عمهپری وارد بحثشان شد. تا لحظاتی فقط صدای او میآمد، کمی آرامتر از آقاکیوان صحبت میکرد:
-شادی برو شر به پا نکن. ما نونونمک هم رو خوردیم؛ وضعیتی که تو و بهزاد درست کردین روی کار و زندگی ما هم تأثیر گذاشته. بابات و کیوان سایهی همدیگه رو با تیر میزنن. برو همهچی رو بدتر از این نکن. برو انشاءالله اینقدر خوشبخت بشی که به این روزات بخندی.
وقتی فهمیدم میتوانم به تراس بروم و رفتن شادی را ببینم که دیگر دیر شده بود. فقط گوشهی مانتوی مشکیاش را لحظهای از بین دو لنگهی در دیدم که سریع محو شد و در را با سرعت بست. نمیخواستم با ماندنم در اتاق بگویم متوجهی اوضاع غیر عادی خانه شدهام؛ بیشتر دلم میخواست خودم را به آن راه بزنم.
سریع لباس پوشیدم. وقتی میخواستم دکمههای کنار دامنم را ببندم، مجبور شدم روی تخت بنشینم؛ سخت در جادکمهای جا میشدند. دو طرف دامنم را کشیدم و هر چه زور داشتم برای هلدادن دکمهها به کار بستم تا مجبور نشوم لباس دیگری بپوشم و وقتم را تلف کنم.
از پلهها که پایین میرفتم هیچکدامشان را ندیدم، نه عمه و نه آقاکیوان را. از آمدنم پشیمان شدم. شاید بهتر بود در اتاق میماندم و این اتفاق را مثل بقیه قبول میکردم. صدای باز و بستهشدن در خانه باعث شد سریعتر پایین بروم. درست وقتی روی آخرین پله بودم، با آقاکیوان روبهرو شدم. کنار آینه ایستاده بود و میخواست کتش را دربیاورد که با دیدن من منصرف شد. ابرویی بالا داد و پرسید:
-النازجان خونه بودی؟! عمهت چیزی نگفت.
چشمم پی سرسرای سالن بود:
-سلام، خستهنباشید! بله یه چند دقیقهست اومدم.
از آینه فاصله گرفت:
-سلام، خوشاومدی؛ ببخشید بابت سروصداهایی که این پایین کردیم.
-خواهش میکنم، کیان کجاست؟
سری تکان داد:
-رفت با عموش استخر؛ حریفش نشدم بیارمش خونه.
در این هشتسالی که با عمه ازدواج کرده بود، همهی فامیل میدانستند او هیچ علاقهای ندارد در مورد کار، زندگی و خانوادهاش کوچکترین اطلاعاتی بدهد. برای همه آدم مبهمی بود؛ کسی که زیاد پول دارد و سروکارش با تاجران عرب و چین است، این تنها چیزهایی بود که از کارش میدانستند. من بهواسطهی رفتوآمدم به این خانه چیزهای بیشتری فهمیده بودم که چندان مهم نبودند. مثلاً میدانستم محل کارش در یکی از معروفترین برجهای زعفرانیه است. حتی عمه هم در این مورد از او حمایت میکرد و برای کسی از زندگیاش تعریف نمیکرد؛ مامان تمام اینها را به فاصلهی سنیِ زیاد عمه با شوهرش ربط و به او حق میداد کمتر دربارهی شوهرش حرف بزند تا بیشتر از این خودش را نقل دهان مردم نکند.
عمه از آن بخش سرسرا که پشت دیوار روبهروی پله پنهان مانده بود، بیرون آمد و آقاکیوان با نیمنگاهی به او، بدون اینکه بخواهد طبق قصد قبلی، کتش را دربیاورد از کنارم گذشت و پلهها را بالا رفت.
عمه دستی به پیشانیاش کشید و خودش را روی مبل انداخت. همین که قدم برداشتم تا قندان کوچک برنز را که غل خورده و تا نزدیک پلهها آمده بود بردارم، با صدای آقاکیوان دستم در هوا ماند.
-پروینخانوم؛ بهزاد از اومدن شادی چیزی نفهمهها!
این حرف باعث شد عمه به سمت من که نزدیک پلهها به طرف زمین خم شده بودم، برگردد:
-تو مطمئنی شادی خودش نرفته سراغ بهزاد؟
آقاکیوان شمرده گفت:
-بعداً حرف میزنیم!
قندان برنز و سینی را برداشتم و روی میز گذاشتم. در کنار رفتهی شکلات خوری را رویش مرتب کردم. وقتی از چیدمان درستشان مطمئن شدم سرم را بالا گرفتم. عمه با لبخند به من خیره شده بود. از پشت میز کنار رفتم و تمامقد روبهرویش ایستادم؛ باز خیرهام بود.
-چی شده عمه، چرا اینطوری نگاهم میکنی؟
تکیهاش را از مبل برداشت:
-دامنِ چهارخونه و جورابشلواری و شال و شومیز!
نگاهی به خودم انداختم:
-خوب نیستن؟
نگاهش به دکمههای کنار دامنم بود:
-خیلی هم خوبه. خانوم و خوشگل شدی! میدونی من چند ساله اینطوری لباس نپوشیدم؟ اصلاً دامن ندارم. دلم تنگ شده بود یکی رو اینطوری مثل تو ببینم که همهچیزش ظریف و دخترونهست.
با لبخند و حس خوشایندی که از تعریفش گرفته بودم رفتم و کنارش نشستم:
-منم عاشق تیپ توام عمه، همیشه یه شلوار همرنگ بلوزت داری.
توجهی به تعریفم نکرد. جابهجا شد و رو به من چرخید:
-من جای مامان و بابات بودم هرگز نمیذاشتم دختر خوشگلم از جلوی چشمام دور بشه، خیلی جرئت کردن تنها فرستادنت تهران! بیسروصاحابه اینجا!
اخمی کردم:
-تو چرا این حرف رو میزنی عمه، تو که خودت از منم سنت کمتر بود تنهایی اومدی تهران، خیلی هم خوشگل بودی!
گردنش را کج کرد و با چشمکی گفت:
-یعنی میخوای بگی قد من زرنگی؟ من خودم گرگ بودم؛ اما تو یه برهی خوشمزهای!
از روی مبل بلند شد؛ قبل از قدمبرداشتن ضربهای به پایم زد و گفت:
-تو برادرزادهی من هستی، اما جنست با من یکی نیست، من وقتی اومدم تهران دیگه نگران هیچکس جز خودم نبودم. تو داروندارت رو از دست دادی اما دلت نمیآد به مامان و بابات بگی، هر چی هم کار کردی فرستادی براشون.
-آخه خیلی گیر بودن!
نگاهی به پلهها کرد و حین قدمبرداشتن به آنسو گفت:
-همیشه این رو میگی! احسان پس چی؟
به قدمبرداشتنش نگاه کردم و همانجا نشستم تا زمانی که پایین آمد و به طرف آشپزخانه رفت تا شام را آماده کند. به کمکش رفتم. عادت نداشتم ساعت نه شب شام بخورم، اما این قانون خانهی عمه بود.
وقتی دور میز نشستیم، منتظر بودم حرفی دربارهی شادی و بهزاد بزنند، اما هر دو سکوت کرده بودند. آقاکیوان زودتر از ما شامش رو خورد، همین که بشقابش را به عقب هل داد، گفت:
-پروینخانوم با ناظمی صحبت کردی؟
عمه سریع سرش را بلند کرد:
-الان وقت این حرفه؟!
ابروهایش بالا رفته و چشمانش درشتتر از حد معمول بود:
-پاشو برو یه زنگ بزن به بهزاد ببین کیان رو کجا برده! بگو بیارتش خونه.
منتظر یک بحث زنوشوهری بودم، اما آقاکیوان سریع بلند شد. گوشیاش را برداشت و به حیاط رفت. آرام مشغول غذاخوردن شدم و سعی میکردم نگاهم از بشقابم فراتر نرود. میترسیدم هر حرکت من نشاندهندهی تعجب زیادم از رابطهشان باشد. آقاکیوان خیلی زود به داخل برگشت و بلند گفت:
-داشتن شام میخوردن! گفت تا بیست دقیقهی دیگه کیان رو میآره.
حس میکردم امشب باید بیشتر از چند شب پیش برای جمعوجورکردن آشپزخانه به عمه اصرار کنم، اما همین که پا به آشپزخانه گذاشتم، گفت:
-الناز برو بشین! خیلی کار ندارم، فردا یه نفر میآد خونه رو تمیز کنه، اگه میشه بمون خونه و بالاسرش وایسا سمبلکاری نکنه.
شانهام را بالا دادم و گفتم:
-فردا کاری ندارم، میمونم خونه.
دستمالی برداشتم تا با پاککردن میز ناهارخوری خودم را مشغول کنم. آقاکیوان روی مبل راحتی نزدیک به میز ناهارخوری نشست. گوشیاش را روی میز گذاشت و گفت:
-خب النازجان تو چیکار کردی؟ این دوستت فکری کرد یا نه؟
دستمال را روی میز مشت کردم:
-فکری نداره بکنه، اونم یکی مثل من!
سرش را به دو طرف تکان داد:
-نه النازجان اون مثل تو نیست، بابای تو که نزده همهچی رو دربوداغون کنه، بابای اون زده، دوستت باید غرامت بده.
با لبخند گفتم:
-نمیشه، گناه داره، اونم دستش تنگه.
سرش را کمی جلو آورد:
-چی؟! گناه داره؟
صدای زنگ گوشیاش بلند شد، در حالیکه به سمتش خم میشد تا ببیند چه کسی زنگ زده است، گفت:
-این حرفا کدومه، گناه چیه؟ گناه رو تو داری که باید دست از پا درازتر برگردی اراک.
و از جایش بلند شد و حین جوابدادن به تماس به حیاط رفت. عمه هم داخل آشپزخانه مشغول صحبت بود. گوشی را به گوشش چسبانده و آنقدر آرام حرف میزد که ترجیح دادم بروم و تلویزیون تماشا کنم.
عمه وقتی صدای زنگ آیفون را شنید، تماسش را قطع کرد و سریع به سمت پردهی سالن رفت و آن را کنار زد. به دیوار کنار پنجره تکیه داد و تنش را عقب کشید تا کسی متوجهاش نشود. کیان که چند دقیقه بعد در را با سرعت باز کرد و به داخل دوید، عمه پرده را رها کرد. کیان کولهی استخرش را کنار جاکفشی انداخت و جعبهی داخل دستش را در هوا تکان داد و گفت:
-الناز عموم برام لگوی بتمن خریده.
سرم را به حالت تعجب تکان دادم و گفتم:
-بیار ببینم.
عمه نگذاشت کیان به سمت من بدود. راهش را سد کرد:
-عمو رفت؟
کیان تندتند گفت:
-نه دم در داره با بابایی حرف میزنه.
عمه از سر راهش کنار و دوباره به سمت پنجره رفت. کیان روی فرش نشست، تمام تکههای لگو را با احتیاط از جعبه درآورد. سرش را بالا گرفت و هشدار داد:
-تو دست نزنیا، خودم درستش میکنم و نشونت میدم.
روی مبل به طرفش خم شدم:
-حالا که اینطوره منم اصلاً کمکت نمیکنم.
وقتی آمدن آقاکیوان طول کشید، عمه برگشت و روی مبل نشست. به کیان تشر زد:
-بلند شو برو حموم، بعد بخواب.
چشمان کیان کوچک شده بود. عمه او را بهزور از جایش بلند کرد و من هم به اتاق طبقهی بالا رفتم.
لباسهای داخل چمدانم را کمی مرتب کردم و وقتی کارم تمام شد هوس کردم به تراس بروم. لامپهای دور استخر و زیر سقف در خاموش شده بودند. تنها دیوارکوب کمسوی دو طرف در روشنایی داشت. دستانم را به زیر بغل بردم و به خیابان نگاه کردم. همهچیز در سکوت بود و آرامش؛ شاید آرامترین جای تهران.
هوای بهاری شبهای اینجا، شبیه هیچجای دیگری نبود. سرمایش طوری بود که دلم میخواست تا صبح در مسیر خنکای نسیمش بایستم. میخواستم همهچیز را به سپهر بگویم. همهی اتفاقات این چند روز را! با بیمیلی عقب رفتم و در تراس را باز کردم. گوشی را از کیفم بیرون آوردم و با لمس اسم سپهر منتظر جوابش ماندم. با خنده “الو” گفت و قبل از اینکه من حرفی بزنم، پرسید:
-با کسی که خودش قانون میذاره، خودش هم اون رو زیر پا میذاره باید چیکار کرد؟ ساعت دوازده و ده دقیقهست عزیز دلم!
روی تخت نشستم:
-باید آقایی کرد و به روش نیاورد، شاید یه مشکلی براش پیش اومده که نتونسته صبر کنه دیرتر بگه!
تن صدا و لحنش هیچ تغییری نکرد؛ بلافاصله گفت:
-چی شده که نتونستی صبر کنی؟
دلخور گفتم:
-یه ذره نگران میشدی هم بد نبود!
آوایی مثل “اِم” از خودش درآورد و گفت:
-خب شاید میدونم چی شده!
گوشی را به گوشم نزدیکتر کردم:
-میدونی؟! از کجا میدونی؟
-غروب تماس گرفتم جواب ندادی؛ زنگ زدم به افسانه، اینقدر حالش بد بود که همهچی رو گفت.
روی تخت خودم را به جلو کشیدم:
-از دست افسانه! برای چی گفت؟
یواشتر از قبل جواب داد:
-جور تو رو کشید دیگه، چرا زودتر بهم نگفتی چی شده؟
دستم را به عقب بردم و بند تاج تخت کردم:
-اولش که شوکه بودم! دلم میخواست بشینم زارزار گریه کنم؛ جلوی افسانه خودم رو کنترل میکردم. اینقدر بد همهچی داغون شده که از پریروز دیگه نتونستم برم آتلیه، میترسم برم طاقت نیارم یه چیزی بگم افسانه رو ناراحت کنم.
-ببین الناز ناراحتی نداره؛ من میتونم پول جمعوجورکردن آتلیه رو…
-تو رو خدا سپهر، اصلاً حرفشم نزن.
غرغر کرد:
-بذار حرفم تموم بشه، ببین چی میخوام بگم.
شمرده گفتم:
-میدونم چی میخوای بگی! نمیتونم ازت پول بگیرم، چون نمیتونم پسش بدم.
– خب منم راه حل این مشکل رو میخوام بگم؛ کاری که تصمیم داشتیم بعداً بکنیم، همین الان میکنیم. من پول میدم تا آتلیه رو دوباره راه بندازین؛ کار از شما، جا و وسیلههایی که میخواین بخرین از من!
دستم را به پشت سرم بردم و کش موهایم را باز کردم:
-این تصمیم برای وقتیه که بریم سر خونهزندگیمون، تو بتونی بیای برای همیشه تهران زندگی کنیم، دیگه بابات ازت حسابوکتاب پس نخواد؛ الان میخوای چی بهش بگی؟ میتونی بگی میخوای پول بدی به دوستدخترت تا آتلیه بزنه؟
خیلی عادی گفت:
– اصلاً چه لزومی داره به بابام بگم؟
دامنم را بالا دادم و روی پایم دست کشیدم:
-من با همینش مشکل دارم! بهتره از همین اول همهچیز رو پیچیده نکنیم. اونطوری باید دائم تو استرس باشم که نکنه بفهمه. شراکتمون بمونه برای بعد از عقد؛ اونوقت سرمایه از تو، کار از من و افسانه و فاطمه!
مکث کردم. با خنده گفت:
-چی شد؟ باطری خالی کردی؟!
آرام گفتم:
– فقط یه چیز ازت میخوام؛ اینکه کارات رو زودتر تو اراک جفتوجور کنی تا بیایم تهران. به بابات بگو چهقدر تو تهران بهتر میتونی پیشرفت کنی. خردخرد باهاش صحبت کن.
-این خردخردی رو که تو میگی شروع کردم.
-اذیتم نکن!
-جدی میگم، حرفش رو انداختم وسط، مامانمم کمک کرد.
کش مو را به جلوی پایم پرت کردم:
-خب بابات چی گفت؟
-اولش غرغر کرد که پسرام باید دوروبرم باشن تا بعد من کارخونه رو بگردونن، اما تهش که مامانم رخ نشون داد، ماستش رو کیسه کرد. گفت عزب بره تهران خراب میشه، دستش رو یهجا بند کن، بعد در مورد تهرانرفتنش حرف میزنیم.
با زمزمه ادامه داد:
-مامانم بهش گفت سپهر خودش یکی رو زیر نظر داره. سعید رو که سروسامون بدیم، بعدش نوبت سپهره.
دست و پایم را جمع کردم و دو زانو روی تخت نشستم:
-واقعاً این حرفا تو خونهتون زده شد؟
خندید:
-دروغ میگم یعنی؟ حرف زدیم دیگه. حالا چیکار کنم، بیام تهران بریم خرید برای آتلیه؟
بیرون از اتاق صدای پچپچ میآمد، دوست نداشتم این گفتوگو را تمام کنم، به در خیره ماندم و گفتم:
-میدونی دوست ندارم، هی تکرار میکنی. الان که بابات نرم شده نباید همهچی رو به هم بزنیم. اگه بفهمه تو یواشکی پول دادی بهم خیلی بد میشه. نهایت یکسالونیم باید صبر کنیم. بعدش همهچی حل میشه!
-خب این مدت تو میخوای چیکار کنی، بیکار میمونی؟
-میآم اراک و اونجا با آرامش تصمیم میگیرم چیکار کنم. بیکار که نمیمونم.
حالت صدایش اینبار از بیخیالی قبل درآمد:
-اصلاً میدونی چیه الناز، من خیلی هم خوشحالم که داری برمیگردی اراک، از اولش هم تهرانرفتنت اشتباه بود؛ باید برمیگشتی تا کارامون درست بشه با هم بریم.