غذا را روی میز چیدم و بابا رو صدا زدم.
نگاهی به ساعت روی دیوار انداختم.
از نُه شب گذشته و احتمالاً آرتا بیخیال آمدن شده بود وگرنه حتما تا الان میآمد.
_به به، دختر خوشگلم چی پخته؟
لبخندی زدم و روی صندلی نشستم.
_با همکاری مامان آماده شد.
_ دست خانم خوشگلمم درد نکنه که همیشه به فکر منه!
با دیدن خورش کرفس، حسابی کیفور و خوش اخلاق شده بود.
ظرف سالاد را جلو کشیدم و چنگالی برداشتم.
_ با این سیر میشی بابا؟ یهکم خورش بخور دلتو بگیره.
_ممنون، شبا اصلا غذای سنگین نمیخورم؛ این نکته رو هم اضافه کنم که از خورشکرفس متنفرم!
بابا خواست حرفی بزند که با صدای باز شدن در، دهانش نیمه باز ماند.
با تصور اتفاقی که افتاده بود، چشمانم گرد شدند.
باکندترین حالت ممکن، سر برگرداندم و با دیدن آرتا، نفسم در سینه حبس شد.
بابا که توقع دیدن پسرش را نداشت، از جا بلند شد و او را در آغوش گرفت.
مامان اما سرسنگین بود و به خوش و بشی کوتاه اکتفا کرد.
بابا، از رفتار مامان افشان تعجب کرده بود؛ با این حال دست پشت کمر آرتا گذاشت و گفت:
_بیا بشین، چه به موقع اومدی، دقیقا سر شام!
چمدونت کو بابا؟ چرا خبر ندادی داری میآی؟
آرتا سعی میکرد طبیعی رفتار کند.
لبخندی زد و گفت:
_اول رفتم خونهی دوستم، خیلی خسته و داغون بودم، گفتم به خودم برسم تا شب، بعد بیام سوپرایز بشید.
نگاهش را از آرتا گرفت و دوباره روی صندلی و پشت میز نشست.
_ حالا مگه ما داغونتو ندیدیم؟
همون وقتی که رسیدی، میاومدی دیگه…
بابا اصلا نظر مساعدی راجع به دوستان آرتا نداشت و تصورش این بود که او تمام مدت در آنجا مشغول فسق و فجور بود.
شام با سکوت سنگین مامان و صحبتهای گاه و بیگاه بابا و آرتا پیش رفت.
از آنجایی که استرس داشتم، کمحرفتر از همیشه بودم.
بعد از گذشت دقایقی کنارم نشست و با صدای آرامی گفت:
_ میخوام بهشون دستمو نشون بدم.
چشمغره رفتم و پچ زدم:
_دیوونه شدی؟! آخر شبی تو هم حوصله دعوا داریا!
الان که چیزی نفهمیده، ولش کن برو بخواب.
الکی شر درست نکن.
لجبازانه، سرش را بالا و پایین کرد.
_ نه، اینطوری فایده نداره ؛ راحت نیستم.
همش باید نگران باشم که بالآخره کی میفهمه، بعدشم نمیتونم که تا آخر عمرم آستین بلند بپوشم!
خدایا چه کار میکردم از دست این برادر لجباز و کلهخر…
_به نظرم بهترین راه اینه که وقتی سفری یا کلاً تهران نیستی، بهش بگی.
درسته که بازم عصبانی میشه، ولی مطمئنم که تا وقتی تو برگردی، از شدت خشمش کم شده.
من و مامان هم فرصت میکنیم آرومش کنیم، ولی بخوای دقیقا همین امشب مستقیم به خودش بگی و تو چشماش زل بزنی، فکر کنم خیلی بد بشه…
شک نداشتم که حرفهایم حتی ذرهای باعث تردیدش نشد.
_ببین لوا، من کوتاه نمیآم!
خسته شدم از سانسور کردن خودم.
مگه چیکار کردم که عین فراریا برم یه شهر دیگه؟
بعدشم مگه من بچهم؟
مثل اینکه بیست و شیش سالمهها!
یعنی هنوز وقتش نرسیده که خودم برای خودم، تصمیم بگیرم؟
بقیهی پسرای همسن و سال منو دیدی؟!
چهقدر آزادی دارن… اون وقت من چی؟
هی تن و بدنم بلرزه که چرا کاری رو انجام دادم که دوست دارم!
توجه بابا به بحثمان جلب شده بود.
_چی دم گوش هم پچ پچ میکنید؟!
آرتا گلویش را صاف کرد و بیتوجه به ایما و اشارههای من، گفت:
_میخواستم باهاتون حرف بزنم.
_ بزن، چی شده؟!
بدون اینکه هول شود یا استرس داشته باشد، قاطع حرف میزد.
_اتفاق خاصی که نیوفتاده، لوا الکی شلوغش کرده.
بابا نگاهی به من انداخت و با تردید پرسید:
_ چیو؟!
_تتو کردن منو!
خدای من… ! این دیگر چه طرز خبر دادن بود؟!
آرتا داشت گور خودش را میکند…
بابا مات مانده بود و انگار برای درک آنچه شنیده بود، به زمان بیشتری نیاز داشت.
دهانم نیمهباز مانده بود و با ترس نگاهم ببین بابا و آرتا میچرخید.
قلبم آنچنان به قفسهی سینهام میکوبید که حس میکردم تا سکته کردن فاصلهای ندارم.
من خشم بابا را دیده بودم…
با صدایی که بلندتر از حالت عادی بود، پرسید:
_چیکار کردی؟
_ گفتم که، دستمو تتو کردم.
هر لحظه سرختر و چشمانش گردتر میشد.
خدا به دادمان برسد…
_چه غلطی کردی؟
_ای بابا… چند دفعه بگم؟
روی دستم تتو کردم، از نظر شما ایرادی داره؟!
دیگر خودداریاش را از دست داد.
از جا بلند شد و فریاد زد:
_ گوه خوردی که تتو کردی حروم لقمه!
آرتا نفسش را محکم به بیرون فوت کرد.
_بابا درست صحبت کن!
خنده عصبی و پر از تمسخری کرد و به سمت آرتا خیز برداشت.
_مثلاً درست صحبت نکنم، میخوای چه غلطی بکنی؟
تو با اجازه کی رفتی تنتو نقاشی کردی؟
مگه بیصاحابی؟
این دختره، با مانتوی زرد و قرمز و شلوار تنگ و چسبون، میره بیرون، کم بود، حالا تو هم واسه من یاغی شدی؟!
به کی رفتین شما دوتا که قرتی و بیحیا شدین؟
صدای آرتا هم بالا رفته بود؛ هرچند که سعی داشت خودش را کنترل کند.
_یعنی هر کی مانتو رنگی بپوشه یا تتو کنه، بیحیاست؟
این چه طرز فکریه شما داری؟
خودتون خسته نشدید از افکار پوسیده و قدیمیتون؟
شما با تتوی دست من بی آبرو میشید؟
یعنی اینقدر آبروتون سست و بیپایهست که با یه تتو از بین بره؟
هنوز جملهاش را تا انتها نرسانده بود که سیلی سنگینی روی گونهاش نشست.
ناخودآگاه جیغ کشیدم و بابا را صدا زدم.
مامان خودش را وسط انداخت تا کمی جو را آرام کند
دست روی بازویش گذاشت و با همان لحن آرام و لطیفی که بابا در برابر او ضعف داشت، گفت:
_ کوروش جان، خواهش میکنم خودتو کنترل کن.
حالا که چیزی نشده… اصلاً تتوی دستش جوری نیست که تو حالت عادی دیده بشه.
آستین بلند که بپوشه کاملاً دستش پوشیده میشه.
چرا حرص الکی میخوری؟ خدایی نکرده باز فشارت میزنه بالاها…
جوونه دیگه، کلهش بوی قرمه سبزی میده.
یه چندوقت دیگه خودش سر عقل میآد عزیزم.
بابا لحظهای مکث کرد و نگاهی به دست آرتا انداخت.
با وجود پیراهن آستینبلندی که پوشیده بود، هیچ چیز دیده نمیشد، اما انگار آرتا زده بود به سرش! پاک قاطی کرده بود…
_نه مامانجان، شما لطفاً دخالت نکن.
من هنوز سر حرفم هستم!
کجای دنیا، نه اصلا کجای همین ایران، پسر به گندگیِ من، با صد وهشتاد سانت قد و هفتاد، هشتاد کیلو وزن، برای یه طرح روی تن خودش اینقدر توضیح میده و سوال، جواب میشه؟!
به من اشاره کرد و ادامه داد:
_همین لوا رو میبینید؟ بدبخت هر کاری میخواد بکنه، مجبوره بهتون دروغ بگه!
اونم یه دختر بیست و چهار، پنج سالهست؛ ولی چهقدر آزادی داره؟ هیچی!
چرا نمیذارید راحت باشیم؟
مگه من چیکار کردم که اول لوا باید بیاد شما رو آروم کنه و شما باید با بابا حرف بزنی تا منو مورد رحمت خودش قرار بده!
من دیگه خسته شدم، کاش یهکم درک کنید…
حرف آرتا باعث پس زده شدن مامان و شعلهورتر شدن خشم بابا شد.
در فاصلهی چندلحظه همهچیز بهم ریخت!
به خودم که آمدم، بابا افتاده بود به جان آرتا و مامان جیغ میزد!
همهی خانههای این ساختمان مجهز به عایق صدا بودند و مطمئن بودم قرار نبود کسی به دادمان برسد.
من هم به کمک مامان رفتم اما کوچکترین تاثیری نتوانستم بگذارم چرا که بابا با یک هل کوچک، مرا به عقب پرت کرد اما به خاطر من کموزنی و سبکیام تعادلم را از دست دادم و پخش زمین شدم.
نالهای از درد کردم اما کسی متوجهم نشد.
انگار تمام دردها و کوفتگیهایی که به لطف شایان نصیبم شده بود، با شدت بیشتری برگشته بودند.
بابا کاملا کنترل اعصابش را از دست داده بود و فحشهای بدی به آرتا میداد.
آرتا هم کمی مراعات نمیکرد و جوابش را میداد حتی در وضعیتی که در حال کتک خوردن بود!
نمیتوانستم این وضع را تحمل کنم. باید کاری میکردم… اما چهکار…
به زحمت از جا بلند شدم. انگار مامان هم فهمیده بود نمیتواند جدایشان کند. با ناباوری نگاهشان میکرد.
بارها آرتا و بابا بحثشان شده بود.
بارها دعوا کرده بودند… اما نه به این شدت!
تا به حال نشده بود حرمت یکدیگر را زیر پا بگذارند.
سراسیمه به بیرون خانه پریدم و سرگردان به دور خودم چرخیدم.
حتی نمیدانستم به سراغ چه کسی بروم…
بابا ایرج با آن سن و سال مگر میتوانست حریف بابا و آرتا شود؟! نه فایدهای نداشت…
عمه کتایون و شوهرش هم که بدترین گزینه ممکن بودند!
کافی بود عیسی بفهمد تا سوژهای از خانواده ما دستش بیوفتد.
نگاهی به در مقابلم انداختم. بهترین گزینه فرهاد و شمیم بودند.
اگر کاری از دستشان میآمد، دریغ نمیکردند و اهل خبر بردن برای این و آن نبودند.
سرعتم را بیشتر کردم و زنگ در را فشار دادم اما هرچه صبر کردم، فایدهای نداشت.
خدایا… کجا بودند آن وقت شب؟
چارهای نبود. باید سراغ کس دیگری میرفتم.
پله ها را دوتا، یکی طی کردم و نفس نفس زنان به طبقه دوم رسیدم.
عمرا اگر از راستین کمک میگرفتم!
در دنیا آدمی بیشتر از او وجود نداشت که رودرواسی داشته باشم آنوقت بگویم پدر و برادرم افتادهاند به جان هم؟ بیا از هم جدایشان کن؟
با بیچارگی به خانهی خودمان برگشتم شاید همین حالا هم آرام شده بودند، بعید که نبود…
با هزار دعا و صلوات در را باز کردم اما اوضاع نه تنها بهتر نشده، که بدتر بهم ریخته بود!