رمان دروغ محض پارت 24

3.9
(12)

بعد از تموم شدن حرفام ، نفس عمیقی کشیدم و ساکت بهش زل زدم..
آروم سرشو چند بار تکون داد و با کمی مکث ، لب زد :

_ که اینطور!..

سرمو پایین انداختم و به حرفاش ، با دقت گوش دادم :

_ ببین..
قرار نیس چون یه بار نتونستی تحریکش کنی ، دلیل بر این باشه که دیگه هرگز هم نتونی این کار رو بکنی ! … .
یه همچین افرادی ، به زمان نیاز دارن ، زمان و محبت..
و عشق..
و علاقه !.
که خب ، تمومه این چیزا توی تو نمایانه … .
و اگه نظر منو بخوای ، تو تنها درمان امیرعلی هستی!..

میون حرفاش سرمو بالا گرفتم و متعجب بهش خیره شدم ، اون..
اون گفت امیرعلی؟..
ولی ، ولی من که اسمی از امیرعلی نبردم!..
آب دهنمو به زحمت قورت دادم ، شایدم بردم و خودم خبر ندارم..
سری تکون دادم تا حواسم جمع شه و بهش خیره شدم ، دیدم ساکت بهم زل زده..
حتما حرفاش تموم شده!..
نفسمو بی روح بیرون فرستادم و محزون لب تر کردم :

+ یعنی ؛ یعنی داری میگی باید رابطمو باهاش حفظ کنم و برخلاف قولم ، بازم بهش نزدیک شم؟..

با اطمینان سری تکون داد و مهربون گفت :

_ همینطوره آلما!..

با تردید ، سری کج کردم و لب زدم :

+ یعنی..
جواب میده؟..

به نشونه ی ” آره ” چشاشو باز و بسته کرد و جواب داد :

_ اوهوم ، شک نداشته باش …

توو فکر فرو رفتم ، چطور ممکنه آخه؟! …
امیرعلی مطمعنن اگه بفهمه میخوام بزنم زیر عهدم ، عصبی میشه!..
هوفی کشیدم و کلافه چنگی به موهام زدم..

* … یه ماه بعد … *

کنارم وایساده بود و با اون روپوش نظامیش ، توو فکر رفته بود..
وسط ماموریت بودیم و توو جنگل ، داشتیم یه باند رو دنبال میکردیم..
الانم امیرعلی خان معطل یه زنگ ع طرف بچه های پشتیبانی بود ، لبخند بدجنسانه ای زدم و واسه جَو عوض کردن..
مشتمو از اون چشمه پر آب کردم و یکهو پاشیدم توو روش..
هینی کشید و با بُهت بهم زل زد ، بعد از چند لحظه به خودش اومد و از لای دندونای چفت شدش ، غرید :

_ چه غلطی کردی ط آلما؟! … .

لبخند دندون نمایی زدم که به طرفم خیز برداشت و همینکه خواست بگیرتم ، ع زیر دستش در رفتم و شروع کردم به فرار..
با نفس نفس پشت یکی ع درختا پناه گرفتم ؛ مثلن قایم شده بودم اما همون موقع بود که گرمی تنشو ، مقابلم حس کردم … .
هینی کشیدم و ترسیده بهش زل زدم ، پوزخندی زد و کامل بهم چسبید..
دستاشو گذاشت دو طرف سرم ، رو دیوار و لب زد :

_ خب ، خب..
می بینم که موش کوچولوی ما هم گیر افتاد!..

ابرویی بالا انداختم و با لحن بچگونه ای ، لب زدم :

+ میخوای چیکارم کنی آقا گربه؟..

پوزخندش تبدیل به لبخند شد ؛ آروم و با انگشت شصتش گونمو نوازش کرد و محو چهرم ، لب زد :

_ میخوام بخورمت..

دستمو رو تنش نوازش وار کشیدم و مظلومانه لب زدم :

+ گوناه دارم؛تازه..
خوشمزه هم نیستم ! … .

شونه ای بالا انداخت و متفکرانه گفت :

_ امتحانش ضرری نداره!..

تا به خودم بیام ، لباشو رو لبام حس کردم..
باورم نمیشد !.
بالاخره بعد ع اینهمه انتظار ، یه بارم جناب ستوده پیش قدم شدن … .
خنده ی خوشحال و توو گلویی کردم و شروع به همکاری باهاش کردم ، دستامو گذاشتم دو طرف صورتش و با شوق بیشتری لباشو مکیدم..

_ امم ، ببخشید سرهنگ..

با صدای یکی ع محافظا ، فوری از هم جدا شدیم..
سربازه با یه لبخند محو نگامون میکرد ، امیرعلی اخم غلیظی کرد و با اون ابهت همیشگیش گفت :

_ چیزی شده؟..

سرباز ؛ آروم سری به نشونه ی ” بله ” تکون داد و سر به زیر ، محکم لب زد :

_ بله قربان ، ما مکان قاچاقچیا رو پیدا کردیم..

امیرعلی با عجله لب زد :

_ کجاس؟..

سرباز اشاره ای به رو به رو کرد و گفت :

_ بفرمایید راه رو نشونتون بدم جناب سرهنگ..

امیرعلی راه افتاد و در همون حین ، اشاره ی ریزی هم به من کرد که لبخندی زدم و به سمتش پا تند کردم..
دستمو گرفت توو دستش و به رو به رو خیره شد ، جقد میخواستمش خدآ!..
چقدر!..

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.9 / 5. شمارش آرا 12

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان دژخیم

  خلاصه رمان: عشقی از جنس خون! روایت پسری به نام سیاوش، که با امضای یه قرارداد، ناخواسته وارد یه فرقه‌ی دارک و ممنوعه…
رمان کامل

دانلود رمان اردیبهشت

  خلاصه؛ داستان فراز، پسری بازیگرسینما وآرام دختری که پدرش مغازه داره وقمارباز، ازقضا دختریه رو میره خدماتی باغی که جشن توش برگزار وفرازبهش…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Fatima
2 سال قبل

سارا جون میتونم شماره تو بهم میدی

هستی
2 سال قبل

سلام
بقیه رو پارتو نمیزاری

دسته‌ها

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x