رمان تو را در بازوان خویش خواهم دید-پارت ۱۰

4.9
(9)

 

 

ببخشید، باشه؟

 

کمی آرام‌تر شدم و بی‌صدا اشک ریختم.

شروع کرد به قربان صدقه رفتن و من دلم برای محبت‌هایش تنگ شده بود..‌.

 

_ دورت بگردم من، خوشگل من که نباید گریه کنه…

دیگه هر چی بوده، تموم شده.

فراموشش کن. ارتباطم با شایان‌و هم قطع کردم، نمی‌بینمش که اذیت بشی، باشه؟

 

سرش را پایین آورده بود تا بهتر صورتم را ببیند.

آرام جواب دادم:

 

_باشه…

 

روی موهایم بوسه زد و من چشمانم را بستم.

دیگر از دستش ناراحت نبودم و احتمالاً ارتباطمان مثل سابق شده بود.

 

مدتی که در همان حال گذشت، سرم را بالا گرفت به لب‌هایم خیره شده.

 

_ آخ که چه‌قدر دلم تنگ شده بود برای این دو تا شهد عسل!

 

ابتدا بوسه‌ی کوتاهی به لب‌هایم زد و قصد داشت ادامه دهد اما خودم را کمی عقب کشیدم.

 

سوالی نگاهم کرد و من خودم هم نمی‌دانستم چرا امتناع کردم!

تصور یک بوسه‌ی عمیق و طولانی، باعث می‌شد موجی از انرژی منفی در دلم بنشیند…

 

 

چی شد عزیزم؟

 

لب گزیدم و با خجالت گفتم:

 

_یه‌کم حالم خوب نیست.

 

نگران چشم گرداند و سر تا پایم را بررسی کرد.

 

_ چی شده مگه؟!

 

مجبور شدم دروغ بگویم و به همین دلیل نگاهش هم نکردم.

 

_نمی‌دونم، سرم درد می‌کنه.

من دیگه برم اهورا…

 

_ کجا می‌خوای بری؟ صبر کن برات مسکن بیارم.

 

_نه،‌ می‌ترسم خوابم ببره.

مامان، بابای منم که می‌شناسی، خیلی گیر می‌دن.

می‌آم بعدا…

 

به ناچار سر تکان داد و موافقت کرد اما مشخص بود که از پس زدنش دلخور شده.

 

قبل از ترک کردن خانه، گونه‌اش را بوسیدم و گفتم:

 

_دوستت دارم.

 

_ منم، قول می‌دم جبران کنم.

ببخشید که شب تولدم برات خاطره بدی شد.

می‌خواستم خیلی متفاوت و به یاد موندنی بشه، نمی‌دونم چرا این‌طوری شد…

 

_ اشکالی نداره، قراره تولدای زیادی رو در کنار هم باشیم و اون خاطره رو هر دو فراموش می‌کنیم.

 

از حرفم مطمئن نبودم اما نمی‌خواستم عذاب وجدان داشته باشد!

 

 

در حال بازگشت به خانه بودم، که موبایلم زنگ خورد.

با دیدن شماره‌ی آرتا باتعجب تماس را پاسخ دادم. مگر هنوز سفر نبود؟

 

_تو برگشتی ایران؟!

 

_ علیک سلام!

 

_ خب سلام، کی اومدی؟ چرا نگفتی داری می‌آی؟

 

_همین الان رسیدم و تو اولین نفری هستی که خبر دادم بهش.

 

_یعنی مامان و بابا ندیدنت هنوز؟

 

_نه، چون نرفتم اون‌جا، خونه دوستمم.

 

از این عادت‌ها نداشت.

با تعجب پرسیدم:

_خب چرا رفتی اون‌جا؟

 

_می‌خواستم اول با تو هماهنگ کنم اقدامات لازم رو فراهم کنی، بعدش بیام.

 

لحنش چیزی مابین شوخی و جدی بود.

نمی توانستم متوجه شوم واقعا داشت شوخی می‌کرد یا نه…

حس‌ می‌کردم یک‌جای کار میلنگد و احتمالا اتفاقی افتاده.

 

_چی می‌گی؟ دقیقاً چه غلطی کردی که جرات نداری بیای خونه؟

 

_عزیزم، این چه طرز حرف زدن با برادرته؟

 

این‌ طفره رفتن‌هایش بیشتر از قبل مطئنم می‌کرد!

 

_ یعنی می‌خوای بگی هیچ غلط نکردی؟!

 

_از نظر خودم که غلط نیست!

 

پس قطعا کاری کرده بود…

 

_و از نظر مامان و بابا؟

 

بعد از چندلحظه مکث، گفت:

 

احتمالا…..

 

 

به ناچار گفتم:

 

_باشه الان می‌آم، ببینم چه گندی زدی!

 

تماس را قطع کردم و از راننده خواستم مسیرش را عوض کند.

مدتی بعد، مقابل خانه‌ی دوست آرتا بودم.

 

هرچه فکر می‌کردم که چه کاری کرده به نتیجه‌ای نمی رسیدم، اما طولی نکشید که جواب سوالم را گرفتم!

لازم نبود سوالی بپرسم یا او توضیح دهد!

تتوی عجیب و غریبی که از بازو تا مچ دستش را پوشانده، خود گویای همه چیز بود!

 

با ناباوری و دهانی که از تعجب نیمه‌باز مانده بود، وارد خانه‌ی کوچک دوستش شدم.

 

_ تو چی‌کار کردی؟

 

ابلهانه جواب داد:

 

_تتو کردم، قشنگه؟

 

نگاه عاقل اندر سفیهی به او انداختم.

 

_بابا می کشتت، می‌دونستی؟

 

_ آره، برای همینه که می‌خوام آماده‌شون کنی؛ بفهمن جریان از چه قراره وقتی من‌و دیدن، خیلی هم تعجب نکنن.

 

چه توقعی از من داشت؟

بابا قطعاً دیوانه می‌شد!

مگر من جادوگر بودم که با چند ورد بتوانم آرامش کنم؟

 

_ متاسفم، کاری از دستم بر نمی‌آد.

از همین حالا فاتحه‌ی خودت‌و بخون!

 

 

به روی خودش نیاورد و گفت:

 

_بگیر، بشین.

فعلاً لازم نیست از همین حالا تو دلم‌و خالی کنی.

 

روی مبل ساده‌ای که چندان هم زیبا نبود، نشستم.

 

_خب راست می‌گم دیگه، خدایی چرا تتو کردی؟!

 

آهی کشید و لحظاتی ساکت شد.

انگار در خودش و افکارش غرق شده بود.

 

_من خسته شدم لوا، می‌فهمی؟!

چرا اونا باید همش برام تصمیم بگیرن؟ فقط هم من نه! برای تو هم دارن همین کارو می کنن!

انگار نه انگار که ما بزرگ شدیم.

تو خودت دانشجوی فوق لیسانسی، ولی چه‌قدر استقلال داری؟ هیچی!

برای هر کاری که می‌خوای بکنی، باید جواب پس بدی و خیلی از اوقات دروغ بگی!

این‌طوری نگام نکن، خبر دارم از خیلی از مخفی‌کاراییات!

 

نکند منظورش به اهورا بود؟!

 

_ خود من اصلا!

بیشتر از این که تو خونه‌ی خودمون باشم، همش خونه دوستامم.

فقط برای این‌که بتونم تو حال خودم باشم، آویزونشونم.

هر وقتم که اومدم این‌جا، بابا یا مامان، به بهونه‌های مختلف من‌و برگردوندن خونه!

من دوست دارم آزاد باشم، ولی اونا بال و پر من‌و بستن…

 

با بخش‌های زیادی از حرف‌هایش موافق بودم.

ما پدر و مادر سخت‌گیری داشتیم.

آن‌ها هیچ‌وقت استقلالمان را به رسمیت نشناختند و گاهی آن‌قدر کنترل‌ کردن‌هایشان آزار دهنده‌ بود، که هر کسی را عاصی می‌کرد.

 

البته نه فقط خانواده‌ی ما، که همه افراد ساکن در مجتمع، همین سخت‌گیری را داشتند.

 

با این حال باید آرامش می‌کردم تا آن‌قدر تند پیش نرود‌.

باید حرفی می‌زدم تا آتش ماجرا، بیش از این شعله‌ورتر نشود.

 

_ ببین روی مامان نمی‌شه زیاد حساب باز کرد.

چون نود و نه درصد مواقع، موافق باباست؛ اگر هم نباشه، بابا نظرش‌و عوض می‌کنه و به سمت خودش می‌کشونه!

تازه، این سخت‌گیری رو نه فقط بابا که همشون دارن!

مثلا همین عمه‌کتایون وقتی فهمید فرهاد با شمیم دوست بوده، حاضر نشد بره براش خواستگاری!

مگه کم خونشون رو تو شیشه کرد تا به این وصلت رضا بده؟

یا مامان نوردخت و بابا ایرج، ندیدی چه‌قدر به همه گیر می‌دن؟

من که هر وقت دارم می‌آم خونه، طبقه‌ی هم‌کف که مامان‌بزرگ می‌بینتم، بالاخره یه گیری به لباسم، آرایشم یا تیپ می‌ده! کلا مدلشون این‌جوریه فدات‌شم، آدمای سنتی هستن.

حتی تاحدودی مذهبی‌ان.

خیلی چیزا رو نمی تونن باهاش کنار بیان.

یه وقتا برای این که کارت راه بیوفته و کم‌تر اذیت بشی، باید یه سری مسائل‌و نادیده بگیری یا حداقل علنی جار نزنی که مخالفی.

مثلا وقتی اون‌جوری رک می‌گی من خوشم نمی‌آد نماز بخونم، خب باعث می‌شه بابا باهات چپ بیوفته.

اگه یه‌کم سیاست داشته باشی، چی می‌شه مگه؟

همش می‌خوای با همه بجنگی!

نکنه می‌خوای تهش بشی یه آدم طرد شده که هیچ‌کس نمی‌خوادش؟

دوست داری بشی مثل راستین که هیچ‌کس حتی دوست نداره نگاهش کنه، هیچ‌کس قبولش نداره؟

تو اگه بخوای به رفتارت ادامه بدی، مثل اون می‌شی از من گفتن بود!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.9 / 5. شمارش آرا 9

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان آنتی عشق

خلاصه: هامین بعد ۱۲سال به ایران برمی‌گردد و تصمیم دارد زندگی مستقلی را شروع کند. از طرفی میشا دختری مستقل و شاد که دوست…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
مهرناز
2 سال قبل

این رمان رو نصفه خوندم و خیلی دوست داشتم کاملش رو بخونم
هر روز پارتگذاری میشه؟

دسته‌ها

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x