تاریکی شهرت پارت ۴۲

3.7
(12)

 

 

 

_ امشب نمی‌خوام درباره‌ی هیچ چیز حرف بزنیم…می‌خوام تو همین لحظه‌ها زندگی کنیم…می‌خوام بمونیم تو لحظه‌هایی که رنگ و بوی گذشته رو دارن…تو شبی که با موتور به دل شهر زدیم و کلاه به سر بدون اینکه شناسایی بشیم رفتیم غیر بهداشتی‌ترین ساندویچ رو خریدیم و اومدیم یه گوشه‌ی دنج و خلوت از این شهر، این بالا نشستیم و با خنده و حال خوب ساندویچمون رو خوردیم هیچ چیز نباید قدرت خراب کردن این قشنگی‌ها رو داشته باشه.

 

دلخور لب می‌زنم.

 

_ تو مگه می‌دونی من می‌خوام چی بگم؟ چرا ساکتم می‌کنی!

 

بالاخره نگاهم می‌کند…لحنِ صدایش غرقِ خواهشی آشکار می‌شود.

 

_ حس خوبی ندارم به این جدی حرف زدن…خراب نکن امشبمون رو قربونت برم…فردا بهم بگو…خب؟

 

ناراضی سر تکان می‌دهم. نمی‌خواهم پافشاری کنم برای گفتن…شاید چون من هم از خراب شدن شب قشنگمان واهمه دارم.

 

_ ساندویچ من مونده می‌خوری؟

 

گیج نگاهش می‌کنم. کاش اجازه می‌داد بگویم.

 

_ نه…سیر شدم.

 

به طرفم خم می‌شود و صورتم را بی‌هوا می‌بوسد.

 

_ تلخ نشو دیگه.

 

_ تلخ نشدم.

 

_ پس چرا می‌گی سیر شدی؟

 

ناگهانی می‌خزم در آغوشش.

 

_ غصه خوردم سیر شدم.

 

_ چرا غصه خوشگلم؟

 

 

 

 

_ چون مثل قبل بهم اعتماد نداری…باورم نداری…این حقیقت دردناک رو می‌فهمم…

 

دستانش اطراف بدنم حلقه می‌شوند و چانه‌اش را روی شانه‌ام می‌گذارد.

 

_ دورت بگردم که اینقدر زودرنج شدی. مگه می‌شه اعتماد نداشته باشم؟ فقط گفتم امشب درباره‌ی هیچ موضوعی صحبت نکنیم. منم درباره‌ی موضوعی باید باهات حرف بزنم پس بذار یه وقت مناسب دوتایی بشینیم رو به روی هم و حرف بزنیم.

 

_ چه موضوعی؟ چیزی شده؟

 

_ می‌گم بهت. امشبمون رو تلخ نکنیم، باشه؟

 

قبل از اینکه موفق شوم جوابش را بدهم صدای رعد و برق هیجان زده‌ام می‌کند.

 

سریع عقب می‌پرم و دستانم را به هم می‌کوبم.

 

_ آخ جون. بارون زد بالاخره.

 

یزدان از روی سکو پایین می‌پرد.

 

_ الان موش آب کشیده می‌شیم.

 

باران بیکباره می‌بارد که ذوق زده دستانم را به طرفین دراز می‌کنم.

 

_ من از زیر این بارون تکون نمی‌خورم.

 

غر می‌زند.

 

_ معده‌امو که امشب بدبخت کردی حالا می‌خوای سرماخوردگی هم به جونم بندازی؟

 

صورتم در معرض قطرات باران قرار دارد و چشمانم بسته شده‌اند.

 

_ یادت رفته وقتی می‌خواستی مخم رو بزنی بهم قول دادی هم‌پای دیونه بازیام باشی آقا یزدان؟

 

 

 

 

 

بازویم اسیر دستش می‌شود.

 

_ بلند شو خیس شدی! سرما می‌خوری.

 

سر پایین می‌آورم و نگاهش می‌کنم. قطرات باران از جلوی موهایش لیز می‌خورد تا روی صورتش.

 

خودم را کنار می‌کشم.

 

_ باشه صبر کن این‌ها رو جمع کنم.

 

تندتند ساندویچ‌های نیم خورده‌یمان را داخل نایلکس خیس شده می‌اندازم که به کمکم می‌آید و قوطی‌های نوشابه را هم داخل نایلکس پرت می‌کند.

 

در نزدیکیمان یک سطل آهنین بزرگ آشغال قرار دارد و من دوان دوان به طرفش می‌روم.

 

_ چه بارونی شد ارمغان.

 

باقی مانده‌ی شام نیمه خورده‌یمان را پرت می‌کنم درون سطل آشغال و ذوق زده به طرفش بر می‌گردم.

 

نزدیک موتور ایستاده است و کلاه کاسکت‌ها را دست گرفته.

 

چهره‌اش چین افتاده از شدت ضربه‌ی قطرات باران بر سر و صورتش.

 

دلم ضعف می‌رود برایش…دلم پر می‌کشد برای بغل کردنش…دلم…آخ دلم! دلم دیوانه‌ی این مرد است.

 

بیکباره می‌دوم…پر می‌کشم به طرفش…

 

دستانم که دور گردنش حلقه می‌شوند غافلگیرانه بر سر جای خود می‌ماند.

 

پوست گردنش را عمیق، باعطش مثل یک خون‌آشام بو می‌کشم و می‌بوسم…

 

_ عاشقتم من…عاشقِ تو هستم یزدانِ مَجد.

 

صدای فریادم در آغوشش حل می‌شود…صدای فریادم او را به خود آورده است تا دستانش همانطور که کلاه کاسکت‌ها را نگه داشته دور کمرم پیچ بخورند.

 

 

 

 

 

صورتش خم می‌شود…صورتش مماس با صورتم می‌شود…صدایش، آخ آن صدای بمِ مردانه‌ی خش افتاده…این عشق از من لیلای مجنون ساخته است.

 

_ یزدانِ مَجد می‌تونه قربون شما بره؟ یزدانِ مَجد می‌تونه دور شما بگرده؟

 

گردن بالا می‌کشم…نگاهمان زنجیر می‌شود به هم…باران بی‌وقفه بر سر و صورتمان فرود می‌آید و انعکاسِ برقِ چشمانم را در برقِ چشمانش می‌بینم!

 

چشمانمان چراغانی‌ست…لبخند خدا همین است، همین لحظه، بخشندگی الله همین لحظه‌ای‌ست که در آغوشش هستم، زیر بارانِ رحمت و عشق…عشق…عشق پر قدرت برگشته است.

 

ارمغانِ او شده‌ام…یزدانِ من شده است…

 

دستانم را تا لمسِ خط ریش‌های خیس خورده‌اش بالا می‌آورم.

 

لبخند می‌زند. لبخند می‌زنم.

 

_ غم از دلم گرفتی…اشک چشمم رو پاک کردی…درمان شدی برای قلبِ بیمار شده‌ام…دلیل حالِ خوب و خنده‌هام شدی دوباره…حالا، حالا دیگه هر چی می‌خواد بشه! کی می‌تونی دستم‌و دوباره از دستت بیرون بکشه؟ کی قدرتش رو داره جدایی بندازه بین من و تو؟

 

سر خم می‌کند و پیشانی بر پیشانی‌ام می‌چسباند.

 

خیس شدن زیر باران دیگر برایش اهمیتی ندارد حتی اگر یک سرماخوردگی اساسی نصیبمان شود.

 

_ بدون تو زندگیم یه پاییز غمگینِ افسرده‌اس که بارونش اصلاً قشنگ نیست! با تو ولی…زندگیم عاشقانه‌ترین فصل ساله…با تو زندگیم پاییزِ اون هم قدم به قدم عشق رو نفس کشیدن و دست تو دستت خنده رو رقصیدن‌های دونفره‌…با تو پاییز قشنگه، با تو زمستون قشنگه…بهار قشنگه، حتی تابستون با تو قشنگ‌تر از بهار می‌تونه باشه…تو فقط باش، هر فصل واسه قلب من فصلِ عاشقیه…چهار فصل سال قشنگه با تو…فقط کنارم باشه، تا آخر دنیا…خب؟

 

جوابم خلاصه می‌شود در دستانی که اهرم می‌شوند برای بیشتر خم کردن گردن او…

 

جوابم یک رقصِ عاشقانه با لب‌هایم زیر باران روی لب‌های خوش فرم مردانه‌‌اش است.

 

عشق زیبای ما چنین دنیایی داشته است که نتوانستم دل بکنم از آن…که نتوانستم شهرت و هر رویای دیگری را به او ترجیح دهم…عشق زیبای ما چنین لحظه‌هایی را سال‌ها همراه خود به یادگار داشت تا دو سال تمام تحمل کنم و کم نیاورم…تا بجنگم برای تکرارِ دوباره‌ی گذشته‌ی عاشقی…تا جانم را کف دستم بگذارم برای احیای عشقِ نیمه جان افتاده گوشه‌ی قلب‌هایمان.

 

فقط زنی که عشقی زیبا را مدتی طولانی زیسته باشد می‌تواند درک کند حالِ مرا وقتی در کنار هر بدی کم نیاوردم و جنگیدم برای بوسیدن دوباره‌ی لب‌هایش با عشق، برای دوباره بغل کردنش و دیدنِ دوباره‌ی برق چشمانش و شنیدن دوباره‌ی حرف‌های زیبایش…

 

فقط یک زنِ اغوا شده با عشق می‌فهمد مرا…

 

 

***

 

 

 

وقتی زیر باران بوسیدمش و بوسید مرا…وقتی قلبم با نبضی کوبنده عشق را فریاد ‌کشید…وقتی خودم را جایی وسط تکرار رویای گذشته‌های روشن ‌دیدم، اشک‌هایم با قطرات باران به یک وصالِ ناگهانی رسیدند!

 

شدت قطرات باران بر سر و صورتمان اجازه نمی‌داد متوجه شود گریسته‌ام همان لحظه‌ای که لب‌هایمان پر نیاز عشق را هماهنگ با هم رقصیده بودند…

 

حتی وقتی کلاه کاسکت بر سرم گذاشت نتوانست تشخیص دهد من هم پا به پای باران…باریده‌ام.

 

تمام مسیر، چسبیده به او، با دستی حلقه شده دور کمرش روی موتوری که به سرعت پیش می‌رفت، لحظه‌ای میانِ شکر گفتن‌هایم فاصله نیفتاده بود.

 

پیوسته شکر می‌گفتم خدایی که خوشبختی‌ام را به من برگردانده بود…خدایی که انگار مرا بخشیده بود.

 

گونه‌ام محکم بوسیده می‌شود و افکارم تکه‌های پازلی هستند که انگار هرگز بعد از چنین بوسه‌‌ای وصل هم نخواهند شد…

 

بوسه‌اش خط پایانِ هر فکری‌ست…بوسه‌اش پیوندم می‌زند به حالِ قشنگِ کنار او بودن…

 

_ دیدم غرق شدی گفتم نجاتت بدم.

 

لبخند بر لب، با نگاهی برق افتاده از شبنمِ خیسِ اشکِ درست معلق مانده وسط کاسه چشمانم نگاهش می‌کنم.

 

حلقه‌ی دستش دور شانه‌ام محکم‌تر می‌شود. مرا چفتِ آغوشش می‌کند.

 

_ می‌گی غرقِ چه فکری بودی یا کبودت کنم با بوس؟ هوم؟

 

 

 

 

لب‌هایش نزدیک گوشم تکان می‌خورند و قلبم…آخ قلبم…

 

چشم می‌بندم…ضعف می‌رود قلبم برای نفس‌هایش…برای رطوبت لب‌هایش روی لاله‌ی گوشم…برای…صدایش.

 

دستش می‌نشیند روی سینه‌ام و قلبی که بی‌امان می‌کوبد.

 

_ قربون ضربانش برم که مثل قلب یه گنجشک می‌زنه.

 

با چشمان بسته و صدایی تحلیل رفته از شدت هیجان، آرام می‌گویم.

 

_ شنیدی مگه؟

 

_ چی رو عشقم؟

 

_ ضربان قلب گنجشک رو!

 

صدای خنده‌اش بغل گوشم بلند می‌شود.

 

_ باز که خوشمزه شدی.

 

تند پلک می‌زنم و به محض گشودن چشمانم با یک جستِ غافلگیرانه از حلقه‌ دستش بیرون می‌پرم.

 

به لب خندان و ابر‌وهای بالا رفته‌اش نگاه می‌کنم.

 

_ موضوع رو نپیچون آقا یزدان! تو فقط ریتم ضربان یه قلب باید تا همیشه یادت بمونه.

 

خیره، شیفته و با لب‌هایی که خیال ندارند روی هم قرار بگیرند نگاهم می‌کند.

 

انگشت اشاره‌ام را به طرف قلبم نشانه می‌گیرم.

 

_ فقط ریتم ضربانِ این قلب رو…وقتی به عشق تو می‌تپه.

 

 

 

 

بیکباره به طرفم خیز می‌گیرد.

 

_ الان می‌خورمت.

 

هیجان زده جیغ می‌کشم و پا به فرار می‌گذارم.

 

پشت سرم می‌دود و خندان می‌گوید.

 

_ من تو رو امشب یه لقمه می‌کنم. این فرار برات گرون تموم می‌شه.

 

بدون اینکه سر به عقب بچرخانم بلندتر جیغ می‌کشم.

 

_ الان قلبم می‌گیره می‌میرم.

 

لحنش خشن و تهدیدآمیز می‌شود.

 

_ بگم عقرب بزنه اون زبون رو؟

 

نفس نفس زنان و با قلبی که تا داخل دهانم نبض می‌زند خودم را داخل اتاق خواب جدیدمان می‌اندازم.

 

_ الان خودت حکم عقرب رو داری آقا یزدان!

 

پشت تخت پناه می‌گیرم که تخس مقابلم می‌ایستد.

 

_ خودت بیا این ور. با پای خودت بیای کاری بهت ندارم.

 

نفسی تازه می‌کنم و قری به گردنم می‌دهم.

 

_ عقرب شدی نمیام.

 

خنده‌اش را به وضوح قورت می‌دهد.

 

_ عقرب نیش می‌زنه! من جز نوازش و بوس کردن تو مگه کار دیگه‌ای هم بلدم؟ من چه شباهتی به عقرب دارم؟!

 

لبخند دندان نمایی به رویش می‌زنم.

 

_ پس می‌شینم روی تخت نفسم بالا نمیاد کاری بهم نداشته باش وگرنه…

 

با حرص می‌پرد میان حرفم و اجازه‌ی ادامه دادن نمی‌دهد.

 

_ تکرار نکن!

 

 

 

 

حین نشستن روی تخت برای چهره‌ی اخموی مردانه‌اش شیرین زبانی می‌کنم تا ابروهایش از یکدیگر فاصله بگیرند.

 

_ قربونِ اون اخلاق هاپویی شما برم من.

 

لب می‌گزد و سعی دارد خنده‌اش را پنهان کند.

 

_ یه لیوان آب برام میاری؟ خیلی تشنه‌ام شده. اینجوری بیشتر هم وقت داری خنده‌ات رو کنترل کنی.

 

به رویش چشمک می‌زنم و او دیگر قادر نیست خنده‌اش را پنهان کند.

 

_ فقط به اندازه‌ی رفت و برگشتم وقت داری نفس تازه کنی چون بعدش می‌خوام قورتت بدم.

 

این بار او به روی من چشمک می‌زند. در دل قربان صدقه‌اش می‌روم و نگاهم تا وقتی که کامل اتاق را ترک می‌کند دنبالش می‌کند.

 

چند نفس عمیق می‌کشم و حالا با خیال راحت به دور از چشم یزدان می‌توانم قلبم را ماساژ بدهم.

 

نگاهم اما بی‌هوا معطوف جعبه‌ای زیبا و چشم نواز روی تخت می‌شود.

 

صبح قبل از او خانه را ترک کرده بودم تا چند سکانس مختص به بازی تک نفره‌ام را مقابل دوربین اجرا کنم.

 

تماس گرفته بودم با بچه‌های تدارکات که یک ماشین برایم بفرستند و چند ساعت بعد یزدان هم به اکیپ پیوسته بود.

 

حالا وقتی در یکی از باشکوه‌ترین شب‌های زندگی‌ام به خانه آمده‌ام با یک جعبه‌ی زیبا وسط تخت خواب جدیدمان رو به رو شده‌ام.

 

خم می‌شوم و جعبه را به طرف خود می‌کشم.

 

لبخند حتی لحظه‌ای از روی صورتم خط نمی‌خورد.

 

 

 

روی طرح میناکاری مخمل جعبه دست می‌کشم و هیجان زده بازش می‌کنم.

 

برق زیبایی خیره کننده‌ای چشمانم را ریسه می‌کشد.

 

_ خب گوسفند قشنگمون رو قبل از ذبح کردن یه چیکه آب بدیم و بعد…

 

جمله‌اش نیمه تمام می‌ماند. ذوق زده نگاهش می‌کنم و اینقدر هیجان زده هستم که اعتراضی نمی‌کنم به گوسفند خطاب شدنم.

 

_ چه سورپرایزی! خیلی خوشگله!

 

هر دو گردنبند را در حالی که چفت هم یک قلب کامل ساخته‌اند را تا مقابل صورتش بالا می‌آورم.

 

_ وای خدای من…سیروان آماده کرده؟ راز داری اون بشر عجیبه واقعاً! علی الخصوص وقتی که سر صحنه فیلمبرداری خراب شد روی سرمون!

 

یزدان آرام جلو می‌آید و بی‌حرف لیوان آب را روی پاتختی می‌گذارد.

 

در یک حرکت ناگهانی فاصله می‌اندازم میان گردنبندها و قلب‌ها از یکدیگر جدا می‌شوند.

 

قلبم زیر و رو می‌شود و تمام عشقم را در نگاهم سرریز می‌کنم تا وقتی کنارم روی تخت زانو می‌زند به آسانی ببیند همین لحظه توانایی جان دادن برای او را دارم…

 

قادر نیستم حرف چشمانش را بخوانم. جدی دست پیش می‌آورد و نوازشی پرمهر نصیب صورتم می‌شود.

 

_ دوستش داری؟

 

هیجان زده و ذوق کرده پلک می‌زنم.

 

_ خیلی…

 

خودم را بیشتر به طرف او سوق می‌دهم.

 

_ بیا اول گردنبند تو رو من بندازم گردنت.

 

دستش از روی صورتم پایین می‌افتد و بی‌حرکت بر سر جای خود می‌ماند.

 

 

 

گردنبند را گردنش می‌اندازم، لبخندی که حتی یک لحظه هم از روی صورتم خط نمی‌خورد حک می‌شود روی شاهرگش.

 

با مکث عقب می‌آیم و خیره به چشمانش می‌مانم.

 

چهره‌اش هیچ رفلکسی ندارد! چهره‌اش در خنثی‌ترین حالت خود قرار دارد!

 

ذوق و هیجانم اینقدر زیاد است که به جدیت نگاه و چهره‌اش هیچ اعتراضی نمی‌کنم.

 

شال از روی موهایم بر می‌دارم و به محض جمع کردن موهایم به یک سمت، گردنبندی که نیمه‌ی دیگر قلب است را مقابلش نگه می‌دارم.

 

_ بنداز گردنم.

 

فقط نگاهم می‌کند! نزدیکش می‌شوم و دستم را جلوی چشمانش تکان می‌دهم.

 

_ یزدان!

 

پلک می‌زند و به نظرم عصبی شده است!

 

_ کاش عوض کنیم انگار زیاد خوب نشدن. از همین مدل، دستبندش رو بخریم. موافقی؟

 

منتظر جوابم نمی‌ماند و قصد دارد گردنبندش را باز کند که فوراً مچ هر دو دستش را می‌گیرم.

 

_ چیکار می‌کنی!

 

من حس نگاه مَردم را خوب می‌شناسم…آنقدر که متوجه شوم عصبی‌ست و کلافه!

 

دستانش را از دور گردنش آزاد می‌کنم و لبخندم رنگ می‌بازد.

 

_ چرا اینطوری رفتار می‌کنی! چیزی شده؟ مگه گردنبندها رو نخریدی که منو سورپرایز کنی؟! من خیلی خوشم اومده…خیلی قشنگن…بهترین هدیه‌ همه‌ی این سال‌هاست که ازت گرفتم…چرا فکر می‌کنی خوب نشدن؟

 

بدون اینکه نگاهش از چشمانم جدا شود در حالی که حلقه انگشتانم به دور مچ‌هایش را به نرمی باز می‌کند گردنبند از دستم می‌گیرد.

 

 

 

قسم می‌خورم به جان خودش که تلاش دارد لبخند بزند اما لب‌هایش کوچک‌ترین انحنایی پیدا نمی‌کند!

 

_ مهم رضایت توئه. اگه خوشت اومده منم دوستش دارم.

 

در یک حرکت با فشار ملایمی که به شانه‌هایم وارد می‌کند پشت به خود مرا بر می‌گرداند.

 

موهایی که رها کرده بودم را دوباره یک طرف جمع می‌کنم و او در سکوت نیمه دیگر قلب را دور گردنم می‌اندازد.

 

سر پایین می‌آورم و با دیدن هدیه‌اش بی‌اختیار لبخند می‌زنم.

 

_ خیلی خوشگله…همیشه به گردنمون آویز باشه خب؟

 

لب‌هایش پشت گردنم ثابت می‌شود و عمیق نفس می‌کشد.

 

حس قلقلکی که پیدا می‌کنم باعث می‌شود از پشت سر خودم را در آغوشش بیندازم.

 

_ اینجوری می‌بوسی با قلقلک دادن فرقی نداره.

 

با خم کردن صورتش تا جایی که مماس با صورت خندانم شود آرام می‌گوید.

 

_ ارمغان…

 

_ جانم؟

 

_ نمی‌خوام از دستت بدم.

 

در آغوشش تکان می‌خورم. نگه‌ام می‌دارد تا برنگردم نگاهش کنم!

 

 

 

 

_ له کردی منو! مگه قراره از دستم بدی؟! هیچی نمی‌تونه ما رو از هم جدا کنه…

 

_ بعد از اینکه آخرین سکانس اون فیلم رو بازی کردیم یه مدت بریم.

 

_ بریم؟! کجا بریم؟

 

نفس داغش به لاله گوشم می‌خورد و تن صدایش ضعیف‌تر می‌شود.

 

_ هر جا…فقط بریم…باشه؟

 

بالاخره موفق می‌شوم به طرفش بچرخم. حس می‌کنم از عمد این اجازه را داده است.

 

فاصله‌ام با او به حدی نزدیک است که به محض چرخیدنم قلب‌های آویز شده از گردنمان چفت هم می‌شوند.

 

اتصال قلب‌ها صورتمان را بیشتر به یکدیگر نزدیک می‌کند و حالا قلب‌های شکسته یک قلب کامل ساخته‌اند…یک قلب سالم.

 

لب‌هایم را روی لب‌هایش می‌سایم و در حالتی که هستم می‌گویم.

 

_ باشه. بریم. یه سفر دونفره، بعد از یه مدت طولانی…فقط نذاریم سیروان بفهمه وگرنه خراب می‌شه روی سرمون.

 

چشم می‌بندد و بی‌اعتنا به حرف‌هایم لب روی لبم می‌گذارد.

 

نمی‌دانم چگونه و با چه جادویی توانسته است قلبم را التیام بخشد و کابوس آن تجاوز به حریمم را آسان از ذهنم خط بزند ولی…حقیقتاً خیلی خوب از پسش بر آمده است!

 

 

 

 

دست دور کمرم می‌اندازد و بدون اینکه لب از لبم جدا کند آغوش در آغوش خود درازم می‌کند روی تخت.

 

قلبم هنوز هم مثل روز اول بی‌قرارش می‌شود. تب خواستن این مَرد در جان من، عمیق ریشه دوانده است.

 

فکر نفس‌های من است، فکر قلب ناآرام من که بی‌میل صورتش را عقب می‌کشد.

 

قلب‌های آویز به گردنمان می‌شکند و جدا از هم می‌ماند.

 

نگاهش می‌کنم، خمار و محتاجِ دوباره بوسیده شدن.

 

دست در جیب شلوارش می‌فرستد و بسته قرصم را بیرون می‌آورد.

 

لبخند می‌زنم که نیم خیز می‌شود و آرنجش را بالای سرم روی بالش می‌گذارد.

 

عمیق نفس می‌کشم و نجوا می‌کنم.

 

_ نگران نباش. خوبم من.

 

بی‌توجه به حرفم یک عدد قرص را مقابل لب‌هایم نگه می‌دارد.

 

_ اینجوری خیالم کمی راحته. حرف‌های دکتر رو که فراموش نکردی؟

 

لبخند می‌زنم. چقدر شیرین است نگرانی‌هایش وقتی تمام و کمال برای من هستند…

 

اگر پرستار او باشد تا همیشه می‌توانم مریض بمانم.

 

اگر بد حالی، نگرانی و توجه او را به همراه دارد ترجیح می‌دهم این وضعیت جسمی‌ام همیشگی باشد!

 

 

 

خودش قرص را زیر زبانم قرار می‌دهد و بدون اینکه عقب برود خیره‌ام می‌ماند.

 

یک دستش روی بالش بالای سرم تکیه گاه بدنش شده است و دست دیگرش مشغول نوازش کردن موهایم می‌شود.

 

چقدر دلم می‌خواهد بدانم چه در ذهنش می‌گذرد.

 

تا وقتی که به اجبار زبانم را بی‌حرکت نگه داشته‌ام و قرص کامل حل نشده است، خیره خیره نگاهم می‌کند.

 

خودم را به بدنش نزدیک‌تر می‌کنم.

 

قشنگ‌ترین حالتِ عاشقانه‌ی کنار او بودن همین است…زیر سایه هیکل مردانه‌اش.

 

کنار گوشم نجوا می‌کند.

 

_ گردنبندم رو باز کنم؟

 

جا می‌خورم. انتظار شنیدن چنین درخواستی را ندارم.

 

کنار می‌آیم تا بتوانم صورتش را واضح ببینم.

 

اخم ندارد ولی حالت صورتش بیش از حد جدی‌ست!

 

_ به این زودی؟! فکر می‌کردم قراره تا همیشه گردنت بمونه.

 

کلافه خودش را کنارم رها می‌کند. سرش نزدیک سرم قرار می‌گیرد و حالا فقط قادر هستم نیم رخش را ببینم.

 

_ می‌دونی که زیاد خوشم نمیاد گردنبند بندازم.

 

شوکه می‌گویم.

 

_ پس چرا خریدی؟!

 

می‌بینم که لب روی هم می‌فشارد و چشم می‌بندد!

 

 

 

خودم را به طرفش می‌کشم و نزدیک گوشش با دلخوری می‌گویم.

 

_ معلومه چته؟

 

غافلگیرانه بی اینکه چشم باز کرده باشد دست دور کمرم حلقه می‌کند.

 

_ اصلاً هر چی تو بگی عشقم. بیا بغلم.

 

امان نمی‌دهد و فوراً مرا به طرف خود می‌کشد. پرت می‌شوم در آغوشش و روی سرم بوسیده می‌شود.

 

_ من حواسم بهت هست ولی هر جا حس کردی داری اذیت می‌شی و حالت خوب نیست بهم بگو، خب؟

 

با تنی گُر گرفته سر تکان می‌دهم. حواسم نیست که از جواب دادن گریخته است و در لحظه جایمان عوض می‌شود.

 

دستش بی‌تاب در آوردن لباس‌هایم است و لب‌هایش بی‌قرار هستند برای یک پیوند عاشقانه با لب‌های من.

 

صورتش که نزدیک می‌آید آهنربای قلبِ معلق مانده روی گردنش چفتِ نیمه‌ی دیگر قلبی که روی گردن من است می‌شود.

 

فاصله‌ای نمی‌ماند.

 

امیدوارم قرص محرکی باشد برای تا آخر هم‌پای او شدن تا جایی که رضایت همیشگی‌اش را نسبت به رابطه با خودم در چشمانش ببینم.

 

بعدش…شب قشنگمان را که پشت سر بگذاریم دیگر ساکت نمی‌مانم. همه چیز را به او می‌گویم…

 

به خودم قول می‌دهم بگویم…مو به مو…درستش این است که از او چنین موضوعی را پنهان نکنم، درستش این است که نترسم و به خود یادآوری کنم یزدان متنفر است از پنهان کاری و دروغ.

 

 

 

***

 

 

 

_ یکیو دارم کنارم که حالم بد باشه سرمو روی شونش بذارم

یکیو دارم که شده پر و بالم شده همه کس و کارم

 

صدای گرفته و خش افتاده‌اش زیر گوشم روحم را از آسمان‌ها پایین می‌کشد…صدایش زیر گوشم روحم را بند می‌زند به کالبد جسمم.

 

_ همه چیزی که دارم اونه مثه خودمه دیوونه

لم دلمو می‌دونه از چشمام همه حرفامو ‌می‌خونه

هوامو داره همه جا کنارمه

تو همه حال بدیام اونه که با منه

همیشه پشتمه همیشه همراهمه

همه‌ی دار و ندار این آدمه

 

بی‌حال، خواب‌آلود و گیج پلک می‌زنم.

 

_ هوامو داره نمی‌ذاره تو دلم بشینه غم

باهاش از دلم دوره غم

یکاری کرده که از همه دور شم

از سیاهی در بیامو عاشق نور شم

 

تکان می‌خورم. دستش دور کمر عریانم است.

 

می‌چرخم به طرفش و صورتم مماس قفسه‌ی سرد سینه‌اش می‌شود.

 

_ دارم یکیو دارم که نه فرشته‌س و نه یه آدم نه یه ستارس نه آسمونه

اون همه دنیامه همه چیم اونه همه چیم اونه

 

خودم را چفتِ آغوشش می‌کنم و بدون اینکه به صورتش نگاه بیندازم لب‌ می‌چسبانم روی نبضِ کوبنده‌ی قلبش.

 

_ تو همه حال بدیام اونه که با منه

همیشه پشتمه همیشه همراهمه

همه‌ی دار و ندار این آدمه

هوامو داره نمی‌ذاره تو دلم بشینه غم

باهاش از دلم دوره غم

یکاری کرده که از همه دور شم

از سیاهی در بیامو عاشق نور شم

 

حسِ پیروزی دارم! همچون رزمنده‌ای که پس از سال‌ها جنگیدن در خط مقدم عاقبت دشمن را شکست داده است و حالا زخم‌هایش دارند یکی یکی مداوا می‌شوند…

 

زن‌هایی که عشق را جنگیده‌اند به امید صلح…به امید وصال…به امید داشتنِ یک او…برای تمام عمر، می‌توانند خیلی خوب حالِ این لحظه‌ام را درک ‌کنند.

 

 

 

لب‌هایش روی گوشم کشیده می‌شود…عطر تنش را محکم به ریه‌ام راه می‌دهم.

 

_ دوستت دارم…ارمغانم.

 

سر در آغوشش دارم…قلبم آرام‌تر از هر زمان می‌کوبد انگار که هرگز بیمار نشده است و نجوا می‌کنم.

 

_ منم…

 

_ بهترین لحظه‌ی زندگیم اون وقتیه که تو بغلم بی‌حال ضعف می‌کنی…اون لحظه من خودم رو خوشبخت‌ترین مرد دنیا می‌دونم.

 

رمق ندارم برای جوابش را دادن…مثل همیشه روحِ هر دویمان عشق را رقصیده و پرواز کرده بود تا آسمان‌ها و میانِ دستانش با همان ضعفی که در آن شرایط از جانب من چشمانش را برق می‌انداخت چشم بسته بودم…بعدش…بعدش برایم آهنگی را زیر گوشم خواند که وقتی خواننده‌اش ناشناخته بود ما با آهنگ‌هایش حسابی خاطره ساخته بودیم…خواننده‌ای که قرار بود اگر یک روز معروف شود به کنسرتش برویم و هنوز بعد از این همه سال مجوزی برای اجرا نگرفته بود!

 

_ خوابت میاد عشقم؟

 

نیمی از صورتم را به کتف برهنه‌اش می‌کشم و “هوم” آرامی می‌گویم.

 

روی موهایم را می‌بوسد.

 

_ بخواب دورت بگردم.

 

بوسه‌اش را تکرار می‌کند و آغوشش تنگ‌تر می‌شود.

 

_ مرسی…واسه همه چیز.

 

آنقدر بی‌حال هستم که قادر نیستم من هم از او برای همه چیز تشکر کنم…برای نجاتم از تاریکی…برای دوباره رنگ دادن به لحظه‌هایم…برای برگرداندنِ لبخندهایم…برای؛ همه چیز.

 

در آغوشش با وجودی مملو از بکرترین حس‌ها به خواب می‌روم و این بار اجازه می‌دهد خوابم عمیق شود.

 

چقدر محتاج هستم به چنین خوابِ آرامی…خوابی که در آغوش او است…خوابی که نوازشِ دستان او را همراه خود دارد و داغی نفس‌هایش را نزدیک گردنم…

 

تجربه‌ی چنین خوابی خودِ بهشت است…

 

 

 

بهشتم اما ظالمانه غرقِ جهنم می‌شود وقتی کابوس، شبیخون می‌زند به رویای زیبای عالم خوابم…

 

خوابی که تنها ایستاده‌ام وسط کلبه‌ای به آتش کشیده شده با شکمی که غرقِ خون است!

 

شکمم را انگار شکافته‌اند و یک حفره‌ی عمیق در آن به یادگار گذاشته‌اند…آتش به صورتم می‌خورد و من توانِ قدم برداشتن ندارم…دهان باز می‌کنم طلب کمک کنم و هیچ صدایی از میان لب‌های دوخته شده‌ام به هم بیرون نمی‌آید!

 

نگاهِ وحشت زده‌ام داخل کلبه‌ی شعله‌ور در آتش می‌گردد به دنبال یزدان و عاقبت ناامید از پیدایش کردن نفس برایم نمی‌ماند.

 

سنگینی قفسه‌ی سینه‌ام و نفس بند آمده‌ام باعث می‌شود محکم پلک بزنم، بالاخره بیکباره از کابوس خلاصی می‌یابم و مردمک‌هایم در فضای نیمه تاریک اتاق دو دو می‌زند.

 

بدنم از عرق خیس است و نفسم بالا نمی‌آید.

 

فوراً نیم خیز می‌شوم، دست حلقه می‌کنم دور گلویم. دارم خفه می‌شوم! هنوز هم مثل عالم خواب حنجره‌ام صدایی ندارد!

 

نگاه می‌چرخانم و یزدان را دمر روی تخت می‌بینم.

 

صورتش در تیررس نگاهم نیست و شلوارش را پوشیده است.

 

دست لرزانم به طرفش دراز می‌شود تا بیدارش کنم قبل از اینکه جان دهم اما وجدانم قبول نمی‌کند.

 

سخت نیست درکِ خستگی‌اش…آنقدر که با تکان من و پریدنم از خواب بیدار نشده است.

 

بی‌تعادل و با نفس‌هایی به شماره افتاده در یک تصمیم ناگهانی بلند می‌شوم.

 

تا سقوطم چیزی نمانده ولی سعی می‌کنم زمین نخورم.

 

 

 

 

پلیور افتاده‌اش کنار تخت را تن می‌کنم و تلوتلو خوران از اتاق بیرون می‌روم.

 

دست به دیوار گرفته‌ام و هنوز باور ندارم همه چیز کابوس بوده است.

 

خودم را که به آشپزخانه می‌رسانم ذهنِ سودا زده‌ام لیوانِ نیمه خورده‌ای که روی پاتختی مانده را به یاد می‌آورد. کاش چند قلپ از آن خورده بودم.

 

گوش‌هایم پر از صدای نفس‌هایم شده است و بیخیالِ آب خوردن سراغ قرصی می‌روم که یزدان به خاطر من همه جا در دسترس گذاشته بود. در جیب خودش، در کیفم، در اتاق خواب، در آشپزخانه…

 

نزدیک کانتر آشپزخانه می‌نشینم و با دستی لرزان قرص را زیر زبانم می‌گذارم.

 

با درد…با تنی خیس از عرق، با نفسی نیمه جان و قلبی سنگین شده چشم می‌بندم…چشم می‌بندم و بی‌اختیار شکمم را لمس می‌کنم.

 

وحشت از مادر نشدن رها نمی‌کند مرا…تاابد.

 

آنقدر بی‌حرکت در وضعیت خود می‌مانم و با مرورِ تصاویرِ آن کابوس قلبم را سلاخی می‌کنم تا عاقبت تحت تاثیر قرص، از درد و سنگینی‌ قفسه سینه‌ام کاسته می‌شود، ضربان قلبم آرام می‌گیرد و نفسم احیا می‌شود.

 

بی‌رمق، بغض کرده و با حالی که تعبیری از آن ندارم بلند می‌شوم.

 

دستم از روی شکمم پایین می‌افتد و مثلِ کسی که خوابگردی می‌کند قصد دارم خودم را به امنیتِ آغوش یزدان برگردانم…نمی‌توانم این ترس را تنهایی به دوش بکشم…باید بیدارش کنم شاید بغضم بشکند و آرام بگیرم.

 

بغض طناب دار شده است به دور گلویم…

 

فقط یزدان می‌تواند از مرگ نجاتم دهد…قرص کاری از دستش برای این درد ساخته نیست.

 

هنوز دو قدم را با پاهایی که تعادل ندارند برنداشته‌ام که صدای “دینگ” موبایل یزدان نگاهِ آشفته‌ام را به طرف کانتر سوق می‌دهد.

 

صفحه‌ی موبایل روشن است و چند پیام دیگر…

 

صدای دینگ دینگی که پیوسته است باعث می‌شود غیرارادی برگردم به عقب.

 

هرگز سراغ موبایلش نرفته‌ام اما حالا حسِ عجیبی دارم!

 

چرا موبایل را داخل اتاق نیاورده است…این ساعت چه کسی پی در پی در حال پیام دادن است!

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.7 / 5. شمارش آرا 12

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

🦋🦋 رمان درخواستی 🦋🦋

    🔴دوستان رمان های درخواستی خودتون رو اینجا کامنت کنید،تونستم پیدا کنم تو سایت میزارم و کسانی که عضو کانال تلگرامم هستن  لطفا…
رمان کامل

دانلود رمان سراب را گفت

خلاصه : حاج محمدهمایون امیران، مردی بسیار معتقد و با ایمان، تاجر معروف و سرشناس تهران، مسبب تصادف دختری جوان به نام یاس ایزدپناه…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x