مات به او نگاه کردم. برخورد کوتاه کیان با من باعث شد در جایم تکانی بخورم و تعادلم را از دست بدهم. اگر دستهای عمه نبود به نردههای پله میخوردم.
-من نمیآم، عمه، شما برید خوش بگذره!
سرش را کمی به سمتم خم کرد:
-آااا… نشدا! قرار نبود اینجوری برگردی. قرار بود درست کنی خودت رو!
لبخند زدم تا شاید نشانی از همان النازی که منتظرش بود در من پیدا کند:
-نه خوبم، فقط شما میخواین شب تولد آقابهزاد برید و غافلگیرش کنید، فکر میکنم اومدن من زیاد درست نباشه، میمونم خونه.
آقاکیوان از طبقهی بالا، بلند گفت:
-نمیآم و میمونم نداریم، النازجان. همه با هم میریم. میخوایم بریم بهزاد رو برداریم و شام بریم بیرون. حاجخانوم که بدون تو نمیآد.
نگاهم به بالا بود تا پیدایش شود. همین که بالای پلهها دیدمش، سلام کردم و گفتم:
-آقابهزاد هست، کمک میکنه به حاجخانوم، جسارت نباشه بهتره که امشب جمعتون خانوادگی باشه.
لبخند زد:
-تو هم عضوی از خانوادهی مایی، برو کارات رو جفتوجور کن بریم.
با نگاهی مستأصل به عمه نگاه کردم، تنها شانه بالا انداخت و وقتی حاجخانم خواست به اتاقش بروم، با لبخند اشارهای به آن سمت کرد و رفت.
حاجخانم حمام کرده و لباسهایش برای بیرونرفتن، گوشه تخت آماده شده بود. وقتی کمک کردم لباسش را پوشید و او را بیرون بردم، آقاکیوان با دیدن من ابرویی بالا انداخت و گفت:
-خودت چرا آماده نشدی النازجان، بجنب که دیرمون میشه.
به اطراف نگاه کردم، عمه هیچجا نبود.
-آقاکیوان، اگه اجازه بدید من خونه بمونم و به کارام برسم.
اشارهای به ساعت کرد:
-النازجان برو آماده شو، باید بریم کیک رو هم تحویل بگیریم، دیر میشه.
ناچار به طرف اتاقم قدم برداشتم. حاجخانم با غرغر گفت:
-هر چی تو اتاق بهش گفتم گوش نکرد. از تو بیشتر حرفشنوی داره!
وقتی به اتاقم رفتم در را پشت سرم بستم و تندتند به طرفم تختم قدم برداشتم و رویش نشستم. نمیدانستم چهکار کنم تا نروم. نمیخواستم با رفتن به خانهی بهزاد به او بگویم با یک آدم زباننفهم طرف هستی که هر چه تو دوری می کنی او نمیفهمد و با پای خودش به خانهات میآید!
آنقدر نشستم که عمه به دنبالم آمد. تا من را دید که روی تخت نشستهام، اخم کرد. فرصت ندادم حرفی بزند:
-تو رو خدا عمه! من خجالت میکشم بیام. شما خانوادهش هستین و میتونین برین یهو خونهی آقابهزاد و غافلگیرش کنید. شاید دوست نداشته باشه یه غریبه همینطوری بره خونهش.
اخمش پررنگتر شد و به طرف کمدم رفت:
-پاشو… پاشو مزخرف نگو! مگه بهزاد رو امروز شناختی، کجا تو رو غریبه میدونه؟
در کمدم را باز کرد و مانتو مشکی و بافتقرمزم را بیرون کشید:
-پاشو حرف کیوان رو زمین ننداز زشته، ناراحت میشه!
لبخند که روی لبش آمد، اخمهایش هم رفت:
-تا رسیدیم اونجا من به بهزاد میگم که تو رو به زور برداشتیم آوردیم، حرف دیگهای هست؟
-کادو نگرفتم! اینطوری نمیشه.
عمه سرش را با کلافگی تکان دادم:
-کیوان از طرف همهی ما کادو گرفته، بیا بریم.
به بافت قرمزم زل زدم. آقاکیوان بلندبلند گفت:
-پروینخانوم، دارم مامان رو میبرم تو ماشین، سریع بیاین.
نگاه من و عمه به هم افتاد:
-این بلوزه خیلی مناسب نیست، تنگه.
عمه “وای”ی گفت و جلو آمد:
-هی بهونه نگیر، دیر شده، خیلی هم مناسبه و بهت میآد.
از همان ابتدای نشستن در ماشین، آراموقرارم رفت. دستانم را محکم در هم حلقه کرده بودم و اینطور احساس بهتری میگرفتم. انگار همهی نگرانیهایم را در مشتم گرفته باشم. آقاکیوان که ماشینش را مقابل شیرینیفروشی پارک کرد، از ماشین پیاده شدم و رو به قله که هنوز پیدا بود نفسهای عمیق کشیدم. وقتی دوباره داخل ماشین نشستم، حالم خیلی بهتر بود، تسلیم شده و منتظر شکست دیگری بودم! فقط این میان کمی به عمه امید داشتم تا به قولش عمل کند و به محض رسیدن از عدم تمایل من بگوید و بهزاد هم باورش کند.
با رسیدن به برجی که بهزاد در آن ساکن بود، سیلی محکمی به صورتم خورد، محکمتر از حرفهای افسانه و محکمتر از نگاههای فاطمه و اشک در چشمانش!
برای اینکه نگاهم تا آخر برج بالا برود، سرم به عقب خم شد. خانهی پدریشان در ولنجک، در حق من بد کرده بود! من را در هپروتی فرو برده بود که فکر میکردم یکی از آنها هستم. این برج، چون چراغی در تاریکی، تمام آن فاصلههایی را که نمیدیدم عیان کرد. چهطور میتوانستم بهزاد را بخواهم؟ برج را نورباران کرده بودند. میدرخشید. مقابل در ورودی ستونهای بلند سفیدی بود که میشد پشتشان پنهان شد و دوری کرد از همه. درمانده به اطراف نگاه میکردم. آنقدر خودم را کوچک میدیدم که اگر حاجخانم دستم را فشار نمیداد و برای دیدن پسرش بیطاقتی نمیکرد، فکر می کردم محو شدهام. لابیمن با دیدن آقاکیوان، از پشت کانتر بیرون و به استقبالش آمد. وقتی متوجه شد ما همراهان آقاکیوان هستیم، عقبتر رفت و دستش را به سمت یکی از راهروهایی که در دو سوی سالن بود، گرفت:
خیلی خوش اومدین، بفرمایید از این طرف!
اصلاً نمیدانستم چطور قدم برمیدارم. داخل آسانسور شیشهای میترسیدم از حال بروم، اما نگران نبودم، چون چارهاش را پیدا کرده بودم، میتوانستم حالم را بیندازم گردن آسانسوری که آنچنان اوج گرفته بود که فرودآمدن و توقفی را نمیشد برای آن متصور شد.
آقاکیوان کیک به دست زودتر از همهی ما بیرون رفت و رو به ما ایستاد. آوای”هیس”ی که گفت برای آرامکردن سروصدای کیان بود. وقتی به سمت در خانهی دور از آسانسور رفت، من پشت همه ایستادم تا دیرتر از همه بهزاد را ببینم. آقا کیوان میخواست همه گردش جمع شویم. وقتی موفق شد، با لبخند تقهای به در زد. کسی در را باز نکرد. عمه طاقت نداشت. دستش را روی زنگ گذاشت و بعد در آرام عقب رفت، کامل باز شد و بهزاد مقابل ما قرار گرفت. یک دور با سرعت نگاهی به همهی ما انداخت و بلافاصله روی کیک مکث کرد و لبخند زد:
-سلا..م! چیکار کردین شما؟!
کیان بلندبلند کف زد:
-تولدت مبارک، تولدت مبارک! عمو، تولدت مبارک!
بهزاد خم شد و سرش را بوسید. حاجخانم نگذاشت بهزاد عقب بکشد. دست دور گردنش انداخت:
-انشاءالله هزارساله بشی. یه هفته ندیدمت انگار یه سال شده!
عمه نفر بعدی بود که به او تبریک گفت و دست داد. آقاکیوان که کیک را به سمتش گرفت، بهزاد به خودش آمد. دستی به موهایش کشید و با گرفتن کیک سریع عقب کشید:
-بفرمایید تو. دستتون درد نکنه، غافلگیرم کردین؛ یکی طلبتون.
آقاکیوان که داخل رفت، بهزاد کیک را دوباره به دستش داد و به کمک حاجخانم آمد. همدیگر را دوباره بوسیدند و قبل از اینکه دست حاجخانم را بگیرد، نگاهی به من انداخت:
-خوش اومدی!
صدایش همیشه میتوانست باعث حبس نفس در سینهام شود، قلبم را تکان دهد و کاری کند مدام بخواهم هر چه گفت را با خود مرور کنم!
-ممنون، تولدتون مبارک!