انقد خورده بودم که داشتم میترکیدم
آخ آرومی گفتم و گوشی جدیدمو برداشتم ، سیمکارت جدیدمو انداختم روش و داشتم شماره ها رو وارد میکردم که اون یکی گوشی زنگ خورد
شماره بود ، ولی یکم آشنا…
یه تای ابرومو بالا انداختم و گفتم
+بله؟!
ــ میثاقم
اره … از صداش فهمیدم
خواستم قطع کنم که زود گفت
ــ قطع نکن رستا
کارت دارم
+خب؟
بگو
ــ برگرد
+من پیش توئه سادیسمی امنیت دارم؟
هوم؟
ــ خب حالا انقد به روم نیار
+باشه خدافظ
ــ برگرد رستا
نوچی کردم و گوشیو قطع کردم ، مخم داشت سوت میکشید …
✨4 ماه بعد✨
امروز نوبت تعیین جنسیت بچم بود …
خانم دکتر که زن خیلی خیلی مهربونی بود ، دستامو گرفت و با لحن همیشه مهربون و سرزندش گفت
ــ مبارک باشه!
یه پسر خوشگل و سالم با لبای غنچه مثل مامانش!
ریز خندیدم و اروم زمزمه کردم “خداروشکر”
بعد پاک کردن ژل از روی شکمم و حساب ویزیت راه افتادم سمت خونه …
(چند ماه بعد)
+آ..آییی
کل تنم عرق سردی کرده بود ، به هزار زور و زحمت خودمو رسوندم به واحد دارا
در زدم و بعد چند لحظه اومد جلوی در …
نگاهش رنگ تعجب گرفت ، بازومو اسیر دستاش کرد و نگران گفت
ــ چی..چیشدی الان .. الان چیکار کنم؟
بریم بیمارستان
دستشو گرفتم و ثابت نگهش داشتم
گوشیمو دادم بهش و لب زدم
+ا..ین شماره… رو..ب..برام .. بگ..یر
شم..اره ..خاله.. ما..ه
بقیشو نتونستم بگم و از هوش رفتم …
چند ساعتی گذشته بود …با حس نوازش دستام چشمامو باز کردم و نگاهم میخ چشمای درخشان خاله ماهور شد …
ــ خوبی رستا؟
عزیز دلم چرا زود تر نگفتی خودم بیام پیشت؟!
آب دهنمو قورت دادم و به سختی گفتم
+خال…ه بچم خوبه؟
ــ اره عزیزم اره خوبه
با صدای گریه های بچه صاف نشستم که دارا با چهره خندونی اومد طرفم و بچمو گذاشت پیشم
+دارا..
مرسی، اگه تو نبودی …
ــ هیشش
این چه حرفیه ، وظیفم بوده!
هر دو بیرون رفتن و من موندم با امیر ارسلانم …
سینمو در اوردم و گذاشتم تو دهنش
با ولع میمکید و دیگه گریه نمیکرد
تو گلو خندیدم و دستمو بین موهای کم پشتش حرکت دادم …
چشم و ابروی سیاهش ، یاد میثاق مینداختم
حیف که با ندونم کاریاش گند زد به زندگی …
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
+ارسلان مامان شیرتو بخور دیگه!
رغبت نمیکرد برای شیر خوردن تو این چند روز اشتهاش کم شده بود …
نوچی کردم و گذاشتمش تو گهوارش
گوشیمو برداشتم و همونطور که گهواره امیر ارسلانو تکون میدادم ، شماره خاله ماهور رو گرفتم
+الو
خاله خوبی؟
ــ سلااام دختر قشنگم!
من خوبم عزیزم تو چطوری ، امیر چطوره خوبه خداروشکر؟
+نمیدونم بخدا ، شیرمو نمیخوره اصلا!
ــ ای بابا!
خب شیر خشک واسش بگیر ، فقد مواظب باش ریفلاکس معدشو اذیت نکنه ها
بعد یکم حرف زدن خداحافظی کردم …
امیر ارسلان خواب بود و میتونستم برم واسش شیر بگیرم … .
لباسامو پوشیدم و ارسلانو بلند کردم ، گذاشتمش تو کریر و پیشونیشو بوسیدم
+مامان فداتشه …
از خونه زدم بیرون و امیر ارسلانو دادم دست یکی از همسایه هام ، خانوم مهربونی بود و مطمئن بودم میتونه ازش خوب نگهداری کنه …
سوار اسانسور که شدم ، دارا هم اومد داخل …
ــ عه اومدی بیرون!
کجا میری خودم برسونمت؟
لبخندی زدم و گفتم
+مرسی ، زحمتت نمیدم این چند وختم کم کمکم نکردی
ــ وظیفم بوده!…
نگفتی؛کجا میری؟
آدرس داروخونه رو دادم بهش و زیر لب ممنونی زمزنه کردم …
🏷میثاق
تو پارک نشسته بودم رو نیمکت و سیگار میکشیدم…
این اواخر خیلی زیاد میکشیدم ، جرات نمیکردم برم نزدیک بنیتا ، مبادا ریه هاش آسیب ببینن
خیره شدم به داروخونه ای که جلوی پارک بود
یه دختر جوون از داروخونه بیرون اومد ، چقد شبیه رستا بود …
یکم روش زوم کردم و فهمیدم خودشه…
خود ، خودش…
از یه طرف خوشحال بودم و از طرف دیگه متعجب …
پاتند کردم طرفش ، تقریبا نزدیک بودم ولی با دیدن پسر جوونی که پشتش بهم بود و از ماشین پیاده شد ، رفت سمت رستا و خریداشو ازش گرفت درجا خشکم زد …
ناباور خندیدم و زل زدم بهشون
رستا برخلاف همه وختایی که پیشم بود ،لبخند از ته دلی زد و نشست تو ماشین …
نمدار شدن چشمامو میتونستم حس کنم…
سوار ماشینم شدم و راه افتادم دنبالشون …
ببخشید ب خاطر پارت گذاری ، خیلی گرفتارم:)
فدای سرت 🙂
عالی
پارت بعدی کی میدی؟
فدا رت ی خبر بده ع خودت نگران نشیم ):