….در آشپزخانه منتظر می مانم صدای احوال پرسی سوهان
روحم می شود مگر چند نفر بودند که این همه همهمه بود؟
لحظه ای سکوت دورباره شروع می شود خدمتکار با وسواس
خاصی لیوان بر می دارد چایی می ریزد بدون هیچ واکنشی
فقط تماشاگراوهستم مینا داخل می شود او بیشتر از همه
نگران بود به خدمتکار اشاره می کند که بیرون برود دوباره
لیوان ها وسینی را برسی می کند به طرفم آید دستان سردش
دستان من را می گیرد بلند می شوم:می دونم این اون چیزی
نبود که می خواستی ولی…سرنوشته دیگه گاهی باهات زیاد
راه نمیاد.مثل خودش که هنوز چندی از عقد خودش نگذشته
سیاه پوش شد .لبخندی مادرانه نثارم می کند چشمانش را با
طمانیه روی هم فشار می دهد:می دونم تو از پسش بر
میای…سری تکان می دهم بیرون می رود چند دقیقه بعد
سینی را برمی دارم و به طرف نشیمن می روم پدر بزرگش با
اخم ها و سبیل هایش بالا نشسته عموهایش و چند پسرعمو
دیگرش در صورت هایشان نگاه نمی کنم تند تند پخش می کنم
و می نشینم صدای کلفت پدر بزرگش می آید:اینجا جمع شدیم
دست این دوتا جوون رو بذاریم تو دست هم که برن پی
زندگیشون…به حاج آقا نگاه می کند و ادامه می دهد:نظرشما
چیه آقای سهرابی؟حاج آقا با آرامش پاسخ می دهد:بنظر من
یک مدت باهم آشنا بشن…پوزخند می زنم کار از آشنایی
گذشته بود ما مراحل را برعکس طی کردیم سردار نمی خواهد
روی حاج آقا را زمین بیندازد:خب مشکلی نیست فقط یک
صیغه محرمیت جاری بشه بهتره دخترم برو کنار آریان
بشین….بی حرف بلند می شوم با کمی فاصله کنارش می
نشینم شروع به عربی خواندن می کند هیچ یک از حرف
هایش را نمی فهمم:مدت زمانش شش ماهه خوبه آقای
سهرابی؟صدای آریان را کنار گوشم حس می کنم:مدت دار
بهتره….خودشان تصمیم گرفتند من چکاره بودم؟مهریه؟خودم
به حرف می آیم:یه شاخه گل رز مشکی….لحظه ای همه
تعجب می کنند ولی سردار سری تکان می دهد:مشکلی
نیست…قلبت که می گویم سردار خطاب به پدرم می
گوید:صبح سند رسمی رو می گیرم می دم بیارن..فقط تا وقتی
تصمیم قطعی نشده موضوع جایی درز پیدا نکنه.. می
نشیندحداقل چندسال ازمن بزرگتراست صورتش جدیست می
خواهم درصورتش فریادبزنم آن شب درباغ چه می کردی که
مرابدبخت کردی؟آریان :چی می خوری؟می خواهم بگویم
کوفت برایم بیاور:فرقی نمی کنه …خیلی مسخره بود که با او
به خرید عروسی آمده ام کاش کسی به حاج آقا حالی می
کردتا شش دیگر چه کسی مرده وچه کسی زندست؟بلند شود
به طابعیت از او بلند می شوم مگر چند سال داشتم که همه
برایم تصمیم گیری می کردند؟به طرف مغازه ساعت فروشی
می رود کنارش قدم برمی دارم از من قدش بلندتر است در
ست ها به دنبال ستی خاص می گردد…حواسش به دورو برش
بود به ست ساعت نقره ای اشاره می کند:خوبه؟زیرلب می
گویم فرقی نمی کنه…تصویر بازتاب شده طاهارا در شیشه
ویترین ساعت فروشی می بینم به سرعت برمی گردم کسی را
نمی بینم می ترسم.آریان :حالت خوبه؟سری تکان می دهم
دستم را می گیرد و داخل مغازه می کشد نمی دانم چقدر خرید
می کنیم موقعی که به خودم می آیم جلوی در خانه ایم خبر
نامزدیمان مانند بمب در شهر و فامیل پیچید نوه
سردارخجسته و نوه کار آفرین بزرگ امیر سهرابی…همه غبطه
حالمان را می خوردند ولی کسی از اصل قضیه خبر
نداشت….مهناز مانند همیشه که پشتیبان من بود پی زندگی
اش رفت حاج آقا که دیدی آتش کینه طاها حالا حالا ها
خاموش نمی شود برای او بورسیه گرفت و بزودی عازم بود
درست بود او را دوست نداشتم ولی مرد کنارم را هم قبول
نداشتم…..سوالی که در دلم سنگینی می کند را می پرسم
طاقت نگاه سنگین پدر و عمه را نداشتم:حورا کی بود منو
باهاش اشتباه گرفته بودی؟…چه سوالی مسخره ای جوابش
پیدا بود به قول خودش نیمه جانش هنوز خاطرات آن شب
راحتم نمی گذارد سکوتش طولانی می شود به طرفش برمی
گردم به روبه رویش خیرست نورکمی که می تابد نیمی از
چهره اورا روشن کرده نگاهش را به طرفم می دهدکمی به
طرفم مایل می شود لب هایم شکار می شود از شک حرکت او
بی حرکتم ولی او بی وفقه می بوسد خشن. به سینه اش فشار
می آورم تا بگویم را ضی نیستم رهایم که می کند دستم را با
تمام قدرت در صورتش می کوبم صورتش مایل می شودبا
انزجار دستی روی لب هایم می کشم پیاده می شوم مگر
اسباب بازی برای رفع نیاز هایش بودم ؟در را محکم می بندم…
پس چرا کیارش نمیاد؟
هر پارت که میخونم منتظرم تا اون بیاد😅
کیارش حالا حالاها پیداش نمی شه😂😈
ای بابا پس حالا حالا ها باید منتظر بمونم😑
شاید می خواد مثل قاشق نشسته بپره وسط داستان😂
عالی بود آرمی جان
فدات عزیزم♥️💋
عالی مثل همیشه.. دریاجون چطوری خوبی دختر کم پیدایی.
میسی افسانه جون♥️
هستم گلم اما بخاطر درس ها دیگه کمتر میام آخه دارم جدی تر درس میخونم😅
تو چطوری گلم؟ چه خبر؟
رز سیاه اصل بده..
من تازه یکی از قدیمی ها هستم ولی هیچ وقت پی ام نمی دادم تازگی ها شروع کردم
پع کی هستی؟
من عاشق رز سیاه…
بابا منم دیگه آتنا اسمم رو کردم رز سیاه دیه اسمم رو مثل اولین باری که پی ام می دادم می گم N.b راستی بچه ها لطفا اسمم رو به هیچ کس ندید و نگید کیم همون رز سیاه بگید
شناختم نسی هستی دیگ
وارش جونم خسته نباشی♥️♥️ ، کیارش کی میاد من منتظرم 😭
عزیزم آریانا جون خوش اومدی❤😘
مرسی عزیزم 💋من یه عادت بدی دارم اندکی باید شخصیت هارو اذیت کنم نمی ذارم خوش و خرم برن سرزندگیشون😈😅
حالا اونم پیدایش می شه یه شخصیت جدید داریم خیلی دلبره…😍
ممنون خوبم. خبر خوشی سلامتی بیکاری هی میگذرونیم.راستی متولد سالی هستی؟…
گلمی♥️🌹خوندن رمان رو می خوام برای اولین بار با شما شروع کنم و عاشق موضوع و روند داستانت شدم از همین الان مشتاقم هرچه زودتر پارت جدید رو بزارید و منتظر شخصیت های جدید داستانم و قلم خیلی خوبی هم دارید امیدوارم در همه مراحل زندگی فرد موفقی باشید♥️♥️💋💋💋
از نظرشما ممنونم آریاناعزیز❤
من گیچ شدم بچه ها یکی به من بگه اخر این رزسیاه (اتناهستش یا N.b )
فکرکنم دوتا آتناداریم🤔
آرمیتا منم دیگه تو گروه شاد با بچه ها می چتیم فقط چون دوست ندارم اسمم فهمیده بشه اسمم رو گذاشتم رز سیاه
کاملا متوجه شدم یکم گیج می زنم🤦♀️
من یدونم اون رز سیاه نسی هس
آی درد آتنا ددیم ها آدیمی دمه گینن پس لطف ال دمه آدیمی بوندان بیانه
ای باجی بع نیع ویریسان جوناهام اخی.من جنع مخفف ددیم هلیا کامل دییب.
من گیچ شدم یکی به من بگه اینatena کی هستش. این رز سیاه کیه . N.bکیه .اینا سه اسم مال یک نفر هستش؟؟
عشقم
آتنا یکی هست فقط
این رز سیاه همون نسترنه رز آبی هم فک کنم خودشه
اونN.b رو نمیدونم😂
خودمم N اول اسمم کوچیکم هست b هم ۰
اول اسم بزرگم هست
😑😑هلیا بزنم خفت کنم یا با چاقو بکشمت 🔪🔪🔪
😂وا چرا دلت میاد؟
افساااااااااااااانه اتنا منمممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممم
ارمیتا اگ تو فهمیدی به منم بگو اینا کی هستن من گیچ شدم!!!!!
😂چقدر رز داریم
گلخونه ی گل های بهاری تقدیم میکند😂
اون اکانت دومم هست که با گوشی دیگم هست گذاشتم رز آبی فهمیدی این روز سیاه هم اکانت این گوشی هست
فهمیدم …