رمان الهه ماه پارت ۱۶۸

4.6
(56)

 

 

ابروهایش ناخودآگاه بالا میپرد و شوکه به خودش اشاره میکند..

 

_من..؟

 

 

مرد با چشمانی که میخندد سر پایین می اندازد و ماهک هول شده توضیح میدهد…

 

 

_و..ولی من نمیتونم..خوب شاید شما ندونید ولی شرایط من..

 

_میدونم ..خیلی خوب همه چیزو میدونم..

 

_نه نمیدونید من..

 

مرد باصدایی بلند و لحنی محکم توضیح میدهد..

 

_میدونم که یک ترم کامل از دانشگاه مرخصی گرفتید و این ترم هم از نیمه های فصل شروع کردید..

میدونم که حافظتون و تو یه حادثه از دست دادید و

حتی اینم میدونم که هنوز حافظتون کامل برنگشته و برای همین نتونستید خودتون و با شرایط جدید وفق بدید…

با این وجود بازم شما بر حسب عملکردی که ترمای قبل داشتید مورد تایید اساتید بودید و اونهام با علم به تموم شرایطی که دارید شمارو به ما پیشنهاد دادن…

به علاوه اینکه فراموشیتون یه ضایعه ی مقطعیه که هیچ ربطی به هوش و استعداد ذاتیتون در این زمینه نداره …

 

_ولی با این حال بازم ..

 

 

دستش را در جیب شلوارش فرو میکند و پیش از آنکه اجازه دهد کلام دخترک کامل منعقد شود سر خم میکند..

 

 

_هیچ عجله ای برای تصمیم گیری نیست خانوم سعادت…خوب فکراتون و بکنید و بعد از اینکه همه جوانب رو کامل سنجیدید میتونید بعداً بهم جواب بدید…

 

 

ماهک وا رفته دهانش را باز و بسته میکند و او با یک خداحافظی محترمانه از کنارش عبور میکند..

 

 

 

 

 

به محض دور شدنش بچه ها به سمتش هجوم می برند و باران سوال است که روی سرش آوار میشود..

 

_ماهک این پسره چیکارت داشت؟

 

_ یه ساعته چی بهت میگفت؟

 

_نکنه بهت شماره داده..اگه آره بگو خودم برم گردنشو بزنم…

 

_ چی بهش میگفتی که بهت لبخند زد..

 

_وا چرا ماتت برده دختر خوب حرف بزن..

 

_ هی.. ماهک ..با توام یه چیزی بگو ..

 

_نکنه مردی …؟

 

ماهک عاصی از سوال هایشان پلک روی هم میفشارد و درحالیکه دندان هایش را روی هم میساید شاکی به سمتشان برمیگردد..

 

_میشه خفه خون بگیرید ..فقط یه لحظه..

 

میگوید و بی توجه به چهره ی مبهوتشان از کنارشان عبور میکند..

 

امیر شوکه انگشت اشاره اش را سمت او میگیرد..

 

_دقت کردین این دختر از وقتی حافظه اش و از دست داده چقدر سرد و بی عاطفه شده..دیگه هیچیش شبیه اون ماهک قبل نیست..

 

 

سهیل با حالتی به ظاهر جدی لوده لب میزند..

 

 

_تقصیر خودش که نیست ..همه اش زیر سر اون پسره ی تخسه با اخلاق یخیش ..

تو این مدت خلق و خوی ماهکم مثل خودش کرده..

 

 

امیر با حالتی احمقانه به فکر فرو میرود..

 

 

_راست میگیا چرا به عقل خودم نرسیده بود؟

 

 

_تو مگه عقلم داری..؟

 

_چی..؟

 

ستاره است که کنایه میزند و سهیل دستش را دور لبش میکشد تا لبخندش را مهار کند..

 

ستاره با حالتی عاقل اندر سفیه پوزخند میزند ..

 

 

_ اگه دو دقیقه لال مونی بگیرید می‌میرید..

 

 

میگوید و بی توجه به چهره ی مبهوتشان از کنارشان عبور میکند..

 

_این دوتا چشونه امروز…؟

 

 

 

 

سهیل بی تفاوت از ستاره نگاه میگیرد و همینکه بر میگردد با غزاله چشم در چشم میشود

 

_هان..؟چیه..؟تو دیگه چه مرگته که عین بز زل زدی به ما..

 

 

غزاله با تاسف ناچ ناچی میکند ..

 

 

_احمقــــا..

 

 

میگوید و همزمان پشت چشمی برایشان نازک میکند که امیر با مردمکی گشاد شده پچ میزند..

 

 

_ا..ای..این..این الان چی گفت ..؟

 

سهیل حالت ناباوری به چهره اش میدهد

 

_این تخم سگم برامون آدم شده…

 

با ناله میگوید و بدون آنکه به غزاله مهلت دور شدن بدهد همزمان به سمتش خیز بر میدارند ..

 

 

غزاله لحظه ای به عقب برمیگردد و با دیدنشان که به سمتش می آمدند از ترس جیغ خفیفی کشیده ، به طرف دخترها پرواز میکند…

 

 

ماهک و ستاره مقابل در مشغول حرف زدن راجب پروژه بودند و طرحی که دقایقی پیش به او پیشنهاد شده بود که صدای جیغ غزاله را از پشت سر میشنوند..

 

 

_برید کنار برید کنار برید کناااار…

 

 

ماهک بر میگردد..

چشمانش با دیدن غزاله و سرعتی که به سمتشان میدوید گرد میشود.. پاهایش به زمین میخ میشود و پیش از آنکه بتواند عکس العملی نشان دهد ستاره است که پیش دستی کرده با یک حرکت او را به سمتی دیگر هول میدهد …

 

_د برو کنار دیگه دختر..مگه نمیبینی ترمز بریده

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 56

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x