رمان سادیمیک پارت 29

4.6
(17)

🏷میثاق

+هوم؟
چی میخوای ارزو؟

ــ این همه مدت برا تو و بقیه نقش بازی کردم
دیگه خستم کردی ، نه یه ذره اهمیت نه …
نه هیچی!
من میرم به همه میگم

نوچی کردم و سرمو از رو بالشت برداشتم

+ببین دختر…
وختی میخوای تحدید کنی اول طرفتو بشناس بعد ور بزن…
هرچی میخوای برو به بقیه بگو
بابت این چن وختی که مواظب بنیتا بودی چقد میخوای؟

ــ اوکی…
یه تومن ، یه میلیارد تومن

+اوکی

گوشیو قطع کردم و انداختمش یه گوشه
داشتم تو خلسه فرو میرفتم که با صدای پیام گوشیم ، به خودم اومدم
شماره ناشناس بود …
“یه شب مست میکنم از تو واسه پسرم میگم”
یه تای ابرومو بالا فرستادم و با خودم گفتم ینی کی میتونه باشه جز رستا …!؟
“تو رستایی؟!”
زود جواب داد
“چه اهمیتی داره؟!”
شمارشو گرفتم ، خاموش ، خاموش ، خاموش…

درو باز کردم و رفتم پایین

+مریم ، بنیتا …
بنیتا رو بده من

ــ تو اتاق پیش سیاوشه مشکلی پیش اومده؟!

سری تکون دادم و رفتم تو اتاق سیاوش

بنیتا رو بوسیدم و حرکت کردم سمت خونه رستا

🏷رستا

چشمای اشکیمو پاک کردم و خیره شدم به پنجره…
دیگه داشت شب میشد ، هوا تاریک بود…
نتونستم خودمو کنترل کنم ، واسه میثاق پیام فرستادم ولی انگار گند زده بودم …
یه ساعتی گذشته بود از اخرین پیامی که داده بود
زنگ در خونه به صدا در اومد
رفتم جلو و بازش کردم
با دیدن میثاق ، چشمه اشکم جوشید و خواستم درو ببندم که نذاشت

ــ رستا…
صبر کن

+ولم کن ، برو
چی از جونم میخوای

بغض داشت ، صداش بغض داشت…

ــ صبر کن گفتم

مکث کردم و سرمو انداختم پایین…

ــ تو ازدواج کردی؟
بچه دار شدی؟

+نه!
نه من ازدواج نکردم
اون بچه ای که تو میگی … بچه خودته
حاصل اخرین تجاوزت …

انگار بچه واسش مهم نبود

ــ بریم بیرون
بپوش لباساتو

نمیتونستم قبول نکنم …
درو بستم و بعد پوشیدن لباسام ، رفتم بیرون
تو راهرو نبود
سوییچ ماشین دارا رو ازش گرفتم و امیر ارسلانو گذاشتم پیشش ، رفتم پایین

تکیه شو داده بود به ماشینش
هوا بارونی بود و نم نم ، قطره های بارون رو موهاش مینشستن …

ــ خودم میرسونمت

+لازم نکرده

نشستم سوار ماشین و پشتش راه افتادم ، جلوی یه کافه ترمز کرد …

نشستیم تو کافه
من شکلات داغ سفارش دادم و اون قهوه
خیره بهم بود و حرفى نمیزد
با اینکه هیچ حسى اون لحظه نداشتم ؛ اما میدونستم هنوزم عاشق اون چشام…
نمیتونستم مستقیم بهشون نگاه کنم …

+یه روز بهت گفتم دوستت دارم، اما هرچى دوییدم بهت نرسیدم
تند تند نفس نفس میزدم…
هرچى بیشتر میدوییدم و نمیرسیدم قلبم فشرده تر میشد ، چشام خیس تر میشد ، صورتم قرمز تر میشد …
اخرش اونقد دوییدم که پاهام جون نداشت
انقد لرزون قدم برداشتم تا اینکه سر خوردم و افتادم…
دیگه بلند نشدم ، همونجا نشستم
تازه به خودم اومدم دیدم خیلى وقته داره بارون میباره خیلى وقته دارم تو مسیره لیز و بارونى قلبت دونسته یا ندونسته میدوم ، دیدم از اول اشتباه کردم …
اون روز بعد از اینکه فهمیدم اشتباه کردم و از اولم بهت نمیرسیدم مُردم …
خیلی گذشت…
یه خبرایى شنیدم ازت که سراغمو میگیرى
آراد بهم میگفت ، همه احوالاتتو بهم میگفت
امروز خواستى منو ببینى…

نوشیدنیمونو خوردیم…

ــ بریم بیرون قدم بزنیم ، منم حرفامو بزنم

موافقت کردم و رفتیم بیرون
یکم که قدم زدیم ایستاد و برگشت سمتم
منم اروم برگشتم سمتش ، نم نم بارون میبارید شروع کرد به حرف زدن و با هر حرفش اون زخم کهنه رو بازتر میکرد …

دستی به صورتش کشید و گفت

ــ من از اولش عاشقت بودم…
ولى حواسم نبود
من از عشق و عاشق شدن میترسیدم
واسه همین حسم بهت رو مخفى میکردم
عمداً یکى دیگه رو میخواستم که تورو نبینم
که حسمو نبینم
که عشقمو نبینم
که خودمو نبینم
الانم دیگه نمیتونم بدون تو باشم
میشه با هم باشیم؟
میشه بهم فرصت بدى؟

میدونستم از ته قلبش میگه ، حسش میکردم …
اشکى که اروم چکید رو گونمو پاک کردم
خنده پر دردى سر دادم و یهو تو اوج خنده زدم زیر گوشش

ــ من خیلى وقته مردم
اون موقع که زنده بودم کجا بودى؟!

تند تند قدم برداشتم و دور شدم، به صدازدناش توجه نکردم و سوار ماشینم شدم
لحظه اخر نگاهش کردم
نمیدونم درست دیدم یا نه اما قرمزى چشاش نشون میداد که داره گریه میکنه…!
امشب تو همون خیابون زیر بارون ؛ هم اون قلبشو پیشم جا گذاشت ، هم من!…

با هق هق ماشینو میروندم سمت یه جایی که نمیدونستم کجاس …
فقد میخواستم برم …

ساعت 8 صبح شده بود …
برای بار هزارم دارا داشت زنگ میزد …

+بله دارا؟

ــ معلوم هست کجایی؟
از دیشب هین چی نگرانتم
زود بیا خونه ، امیر ارسلان شیر میخواد شیرخشک نمیخوره

گوشیو قطع کرد …

🏷دارا

زل زدم به مردی که با چهره اشفتش جلوم ایستاده بود

ــ چی گفت؟

+الان میاد ، نگران نباش
میخوای … میخوای بری پیش امیر ارسلان؟

لبخند تلخی زد و دستامو گرفت

ــ پس اسمش امیر ارسلانه

+اهوم…

پایین ساختمون بودیم که رستا اومد

🏷رستا

با دیدن میثاق اخم ریزی کردم و خواستم برم داخل که مچ دستمو گرفت

+به من دست نزن

ــ برگرد رستا ،برگرد لعنتی

خواستم برم داخل که گفت

ــ صبر کن

برگشتم طرفش ، پارچه مشکی رنگی به چشماش بست و رفت وسط خیابون

ــ میای یا با اون اتوبوس برم جهنم؟

بهت زده و با دهن باز داشتم نگاش میکردم ، اتوبوس داست هر لحظه نزدیک تر میشد …

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 17

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان ویدیا

خلاصه: ویدیا دختری بود که که با یک خانزاده ازدواج میکنه و طبق رسوم باید دستمال بکارت داشته باشه ولی ویدیا شب عروسی اش…
رمان کامل

دانلود رمان گناه

  خلاصه رمان : داستان درمورد سرگذشت یه دختر مثبت و آرومی به اسم پرواست که یه نامزد مذهبی به اسم سعید داره پروا…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
*RAHA *
2 سال قبل

اولین کام عالیی اما هیچی ازش نفهمیدم 😶

دسته‌ها

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x