در مسیر سرنوشت پارت هشتم

4.4
(27)

همیشه فکر میکردم اگه قراره یه روز این مسیر رو تنهایی برم حتما برا دانشگاه رفتنه.. هیچوقت حتی چنین چیزی هم به ذهنم خطور نمیکرد..

سکوت سنگین تو ماشین رو هق هق های من میشکست…. تصمیمم بر این بود که از اول جلوش سفت و سخت وایمیسادم..ولی الان به یاد چهره ی بابا و مامان که گریه میکردن میفتادم همه ی مقاومتم برای کنترل کردن خودم از بین می رفت..

 

 

صدای نوچ نوچی که شنیدم نشون از خستگیش از هق هق های من بود، ولی من واقعا دست خودم نبود.. دلتنگی برای خانواده م و دلنگرانی از آینده ی نامعلوم پیش روم باعث شده بود که نتونم رو خودم مسلط شم..

ماشین رو به صورت کاملا یهویی گوشه ی جاده نگه داشت و پیاده شد در رو محکم بست..

در سمت من رو باز کرد و بدنش رو تکیه به در داد و سمت من خم شد و با خشم و حرص از بین دندون های کلید شده ش گفت: ببین دختر جون من حوصله ی زر زرا و فین فین کردناتو ندارم، اگه خیلی مامانی بودی غلط اضافه کردی که شرط منو قبول کردی.. حالا که قبول کردی دهنتو ببند و ساکت بشین…. صدای دیگه ازت بشنوم تو همین بیابون پیاده ت میکنم…..

جوری در رو بهم کوبید که صداش تا چند لحظه بعد هم تو گوشم بود…

واااای لیلا.. بیچاره خودت… به فنا رفتی، دیگه به فنا رفتن چه شکلیه! اگه این شکلی نیست…

من دقیقا همون جایی وایسادم که آدم با خودش میگه چی فکر میکردم و چی شد!!….

 

دقایقی بعد اومد سوار ماشین شد و حرکت کردیم به سمت اهواز… دیگه از ترسش جیکم در نیومد.. خدا لعنتت کنه چطوری دلت میاد اینجوری باهام رفتار کنی.. حالا گیریم که پدرت رو برادرم من کشته، گیریم که نه، کشت دیگه.. باید با من اینجوری رفتار کنی…

با بلند شدن صدای موبایلم از تو کیفم جوری سرش رو چرخوند و بهم نگاه کرد انگاری بمب تو کیفم جا ساز کرده بودم…

_ موبایل باهاته؟

_ خب آ.. آره..

دستش رو دراز کرد و گوشی رو ازم گرفت وخاموشش کرد و پرت کرد عقب ماشین….

اگه الان بخوام اینقد خرفت باشم و هی فرت و فرت کوتاه بیام در برابرش که دیگه باید فاتحه ی خودم رو بخونم…

تمام سعیم رو کردم که صدام نلرزه.. بهش نگاه کردم و گفتم: برا چی گوشیمو اینحور پرت کردین، اگه شکسته باشه چی؟

در برابر سوالم فقط نفس های خشمگینش بود که نصیبم شد…

ای خدااا…

_ با شمام؟ میگم گوشیم رو چرا پرت کردین؟

_ ببر صداتو..

_ واسه چی ببرم؟ مگه گوشی داشتن جرمه؟..

با دادی که زد چهار ستون بدنم لرزید…

_ وقتی تو اون محضر کوفتی امضا کردی ارتباطی نداشته باشی، یعنی هیچگونه ارتباطی… خر فهم شدی یا جور دیگه ای بهت حالی کنم؟

بیتربیت، بی فرهنگ، بی شخصیت…

خدایا گیر چه حیوونی افتادم..

یعنی چی آخه.. من دلم خوش بود به همین موبایل.. به سمانه قول دادم هر روز باهاش تصویری بگیرم..حالا چطور به بابا مامان زنگ میزدم و از حالشون با خبر میشدم..

تصمیم گرفتم فعلا هیچی نگم،.. الان هر چی میگفتم فایده ای برام نداشت..

دیگه تا رسیدن به خود اهواز ساکت و بیصدا موندم، یعنی حرف زدنم سودی برام نداشت…

جلوی یه خونه ای وایساد و ماشین رو نگه داشت.. گوشیش رو برداشت و یه شماره گرفت و گذاشت کنار گوشش..

_ بیا پایین..

نه سلامی نه علیکی نه خداحافظی.. هیچی هیچی فقط گفت بیا پایین.. همین..

بعد از چند دقیقه، دختری حدود شانزده هفده ساله ای اومد پایین…

نیکزاد به محض دیدنش پیاده شد و خودش رو بهش رسوند و بغلش کرد…

نه به اون بیا گفتنش.. نه به این بغل کردنش..

دختره با خوشحالی از بغلش بیرون اومدو به سمت ماشین نگاه کرد و انگار الان متوجه من شده باشه.. با تعجب بهم نگاه کرد… تعجب صورتش کم کم از بین رفت و جاش رو به خشم و ناراحتی داد….

رو کرد سمت نیکزاد و  با ناباوری گفت: داداش باور نمیکنم همچین کاری رو کردی، چطور تونستی هااا؟

بعدم شروع کرد گریه کردن…. نیکزاد نزدیکش شد و گفت: اینجا جای حرف زدن نیست المیرا..بشین تو ماشین باهات حرف میزنم..

المیرا انگار که داره به یه درخت اشاره میکنه و میگه: من بشینم کناره این؟! آره؟ اصلا چطور میتونی همچین چیزی رو تحمل کنی؟ چطور میتونی یه لحظه هم تحمل کنی خواهر کسی که بابامون رو کشته پیشت بشینه؟

اوووف خدایا.. یعنی من از الان باید این حرفا رو بشنوم تا کی؟…

نیکزاد با بی حوصلگی دستش رو میکشه و در عقب و باز میکنه و سوارش میکنه…. بعدم ماشین رو دور میزنه و خودش میشینه..

رفتار خواهرش باعث میشه بیشتر احساس غریبگی کنم.. دستام رو محکم تو هم قفل میکنم و زیر لب برا آرامش درونم صلوات میفرستم…

نیکزاد از آینه به خواهرش نگاه میکنه و میگه: وسایلت رو جمع کن بلیط گرفتم برا امشب..

_ من هیچ جا نمیام..

دندوناشو رو هم فشرد گفت: غلط اضافه میکنی..اینجا میخوای تنها بمونی کهدچی بشه؟؟

_ تنها نیستم، پیش کس و کارمم..

_ کس و کارت الان فقط منم احمق..

المیرا با لحن خیلی مزخرفی گفت: فعلا که کس کار شما این خانمه..

_ حرف الکی نزن… این واسه من هیچ ارزشی نداره…

تف بهتگ تف بهت عوضی.. خدا نگم صادق چیکارت کنه.. ببین منو تو چه هچلی انداختی..سرم رو برگردوندم طرف شیشه تا اشک حلقه شده تو چشمم رو نبینن..

المیرا خودش رو جلو کشید و گفت: اگه ارزش نداشت که نمیگرفتیش…حتما چشمتو گرفته دیگه.. همچینم مالی نیست که بخ…

دادی که نیکزاد زد منو هم تو جام میخکوب کرد..

دهنتو ببند المیرا..هی هر چی بهت هیچی نمیگم پررو نشو و تو کاری که بهت مربوط نیست دخالت نکن..

صدای گریه ی المیرا که بلند شد.. شاید بدجنس شده بودم ولی دلم رو خنک کرد، آخه دختر تو با این سن کم چرا اینقد زبونت نیش داره…

_ باورم نمیشه میلاد.. داری به خاطر یه دختر پاپتی اینجوری باهام حرف میزنی؟!!..بعدم در باز کرد و پیاده شد..

هوووووف بیا و جمعش کن..

نیکزاد هم پیاده شد و دنبالش رفت…

 

 

نیم ساعتی هست که تو ماشین نشستم و منتظرم ببینم قراره چی بشه؟ و بالاخره خانم با برادرشون میان یا نه؟ امیدوارم که نیاد چون واقعا طعنه و کنایه این دختره خارج از تاب و توانمه…

در باز شد و نیکزاد به تنهایی، عین برج زهر مار اومد بیرون و سوار ماشین شد..

تو این لحظه سعی کردم حتی نفس کشیدنم رو هم خیلی آروم انجام بدم که پرش به پرم گیر نکنه و پرپر نشم…

 

ماشین رو روشن کرد و چند خیابون بالاتر جلوی یه خونه ویلایی وایساد پیاده شد و  کلیدی از جیبش در اورد در باز کرد و چرخید سمت من و گفت: بیا پایین..

از ماشین پیاده شدم و سمتش حرکت کردم،.. جلوتر از من داخل شد و منم پشت سرش وارد حیاط شدم.. حیاط کوچیکی که شاید اندازه ی دو ماشین برا پارک جا داشت،..

از راه رو کوچیک خونه گذشتم وارد سالنش شدم.. چون دقیقا نمیدونستم باید چیکار کنم رو مبل های ال کنار تلویزیون نشستم و به اطراف نگاه کردم.. نمیدونم برا چی اومدیم اینجا؟…اصلا اینجا خونه کیه؟

نیکزاد همونطور که با موبایل حرف میزد از یکی از اتاق ها بیرون اومد و خودش رو پرت کرد رو مبل…

انگشت اشاره و شستش رو، رو چشماش کشید و به کسی که پشت خط بود گفت: چی شد؟ چیکار کردی.._اهوازم هنوز.._ نه بلیط برا امشبه.. تو به ایناش کاری نداشته باش…_زر نزن بابا، دوازده فرودگاه باش.. تماسو قطع کرد و گوشی رو پرت کرد رو میز و خیره شد بهم…

دست و پام رو گم کردم.. دقیقا نمیدونستم باید چیکار کنم و اون برا چی اینطور بهم نگاه میکنه…..

سرم رو تا جایی که امکان داشت پایین انداختم.. خدایا نکنه میخواد همین الان کاری کنه.. من اصلا آمادگی هیچی رو نداشتم..

با بلند شدنش و نشستنش کنارم نفس تو سینم حبس شد و خودم رو کشیدم کنار تا بفهمه حداقل الان شرایط هیچ کاری ندارم…

دستش رو دراز کرد و از پشتم رد کرد و رو شونم گذاشت و کشیدم سمت خودش…

قلبم جوری میتپید که شک نداشتم صدای بلندش رو نیکزاد هم میشنید..

سرش رو خم کرد که بتونه صورتم رو ببینه..کنار گوشم لب زد: چیه؟ واسه چی میلرزی هااا؟مگه توجیه نشدی واسه چی اینجایی؟! هوووم؟

نفس عمیقی کشیدم تا بتونم به خودم مسلط باشم،..با صدای لرزونی گفتم: من الان امادگی چیزی رو ندارم خواهش میکنم…

 

شونم رو محکم فشار داد گفت: خواهش میکنم چی؟ آمادگی چی رو نداری؟ اینکه بکنمت؟ هااا؟

از وقاحت کلامش حالت تهوع بهم دست داد.. مرتیکه ی کثافت من تا حالا چهار تا جمله هم باهاش حرف نزدم بیشعور، چطور میتونه اینجوری باهام حرف بزنه..

خواستم از رو مبل بلند شم که دستم رو گرفت و نذاشت و دوباره پرت شدم رو مبل سرم محکم به کتفش برخورد کرد..

چشمام رو رو هم فشار دادم و با گریه گفتم: ولم کن بذار بلند شم..

با تمسخر نگام کرد و گفت: نگفتی آمادگی چی رو نداری؟هاا؟

از ترس لکنت زبون گرفتم و گفتم: م… من…. منظوری نداشتم….

_ نداشتی؟ خودت گفتی آمادگی ندارم…

کاش لال میشدم و آتو دست این آدم نمیدادم که حالا اینجوری مسخره م کنه..

سرم رو پایین انداختم و چیزی نگفتم..

سکوت و اروم بودنم باعث شد دستش رو زیر چونم قرار بده و سرم رو بالا بگیره و خیره چشمام لب زد: میخواستی چیکار کنی که آماده بشی؟ میخوای بری حموم؟ آره؟

اشک هام رو گونه هام چکید.. حس تحقیر شدن تمام وجودم رو گرفت..بیشعور عوضی داشت مسخرم میکرد…

 

به چشمهای اشکیم خیره شد و جدی گفت: نه قیافت نه اندامت نه این سرخ و سفید شدنهای مسخرت هیچ کدوم غریزه ی مردونم رو تکون نمیده، پس الکی واسه من نرو رو ویبره، تو اگه لخت مادر زاد هم جلو من راه بری من تحریک نمیشم.. چون باب میلم نیستی…..

حرفاش رو زد و بلند شد و سمت اتاق رفت….

این حرفا خیلی بدتر از حرفای قبل بود… این حرفا بدترین حرفی بود که یه دختر تو روز عروسیش میتونه بشنوه….خاک تو سرت لیلا.. ببین کارت به چه جایی رسید که این یابو اینطور تحقیرت میکنه و هیچی نمی تونی بگی… خیلی دلم میخواست بهش بگم تو گوه خوردی وقتی من باب میلت نیستم مجبورم کردی به ازدواجه باهات…

 

 

 

 

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 27

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان شاه_مقصود

خلاصه : صدرا مَلِک پسر خلف و سر به راه حاج رضا ملک صاحب بزرگترین جواهرفروشی شهر عاشق و دلباخته‌ی شیدا می‌شه… زنی فوق‌العاده…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x