پاییزه خزون پارت ۵۶

5
(4)

پاییزه خزون

از درد بند بند سلولای تنم ضعف رفت ،چشمامو از درد سفت بستم ….صدای قدماشون که نزدیکم میشدن مثل ناقوس مرگ بود برام ….ولی دیگ جونی نبود که بتونم بدوعم شاید باید برای بار دوم میمردم ….صدای یا خدای مهرشاد باعث شد چشمامو باز کنم ….دیگ پوست کلفت تر از اینا شده بودم ،هر چه بادا باد میخواد کتکم بزنه بزار بزنه…. من دیگ هیچی تو این دنیا نمیخوام ….آراز زود تر از مهرشاد بهم رسید ،تا بهم رسید یقمو گرفتو گفت داد زد
_خوب پس همونی که گفتی بعدا بهت میگم اینِ ،دوباره دسته گل دادی که آبجی ….نکنه قراره به کل پسرای شهر سرویس بدی هان ….
گوشم مثل سوت کتری ،سوت میزد…. حالم مثل همون روزایی بود که مامان بابام مرده بودن ….هی یقمو میگرفتو تکونم میداد ،مهرشاد سعی میکرد آراز و ازم دور کنه ولی زورش نرسید بهش ….همسایه هاشون همه دمه پنجره هاشون بودن ….افتضاح تر از این نمیشد دیگه پلکامو روهم گذاشتم ،یک قطره اشک چکید بالاخره دریای چشمام برگشت… ولی کجارو دیدید با یه قطره دریا بشه ….نمیدونم چیشد که یه دفعه یه وره صورتم سوخت…. استخون فکم تق صدا داد ….فک کنم امشب استخونام سرود راه انداخته بودن…. که هی تِق و تِق کنن ،رطوبتِ زیره دماغمو گوشه لبم … نشون از خون ریزی میداد …ولی دیگ جونی تو تنم نمونده بود که دستمو بزارم روشون که حداقل اگه خواست دوباره سیلی بزنه دستش خونی نشه ،علی ام اومد کمک مهرشاد تا این حیوون درندرو از من دور کنه …ولی اونی که نباید میشد شد ….حسم قابل وصف نیست ‌….انگار تو قلبم ذغال داغ گذاشتن، بالاخره بعد چند دقیقه تونستن جداش بکنن از من
….چقد چشمام دلش میخواست بسته بشه به خواب عمیقی بره …خوابی که توش بیداری در کار نباشه ….نمیدونم دخترا کجا بودند ولی همون لحظه از خدا خواستم تا حداقل اونا منو تو این وضع نبینم ،پای چپم عجیب تو این هوای سرد تیر میکشید یا شایدم حسش نمیکردم …..ماشین اسنپو دیدم که داره میاد ،اون لحظه فقط یه هدف داشتم اونم دور شدن از این گرگای نر ….لنگون لنگون با تمام سرعتم به سمت ماشین رفتم صدای فریاد آراز و میشنیدم ولی اهمیتی ندادم و سریع در وبازکردم و روبه راننده گفتم
_توروقران زود برو توروخدااا
راننده بدبخت که از سرو وضعم ترسیده بود ،گاز داد سریع از اونجا دور شد ،پاهام انگار قطع شده بودند کفشمو با هزار زور ناله دراوردم از دیدن پاهام یه لحظه ترس تموم وجودمو گرفت که نکنه واقعا قطع شده باشه ،کبود شده بود شده بود، اندازه بادکنک !!!!رو به سمته راننده گفتم
_آقا میشه بریم سمته یه بیمارستانی که این نزدیکا نباشه ،میخوام فاصله زیاد داشته باشه با اینجا
راننده که یه پیر مرد بود گفت
_باشه بابا جان
مکثی کرد و پر تردید پرسید
_بابا جان یه سوال بپرسم !!
لبخند ارومی زدم که گوشه لبم سوخت
_جانم ؟
_چرا سر و صورتت خونیه …
_بابا جان شما دختر داری؟
_اره عزیزم
_از طرف من میشه بهش یه چیزی بگید
با تعجب گفت
_چی ؟
_بهش بگید خوشبخت ترینه ،چون یکیو داره که برای هر کارش نباید به هزارویه نفر جواب پس بده و کتک بخوره
با ترحم نگام کرد و هیچی نگفت ،با صدای زنگ گوشیم به خودم اومدم…. گوشیمو از توکیفم دراوردم ،به شماره نگاه کردم زده بود ((داداش مهرشاد❤️)) پوزخندی زدمو گوشیو خاموش کردم ،برای امشب ظرفیتم تکمیل تکمیل بود ، راننده دورترین بیمارستانی که میشد ‌منو پیاده کرد

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 4

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
mehr58
2 سال قبل

وای یا خدا اصلا توضیح هم نخواستن وفقط زورشون رو به رخ کشیدن

دسته‌ها

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x