ادامه دادم:
_اگه گفتم دوستی ما فقط یه دوستی ساده نبوده، منظورم فقط در همین حد بود وگرنه منم یه سری حد و حدود دارم. اصلا هم نمیدونم این کار درسته یا نه… یکی کاملا آزاده مثل اون دوستم که با دوست پسرش تو همین تهران زندگی میکنن. بدون هیچ تعهد قانونیای! ازدواج سفید… خیلی هم راضیه و احساس خوشبختی میکنه.
یکی هم مثل مامان بابای من کلا قبول ندارن همچین روابطی رو.
منم که… حتی نمی دونم دقیقا طرف کدوم دستهم…
یه جایی این وسطا وایسادم.
نه میافتم این وری نه اون وری…
در حین صحبتم سرعتش بالا رفته، چند باری سبقت گرفت و دوبار هم دستش را روی بوق گذاشت و زیر لب غرولند کرد.
نمیدانم شاید هم مشکلات و طرز تفکر من چندان برایش اهمیت نداشت.
حتماً گرفتار من شده بود!
هر چه میگذشت، بیشتر به یک نتیجه میرسیدم. من باید از او فاصله میگرفتم!
نباید او را درگیر مسائل خودم میکردم.
همین حالا هم کمک زیادی کرده بود.
آخر به او چه ربطی داشت؟
کم کم نزدیک خانه میشدیم و تصمیم گرفتم رک و راست حرف بزنم.
_من معذرت میخوام!
با تعجب به سمتش برگشتم. با من بود؟
_تند رفتم… و نمیخواستم ناراحتت کنم.
شانه بالا انداختم.
دلیلی نمیدیدم از سر عذاب وجدان بخواهد از دلم در بیاورد.
_مهم نیست.
_هست!
در خیابان پیچید و ادامه داد:
_ میخواستم مشکلت حل بشه ولی توجهی به راهش نکردم.
_نباید میبردمت اونجا…
نباید باهات مثل کالایی که خراب شده و بردمش تعمیر رفتار میکردم.
ماشین را نگه داشت.
به همین سرعت رسیدیم؟
_فقط ترسیدم… ترسیدم یه بلایی سرت بیاد.
مردی که واسه خاطر چهار تا تتو روی دستای پسرش، میگیرتش زیر مشت و لگد، اگه بویی ببره چیکار میکنه با دخترش؟
واقعاً نمیدونم چه چیزی ازش توقع میره…
چشمانش را از رویم هم برداشت و من توانستم نفس راحتی بکشم.
لعنتی نگاهش وزنه داشت…
_اگه اون پسره اذیتت کرد، اگه مزاحم شد، به خودم بگو!
_به اندازه کافی واست دردسر شدم.
_لوا؟
توقع داشت دوباره نگاهش کنم؟ لعنتی…
آرام جواب دادم:
_بله؟
_تا حالا دیدی من تعارف کنم؟
او رکترین آدمی بود که من در تمام عمرم دیده بودم.
_نه.
_اگه میگم کاری رو انجام میدم، صرفاً تعارف نیست.
اگه حوصله نداشته باشم، اگه خسته باشم، یا هر دلیل دیگهای، اصلا حرفشو پیش نمیکشم!
پس وقتی بهت میگم یه کاری رو انجام میدم، یعنی واقعا باهاش مشکلی ندارم.
_ میخوای چیکار کنی؟
_کسی حق نداره اذیتت کنه، زور بگه، روت دست بلند کنه!
حالا که نمیتونی به خانوادت بگی، حالا که نمیشه از پلیس کمک گرفت، اشکالی نداره!
روی من حساب کن. دوتایی حلش میکنیم!
راستین رُک بود، بیحوصله و حتی گاهی بیاعصاب ولی به جز اینها عجیب نیز بود!
یک نوع عجیبِ مایل به خوب.
شخصیتی که آدم را انگشت به دهان میگذاشت.
نمیتوانستی حدس بزنی حرف بعدیاش، عکسالعملش چه خواهد بود.
راستین را نمیشد خواند…
_چرا؟ تو مگه میون مردای همین خانواده بزرگ نشدی؟
مگه وقتی بهت گفتم دوستی منو اهورا، فقط یه رابطهی ساده نبود، رگ گردنت باد نکرد؟
مگه عصبی نشدی؟
پس چرا واکنشت با اونا فرق داره؟
چرا نمیزنی تو دهنم؟ چرا نمیگی بیآبروام؟
به نظرت من قرتی نیستم؟
آبروی خانوادهی رهنما رو یه تنه به گند نکشیدم؟
گیجم کرده بود، داشت با من به طرز متفاوتی رفتار میکرد که نمیدانستم چه بگویم… چه کار کنم…
یک عمر حرفهای دیگری را دم گوش خوانده بودند.
_ مگه تو مرد نیستی؟
مگه غیرت نداری؟ مگه ناموس تو نیستم؟
نه مثل بابا جوری داد میزد که خودم را خیس کنم، نه مثل مامان چنگ میزد توی صورتش که دختر را چه به این حرفها! نه مثل اهورا با پشت دست روی دهانم میکوبید.
حتی مثل آرتا بعد از خرابکاریهایی که میکرد، آویزانم نمیشد که جورش را بکشم..
برخلاف من او آرام بود و البته متاسف.
_ من مردی رو تو این چیزا نمیبینم. تهش قراره چی بشه؟ میشم نامرد؟
بذار بشم، اصن من نامرد عالمم!
غیرت برای من معنیش فرق داره، اینکه زن و بچهتو جوری محدود کنی که خفه بشن و تو کوچه و خیابون و با آدمای بیارزش دنبال راه نفس بگردن، بهش غیرت نمیگن
یا حداقل تعریف من ازش فرق داره لوا!
غیرت از نظر من یعنی حمایت کردن، مردونگی از نظر من وقتی معنی میده که خانوادت، زنت، بچهت دلشون قرص باشه احساس کنن میتونن بهت تکیه کنن!
مردونگی یعنی اینکه کسی جرات نکنه اذیتشون کنه و اگه کرد، تاوانشو بده!
*****
راستین
خشم! تنها چیزی بود که احساس میکردم.
دستها، چشمان و پاهایم، اصلا تمام جانم را عصبانیت گرفته بود و فقط در یک صورت این خشم فرو میخوابید!
با خالی کردنش روی آن بیهمهچیز!
دستهایم سفت به فرمان چسبیده بودند و نفسم سنگین شده بود.
این دستها فقط در یک صورت آرام میگرفتند؛ وقتی که روی صورتش بنشیند!
بگذار بگویند وحشی، بربری هر که هرچه میخواهد نسبت دهند اما معتقدم که بعضی مسائل با صحبت حل نمیشوند.
روی بعضی آدمها تمدن جواب نمیدهد.
نه همیشه، ولی گاهی لازم بود که جواب «های» را با «هوی» داد.
کاش عصای موسی را داشتم که با اشارهای راهی باز کنم تا خانهی او ولی حالا مجبور بودم پشت چراغ قرمز بایستم.
منتظر پیرزنی که در حال عبور از خیابان بود، بمانم و مقابل پیچیدن یکبارهی موتوری به داخل خیابان فرعی، ترمز بگیرم و این کلافهترم میکرد!
صورت کبود و چشمان خیس لوا، یکبار دیگر جلوی چشمانم نقش بست.
چهطور خودم را کنترل کرده بودم، خودم هم نمیدانم!
تمام مدت سعی کردم منطقی بمانم و به فکر حل مشکلی برایش باشم.
وقتی گفت بینشان فقط دوستی ساده نبوده، خون در تنم منجمد شد اما خودم را نگه داشتم تا شماتتش نکنم.
خدا میداند که چهقدر دوست داشتم در آن لحظه، گردن اهورا را بشکنم!
راستش هنوز هم دلم میخواست…
تمام حفظ ظاهرم تا زمانی که او را به خانه برسانم، اعتبار داشت و بعد دیوانهوار خودم را به ماشینم رساندم.
سلام ☹️
خیلی کم بودا 🥺
فردا یکم بیشترش کن ، باشه 🥺😘
باشه سعی میکنم بیشتر باشه🥲😊
وای من راستین میخوامممم🥲خیلی خوبههه
خدا یکی سر راهت بزاره🥲😅
آفرین 😂💖
فکر کنم راستین به لوا علاقه مند شده
ولی در کل شخصیت راستین خیلی باحال