رمان تورا در بازوان خویش خواهم دید پارت ۴۵

4.2
(26)

 

 

 

باورش نمی‌شد چنین چیزی را بشنود اما فرصت نکرد خوشحالی کند و پدربزگش سریع تو ذوقش زد.

 

_لازم نکرده!

 

نوردخت بی‌توجه به او سری تکان داد و آرام گفت:

 

_کارت‌و بکن.

 

سپس به سمت بیرون از آشپزخانه راه افتاد و ایرج را با خود بیرون برد.

 

_چی‌کارش داری؟ بچه صبح تا شب تنهاست معلوم نیست چی کار می‌کنه.

حالا مثلا چیزی از ما کم میشه دو‌لقمه برسونیم دستش؟

 

صدای پدربزرگش را در حالی‌که هرلحظه دورتر می‌شدند، شنید.

 

_کجاش بچه‌ست؟ والا دو برابره منه!

 

_بگو ماشاالله… خوش‌ قد و بالاست!

 

دیگر نتوانست صدایشان را بشوند.

اما با مادربزرگش موافق بود.

 

ادامه‌ی کارش را با لبخندی که از لبش جدا نمی‌شد، ادامه داد و حدودا نیم ساعت بعد، تمام کتلت‌ها آماده شده بود.

 

از آشپزخانه بیرون آمد و دنبال پدربزرگ و مادربزرگ بزرگش گشت.

از صدای تلویزیون، به سمت نشیمن کشیده شد و آن‌ها را همان‌جا یافت.

 

_تموم شد؟

 

_بله.

 

_شماره‌ی راستین رو از موبایلم بردار.

ما فعلا نمی‌خوریم اشتها نداریم دخترم.

خودت اگه گرسنه‌ته منتظر ما نباش‌.

 

نگفت که شماره‌اش را خودش داشت.

«چشم» گفت و ابتدا به دستشویی رفت تا دست‌ها و صورتش را کمی آب بزند.

 

سپس به اتاقش رفت و لباس‌هایش را عوض کرد.

احتمال داشت کمی روغنی شده و یا بو گرفته باشند.

 

شومیز یاسی و شال سفیدی پوشید و محض اطمینان، کمی به خودش اسپری خوش‌بوکننده زد.

 

نمی‌دانست چرا، اما دوست داشت خوب به نظر برسد.

شماره‌ی راستین را گرفت و این‌بار بدون مخفی‌کاری و با خیال راحت، با او صحبت کرد.

 

_الو؟

 

 

_ سلام، غذا آماده شد.

بیا پایین‌.

 

_باشه، تو بذار دم در.

 

لبخندی زد و توضیح داد.

_نه کلا بیا تو!

 

انگار که متوجه نشده باشد، گفت:

 

_ها؟

 

لبخندش بیشتر شد.

 

_خود مامان نوردخت گفت بگم بیای‌ ببری! زود بیا.

 

راستین نگران پرسید:

 

_فهمید داشتیم حرف می‌زنیم؟ واسه همون گفت بیام؟

 

_نه پیچوندم. تو هم به روی خودت نیار.

 

_اوکی، حله!

 

چنددقیقه بیشتر نگذشته بود که صدای زنگ در برخاست.

با روی گشاده، در را باز کرد و گفت:

 

_سلام، خوش اومدی.

 

بلد نبود نقش بازی کند و تظاهر به این‌که راستین برایش با غریبه‌ها فرق زیادی نداشت، سخت بود.

 

راستین لبخندی زد و جواب سلامش را داد.

آرام پرسید:

 

_کجان؟

 

با دست به نشیمن اشاره کرد.

_اون‌جان. دارن سریال می‌بینن.

 

_یه بویی راه افتاده!

 

چشمان لوا، پر از ستاره‌های درخشان شد.

 

_راست می‌گی؟

 

چشمانش را به معنای تایید، باز و بسته کرد.

 

_بیا نشونت بدم!

 

 

 

ظرف در بسته‌ای که در آن غذا را آماده کرده بود، جلو کشید.

 

_ ببین براتون کافیه یا نه.

 

سعی کرده بود کمی تزئین هم بکند، چند برگ ریحان و سیب زمینی سرخ‌شده هم کنار کتلت‌ها به چشم می‌خورد.

 

_ آره بابا، زیادم هست!

 

لوا با رضایت لبخند زد.

 

_ مزه‌ش هم امتحان کن. ببین خوشت می‌آد…

 

_ قبلاً دست پختت‌و خوردم؛ خیلی عالیه!

 

با هر تعریف راستین، بیشتر از قبل ذوق کرده و نسبت به خودش احساس رضایت می‌کرد.

 

_ دستت درد نکنه.

 

_ کاری نکردم که…

 

_ همه‌ی این کارا برام خیلی با ارزشه. همین که حواست بهم هست و به خاطر من یا شایدم داداشت… هرچند ترجیح می‌دم بیشترش به خاطر من بوده باشه، آشپزی می‌کنی و تمام سعیت رو می‌کنی تا خوشحال و راحت باشم خودش کلیه، پس نگو کاری نکردی!

 

لوا نمی‌دانست چه جوابی بدهد.

قلبش حسابی تند می‌زد و واقعا هول کرده بود.

یادش نرفته بود که تا همین چند ماه پیش، زمانی که او را مست پیدا کرد، برایش با افسوس سر تکان می‌داد و حالا صادقانه از او تعریف می‌کرد.

لوا تغییر کرده بود و خودش حال این روزهایش را بیش‌تر از قبل دوست داشت.

 

_ اومدی راستین؟ بشین برات غذا بکشم.

 

ظرف را از میان دستان لوا، سمت خود کشید و گفت:

 

_ سلام، نه من با خودم می‌برم.

کار زیاد دارم، نمی‌تونم بمونم.

 

 

 

 

هرچه نوردخت اصرار کرد، فایده‌ای نداشت و آن‌جا نماند.

 

لوا هم که دیگر دلیلی نمی‌دید در آشپزخانه بماند، موبایلش را برداشت و به اتاق بازگشت.

 

مادرش پیام داده بود.

 

«همه چی خوبه؟ راحتی؟»

 

سریع جواب داد:

 

«آره، نگران نباش.»

 

«باشه مراقب خودت باش»

 

در حال خواندن آخرین پیام مادرش بود، که یکی از پیج‌های کوچک‌تر که به آن درخواست تبلیغ داده بود، جوابش را داد.

 

«سلام، اگه بخواید امشب می‌تونم تبلیغ کنم.

یه نوبت کنسلی خورده یک‌باره و خالی شده، فقط لطفا زود جواب بدید اگه نمی‌خواید، بدم یکی دیگه»

 

چندبار پلک زد و پیامی را که برایش رسیده بود، به دفعات خواند تا مطمئن شود اشتباهی رخ نداده و در کمال خوش‌ شانسی، بخت به آن‌ها روی آورده بود.

 

از ترس این‌که دیر کند و در این فرصت تبلیغ امشب را به کس دیگری بدهند، آن‌قدر تند و دستپاچه تایپ کرد که چند ایراد تایپی در نوشته‌اش به چشم می‌خورد.

 

«سلام، بله من حتما می‌خوام.

لطفا هزینه‌ای که باید واریز کنم و شماره حساب رو لطف کنید»

 

پیام را فرستاد و با پا روی زمین ضرب گرفت.

چند دقیقه به صفحه زل زده و زمانی که صفحه در حال قفل شدن بود، با انگشت روی آن را لمس کرد.

 

پس چرا جوابش را نمی‌داد؟

 

 

 

 

به همین ترتیب، ده دقیقه گذشت.

کم مانده بود دیوانه شود.

 

ادمین مشخصاً انلاین بود و چراغ سبز همین را نشان می‌داد اما پس چرا پیامش را باز نمی‌کرد؟

 

آهی کشید و روی تخت دراز کشید.

نور صفحه کم و بعد از چند ثانیه خاموش شد و این دفعه جلوی آن را نگرفت.

 

زیرلب با خود گفت:

 

«اشکال نداره، شاید قسمت نیست»

 

اما این حرف‌ها فایده‌ای نداشت.

واقعا دوست داشت از همان روز اول، این اتفاق بیو‌فتد و پیجشان رشد کند تا مدت طولانی معطل نشوند‌.

 

ناامید قفل موبایل را باز کرد و به سراغ دایرکتش با ادمین پیج مقابل رفت و همان چیزی را دید که منتظرش بود، شماره حساب!

 

پیام را کپی کرد و از اینستاگرام بیرون آمد.

آن را در واتساپ برای راستین فرستاد و چون آنلاین به نظر نمی‌رسید، بلافاصله با او تماس گرفت.

 

_ جانم؟

 

_ راستین آب دستته بذار زمین، این چیزی که می‌گم‌و انجام بده.

شماره حساب فرستادم برات واریز کن، اسکرین شاتش رو هم بده

 

 

راستین با همان آرامش و بی‌خیالی همیشگی‌اش جواب داد:

 

_باشه حالا… یه‌کم آروم باش. سکته می‌کنی دختر.

 

_نمی‌تونم. تو که موقعیت‌و درک نمی‌کنی.

لفتش بدیم، از دستمون پریده.

بفرست برام منتظرم.

 

تماس قطع شده و در صفحه‌ی چت دو نفره‌یشان ماند تا به محض رسیدن عکس، آن را برای ادمین بفرستد.

 

چند ثانیه بعد، عکسِ رسید برایش ارسال شد و راستین را در حال تایپ دید.

 

_بفرما، تازه این پیجش کوچیکه و پول تبلیغش این‌قدر شد؟

 

کنار پیامش ایموجی پوکر و متعجب هم فرستاده بود.

 

سریع جواب داد:

 

_آره! ما هم پیجمون بالا بره، همین‌قدر می‌گیریم. تعرفه‌ش همینه.

 

از صفحه چت بیرون آمد و رسید را برای ادمین فرستاد.

«بفرما عزیزم»

 

این‌بار زود پیامش را دید و جواب داد:

 

«ممنون، همون تعرفه‌ای رو انتخاب کردید که ساخت ویوئو از خودتونه؟»

 

از آن‌جایی که فرصت نمیشد تا چند لباس را برای صاحب پیج بفرستد تا با آن‌ها ویدئو بگیرد، چاره‌ی دیگری نبود.

 

«بله، فقط می‌شه روی استوری‌ها صداتون باشه که دارید فروشگاهمون رو توصیه می‌کنید؟»

 

«همین کار رو می‌کنم.

ویدئوتون‌و تو واتساپ یا تلگرام برام بفرستید.

شماره‌م اینه»

 

«چشم»

 

ویدئو را برای آخرین بار مرور کرد و وقتی عیب و ایرادی از آن ندید، برای ادمین ارسال کرد‌.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 26

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان ارکان

خلاصه: همراه ما باشید در رمان فارسی ارکان: زهرا در کافه دوستش مشغول کار و زندگی است و در یک سفر به همراه دوستان…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
سما
2 سال قبل

سلام عالی

دسته‌ها

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x