رمان مادیان وحشی پارت 7

4
(11)

💙مهراب💙

Mehrab

+افرین پسر خوب!
بنیتا نگا کن چقد قشنگ چهار نعل میره

پشت چشمی نازک کرد و گفت

ــ اگه شما مردشین ، بیاین مسابقه

سری تکون دادم و زیر گوش دوک لب زدم

+پس مجبوری زنتو شکست بدی

شیهه ای کشید و یال های نرمشو به صورتم مالوند

+آسنات
بدو بیا

همینجوری بی هدف داشت راه میرفت تو حیاط
امیرارسلانم تو عمارت بود …

ــ هوم؟ چیکار کنم؟

+ناراحت نباش دیگه ، الان که نرفتی عراق!
بیا بشمار ما میخوایم مسابقه بدیم
تو داوری

اماده شدیم واسه مسابقه و بعد 5 دیقه ، با داوری آسنات هر دو مساوی شدیم

🏇🏇🏇🏇🏇🏇🏇🏇🏇🏇🏇🏇🏇🏇🏇🏇

💜آسنات💜

Asenat

ــ میشمارم ، 20 تا دراز نشست میری
20 تا شنا

با دهن باز نگاش میکردم که کلافه گفت

ــ ببند اون گاله رو

+امیر اینا زیادن من خودمم بکشم نمیتونم انجامشون بدم

ــ گفتم ببند یا نه؟
تورو اینجوری ببرم پیشِ ملیکا ضایع میشی

ناچار رو زمینِ حیاط به پشت دراز کشیدم و مشغول دراز نشست رفتن شدم …
در همون حین لب زدم

+ملیکا …. کیه؟

ــ مربی تو

اوهومی گفتم و به سختی خودمو رسوندم به 15 تا
دیگه جون نداشتم ، زیر شکمم درد میکرد
لب باز کردم تا چیزی بگم ولی پیش دستی کرد …

ــ حرف نباشه ، 5 تا دیگه بری تمومه

چشمامو با زجر بستم و تو 15 ثانیه اون 5 تای باقی مونده رو هم رفتم …
دستمو گرفت و کمک کرد صاف بشینم ولی دوباره پخش زمین شدم

ــ پاشو اسنات چقد ضعیفی!

نای حرف زدن نداشتم …
نوچی کرد و بطری ابی که دو نیمکت بود رو برداشت ، یوم ازش خورد و اومد کنارم نشست
سرمو گذاشت رو پاش و خودشم دراز کشید …

+اون..اون .. آبو… بده

ــ دهن زدم

+بدش میگم

بطری ابو انداخت روم که آخی از ته دل گفتم یکم که ازش خوردم نفس کشیدنام عادی شدن

+شما چنتا عمارت دارین که هر بار منو میبری یه جا؟

ــ یکی که مالِ مامان و باباس ، عمارت آتاش

+میشناسم ، خیلی معروفه

ــ یکی مالِ خودمه و این عمارت ؛ واسه جوونامونه

+جووناتون کیان؟

ــ من ، بنیتا ، مهراب ، آرمین
سر درد نمیگیری از بقیه برات بگم؟

+نچ ، کنجکاوم بدونم

ــ مهراب و آرمین هر کدوم از خودشون یه عمارت دارن ولی خب …
تا وختی ازدواج نکردن نمیرن داخلش ، همونجا تو عمارت پدر و مادرشون زندگی میکنن

سرمو برگردوندم طرفش و رو شکم خوابیدم
خیره به چشمای سیاه رنگش پرسیدم

+تو ام تا وختی ازدواج نکردی نمیری تو عمارت خودت؟

تو گلو خندید و آرنجشو تکیه گاه سرش قرار داد

ــ من با اینا فرق دارم
هر کاری بخوام میکنم

کنجکاویم نخوابیده بود ولی ترجیح دادم ساکت باشم و تو کهکشون چشماش غرق بشم …

💜🖤💜🖤💜🖤💜🖤💜🖤💜🖤💜🖤💜

+ملیکا …
میگم ، من خیلی بد فرمم؟

دلخور نگام کرد و روشو برگردوند …

ــ تو خوشگل ترین مدلی هستی که دیدم ابله!

ریز خندید و دستاشو دور شونه هام حلقه کرد

ــ یکم روت کار کنم عالی تر میشی

+تو ام بهترین میکاپ آرتیستی هستی که میشناسم
و البته بهترین مربی!

یه لیوان با محتوای سبز رنگ جلوم گرفت و گفت

ــ مرسی خوشگله
اینو بخور برات خوبه
بعدش میریم ورزش

+هوم؟
اینو؟
من بخورم؟
نه نه نه هیچوخت!

پوکر فیس بهم زل زد و بعد چند لحظه تو صورتم خم شد

ــ میخوری یا بگم ارمین بیاد؟

+نچ نمیخورم

ــ اوکی!

چند لحظه بعد با ارمین اومد تو اون سالن …
قبلا دیده بودمش ، هیکلش رعشه مینداخت به جون آدم
با صدای تقریبا بلندی گفت

±آسنات بخور اون آب کرفستو تا نریختمش تو حلقت

گرخیده بودم عین سگ …
بدون اینکه ازش چشم بردارم ، لیوان اب کرفسو برداشتم و تا ته سر کشیدم
عجب زهر ماری بود!
نیش خندی زد و رفت …

Armin

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 11

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان غمزه

  خلاصه: امیرکاوه کاویان ۳۳ساله. مدیرعامل یه کارخونه ی قطعات ماشین فوق العاده بی اعصاب و کله خر! پدرش یکی از بزرگ ترین کارخانه…
رمان کامل

دانلود رمان عروس خان

  خلاصه:   رمان در مورد دختری که شوهرش میمیره و پدر شوهرش اونو به پسر دیگش فرهاد میده دختره باکره بوده…شب اول.. سختی…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
یلدا
2 سال قبل

سلام عالی بود

*RAHA *
2 سال قبل

عال ببود

دسته‌ها

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x