیست درست ازدواج کردن اهمیت داره!

 

یهو همه ساکت شدن…صورت همشون قرمز شد، جوری عکس العملشون ضایع بود که صدای راستین دراومد

 

راستین: چه سکوتی… چرا همه یجوری شدین!؟

 

آرنگ خیلی جدی گفت

 

آرنگ: چیزی نیست!

 

انقدر جدی این حرفو بیان کرد راستین ساکت شد و حرفی نزد… محمد با خنده و شوخی جمع و از شوک درآورد چند دقیقه‌ای بود داشتم به چرت و پرت های محمد گوش میدادم که آرنگ بلند شد…

 

آرنگ: خب محمد من برم دیگه… پگاه جان ممنون از زحمتت شبِ خوبی بود…

 

پگاه: داداش آرنگ بودی حالا الان که خیلی زوده!

 

نگاهی به ساعت انداختم؟ پگاه جدا حالش خوب نیست ساعت از ۱۲ شب گذشته بود! زودهههه؟؟؟

 

آرنگ تشکر کرد و از جمع خداحافظی کرد…

 

وقتی آرنگ رفت پشت سرش بقیه هم کم کم رفتن و خونه خالی از مهمون شد…

 

بعد از رفتن مهمون ها پگاه چندباری ازم پرسید چیزی شده اما من حرفی نزدم و گفتم نه فقط یکم خستم…

 

بچگی فکر میکرد چشم خوردم اسپند دور میکرد و تخم مرغ داد مامان شکوند، صدقه انداخت…

 

حوصله نگاه کردم به کارهاشون و نداشتم مخصوصا که محمد جارو برقی رو روشن کرد!

 

با همون سردردی که داشتم راهی اتاق شدم تا بخوابم…

 

 

 

ساعت گوشیمو روی ۶:۳۰ تنظیم کردم، متین بیشتر از این حرفا برام زحمت کشیده بود پس حقش بود به حرفش گوش بدم… هرچند منم کار میکنم پول میگیرم!

 

روی تخت نشستم و زل زدم به زمین… نه نمیتونستم فراموش کنم هرچقدر سعی میکردم حرفاشو فراموش کنم بازم مثل یه فیلم تو مغزم مرور میشد…

 

انقدر مرور کرده بودم که دیگه تک تک حرفاشو حفظ بودم…

 

دستمو مشت کردم، آروم ولی با حرص زمزمه کردم

 

– گندت بزنن آرنگ راستگو، بعد از ۶ سال تازه داشتم طعم شب یلدا کنار خانواده بودن زیر دندونم شیرینی میکرد… تو چی می‌دونی از زندگی من که خورده میگیری به شب بیرون بودنم؟

 

اینجوری نمیشد، باید بخوابم وگرنه فردا عمرا بتونم بیدار شم… باید بتونم خودمو آروم کنم درست مثل همین چند سال!

 

روی تخت دراز کشیدم و همین سرم به بالشت رسید صدای گوشیم بلند شد…

 

نگاهش کردم دیدم آلارم گوشیه! وا امکان نداره من که همین الان…

 

دستی به چشمام کشیدم، حتما اشتباه شده به ساعت دیواری اتاق نگاهی انداختم… بله ساعت ۶:۳۰ صبحه، از پنجره هم هوا گرگ و میش شده بود…

 

ای خدا متین چی بگم بهت با اون لوکیشن انتخاب کردنت…

 

همینجوری که از تخت بلند میشدم شروع کردم به غر زدن

 

– می‌خوام خاص باشه، می‌خوام تک باشه گفتنت این بلا رو سر ما آورد دیگه… آخه کی فردای شب یلدا کله سحر بیدار میشه بره سرکار!!

 

دست و صورتمو شستم و از سرویس بیرون اومدم، زیر سماور پگاه و روشن کردم قهوه‌هاش هم روی میز بود…

 

یه پودر نسکافه توی ماگ ریختم و با کیکی که از دیشب توی یخچال مونده بود خوردم اما هنوز توی چرت بودم از اونجایی که خونه داماد خونه ی دشمنه یه دبل نسکافه بدون شکر زدم تا یکم مغزم فعال شد…

 

این دوتا لیوان مایعات اولین روز زمستون دخل منو میاره، صلاح در این هست که باز سرویس برم…

 

از سرویس بهداشتی که بیرون اومدم خواستم لباس بپوشم که یادم افتاد ای دل عافل، ای پناه همیشه حواس پرت دیشب سر صحنه لباس هارو جا گذاشتم، با حرص غر زدم

 

– اههه حالا من با این چین چین تومان کجا برم؟ این لباس بدرد همون شب یلدا میخوره در غیر این صورت حس خاله قزی مو وز وزی بهم دست میده!!

 

بعد از اینکه چند دقیقه حرص خوردم دیدم چاره‌ای نیست و باید به متین بگم وسایلمو از سر صحنه بیاره…

 

گوشی و برداشتم که بهش زنگ بزنم، دیدم ازش ۵ تا تماس بی پاسخ دارم… همون لحظه گوشیم توی دستم لرزید… خودش بود!

 

 

 

تماس و جواب دادم

 

– الو سلام

 

صدای متین توی گوشم پیچید

 

متین: بیدار شو دیگه خرس گریزلی، چقدر میخوابی! الان من باید همه حواسم به کارم باشه اونوقت نشستم دارم به تو زنگ میزنم!

 

– نه اشتباه نکن توی میخوای ثابت کنی یه سگ نگهبانی… بیدار بودم

 

صدامو لوس کردم و با ناراحتی گفتم

 

– متین دیشب لباسامو سر صحنه جا گذاشتم… برام میاری؟

 

متین: گربه‌ی شرک، نه وقت ندارم دیشب تا ۱ داشتم با صاحب لوکیشن بحث میکردم گفت تا عصر باید تحویل بدید، با همونا بیا اینجا عوض کن…

 

– فکرشم نکن با این رنگی رنگی ها بیام شبیه دار قالی شدم!

 

متین: یه لباس از پگاه بگیر…

 

مظلوم گفتم

 

– خوابه دلم نمیاد بیدارش کنم…

 

متین: بنفعت هست که خودت بیدارش کنی چون من الان نزدیکتون هستم و اگه خودم بیام زنگ و میزنم همه رو بیدار میکنم

 

با حرص گفتم

 

– نمیری متین، کثافت، مرفع بی درد، بابا پولدار، بی عرضه…

 

صدای خنده متین توی گوشم پیچید که گوشی و قطع کردمو به سمت اتاق پگاه و محمد حرکت کردم…

 

کاریش نمیشه کرد، آروم به در اتاق ضربه زدم.

 

محمد خیلی خوابش سبک بود، مطمئنا پگاه‌و بیدار میکرد…

 

بعد از چند لحظه انتظار پگاه خمیازه کشان در رو باز کرد

 

پگاه:جاااا…نم!

 

یه نگاه به لباس توی تنش انداختم… بیشرفت چه لباسی هم پوشیده، خو حالا یه امشب و هیچ کاری نمی‌کردین…

 

– پگاه جان من لباسامو سر لوکیشن جا گذاشتم بهم یه تیشرت یه مانتو با یه شال میدی

 

پگاه سری تکون داد و برگشت داخل اتاق، انقدر‌‌‌ حواسش پرت بود که در اتاق و باز گذاشت

 

محمد که دید پگاه حواسش نیست خودشو زد به خواب اما با پتو روی خودشو پوشوند…

 

بیشرف لخت تر از این نمیتونستی بخوابی؟؟ آخه کثافت شاید زلزله بیاد میخوای لخت لخت بپری بیرون؟

 

بابا پناه به تو چه اصلا زن خودشه، خونه خودشه، اتاق خودشه شدی مثل پدر خانم هایی که دوران نامزدی اجازه نمیدن دختر و دامادشون خلوت کنن…

 

 

 

پگاه بعد از چند دقیقه تلاش که کاملا مشخص بود داره گیج میزنه، لباس بدست اومد…

 

پگاه: بیا خواهری…

 

لباسو از دستش گرفتم اما دیدم داره میاد بیرون

 

– دستت طلا ببخش بیدارت کردم… اما تو داری کجا میای؟

 

پگاه دوباره خمیازه‌ای کشید و گفت

 

پگاه: بیام صبحونه حاضر کنم، گشنه که نمیتونی بری سرکار…

 

– نه نه خودم صبحونه خوردم برو بخواب

 

گونه‌شو بوسیدم و سریع ازش جدا شدم، لباسارو پوشیدم و از توی آینه یه نگاه به خودم انداختم…

 

یه پالتو فوتر مشکی با یه بافت مشکی طوسی و یه شال ساده‌ی طوسی وقتی مطمئن شدم لباسام اوکیه و مشکلی نداره سریع از خونه خارج شدم و خودمو سر صحنه رسوندم…

 

ساعت ۷:۱۰ بود که به صحنه رسیدم، بهتر از این نمیشه!

 

متین با اینکه سن کمی داره اما جذبه‌ش زیاده و اینو از صحنه شلوغ یه صبح زود اونم بعد از شب یلدا میشد متوجه شد…

 

امروز کل فیلم‌برداری توی حیاط ساختمون بود، خدا خیرت بده پگاه که لباس درست به من دادی…

 

انگاری زود قضاوت کردم، خدایا منو ببخش خیال کردم اونم مثل من داره گیج میزنه…

 

وقتی نگاه متین بهم افتاد از چشماش خنده می‌بارید، برای متین و بچه ها دورش دست تکون دادم که متین سری تکون داد و چشمک ریزی حواله‌ام کرد…

 

تا برسم کنارش دورش خلوت شد

 

متین: به سلام خانم عاریه پوش…

 

یه چشم غره غلیظ رفتم

 

– عاریه پوش بودن بهتر از ننگ بابا پولدار بودنه…

 

با لحن چاله میدونی ادامه دادم

 

– بچه مایه دار از فضل پدر تورا چه حاصل برو کار کن مگو چیست کار، البته با سرمایه‌‌ی خودتاا اینایی که داری همه به گُرده بابات وصله

 

ابرو بالا انداختم و گفتم

 

– شما چی میگید؟ آهان دَد درسته؟

 

متین: یعنی از زبون کم نمیاری! من موندم کی میخواد تو رو بگیره یعنی شنبه بری یکشنبه محموله ارسال شده رو برامون عودت می‌فرسته…

 

تلخ گفتم

 

– اون روز رو نمی‌بینی…

 

متین چشماشو ریز کرد

 

متین: نکنه از الان داری تمرین شوهرداری می‌کنی؟ کلاس اصول شوهر داری ، آموزش از اینا و از اونا…

 

محکم زدم توی سینه‌ش

 

– هَوَل هوسباز شوهر چیه که نگهداریش اصول هم بخواد!

 

 

 

متین دستی به قفسه سینه‌ش کشید

 

متین: جدیدا خیلی دست بزن پیدا کردیااا! درضمن اون دامادتون رو ول کن که از کل زندگی فقط کیف و حالش به راه باشه هرچی خواهرت بخواد در اختیارش میذاره، همه که اون شکلی نیستن…

 

صورتم و جمع کردم و با حرص گفتم

 

– مردک هَوَل هوسبازِ کثیف…

 

متین: راستشو بگو چی شده باز داری محمد بدبختو به فحش میکشی…

 

اخمامو توی هم کشیدم

 

– بابا عوضی یه شب یلدا رو هم رعایت نمیکنه، رفتم در اتاقو زدم پگاه با یه لباس خواب اومد که دل من رفت…

 

دستی به پیشونیم کشیدم و نگران به متین نگاه کردم و ادامه دادم

 

– معلومه دیشبم پگاه و اذیت کرده، آخه عوضی تو که دیدی دیروز پگاه انقدر‌‌ بالا پایین کرده جون نداشت… یادته متین ۲ سال بود میبردیمش دکتر زنان؟ برای هرچی نفرینت کنم سر اون دعات میکنم که گفتی به دکتر بگم نامه بنویسه پگاه بستری بشه بعد هم همونجا محمد و بشوره…

 

متین: آره داماد شمام اُسکله راحته…

 

بعد برای این حال و هوای من و عوض کنه با خنده گفت

 

متین: پگاه که شانس نیاورد تو حداقل آبروی مارو نبر…

 

دستم مشت شد… کاملا جدی گفتم

 

– هرکی شوهر کنه ابرو می‌بره، مردها آدم نیستن پس در نتیجه من ازدواج نمیکنم تا باعث ننگ و نگرانی خانواده نشم…

 

متین به حرفای من عادت داشت برای همین خندید ولی من میدونستم که شک کرده حال بدم فقط بخاطره‌ اتفاقات صبح نیست…

 

برای همین چند دقیقه سکوت کرد و فقط با نگاه ازم خواست حرف بزنم وقتی دید کلافه تر از این حرفام که بخوام شروع کنم به صحبت، خودش کمکم کرد تا حرفای دلمو بزنم…

 

متین: خب حالا یلدا چطور بود؟ اکشن بود یا نه فقط دعوای لفظی؟

 

اینکه قطعا حال بدم به دیشب مربوط میشه چیز کاملا واضحی بود برای همین با این سوال از طرف متین مواجه شدم… گاهی حس میکردم این دوست چندین ساله من و از خودمم بهتر می‌شناسه…

 

کوتاه جواب دادم

 

– لفظی، مامان نبود کار به اکشن هم میرسید…

 

یه نگاهی بهم انداخت، با نگاهش بهم فهموند که کاملا متوجه حال بدم شده اما خب سوالی که پرسید نشون دهنده این بود که وقت اشاره کردن به موضوع اصلی رسیده…

 

متین: خوش گذشت؟

 

نعمت حضور متین الان آشکار میشد وقتی بعد از یه شب سخت که اصلا حرفای قشنگی نشنیده بودم توی صورتم نگاه میکرد و ازم میخواست درست مثل تمام این سال ها حرف بزنم…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 8

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان یاسمن

خلاصه: این رمان حکایت دختری است که بعد از کشف حقیقت زندگی اش به ایران باز می گردد و در خانه ی عمه اش…
رمان کامل

دانلود رمان گلارین

    🤍خلاصه : حامله بودم ! اونم درست زمانی که شوهر_صیغه ایم با زن دیگه ازدواج کرد کسی که عاشقش بودم و عاشقم…
رمان کامل

دانلود رمان کافه آگات

خلاصه: زندگی کیارش کامیاب به دنبال حرکت انتقام جویانه ی هومن، سرایدار ویلای پدرش با زندگی هانیه، خواهر هومن گره می خوره.

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x