به چشمانش نگاه می کنم:بین تو و حلماچیزی بوده؟کمی مکث
می کند:الان دیگه نه…آخرتاخر خط را می خوانم پس
حساسیت حلما برای همین بود.کمی عقب می کشم:بریم پیش
سردار؟از سوال ناگهانی من جامی خورد:باخودت چندچندی؟تا
الان که قایم موشک بازی می کردی نه به الان که می خوای
مستقیم بری پیشش!لبخندی می زنم:خب فکرکردم باید به
حرف تو گوش کنم دیگه….نفسی عمیق می کشد و سری تکان
می دهد:فقط بامن همراه باش…بلند می شویم دستم را می
گیرد و به طرف میز سردار راه می افتیم کمی ترس دارم ولی
باید برآن غلبه کنم:سلام…چند مرد ریش سفید دیگر کنارش
نشسته اند که با سلام من روی می گردانند اخم های سردار
بیشتر درهم فرومی رود تیرداد ادامه بحث را می گیرد:قولی
که داد فراموش نشه….دستم را می کشد و به طرف میز
دیگری می برد چند دختر و پسر دیگر ایستاده اند:سلام…به
طرفمان بر می گردند سه دختر و چهار پسر در سنی حدود ۲۳
الی ۲۵ لبخند به لب دارند دختری خونگرم و زیبا به طرفم می
آید موهایش را پشت گوشش می زند:سلام عزیزم
گیتاهستم..دستش را به طرفم می گیرد ناخودآگاه حس خوبی
می گیرم:منم آیداهستم خوشوقتم…دختر کناری خودش را
روشنک معرفی می کند خواهر سینا پسری که معماری می خواند قد متوسط
و سبزه که برخورد گرمی دارد نارین دخترخاله روشنک و دو
برادرش پویان و ماهان و کیهان پسری با قد بلند پوستی سفید
و چهار شانه که معلوم است زیاد گرم نمی گیرد خشک خشک
است تیرداد به حرف می آید:کیهان معاون ارشده منه…سری
تکان می دهم و لبخندی می زنم حس خوبی ندارم….به
طرفش برمی گردم هنوز در شک کاری که در مهمانی شد
هستم:می فهمی چکار کردی تیرداد؟الان فقط کافیه به گوش
حاج آقا برسه دیگه تمومه تو قرارتو کمکم کنی نه یه مشکل به
مشکلاتم اضافه کنی…خسته از غرغر های من سرش را روی
فرمون می گذرد:بسسسسس کن آیدا من همون کاری روکردم
که درسته نترس قرار نیست کسی بفهمه فقط چند ماه دندون
روجیگر بذار گفتم بهت من خودم کاری که می خوای انجام
بدی کمکت میکنم…تهدیدوار می گویم:فقط اگر کسی
بفهمه…بی جان می خندد:خیله خب حالابرو بالا ببینم رفتی
داخل…ناخود آگاه از مهر بانی اش دلم قنچ می
رود:خداحافظ…دستش را تکان می دهد:خداحافظ…آرام تر
اضافه می کند:مراقب خودت باش….ازشک حرفش که بیرون
می آیم آرام تر لب می زنم:توهم همین طور…..آرام قهوه ام را
مزه می کنم و به غر غرهای حاج آقا که راجب برگشتم است
گوش می کند در آخر هم محکم گوشزد می کند که رفتارم را با
کیارش درست کنم تا به حضرت آقا برنخورد مثل این که از بی
توجهی من دلگیر بود مگر بچه بود که شکایت به بزرگترها می
برد؟به او زنگ می زنم کمی طول می کشد تا پاسخ
دهد:الو…سلام….چند نفس عمیق می کشد پاسخ نمی دهد
حوصله منت کشی ندارم ولی چاره چیست وقتی حاج آقا
دست و بالم را بسته؟عزیزم…نمی خوای جواب بدی؟یکدفعه
سکوتش را می شکند:توچرامنو آدم حساب نمی کنی؟چرا
مشکوک می زنی؟پای کس دیگه ای در میونه؟اگه هست
بگو…از حرف های بی سر و تهش اخمی می کنم:یعنی چی؟
مگه شکلاته پای کس دیگه در میونه؟تو چی فکر می کنی؟مثل
بچه ها شده:پس اون کی بود که بهت گفت خانم سهرابی؟چرا
زنگ نمی زنی؟چرا توجه نمی کنی؟از توجیه های احمقانه ای
که می کند کلافه می شوم:کیارش عزیزم خیلی حساس
شدی…کارمند هتل بود مدارکم روجا گذاشته بودم..باتمسخر
می گوید:یعنی تمام کارمندای هتل مراجعه هاروبه فامیل
صدامی زنن؟سعی می کنم آرامش خودم را حفظ
کنم:بله..خوبی؟دلم برات تنگ شده بود…این حرفم اورانرم تر
می کند من اگرصدسال هم نباشم دلم برای تنها کسی که تنگ
نمی شود خوداوست:منم..چراباخودمون اینکارو می کنی؟
بیایرگرد سریع تر عروسی بگیریم بریم دنبال زندگیمون دلم
برای داشتنت طاقت نداره…زیرلب دیوانه ای می گویم و سعی
می کنم نخندم ناخود آگاه در فکرغرق می شوم آیا داشتم از او
سوءاستفاده می کردم؟خوداوهم رفتن را به ماندن ترجیح می داد
عالی بود😊
میسیی عزیزدلم💜
عالییییی عزیزمممم ❤️
قربونت بهترین♥️
سلام رمانتون واقعا عالیه
سلام مرسی عزیزم♥️