نگاهی به ساعت مچی ام می اندازم
ساعت ۳ و نیم صبح را نشان میدهد و باید عجله کنم چون کمی بعد همه برای نماز صبح بیدار خواهند شد
ساک کوچکم را که از قبل آماده کرده ام بر میدارم و با قدم های آرام سمت در اتاق میروم
در را با کلید یدک باز میکنم و با کمترین سر و صدا از پله ها پایین میروم
در پایین را هم بی صدا باز میکنم و بعد از خاج شدن از عمارت به سمت ترمینال قطار میروم
برای ساعت ۴ صبح بلیط دارم و تا آنها متوجه نبود من بشوند به بندر رسیدهام
سوار قطار که میشوم نفس آسودهای میکشم و سرم را به پشتی صندلی تکیه میدهم
با هزار و یک بدبختی کسی را پیدا کردهام تا به صورت قاچاقی به دبی بروم
رفتن با هواپیما ریسک بزرگیس و احتمال دستگیر شدنم بسیار زیاد است به همین دلیل هم قاچاقی رفتن را انتخاب کردهام
آنقدر به آینده نامعلومم فکر کردم که چشمانم کم کم گرم خواب شده و در دنیای بیخبری فرو میروم
★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★
ارسلان
مشتم را محکم روی فرمان میکوبم و پر از حرص در حالی که دستم به سمت موبایلم میرود زیر لب میگویم
_آخ،آخ آتوسا……………آتوسا دعا کن پیدات نکنم………….دعا کن پیدات نکنم که اگه پیدات کنم یه بلایی سرت میارم تا عمر داری فکر فرار کردنم به سرت نزنه
شماره میلاد را میگیرم و تماس را روی بلندگو قرار میدهم
از شدت خشم نفس نفس میزنم و حرصم را بر سر پدال گاز خالی میکنم و با سرعت به سمت عمارت حاج همایون میرانم
به بوق های آخر نزدیک میشود که بالاخره صدای خواب آلودش در ماشین پخش میشود
میلاد_چی میگی سر صب؟
کلافه و عصبی غرمیزنم
_ببند دهنتو تن لشتو جمع کن ظهر شده تو هنوز خوابی
خمیازهای میکشد و میگوید
میلاد_چته باز افسار پاره کردی
_خفه شو میلاد………همین العان پا میشی رد شمارهای که برات میفرستم رو میزنی
میلاد_خط روشنه؟
کلافه دستی لایه موهایم میکشم
_نه خاموشه
دادی که میزند باعث میشود صدای موبایل را کم کنم
میلاد_اخه ابله………..تو که ادعای زرنگیت دهن همه رو سرویس کرده من رد گوشی خاموش رو چجوری بزنم
ارسلان_صداتو بیار پایین…………..
با نزدیک شدن به عمارت حاج همایون میگویم
ارسلان_بعدا بهت زنگ میزنم
منتظر جوابی از سمت او نمیشوم حین پارک کردن ماشین روبهروی در عمارت به تماس پایان میدهم
با ورود به عمارت متوجه سر و صداهای داخل آن میشوم
هرچه نزدیک تر میشوم صدا ها بیشتر میشوند
با ورود به ساختمان عمارت صدای فریاد حاج همایون واضح به گوش میرسد
حاجی_دخترهی خیرهسر………….پیداش کنم زنده زنده چالش میکنم…………فکر آبروی منو نمیکنه دختره معلوم نیس…………….
هموز حرفش تموم نشده بود که هین رفتن به سمت پذیرایی با صدای بلندی گفتم
_حاجی،یواش برو ما هم بهت برسیم
با رسیدن به پذیرایی دست هایم درون جیب شلوارم میگذارم و ادامه میدهم
_اگه شما آنقدر به فکر آبروت نبودی العان آتوسا اینجا بود
چند قدم جلو میروم و روبهرویش میایستم
_دیشب چیکارش کردین که العان فرار کرده؟
کف دستش رو محکم تخت سینم کوبوند
حاجی_دیشب پیش تو بود……… من چیکارش کردم ؟
پوزخندی زدم
_دیشب جلوی در که پیاده شد حالش خوب بود، قبول کرده بود این ازدواج رو
پشت دستم را چندبار به قفسه سینهاش میکوبم و از بین دندان های کلید شدهام غر میزنم
_اگه آتوسا رو پیدا نکنم یه این عمارت رو روی سرتون خراب میکنم
عقبگرد میکنم و با قدم های بلند از عمارت بیرون میروم
خودم هم نمیدانم این دختر چرا اینقدر برایم مهم شده است اما فقط به دنبال پیدا کردنش هستم
سوار ماشین میشوم و به سمت کارخانه میروم
★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★
آتوسا
با صدای زنگ موبایلم لای پلک های به هم چسبیده ام را باز میکنم و با خود فکر میکنم که قبل از سوار شدن موبایلم را خاموش کردهام
موبایل جدیدم را برمیدارم و نگاهی به شماره دیانا میاندازم
حواسم به خط جدیدم نبود
خطی که کسی جز دیانا شماره اش را ندارد
تماس را وصل میکنم و گوشی را کنار گوشم میگذارم و با صدای خفه ای پچ میزم
_الو؟
صدای نگران دیانا توی گوشم میپیچد
دیانا_کجایی تو؟؟؟؟……….مگه قرار نبود بهم زنگ بزنی؟
کمی در جایم جابهجا میشوم و دستی به گردن دردناکم میکشم
_یادم رفت
دیانا_کجایی آتوسا؟ چرا همه دارن دنبالت میگردن؟
با کمی مکث میگویم
_دیانا دارم میرم………………….واسه همیشه
صدایش نگران تر میشود
دیانا_کجا داری میری؟؟؟درست حرف بزن ببینم
_توی قطارم میخوام برم دبی………….قاچاقی
صدای اینبار بهت زده است وقتی میگوید
دیانا_چه غلطی کردی خره…………….میفهمی داری چی میگی؟
_بهتر از هر زمان دیگه ای میفهمم
این حرفم عصبیاش میکند
دیانا_احمق تو اصلا میدونی دخترایی که قاچاقی میرن دبی واسه چی میرن؟
خودم هم ترسیده بودم اما ظاهرم را حفظ کرده و میگویم
_برام مهم نیست…………….دیگه نمیخوام اینجا بمونم،ارسلان خیلی خوبهها ولی من میترسم از اینکه شبیه اونا باشه، دیگه از این شهر و آدماش بدم میاد……….از باید و نباید های اون عمارت نحس بدم میاد
خواست چیزی بگوید که حرفش را قطع کرده و میگویم
_دیانا…………….فقط تو میدونی من کجا دارم میرم ولی به هیچ کس هیچی نمیگی…………به هیچ کس
با لجبازی میگوید
دیانا_نخیر من به ارسلان میگم…………تو نمیفهمی داری چیکار میکنی
پوزخندی بر روی لبهایم نقش میبندد
_اگه……………اگه کسی پیدام کنه یا به کسی چیزی بگی خودمو میکشم……..……..میدونی که میکنم……..پس حواست باشه
منتطر جوابش نمیمانم و تماس را قطع میکنم
سرم را به صندلی تکیه میدهم و خیره به بیرون به آینده نا معلومم فکر میکنم
خوهاشنننن پارتاشو طولانی کنه
سعی میکنم طولانی تر باشه
شاید هم امروز یه پارت دیگه ازش بدم
خیلی هم عااااالی 😘
عالی
😘
میشه یه پارت دیگه بگی عزیزم
اگه شد چشم🥰