رمان بوی نارنگی پارت ۱۳

4.4
(5)

 

گیج نگاهش کردم! خودکاری به سمتم گرفته قرارداد را دوباره گوشه‌ی میز گذاشت

 

با اضطرابی که بعد از اتمام تحصیل وقتی خواستم رسما و تنهایی وارد اجتماع شوم و روی پای خودم بایستم ولی او و همجنسانش، او و رفتار قادر، هدفم را ویران کرده آن اضطراب را با شدتی بیشتر همیشگی کرد جلو رفته خودکار را از دستش گرفتم تا امضا کنم اما با تعلل رهایش کرد!

 

با وجود نگرانی‌ام از تنهایی با او پر اخم نگاهش کردم مکثی کرده با صدای “اوم” آرامی گفت

 

– فقط یه مورد دیگه هست که قبلش باید بدونید!

 

مثل تمام مدت حضورم فقط نگاهش کردم تا ادامه دهد اما اینبار منظوردار با ابروهای بالا رفته ساکت شده خیره‌ام ماند!

 

نگاه گرفته معذب عقب رفتم باز چه مرگش شده بود؟ خدا به خیر کند

– نمیخواین بپرسین موردش چـیه؟

 

جا خوردم نمیدانست نمیتوانم حرف بزنم و تمام مدت از سکوتم چیزی نگفت؟!

میخواستم بدانم اما چطور باید می پرسیدم آن هم با آن نگاه خیره!

مسلما نمیشد مثل نصیبه با او حرف بزنم! بخندد یا عصبانی شود باید از شرم محو شوم

 

معذب نگاهم روی میزش چرخید با دیدن باکس کاغذ یادداشت بی اختیار از راه نجات لبخند کمرنگی زدم با برداشتن کاغذ وقتی منتظر نگاهم میکرد روی آن یک جمله نوشتم!

جمله‌ای خبری که اگر چیزی از آن نداند می‌شد آزارش داد

حسی بی اختیار باعث اخمم شــد!

 

یادداشتم را به سمتش گرفتم با تعجبی که از چشمهایش بیرون میزد گرفته خیره‌اش شد زمزمه وار و سوالی خواندش!

 

– “من لارنژیت دارم” ؟!

 

نگاهم که کرد راضی سر تکان دادم با اخم کمرنگی پرسید

– یعنی چـــی؟!

 

برای گرفتن کاغذ دست دراز کردم و برای بیشتر اذیت کردنش کلمه را فقط به لاتین نوشتم

(Laryngitis)

 

چشمهایش وقتی به آن زل زد و با اخم نگاهم کرد میگفت فهمیده فقط قصدم آزار اوست!

 

” آخرش که باز میگی گمشــو! ”

 

کلافه ایستاد اینبار خودش کاغذ را کفری به سمتم گرفت

– میشه جای این بچه بازیها حرف بزنید وقتی بهتون گفتم عجله دارم؟

 

“بچه بازی” را قبلا هم از او شنیده بودم! مردک بی ادب از خود راضی، خدا میداند زن و فرزند و خانواده‌اش چطور او را با این اخلاق تند و همیشه طلبکار تحمل می کنند

 

کاغذ را از دستش کشیدم انگار دنبال دعوا بودم که نوشتم

” ببخشید که بیماری لارنژیت که باعث گرفتن صدای بنده شده و نمیتونم حرف بزنم برای شما بچه بازیه و وقتشو نداریـد! ”

 

دیدم که لحظه به لحظه چشمهایش بازتر شـد مبهوت پرسید

– نمی تونید حرف بزنید؟

 

سری تکان دادم مچگیرانه گفت

– ولی من قبلا صداتون رو شنیــدم؟

 

لج درآر شده بودم و فقط آزارش را میخواستم

چرا انقدر از حضورش به تنگ آمده‌ام که دلم دعوا میخواهد؟

چرا باز فقط ناراحت نشده نمی‌رفتم؟میخواستم او بیرونم کند تا به خودم ثابت کنم عوضیست؟

 

کاغذ را گرفتم اما اینبار که کنجکاوی و تعجیل را از رفتارش خواندم با مکث و طمانینه‌ی زیاد نوشتم

 

” بله، اون روز لارنژیت نداشتم دو روزه گرفتم، دوره‌ای و کوتاه مدته به زودی خوب میشه و بچه بازیم تموم میشه! برم با اتمام بچه بازیم برای قرارداد برگردم؟ ”

 

کاغذ را به سمتش گرفته با سر به در اشاره کردم تا بفهمد باید بروم یا بمانم؟

 

زل زده به کاغذ گیج و مردد با ردی از نگرانی لحظه‌ای که انگار در چشمهایش بود زمزمه کرد

– قبلا هم این بیماری رو گرفتین؟

 

 

احساس کردم به روزی اشاره کرد که وحشی بودنش را ثابت کرد سرم بی اختیار پایین افتاده تایید کردم

 

کلافگی‌اش را به چشم دیدم کاغذ را روی میز انداخته با دمی عمیق انگار که نفس کم آورد گفت

– لطفا بشینید

 

به سمت دری گوشه‌ی اتاقش نزدیک به در ورودی رفته بعد از ورود محکم پشت سرش بست صدای آب میگفت وارد سرویس شده،

 

دیوانه‌ی بی فرهنگ وسط حرف زدن درباره‌ی کار رفت!

“”با این سن و سالت نمی‌تونستی صبر کنی؟””

 

****

(سامان)

 

چندین بار صورتم را شستم اما گر گرفتگی از رفتار خودم آرام نمیگرفت، دستهایم دو طرف روشویی قفل شده خیره به صورت خیسم در آینه ماندم

باورم نمیشد چنین کاری کردم!

 

چند سال پیش با حماقت تمام از شدت عصبانیت فکر میکردم کسی که پشت در است این صداها را برای آزار من و عصبانی کردنم تولید می‌کند!

وقتی دیدمش فکر کردم برای موردی دیگر و جلب توجه کردن است و وقتی بیرونش کرده فهمیدم سوتفاهم بوده فکر کردم از ترس هجومم و تنهایی‌اش در آن وضعیت ترسیده و لال شده‌!

 

اما حالا… بعد از چند سال… وقتی میدانم خواهر مرصاد است و هنوز با وجود عذاب وجدانم از آن روز، از سهل‌انگاری‌اش عصبانی بودم و میخواستم خشمم را بفهمد و بداند در هر صورت خودش هم مقصر بوده، با تکرار وضعیتش که باز به آن توجهی نکردم و فکر کردم فقط قصد آزارم را دارد که البته مشخص بود داشت ولی نه آنطور که من فکر میکردم، باید بفهمم در کمال بی خردی دختر بچه‌ای را که قادر به حرف زدن نبوده اذیت کرده حتی صدایش را مسخره کردم! و او چه محترمانه گفت

 

” تو با اینهمه اِدعای مدیریتت یک احمق بی سواد و بی فرهنگی که هیچ وقت نمیدونی چی تو رستورانت میگذره! ”

 

صورتم را خشک کرده با چند دم عمیق و صدا دار دستم روی دستگیره نشست

حماقت خودم شرم او را از حالش که پشت در نگهش داشته بود و مجبور شدم خودم سراغش بروم و بیشتر مراعات کنم از یادم برده تصویرش کمرنگ شد

 

بیرون رفته دوباره پشت میز نشستم نیم نگاه کوتاهی به من انداخته برخواست سریع گفتم

 

– بشینید موردی که حتما باید برای قرار دادتون اجرا بشه رو بگم!

 

نشست انگار اضطرابی که در نگاه فراری‌اش بود کمتر شده بود برای اینکه شاید همراهی کند و حالا که به من فهمانده قادر به حرف زدن نبوده و من مقصر آن اتفاقم راحت تر برخورد کند بجای حرف زدن روی کاغذ یادداشتش، در چند کلمه سفته و مبلغ پیشنهادی مرصاد را نوشته به سمتش گرفتم

 

– این مورد درباره‌ی قرار داد شما حتما باید اجرا بشه!

 

چشمهایی که هنوز نمی‌دانم چرا انقدر آشناست گرد شده‌ نگاهش را به من دوخت دهانش چند بار باز و بسته شد امیدوارم فکر نکند قصد تلافی شرارتش را دارم

 

سریع چیزی نوشته کاغذ را به دستم داد انگار از شوک وارده آزار دادنم و شرمش کاملا از سرش پرید

“چرا؟ چه نیازی به سفته؟ اونم به این مبلغ؟”

 

کاش میشد بگویم

“از خودت و اون داداشت بپرس که نمیدونم چرا ازت فراریه ولی میخواد به زور نگهت دارم”

 

اما با حفظ ژست مدیریت که اگر هر کسی جای او بود میدید با صدایی محکم تنها دلیلی که به ذهنم رسید را با بد و بیراه گفتن در سرم به مرصاد به زبان آوردم

 

– اینکه نیاز هست یا نه رو من تشخیص میدم و فکر نکنم لازم باشه بهتون توضیح بدم! ولی برای اینکه بدونید میگم که دلیلش رفتار خودتونه

 

 

نصیبه متعجب پرسیـــد

– چرا ملیح جــان؟

 

چقدر لطیف صدا زد! ملیــــــح…..

او اما با خشم کاغذ یادداشت قبلی را برداشت برگردانده جلوی چشم نصیبه گرفت تا سفته خواستنم را ببیند

 

لب گزیدم شانه‌هایم بی اختیار لرزید با آنهمه فرار اصلا این رفتار را پیش‌بینی نکرده بودم!

 

واقعا بد برداشت کرده بود و انگار باید خدا را شکر میکردم که صدا ندارد اگر نه صدای جیغش اینجا را برداشته آبرویم را برده بود

رفتار این دختر را بخاطر درخواست برادرش ترکاندم!

 

نصیبه که در جریان بود گفت

– خب.. حق دارن عزیزم! فقط شما نیستی چنتای دیگه هم با سفته اینجا کار میکنن!

 

چشمهایش گرد شد ولی انگار آرام گرفت، نصیبه با درایت ادامه داد

– اون طلبو هم باید بده باید بگیری وظیفشه! تو بخاطرش کار کردی و آخرش شد اون! تازه باید به نرخ الان پرداخت کنه

 

– روی چشمم

 

با صدایم توجه هر دو جلب شد بر خلاف اوی عصبی نصیبه با لبخندی که می‌گفت ” امان از دست شما ” نگاهم میکرد زرنگی کرده قرار داد را در حضور نصیبه به سمتش گرفتم

 

– بفرمایید.. امضاش کنیـد

 

کاغذها را گرفته با نگرانی و تردید، انگار که میخواهم وسط معرکه‌ای وحشتناک هلش بدهم، با وحشت و نفرت نگاهم کرد

 

نصیبه به سمت مبل هدایتش کرده گفت

– بشین امضا کن بریم دیگه یه عالم کار دارم

 

سرش را جلو برده چیزی کنار گوشش زمزمه کرد که نشنیدم اما مطمئنم اگر به خواست خودش بود باز هم امضا نمی‌کرد

 

مرصاد گفت باید محکم کاری کنیم اما نگفته بود خواهرش انقدر یک دنده است!

 

قرار داد را که به سمتم گرفت با جدیتی که دست خودم نبود و برای همه داشتم برای اینکه بداند از حالا بخاطر کار کردن اینجا، دیگر فقط به نصیبه مربوط نیست و من مستقیما اجازه‌ی دخالت در هر کارش را دارم و بتوانم بخاطر مرصاد کنترلش کنم که نتواند فرار کند و پشت در بایستد تا خودم سراغش بروم گفتم

 

– پس حواستون باشه هر زمان خواستین برید باید حداقل یک ماه قبلش اعلام کنید تا اجازه بدم برید و سفته ها رو پس بدم وگرنه میمونید و خسارت نمیزنید! اون طلبو هم همین امروز واریز میکنم

 

انتظار داشتم باز عصبانی نگاهم کند یا شبیه به آن کلمه‌ی طعنه دار (با شخصیت) چیزی بنویسد اما حتی نگاه نکرد با تکان سر از نصیبه هم فاصله گرفته آرام و سر با زیر به سمت در رفت

 

نصیبه نگاه متعجبم را دیده با گفتن

– درست میشه

به سرعت دنبالش رفت اما متوقفش کردم

 

– نصیبه خانوم؟

– بله پســرم؟

 

روبرویش ایستاده پرسیدم

– مشکل صداش چیه؟ چیه بیماریـش؟

 

لبخند زد

– میگه لارنژیت! انگار چیز خیلی بد یا ترسناکی نیست دلیلشو هم دقیق نمیدونم خودش میگه پزشکش گفته دلیلهای زیادی داره که درباره‌ی اون هوای گرم و حساسیت غذاییه!

 

– یعنی بخاطر کار تو آشپزخونه اسـت؟

 

 

 

لب بالا داده گفت

– چی بگم نمیدونم مطمئن نیستم.. ملیح خیلی حرف نمیزنه بهتره از مرصاد بپرسید باید بیشتر از من از دفعه‌ی قبلش که صداش گرفت و از اینجا رفت خبر داشته باشه

 

دلم می‌خواست بگویم چرا زودتر ماجرای صدایش را که فکر می‌کردم از ترس بند آمده باشد به من نگفتید، اما حالا که دیگر فایده‌ای نداشت تنها تشکر کرده “بفرمایید”ی گفتم و نصیبه زود بیرون رفت

 

نگران از اینکه اوضاع را با رفتارم درباره‌ی صدایش بدتر نکرده باشم پوفی کشیده به امضا و دست خطش زل زدم بر خلاف مرصادی که باید دوباره با او درباره‌ی خواهرش صحبت میکردم انگار خواهرش خوش خط است

 

لحظه‌ای از حس بویی متفاوت قرار داد را بالا گرفته بو کردم جای امضایش بویی خاص داشت متعجب خودکار را هم بو کردم! ولی انگار بوی خودکار کمتر بود بو مال کاغذ قرار داد اســت؟

 

**

 

مدارکی که مرصاد لازم داشت را عصبی روی میز پرت کردم

از شلوغی و نبودش در رستوران در این چند روز باید باز مثل قبل از حضورش تمام وقت به رستوران که فقط شده بود دفتر اختصاصی‌ام که از دور به همه‌ی کارها می رسیدم آمده اینجا بمانم تا برای همه‌ی مدیرها و کمالی در دسترس باشـم

 

کلافه دور خودم چرخیدم حماقتی کرده بودم و حالا باید برای جبرانش این شرایط را تحمل میکردم با صدای زنگ گوشی و دیدن نام مرصاد حرصی تماس را وصل کردم

 

– الــــــووو..

– سلام دم در تو ماشینم زود بیار برم

 

بی حرف سریع تماس را قطع کرد

با برداشتن مدارک عصبی از اتاق بیرون زده از رستوران خارج شدم

دیدنش حرصی ترم کرد آن هم وقتی ریلکس داخل ماشینی که خریده مجبورش کرده بودم قسطش را بدهد تا خیالم از بابت رفت و آمدش راحت باشد و اجازه ندهم در آمدش را به باد بدهد نشسته بود

 

صدای موسیقی از این فاصله هم شنیده میشد و او روی فرمان همراه با ریتم آهنگ بیخیال نسبت به شرایطی که در آن گیرم انداخته ضرب گرفته سر تکان میداد

 

در را باز کرده به جای دادن مدارک سوار شده سیستم را خاموش کردم نیشش گوش تا گوش باز شد

 

– دم شما گرم بپر پایین که عجله دارم سنگینی گولاخ سرعت ماشین کم میشه اصطحلاکش میره بالا میخوام پول سفته‌های خواهرمو واسه رییس بی وجدانش جور کنم ندارم خرجش کنم!

 

عصبی از اینکه چند روز است خودم همه‌ی کارها را از دور سامان دادم و او مرتب در رفت و آمد بود و من پنهانی مدارک را به او میرساندم ولی بیخیال شوخی کرده می‌خندید تشر زدم

 

– تا کی وضعیت باید واسه موش و گربه بازی تو با خواهرت این باشــه؟

 

باز بیخیال خندید

– تا وقتی خواهرم ملاحت کم کم به نیتش برسه!

– کـــی؟!

 

به سمتم چرخیده با تکیه به در جواب تعجبم را توضیح داد

– تازه فهمیدم خواهرم ملاحت از عمد بودنم تو این رستورانو از بابا طاهر و نصیبه خانوم پنهون کرده اجازه نداده ببینمشون و بفهمن من برادرشم به منم نگفته اینجا همون رستورانه که ملیح بوده و حرفی از همسایشون نزده تا موندگار بشم تا ملیح رو با حرف و خواسته‌ی مادرم خلع سلاح کنه و مجبور بشه بیاد و بمونه و کم کم با هم روبرو بشیم کلی هم تو و اخلاق گندتو که نگهـم داشتی دعا می‌کنه

 

بی توجه به طعنه‌اش حرص زدم

– پس چرا در میری قایم میشـی؟ بیا بذار ببینتت دیگه! نمیبینی چقدر گیرم؟ سفته هم که داده نمیتونه تا اجازه ندم بره

 

– آره داده! ولی تو ملیحو نمیشناسـی، تازه قبول کرده بمونه به این زودی بفهمه من اینجام سفته رو هم بیخیال میشه میره، بذار یکم بگذره هم جاگیر بشه مادرم دلش قرص بشه نتونه بخاطرش بره هم وقتی فهمید و منو دید یقه‌ی تو رو نگیره نفهمه عمدی بوده و بخواد بره، وقت هم داشته باشم آرومش کنم

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 5

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان غبار الماس

    ♥️خلاصه: نوه ی جهانگیرخان فرهمند، رئیس کارخانه ی نساجی معروف را به دنیا آورده بودم. اما هیچکس اطلاعی نداشت! تا اینکه دست…
رمان کامل

دانلود رمان بر من بتاب

خلاصه:   خورشید و غیاث ( پسر همسایه) باهم دوست معمولی هستند! اما خانواده دختر خیلی سخت گیرند و خورشید بدون اطلاع خانواده اش…
رمان کامل

دانلود رمان اردیبهشت

  خلاصه؛ داستان فراز، پسری بازیگرسینما وآرام دختری که پدرش مغازه داره وقمارباز، ازقضا دختریه رو میره خدماتی باغی که جشن توش برگزار وفرازبهش…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x