چشمانم را روی هم گذاشتم تا شاید کمی آرام شوم.
سرگیجه داشتم و همهی دنیا انگار دور سرم میچرخید.
اهورا ثابت کرد که کاملاً غیر قابل پیش بینی بود و اگر دردسر جدی درست میکرد، چه؟
دوست داشتم فقط مثل دو آدم متمدن از هم جدا شویم ولی چه فکر میکردم و چه شد…
باز شدن در سمت راننده، باعث شد از فکر بیرون بیایم.
همانطور که گفت، برایم یک آبمیوه آورده بود. لیوان را مقابلم گرفته گفت:
_بخور.
واقعاً اشتها نداشتم و حس میکردم معدهی عصبیام تحمل هیچ چیزی را نداشت.
_نمیتونم. هیچی از گلوم نمیره پایین.
کوتاه نیامد و نی را مقابل دهانم گرفت.
_آبمیوه طبیعیه. بخور!
خواستم لیوان پلاستیکی را از دستش بگیرم اما نگذاشت و همچنان خودش آن را مقابلم گرفته بود. سرم را جلو بردم و نی را بین لبهایم گذاشتم.
توقعش نداشتم اما خوشمزه بود و آن را تا انتها خوردم.
زیر لب تشکر کردم و دوباره به صندلی تکیه دادم.
_از کار و زندگی افتادی به خاطر من…
تنها سری تکان داد و لیوان را به سطل آشغال کنار ماشین انداخت.
نگاهی به سر و وضعم انداخت. احتمالاً دلش به حالم میسوخت که مراقبم بود.
_از چی میترسی؟ چرا دوست نداری پلیس بفهمه؟ اونا کارشون همینه. میدونن چهطور با همچین آدمایی برخورد کنن. اگه واقعا میخوای از شرش خلاص شی…
میان حرفش پریدم و گفتم:
_ نمیشه. چند بار بگم؟
ممکنه خانوادهم، مامان بابام بفهمن!
_میدونم بهت بدبین میشن و ممکنه یهمدت سخت بگیرن ولی باور کن این خیلی بهتره تا بخوای تهدیدای همچین آدمی رو تحمل کنی و دم نزنی!
بالاخره هر چیزی یه راهی داره و حل این مشکل هم با مخفیکاری، امکان پذیر نیست.
یه دوستی ساده بوده دیگه.
چهار دفعه همدیگر تو دانشگاه دیدین و چند بار هم رفتین کافه و سینما.
باهاش کنار میان...
راستین نمیدانست بین ما چه گذشته. دوستی ساده؟
همین که بابا میفهمید با پسری قرار گذاشتم و سوار ماشینش شدهام، کافی بود که هم خودش سکته کند و هم من را بکشد؛ چه برسد به این که بفهمد من پسری را بوسیدهام، به خانهاش رفتهام، جلویش بی حجاب بودم و اجازه دادهام که لمسم کند!
گفتن چنین چیزهایی به بابا محال بود.
_تو متوجه نیستی راستین.
رابطهی ما به این سادگی که تو میگی، نبوده.
سرم را به شیشه چسباندم و زیر لب گفتم:
_ فقط چهار تا کافه رفتن نبوده…
نگاهش نکردم. در واقع رویم نمیشد نگاهش کنم. شاید در ناخودآگاهم میترسیدم او هم مثل بابا یا عمه فکر کند. مثل تمام خانوادهٔ رهنما…
میترسیدم مرا دختری دستخورده ببیند… دختری دست دوم… بی عفت..
بیحیا!
من پسری را بوسیده بودم. پسری نامحرم را… احساس گناه نمیکردم.
در آن لحظه دوست داشتم این کار را انجام دهم.
خواستنی به نظر برسم و کسی را تشنهی خودم بببینم.
اما واقعاً به عواقبش میارزید؟ یا بچگی کرده بودم؟
نمیدانم چهقدر گذشته بود و در حال و هوای خودم و مرور گذشته بودم که ماشین از حرکت ایستاد.
به بیرون ماشین نگاه انداختم اما محیط برایم ناآشنا به نظر میرسید.
با تعجب پرسیدم:
_اینجا دیگه کجاست؟ چرا وایسادی؟!
صدایش کاملا گرفته و صورتش در هم به نظر میرسید.
به خاطر من اینطور شده بود؟
از میان دندانهای به هم قفل شدهاش، جوابم را داد:
_یه جایی که مشکلت حل شه!
متوجه منظورش نشدم. از چه حرف میزد؟
_نمیفهمم اینجا چهطوری قراره مشکل منو حل کنه؟
از ماشین پیاده شدم و اشاره کرد من هم همین کار را بکنم.
_میشه جوابمو بدی؟ داریم کجا میریم؟
با یکدیگر وارد ساختمانی شدیم که در بدو ورود تابلوی پزشکان زیادی با تخصصهای مختلف به چشم میخورد.
حال خوبی نداشتم اما لزومی به دیدار با پزشک هم نمیدیدم.
_راستین من حالم اونقدری بد نیست که لازم باشه برم پیش دکتر.
از راهرو گذشتیم و مقابل آسانسور متوقف شد.
دکمه رو فشار داد و گفت:
_این دکتری که میبرمت فرق داره، برای حل کردن مشکلته!
قبل از اینکه فرصت کنم بپرسم چه فرقی؟ در آسانسور باز شد.
وارد اتاقک شدیم و از میان طبقات مختلف طبقه سوم را انتخاب کرد.
_من هنوز متوجه نشدم مگه تخصص این دکتر چیه؟
_زنان و زایمان!
در تمام مدت حتی برای لحظهای نگاهم نمیکرد.
دکتر زنان و زایمان برای چه؟
_یعنی چی؟ که چی بشه؟
_این دکتره، آدم حسابیه.
فکر نکن کارش همینه ولی بهم مدیونه. اگه ازش بخوام، نه نمیگه…
_ازش چی بخوای؟؟
آسانسور باز شد و مجبور بودیم از آن بیرون برویم.
_مگه خودت نگفتی رابطهت با اون پسره، فقط یه دوستی ساده نبوده و خانوادت بفهمن، برات گرون تموم میشه؟ خب میخوام با دکتر حرف بزنم تا حلش کنه!
از حرفهایی که در آن وضع آشفته و پریشان به زبان آورده بودم، مگر چه برداشتی کرده بود که حالا مرا به دکتر زنان آورده بود؟
پزشک چهچیزی را میتوانست برایم درست کند؟
نکند خیال میکرد با اهورا…
ناخوداگاه خون با سرعت زیادی زیر پوستم دوید و صورتم را سرخ کرد.
راجع به من چه فکری کرده بود؟
مرا آورده بود برای ترمیم بکارت؟!
منشی رو به ما که دم در ایستاده بودیم، گفت:
_ بفرمایید؟
راستین قصد داشت حرفی بزند اما دست روی بازویش گذاشتم و اجازه ندادم.
_راستین!
بالاخره نگاهم کرد.
چشمهایش قرمز بود، اما چرا؟ برای من غصه خورده بود؟
_بیا بریم.
_اگه میترسی من حرفی بزنم…
_تورو خدا بیا بریم! لزومی به این چیزا نیست!
نگاهش را میخ کرد به چشمانم.
شاید میخواست راست و دروغ حرفم را از آنها بخواند.
_منظور منو اشتباه متوجه شدی!
تمام مدت از نگاه سنگینش چشم بر نداشتم.
نمیدانم چرا برایم مهم بود تا حرفم را باور کند.
_ولی خودت گفتی…
با حالی زار دوباره گفتم:
_برات توضیح میدم، میشه بریم؟
بالاخره سوار ماشین شده بودیم و اگر میخواستم حالم را توصیف کنم، علاوه بر تمام ناراحتی و درماندگی که اهورا نصیبم کرد، غرورم هم به واسطهی این کار راستین شکسته بود!
گفته بودم که برایش توضیح میدهم اما واقعاً چه میگفتم؟
برای او از نداشتن رابطه جنسیام با اهورا حرف میزدم؟
احساس میکردم خار و خفیف شدهام و هیچ از شخصیتم نمانده.
مدام باید خودم را به کسی ثابت میکردم، به مامان و بابا به اهورا و آرتا و جدیدا هم که راستین اضافه شده بود!
_من میخوام برم خونه!
منتظر بودم سوالی بپرسد اما هیچ نگفت. تنها سری تکان داد و آرام زمزمه کرد:
_باشه.
نگاهم به خیابان بود و نمیخواستم و شاید نمیتوانستم در آن حال، نگاهش کنم.
_رابطهی من و اهورا از خط قرمزای بابام عبور کرده.
برای مردی به تعصب اون، قبول اینکه دست نامحرم هم به دست دخترش خورده، یعنی مرگ چه برسه به این که…
برایم حرف زدن سخت بود.
_اینکه بفهمه همدیگه رو بوسیدن یا یه همچین چیزی!
زیر چشمی نگاهی بهش انداختم. صورتش سخت و عصبی به نظر میرسید.
نگاهم نمیکرد و چشمانش را میخ روبرویش کرده بود.
آنهمه عصبانیت چه دلیلی داشت؟
شاید او هم نسخهی کوچکتر و ملایمتری از بابا بود؟
بعید که به نظر نمیرسید بالاخره با همین آدمها بزرگ شده بود!
دستت درد نکنه مثل همیشه عالی ،💖
دستت درد نکنه مثل همیشه عالی ،.💖
خخخ ، قربون عصبانیت راستین 😂😂
خوشم اومد عصبانی بود ولی نه داد کشید نه حرفی زد 👍🏻