مامان جیغ زنان گفت:
_خدا منو مرگ بده! آرتا تو کی اینقدر وقیح شدی اینطوری تو روی بزرگترت در میای؟ دو دیقه آروم بگیر ساکت شو، تا شر بخوابه!
پیراهن آرتا تا روی نافش پاره و پوست سینهاش پر از زخمهای متعدد شده بود.
صورتش از شدت عصبانیت از این سرختر نمیشد.
_نمیتونم! خستهم کردید. دیگه تحمل گیر دادناتونو ندارم!
بابا هم موقعیت بهتری نداشت. موهایش بهم ریخته بود و صورتش به کبودی میزد.
میترسیدم یک وقت سکته کند.
_تو گوه خوردی تحمل نداری. خودم بهت رو دادم، دور برت داشته. خودم آدمت میکنم!
_من همین الان از این خونه میرم!
بابا باز به جانش افتاد و داد زد:
_مگه از رو جنازهی من رد بشی!
مامان دوباره جیغ زد.
اشک ها، بی آنکه تسلطی رویشان داشته باشم یکی پس از دیگری روی صورتم جاری شدند.
خصوصا که آرتا اینبار نه تنها از خودش دفاع کرد، که محکم بابا را به عقب هل داد! جوان تر بود و پرزورتر!
امشب جنازهی یک نفر روی دستمان میماند…
دوباره از خانه خارج شدم اما اینبار با قدم های مطمئن!
گور پدر آبرو! بگذار راستین هرچه دوست دارد خیال کند! فقط همین آرتا و بابا را جدا میکرد، کافیست.
دم خانهاش که رسیدم، همزمان هم در میزدم و هم زنگ!
به زحمت روی پا ایستاده بودم.
در بالاخره باز شد و چهرهی متعجب راستین مقابلم قرار گرفت.
صورت خیس از اشکم را که دید، تعجبش بیشتر شد.
_چی شده؟
دستش را گرفتم و با خود کشیدم.
گریهام تبدیل به هق هق شده بود.
_لوا؟
با صدای گرفتهای که نمیدانستم متوجه میشود یا نه، گفتم:
_توروخدا بیا، الان همو میکشن!
_کیا؟
دوباره دستش را کشیدم و به سمت پله ها رفتم.
_بابام و آرتا!
احتمالا هیچ از حرفهایم نفهمید اما بیش از این سوالپیچم نکرد.
نزدیک خانه که رسیدیم، رهایش کردم و با ترس وارد شدم.
بابا، آرتا را روی زمین انداخته و دستش را بالا گرفته بود.
میخواست مشت سنگینش را به صورت او بکوبد؟
از ترس جیغ بلندی زدم. انگار همین کار کافی بود تا راستین به خودش بیاید.
هر دو به سمتشان رفتیم.
راستین از پشت بابا را گرفت و دست زیر بغلش گذاشت.
با یک حرکت او را از روی آرتا کند و عقب راند.
همین فرصت کافی بود تا تمام زور داشته و نداشتهام را جمع و آرتا را از روی زمین بلند کنم.
_ خدا مرگم بده، چرا چشات کبود شده؟ بیا… کمک کن خودت آرتا، نمیتونم تنهایی بلندت کنم.
صدامو میشنوی داداشی؟ قربونت برم…
نالهای سر داد و کمرش را صاف کرد.
_آفرین، بیا… بیا… باید بریم از اینجا.
چرا همچین کردین آخه…
بابا هنوز بیخیال نمیشد.
سعی داشت دوباره به سمتمان بیاید اما زورش به راستین نمیرسید.
هر چه او را هُل میداد، تکان هم نمیخورد.
برعکس، بابا را کاملاً مهار کرده بود و اجازهی نزدیک شدن به ما را نمیداد.
آرتا از خانه بیرون بردم و روی راهپله نشاندم.
به نفس نفس افتاده بودم.
تحمل وزنش به هیچوجه برایم آسان نبود.
_خوبی قربونت برم؟ ها؟
هذیانوار تکرار کرد:
_میتونستم بزنمش… میتونستم!
ولی دلم نیومد…
_باشه، آروم باش… تموم شد دیگه.
باید از آنجا دور می شدیم و در آنلحظه، هیچجا به جز خانهی راستین به ذهنم نرسید.
_آرتا؟ پاشو قربونت برم بلند شو، بریم پایین.
وضع خوبی نداشت و همان یکطبقه هم برایش سخت بود با پلهها پایین بیاید.
پس او را به سمت آسانسور کشیدم که نالهای کرد.
_جانم؟ الان میریم پایین دراز میکشی.
وزنش را روی من انداخته بود و این کار را سخت میکرد.
بالاخره به طبقه دوم رسیدیم و او را به هر زحمتی که بود، روی کاناپه انداختم.
از تحمل وزنش عرق کرده بودم و نفسم سنگین شده بود.
دست و پایم را گم کرده بودم و نمیدانستم چه کار کنم…
آرتا چشمانش را بسته بود و معلوم نمیشد که خوابیده یا بیهوش شده!
با ترس صدایش زدم.
نالهی دیگری کرد؛ پس بیهوش نبود.
چرا به اینجا آمده بودم؟
چرا یکراست نرفتم بیمارستان؟
کنارش نشستم و با بغض نگاهش کردم.
چندلحظه بعد، اشک کل صورتم را پوشانده بود…
نمیدانستم چهقدر گذشته بود که در باز شد و راستین به خانهاش آمد.
سر و وضع او هم از ما بهتر نبود.
صدای بابا را از در حال دور شدن، شنیده بودم.
به او فحش داده بود!
گفته بود چهطور به خودش اجازهی دخالت در زندگی شخصیمان را میدهد.
گفته بود «گمشو کنار حرومزاده!»
حرفهای زیادی زد اما تمام واکنش راستین سکوت بود و دستهایی که محکم دور بابا پیچیده شد تا من بتوانم آرتا را دور کنم.
بغضم بیشتر شد. برای خودم که همیشه به خانوادهام دروغ میگفتم.
برای آرتا که امروز تمام عقدههای جمع شده در دلش را فریاد زده بود و جوابش را تنها با کتک گرفت…
حتی برای راستین که همه میراندنش. برای او که همیشه تنها بود…
برای اینکه کسی دوستش نداشت…
مقابلمان نشست و سر و وضع آرتا را زیر نظر گرفت.
صدایم کاملا گرفته بود.
_ببریمش بیمارستان؟
دست زیر چانهی آرتا گذاشت و به کبودیهایش نگاه کرد.
_نه، لازم نیست. خوب میشه.
_مزاحمت شدیم. ببخشید.
از جا بلند شد و گفت:
_جای این حرفا کمک کن جمع و جورش کنیم.
به یادم آمد همین چند روز پیش مرا هم جمع و جور کرده بود!
درحالی که آرتا را از روی کاناپه بلند میکرد، گفت:
_جریان چی بود؟
برای اولین بار بود که پای او به مسائل خانوادگیمان باز میشد اما نمیتوانستم بگویم به تو ربطی ندارد یا دخالت نکن.
راستین افتاده بود درست وسط ماجرا!
برایش مختصر از آنچه که پیش آمده بود، توضیح دادم.
آرتا را روی تخت خواباند.
از او که فاصله گرفت، من هم پشت سرش به راه افتادم.
اخمهایش در هم گره خورده و مشخص بود در فکر فرو رفته.
از بین کابینتها یکی را باز کرد و ورق قرصی بیرون کشید. مسکن بود.
انگار حرفهایم به حد کافی برایش قانعکننده نبود.
_فقط به خاطر یه تتو؟ چرا اینقدر واکنش نشون داده؟
کم مونده بود داداشتو بکشه!
به سمت شیر آب رفت و لیوانی پر کرد.
_نه خب، تتو فقط یه بخشش بود. اوضاع پیچیدهتر از این حرفاست.
من خیلی به آرتا گفتم امشب وقت مناسبی نیست، قطعا خودشم میدونست بحث پیش میآد… انگار اومده بود از عمد همهی پلای پشت سرشو خراب کنه. قبلشم گفته بود که خسته شده از این شرایط…
_تو هم میخوری؟
سرم را بلند کردم تا متوجه شدم منظورش چیست. به مسکن اشاره کرد.
_نه، مرسی…
دوباره به سمت اتاق راه افتاد.
_مشکل بابات چیه پس؟
نفسم را با آه بیرون دادم.
_به اسم ابرو و حرف مردم و دین و مذهب، یه جوری خفهمون کرده که از همه چی زده شدیم.
آرتا چون پسره، دست و پاش برای مخالفت کردن و سرکشی و خارج رفتن و…. این چیزا بازتره.
انگار متوجه منظورم شده بود که توضیح بیشتری نخواست.
به هر حال خودش هم یکی از اعضای همین خانواده بود و با طرز فکرشان آشنایی داشت.
ناخودآگاه گفتم:
_خوش به حالت که مسیرت از بقیه جداست و کسی نمیتونه دخالت کنه تو زندگیت…
پوزخندی زد و گفت:
_سرشو بیار بالا… پاشو پسر… این قرصو بخور.
آرتا به زحمت چشمانش را باز کرد و لبهای لرزانش را کمی باز کرد.
دلم برایش کباب شد. گردنش کاملا کبود شده بود و درد داشت.
_منم از دست این خانواده قسر در نمیرم دختر جون! برعکس شدم مرکز سیبل و هرکی از هر جا دلش پره، سر من میخواد خالی کنه!
_ولی برای تو مهم نیست و بیخیالی.
نگاه عمیقی به من انداخت.
حس کردم چشمانش حرفی دارند اما نتوانستم چیزی از آنها بخوانم.
شاید چون خیلی برایم ناشناخته بود…
_منم تهش آدمم! سعی میکنم اینکه عمهم فکر میکنه آدم نجسی هستم و حتی نمیخواد باهام سر یه سفره غذا بخوره رو یا اینکه عموم منو حرومزاده میدونه، نادیده بگیرم ولی تهش تاثیر خودشو میذاره.
همیشه فکر میکردم برایش اصلا مهم نبود دیگران راجع به او چه قضاوتی میکنند یا اصلا از حرفهایشان خبر نداشت اما انگار کاملا به همهچیز آگاه بود!
_تو به بدی که میگن نیستی! حتی به نظرم از خیلیا بهتری.
فاصله گرفت و با تمسخر گفت:
_آره ادم خوبیام! پاشو برو خونتون. حوصله ندارم داد و بیداد باباتو، تو خونهی خودمم تحمل کنم.
چرا نمیشد پیش بینیاش کرد؟ از او تعریف کرده بودم اما جای اینکه خوشش بیاید، مسخره کرده بود!
حالا هم که بدونتعارف، مرا داشت از خانهاش بیرون میانداخت.
_ولی آخه آرتا…
_خودم مراقبش هستم. تو پاشو برو!