رمان بوی نارنگی پارت ۴

4
(8)

 

 

 

صدای مبهوتش بلند شــد

– عــــه…!!! نیفتـــین

 

سر بالا گرفته با دیدن آن صورت آشنا که با وجود گذر زمان و اینکه فقط چند بار قبل از آن از دور دیده بودمش که با آن هیکلی که تقریبا چند برابر من بود مثل دیوار بتنی روبرویم قد علم کرده شوکه جیغ خفـه‌ و ترسیده‌ی دیگری زدم به سرعت عقب پریده دستم را کشیدم

 

نگاه نگران و گیجش تند شـد گوشی دستش را تکان داده با حرصی آشکار گفت

 

– حواسم به تلفن بود یهو اومدین ندیدمتون!

 

لحظه‌ای خیره به صورت ترسیده‌ام که خشکم زده ماتش شده بودم مکث کرد!

نگاه گرفتنش با آن چشمهای سیاه نافذ نفس قفـل شده‌ام را آزاد کرده بازدم صداداری داشتم که سینه‌ام را به درد نشانده از حضورش تیر کشـید

 

از جلوی راه خروج کنار کشیده گفت

– معذرت میخوام… بفرمایید

 

حیرت زده نفس زنان خودم را کنار دیوار کشیدم تا از او دورتر شوم نگاهش میگفت نشناخته و چه از این بهتر برایم آن هم با حالی که دارم و قرار نیست بمانم

 

سر به زیر کوتاه سر تکان داده معذب خواستم از کنارش رد شوم که صدای نصیبه او را تکان داده ماتم زده‌ام کرد!

 

– نذار بره سامان جـان!

 

سامان جـــــــاااان؟!؟!……. میدانستم با او و همسرش راحت تر از بقیه است ولی فکر نمی‌کردم انقدر صمیمی باشنـد که مثل پسر نداشته‌اش صدایش کند! با آنکه گفته بود و من به خیال دفاعش از او برای کوتاه آمدنم برداشت کرده بودم! حتی آن روزها هم دیده بودم زمانی که به آشپزخانه می آمد معمولا فقط نصیبه جوابش را میداد

 

به حرف نصیبه به سرعت عکس‌العمل نشـان داد قدم عقب رفته‌اش را برگشت

راهم را با آن هیکلی که تقریبا تمام راهرو را گرفته بود کاملا سد کرد

 

با وجود حضور نصیبه ترسیده از برخوردش که بشناسـد، صدایش بالا رود و اینبار همه آن لحن و کلمات ناجور را بشنونـد هول عقب رفته به دیوار چسبیدم

 

سنگینی نگاه تندی که به من انداخت را حس می کردم قفل کرده ملتمس به سمت نصیبه چرخیدم

 

او در حالی که دست به دیوار گذاشته بود تا مطمئن باشد نمی توانم بروم با لحنی محکم و جدی پرسید

 

– چی شـده؟! از پرسنل اینجا که نیستن! مهمون شمان؟

 

نصیبه با لبخند گفت

– بله مهمون منه! چیزی نشده حرف می‌زدیم سوتفاهم شد میخواست بره

 

سری برای نصیبه تکان داده گفت

– گفتم آشنـان!

 

دلم از حرفش هری فرو ریخته در دل به التماس به خدا افتادم که نشناخته یادش نیایـد

 

سر به سمتم چرخانده بیخیال راه خروجم را با تکیه به دیوار کاملا مسدود کـرده نزدیکتر شـد که بیشتر در خود فرو رفته سرم پایین‌تر افتاد تا صورتم را نبیند

 

با اشاره به سمت آشپزخانه جدی گفت

– بفرمایین راه شما از اون طرفـه!

 

زبانم از شوک بند آمده بود سینه‌ام به شدت بالا و پایین میشد بی حرف فقط به زمین خیره ماندم با آنکه ترسیده بودم اما خشم و کینه‌ای که از رفتارش به نگاهم هجوم آورده خیره‌ی کفشهای براقش مانده بودم و تنم را میسوزاند دســت خودم نبود

 

دلم میخواست میتوانستم ناپدید شوم!

مردک از خودراضی وقیـح! اجازه میدهد از سمت دیگرش بـــروم؟؟

 

به محض تکان خوردنم تکیه گرفته صاف ایستـاد و باز دست دراز کرد، دلهره‌ام از حرکتش با نگاه نکردن و دم صدادار بی اختیارم عیان بـود

 

جدی تر و با پرویی گفت

– نشنیدیـن؟ گفتم باید از اون طرف بریـن!

 

 

 

سکوت و در جا ماندنم که از بیچارگی بود عصبی‌اش کرده با صدای زمختش حرص زد

 

– عـــه… بریــد دیگه! نصیبه خانوم منتظر شما هستن! مهمون باشیـد یا مشتری یا از پرسنل رستوران، راه اینطرف تا زمانی که ایشون اجازه ندن برای شما بسته است! شده تا شب خودم اینجا وایسادم! روشنـــه؟

 

دلم میخواست بگویم:

” غلط کردی مردک روانی اصلا به تو چــه؟ ”

 

ولی نه تنها میدانم جرأتش را ندارم حتی به زور نفس می‌کشیدم تپش تند و درد قلب درون سینه‌ام که این روزها چیزی از آن نمانده تکه تکه شده بود میگفت بهتر است هر چه زودتر بروم تا باز تجربه‌ی تلخ دیگری با این موجود هولناک در این مکان ثبت نکنم و به یادش نیایـم!

 

نصیبه از خشک شدنم ناتوانی‌ام را فهمیده به سرعت جلو آمد، بازویم را گرفته با خود همراه کرد

 

– لازم نیست پسرم! شما بفرمایید نمیرن سوتفاهم شده خودم حلش میکنـم!

 

بی خیال و پرو در حضورم در حالی که حس کردم می‌خـنـدد جواب نصیبه را داده گفت

 

– حرف زدن با فرشته‌ی رستوران برای هیچ کس سوتفاهم ایجاد نمیکنه مگه ذهن خودش مشکل داشته باشـه خاتون باباطاهـر!

 

بدنم قفل کرده بود اما دلم میخواست توی صورتش میکوبیدم

به سختی سر به سمتش چرخانده نگران نگاه زیر چشمی به او انداختم تا ببینـمش!

واقعا همان دیوانه است؟

درست شناختم وقتی آن صورت را فقط یکبار از نزدیک دیدم؟

 

با وجود ضعفی که از حضور ناگهانی‌اش آن هم با آن ضربه‌ی سنگین که انگار او حتی حسش نکـرد داشتم دلم میخواست جیغ زده بگویم:

 

“یه فکری واسه ذهن مریض خودت بکن گوریل”

 

نگاه هر چند کوتاه و ریزم را دیـد

تنش را جلو کشیده دقیقا میان راه ایستاد پیروز ابرو بالا داده دستهایش را روی سینه قفل کـرد پاهایش را کمی از هم باز کرده ژست شق و رق و مراقبـی به خود گرفت انگار که بگویـد

 

” با وجود من اونم با این ظاهر خفنم! جرأت داری باز فرار کنـی و بخوای بیـای این طرف؟ ”

 

نصیبه حالم را فهمیده با خود کشیدم

– بیا عزیزم بیا فشارت افتاده! شما هم برو سامان جان

 

دلم گریه میخواست تنم یخ کرده می‌لرزید بغض کرده به هوای مادری نصیبه زمزمه کردم

 

– تقـ…صیر شما بود.. که خوردم بهش.. و مسخرم کرد.. منو دید.. دیگه… نمیذاره برم

 

روی نیمکت دایره‌ای دور تا دور ستون کنار ورودی حیاط انتهای آشپزخانه که همه گاهی زمان استراحت از فضای سبز دلنشینش با آن میز و صندلیهای چوبی استفاده میکردند نشاندم

 

بی توجه به نگاه‌هایی که برخوردمان را متوجه شـده بودند در حالی که دستهای سردم را نوازش میکرد لبخند زده گفت

 

– خیلی هم که بد نشـد عزیزم! بالاخره فهمیدی اونی که تو فکر میکنی نیسـت

 

نفسهایم تکه تکه بود

– آره… نیست… چون خیلی… بدتره! چون یه… دیوونه‌ست که مثل… گاو سرشو میندازه پایین و.. هر جا که…

 

دستم را فشرده ساکتم کرد

– هیــــش… آروم.. حالا که طوری نشـد!

 

رو گردانده دختری را صـدا زد

– بیتا جان یه لیوان آب قند میاری؟

 

بی اعتنا به تذکرش که میگفت این مرد را بیش از آنچه فکر میکنم میشناسـد با طعنه گفتم

 

– آره طوری نشـد.. فقط نزدیک بود.. سامان جان نفهمتون… بازم منو بزنه!

 

 

 

 

طعنه‌ام را گرفت خندید، لیوانی که بیتا آورده کنجکاو نگاهمان میکرد گرفته به لبهایم نزدیک کرد

 

– بله سامان جانم جای پسر منه! اون دیو چند سری هم که تو فکر میکنی نیست! اتفاقا خیلی هم آقاست! همه اینجا ازش راضی هستن تو اولین نفری که دست از سرش بر نمیداری دخترم

 

حرصی با لرز لیوان را عقب زدم

– من دست بر نمیدارم؟.. دیو نیســــت؟ نیست و بهم خندید؟…. نیست و به خودش اجازه داد با اون هیکل گنده‌ی بی ریخت راهــو بند بیاره؟… کی گفته اگه همه راضی هستن منم باید باشـم؟ کی گفته منم باید اشتباه همه رو تکرار کنم چون اون از خود راضی مدیر…..

 

اخم کرده حرفم را بریده گفت

– اول اینکه به حرف من راهتو بسـت! بعد هم خسته نشدی از صبح هـی بهم گفتی نفهـم؟

 

“وااای…” بلندی گفته دستم محکم روی دهانم چسبیــد!

بعد از مدتها از هول دیدن آن مرد و حرص و خشم خفته‌ام بی آنکه بفهمم به حرف آمده از خودم دفاع کردم و حالا شد ایــن…!

از صبح دفعه‌ی دومم بود!

 

انگار درست فهمیده‌ام که هر چقدر حرف بزنم یا بخواهم دفاع کرده درستش کنم بدتر میشود!

به جز آن یکبار که با برادرم درباره‌ی بدبختیهایم حرف زدم تا بحال با کسی صحبت کرده‌ام؟

 

از کنارم برخواسته دلخور گفت

– با خود زنی درست نمیشـه! بشین حالت جا بیاد بریم باهاش حرف بزنیم بگم از امروز….

 

به سرعت ایستادم لیوان را به بیتای گیجی که نگاهمان میکرد داده تند گفتم

 

– نمیتونم اینجا بمونم… شما میخواین برم بهش بگـم؟

 

دستهایم که می‌لرزید را بالا گرفته گفتم

– نمی بینین حالمـو؟ بخدا من اگه اینجا باشــ….

 

نصیبه کلافه با “نچــی” عصبــی گفت

– اگه اصلا نبینیش و هی نپری به شخصیتش که منو شرمنده‌ی خودم کنی مشکلت حل میشــه؟ میمونی دلم آروم بگیـره بتونم جواب مادرتو بـدم؟

 

به خیال اینکه محال است راهی باشـد که آن گوریل را نبینـم وقتی روز اول در ده دقیقه دو بار از حضورش شوکه شدم شرمنده از حالش زود گفتم

 

– معلومه که حل میشه!

 

– خوبه پس بشین حالت جا بیاد خودم باهاش حرف میزنم لازم نیست بیای!

 

دلخور زمزمه کردم

– امروز نبینـم… آخرش که چــی؟

 

حرص زد

– وقتی میدونی چرا میگی حل میشـه؟

 

سر به زیر و شرمنده گفتم

– چون شما نصیبه خانومی! نمیخوام از من ناراحت باشین ولی…. ولی گفتین اون جای پسرتونه و من….. ملیحـم که اصلا نمیفهمین چی میگم!

 

جلو آمده مهربان گفت

– میفهمم دختر من میفهمم! تو هم بفهم اگه بمونی و فقط صبر کنی خود بخود حل میشه… فقط لازمه زمان بدی و در نری! میتونی؟ میتونی صبر کنـی؟

 

خسته‌اش کرده بودم، کلافه بود با این شلوغی سر صبحش! باید صبر میکردم شرمنده لب گزیده سر تکان دادم. لبهایش کش آمده مهربان و جاندار گونه‌ام را بوسیده به سمت در رفت

 

اما دل من از حضور مردی که نرسیده در اولین برخورد گفت هنوز همان جانور است و زورش به هر کاری میرسـد میان سینه‌ام از ترس آبرو ریزی دوباره بالا پایین میشـد

 

عکس العملش از به یاد آوردنم میترسـاندم! بخاطر حضورم به نصیبه بد و بیراه نگوید؟

 

*

 

(سامان)

 

متعجب از تصویری که دیدم و باعث شـد بخاطر حالی کردن احترامی که باید به نصیبه بگذارد به آن دختر بچه طعنه بزنم با خودم حرف میزدم

 

در اتاقم را باز کرده وارد شــدم

مگر میشد کسی از نصیبه فـرار کنـد؟

دختر بیچـاره چقدر هم هـول کـرد!

چقدر از برخوردش به مـن ترسیــد!

کم مانده بود از دیدن هیکل درشتم سکته کند!

 

فکر نمیکردم شرارتم در بند آوردن راه برای آشنای نصیبه در لحظه‌ی آخرِ دور شدنش نگرانش کنـد! نگاهش میگفت حتـی ترسیــده!

 

 

 

 

بی اختیار با شرارت لبخندی از حالش زدم با همه‌ی ترسش باز هم میخواسـت فرار کند!

 

– چقدر آشنا بود!

 

به سمت میز رفته مرصاد را گیج در حالی که همه جا را بهم ریخته بود دیدم متحیر پرسیـدم

 

– چه خـبره؟ چرا نرفتـی؟ چیکار میکنـی؟

 

بی خیال بی آنکه حتی نگاهم کند روی صندلی تکانی خورده گفت

– کی آشنا بود؟ ناموس مــردم؟

 

تشر زدم

– زهرمار بیشعور نگفتم ادب داشته باش؟

 

به ضرب از جا کنده شده داد زد

– مگه تو میذاری؟ برو بگیرش یه سره بیاد اینجا ور دلت ولت کنه حواست بیاد سر جاش دیگـه! تولدم که رفتی، کادو هم که دادی، دیگه چه مرگته که هی می پیچونیش منو بیچاره میکنی!

 

جلوتر رفته خیره به کاغذهای بهم ریخته‌ی روی میز کفری پرسیدم

– باز تماس گرفته حالتو گرفتــه؟

 

– نخــــیر… تا تو هستی کسی کاری به کار حال من نداره! اونم عاشق سینه چاکی که نفهمیـده جای اون منو گرفتــی! کدوم گوری بودی دو ساعته؟

 

اخم کرده با منظور گفتم

– به تو باید جواب پس بدم؟ پرسیدم چرا هنوز نرفتیــ….

 

با دیدن گاو صندوق قدیمی با در باز مانده که به یاد پدری که با وجود شعبه‌های دیگر و هتلها اکثرا اینجا پشت این میز کنارش دیده بودمش عوضش نکردم شوکه حرفم نصفـه ماند

 

مرصاد با خنده گفت

– نه خـب! من به توی عوضی جواب پس میدم جیکم هم در نمیاد که حماقتِ اعتماد و سفتــه دادنم نشـه بلای جون!

 

– تو اونو باز کردی؟

 

بیخیال دوباره پشت میز نشست

– بلــــه پررو.. انگار از امروز زحمت اینم با منه! نــه؟

 

– با اجازه‌ی کـی؟ کلیدشو از کجا آوردی؟

 

در گاوصندوق را هل داده به کلیدی که روی قفل پایین بود اشاره کرد

– ایناها از اینجـا..! مگه واسه من نذاشتیش؟

 

تازه به یاد آوردم تماس گرفته قرار داد آقای گرمساری را میخواست که امروز موعـد تمدید و بررسی برای قرار داد مجددش بود آمده بودم قرار داد را بدهم اما از یادآوری درخواست وام بیتا و نبودن مرصاد دوباره به آشپزخانه برگشتم تا با او رو در رو در حضور نصیبه حرف بزنم و کلید روی گاوصندوق مانـد، بیتا را هم از دیدن آن مهمانِ بانمکِ کوچک و فراری که شوکه شد از برخوردمان ندیدم!

 

– گیرم کلید بود باید بازش میکردی؟

 

جا خورد انگار تازه فهمید واقعا به حساب او کلید جا نمانده اما حرصی جواب داد

– چشمت کور میومدی الافم نمی‌کردی فکر کنم از امروز کار منه برم پی مال و اموالت خسیـس!

 

ناله‌ای سر داده دستش توی موهایش چنگ شـد

– ای خـــدااا… ای بمیـری سامـان که جوونیمو حرومت کردم! بیا ببین قرار دادشو کجا گذاشتی بده من برم جدیده رو هم تنظیم کردم امضا بزن! اون دیوونه هربار با گیر دادنش منو کلافه میکنه انقدر زر میزنه تا امضا کنه، تو دیگه دست از سرم بردار!

 

جلو رفته نگاهی به کاغذها انداخته با لبخنـد کجی از حالش گفتـم

– جمعشون کن همه رو مرتب بذار سر جاش قرار دادو گذاشتم تو کشـو پایینی بردار!

 

 

 

سر بالا آورده با حرص گفت

– لال از دنیا بـری بی شرف بد ذات

– هوی.. مودب باش!

 

کلافه کاغذها را جمع می‌کرد که در زدند مرصاد تند گفت

– باز نکن! بیا اول امضا بزن من برم

 

– خب حالا… شاید واجب باشـــه؟

 

– من از همه واجب ترم بقیه مستحب هم نیستن! امروز کرجم باید برم

 

نزدیک شده کلافه کاغذ قرارداد را به سمتم گرفته گفت

– تو که خونه و زندگی رو از کرج کشوندی اینجا خب اون هتل، رستوران ها رو هم می‌آوردی! میدونی بعضی روزها دو بار میرم برمیگردم؟

 

لبخند زده در حالی که روی مبل می نشستم هم برای خودنویسش دست دراز کردم هم قرار داد را خواندم هم بلند گفتـم

 

– بفرماییــد

 

نگاهم به صفحه‌ی روبرویم بود که صدای نصیبه از جا کندم

– خسته نباشـــی

 

به سرعت از جا برخواستم اینجا قبل از مرصـاد همیشه نصیبه و بابا طاهر اولویتـم بودند

– سلامت باشیــد.. جانـــم؟

 

تا دهان باز کرد مرصاد گفت

– دو دقیقه بمونین نصیبه خانوم این دهنشو باز کنه دیگه نمی بنده میره منبر میمونم تا شـب!

 

به دستـم اشاره زد

– بزن بـرم!

 

اخم کرده از بی ادبی‌اش گفتم

– نخــوندم!

– من خوندم حله!

 

بی اعتنا شروع به خواندن کرده رو به نصیبه گفتم

– بفرمایید حواسـم به شماسـت!

 

مرصاد با “نچــی” روی مبل افتاد

– بفرمایین نصیبه خانوم! رفت رو منبر جهالت حالا حالا ها پایین نمیاد! تا شب گیرم

 

نصیبه که حرف نزد نگاهش کرده پرسیدم

– چیزی شــده؟

 

لبخند گرمی روی صورتش نشسـت

– تمام حواستو میخـوام

 

خم شده قرارداد را روی میز گذاشتم خودنویس را روی آن رها کرده با اشاره به مبل گفتـم

 

– بفرماییـد.. تمام حواسم از الان مال شما

 

مرصاد پوفی کرده کشیده گفت

– فــــــاااتحــــه…!

 

نصیبه با لبخند جلو آمده گفـت

– نیروی جدید نمیخواین؟

 

– اگه شما میگین حتما میخوایم!

– جــدی پرسیدم پسـرم؟

 

– منم جدی گفتـم! اینجا مال شما و باباطاهره! جدای اون آشپزخونه همه‌ی سالنو هم که وقتی منو مرصاد نباشیم شما اداره می‌کنید! بابا طاهـر هم که اگه نباشن نمیدونم کارهای بین شعبه‌ها رو کی راست و ریس کنه، هر زمان هستم انقدر شلوغم که اینجا رو یادم میره! پس هر طور شما صلاح میدونید! اگه لازمه و کسی میخواد بیاد خودتون هماهنگش کنید فقط اُکی شـد برای قراردادش به مرصاد اطلاع بدیـد تا سر وقت امضاش کنم

 

– آره این نُخودیه من و شما نباشیم همه چی به فناست!

 

نصیبه نگاه گرفته بی توجه به حرف مرصاد با تردید گفت

– هر چی صلاح میدونـی!

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 8

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان تاروت

  خلاصه رمان :     رازک دختری از خانواده معمولی برای طرح دانشگاهی وارد شرکت ساختمانی بنام و مطرحی از یه خانواده پولدار…
رمان کامل

دانلود رمان اسطوره

خلاصه رمان: شاداب ترم سه مهندسی عمران دانشگاه تهران درس می خونه ..با وضعیت مالی خانوادگی بسیار ضعیف…که برای کمک به مادرش در مخارج…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x