_به خاطر تموم کارایی که برام کردی و تموم دردسرایی که امشب به خاطرم کشیدی..
کمی مکث میکند..
سام سرا پا گوش شده بود..
ماهک به آرامی زمزمه میکند ..
_ازت ممنونم و معذرت میخوام..
سام چشم میبندد ؛ کوتاه ..
بی توجه به ندای قلبش..
کوبش بی امان سینه اش را نا دیده گرفته و
از فرمان مغزش پیروی میکند..
کلمات اتوماتیک وار بر زبانش جاری میشود ..
_نیازی به عذر خواهی نیست ؛ امشب به خاطر من آسیب دیدی.. مطمئناً هرکس دیگه ای هم جای تو بود همین کارو براش میکردم..
ماهک ماتش میبرد..نگاهش به جای خالی اش خشک میشود … رفته بود..
بعد از اتمام جمله اش رفته بود و او چه خیالات خامی در سر پرورانده بود از توجهات و تعصبات او …
غافل از آنکه همه ی آن ها توجه ها تنها به خاطر عذاب وجدانش بود..
حتی نمیفهمید چرا با شنیدن این حرف ها از زبان او این چنین گرفته و پکر شده..
نمیدانست چرا ولی دوست داشت توجهاتش به او دلیل دیگری داشته باشد..
دلیلی به جز عذاب وجدان و حس مسئولیت..
**
تکیه زده به صندلی خیره به نقطه ای نا معلوم
پک عمیقی به سیگارش میزند و دودش را در سینه حبس میکند..
اتاق در تاریکی مطلق فرو رفته بود .. پرده های زخیم و بلندی که سرتا سر اتاق نصب شده بود مانع نفوذ حتی یک باریکه ی کوچک نور به داخل اتاق میشد..
صدای باز شدن در اتاق را میشنود ..
محافظ با گام هایی بلند سربه زیر داخل میشود…
_آقا..
صدای زمخت و خشنش در اتاق میپیچد ..
_چیشده..؟
_براتون خبر اوردم …
دود غلیظ سیگارش را بیرون میفرستد…
_ میشنوم..
_رد خلیل و زدن ..
نا خودآگاه گوش هایش تیز میشود خبری که خیلی وقت بود منتظر شنیدنش بود..
_تو یکی از ییلاق های شمال با نامزدش پنهان شده .. بچه ها پیداش کردن درحال حاضر اونجا کشیک میکشن و منتظر دستور شمان..
نیشخندی میزند ..
_خوبه بهشون بگو چهار چشمی مراقبشون باشن تا بگم چیکار کنن..
_چشم آقا..فقط یه چیز دیگه..
_دیگه چی..؟
_ بلاخره فهمیدیم دختره کجاست ..
گوش هایش تیز میشود تکیه اش را از صندلی گرفته و به سمت او بر میگردد..
حال چهره اش از دل تاریکی خارج شده و نور ملایم دیوارکوب نیمی از صورتش را واضح نشان میداد همان نیمه ی سوخته ی چهره اش را …
_خوب کجاست..؟
محافظ با دیدن نیم رخ سوخته و جمع شده ی مرد سریع چشم میدزدد ..
چهره اش با آن سوختگی عمیق و گوشت جمع شده زیادی مشمئز کننده و ترسناک بود ..
_ انگار همون روز تصادف یه پسر جوون سر بزنگاه سر میرسه و دختره رو منتقل میکنه بیمارستان..
بعد جراحی معلوم میشه دختره به خاطر ضربه ای که به سرش خورده حافظه اش و از دست داده..
پسره هم وقتی دید کس و کاری نداره مجبور میشه خودش ازش نگهداری کنه..
پوزخند خشمگینی میزند..
_برام بیاریدش دختره رو میخوام..
_ولی سخت میشه به خونشون نفوذ کرد قربان..؟
نگاه برنده اش را به مرد میروزد..
محافظ وحشت زده از خشم مرد فوراً توضیح میدهد..
_آخه آقا پسره سلبریته .. کلی دوربین تو خونه کار گذاشته سخت میشه وارد خونش شد… حتی سر کوچه نگهبان داره که نمیذاره هرکسی وارد اون منطقه بشه..
مرد چهره در هم میکشد ..
_گفتی پسره چیکارست ..؟
مرد دستپاچه میشود..
_باور کنید دروغ نمیگم آقا پسره خواننده است..
_یه مشت بی عرضه دور خودم جمع کردم دختره ی پاپتی الان به جای خوابیدن سینه ی قبرستون تو خونه ی یه سلبریتی روزگار میگذرونه..
_آقا دستور چی میدین..؟
_خانواده اش در چه حالن..؟
_ خودتون درجریانید خبر جدیدی نیست …
تکیه اش را به صندلی میدهد و پک عمیقی به سیگارش میزند…
_دوباره بگو ..از اول .. شنیدن بدبختی هاشون حالم و خوب میکنه..دوست دارم روزی هزار بار از عذاب کشیدناشون بشنوم ..
شنیدن زجرایی که میکشن انگیزم و قوی تر میکنه و نیرومو بیشتر ..
محافظ پیش تر می آید ..
بلند و رسا شروع به حرف زدن میکند و او با لذت هرچه تمام تر کلمه به کلمه اش را به گوش جان
می سپارد …
_مهراب سعادت بعد از اینکه فهمید برای دخترش چه اتفاقی افتاد ایست قلبی میکنه اما شانس باهاش یار بوده آقا چون از قبل تو بیمارستان بستری بوده پزشکا فوراً دست به کار میشن و بعد از احیای قلب ،منتقلش میکنن اتاق عمل ..
در حال حاضر تو آی سی یو بستریه و حالش چندان تعریفی نداره ..
همسرش هم تو همون بیمارستان بستریه..
انگار دیوونه شده .. به خاطر بی قراری زیاد دائم بهش آرام بخش تزریق میکنن و کلاً تو بی خبریه اما به محض رد شدن اثر دارو ها زمین و زمان و بهم میدوزه و یک چشمش اشکه یک چشمش خون..
سپهر برادر خانوم مهراب هم که اوضاعش بدتر از همه است ..
از یک طرف نگرانی برای خواهر زاده اش از طرف دیگه حال بد خواهر و دامادش..
چند تا از دوستا و همکاراش و تو ایران اجیر کرده که بیفتن دنبال دختره ..
خودشم فعلاً درگیر مهراب و همسرشه و نمیتونه اونا رو با اون حال اونجا تنها بزاره و برگرده ایران ..
مسئولیت دادگاه و پرونده اتهام مهراب هم تا زمانی که تو بیمارستان بستریه به عهده ی سپهره که به همراه وکیلش داره پیگیریشون میکنه..
اما تا حالا نتونستن هیچ کاری از پیش ببرن و شکستشون تو پرونده قطعیه..
کل خانواده ی سعادت از هم پاشیده و از طرفی ممنوع الخروج شدنشون باعث شده که
حالا حالا ها نتونن برگردن ایران..
سکوت که میکند مرد با لذت قهقه ای بلند سر میدهد …
_اینا که گفتی برام کمه.. خیلی خیلی کم..
میخوام صد برابر بیشتر از این زجر بکشن میخوام با چشمای خودم نابودی تک تکشون و ببینم..
میخوام صدای زجه هاشون و با گوشای خودم بشنوم..صبر داشته باش..نقشه ها براشون دارم..
محافظ در سکوت نگاهش میکند شک نداشت که مرد نقشه ی دیگری در سر دارد نقشه ای به مراتب بدتر و وحشتناک تر …
همان لحظه تقه ای به در میخورد و یکی از محافظان هراسان داخل میشود..
_آقا یه خبر بد ..
مرد نگاهش را به او می دهد…
_جون بکن…
_همین الان خبردار شدیم وکیل سپهر بلاخره تونست مدرک محکمی به دادگاه ارائه بده که سند بیگناهی مهراب سعادت و امضاء میکنه ..
با شنیدن این خبر چهره ی مرد از کینه و نفرت کبود میشود انگشتانش را محکم مشت میکند..
_خوب رای دادگاه ..؟
_دادگاه فعلاً در حال برسی مدارکه ..
صدور رای و به جلسه ی بعدی واگذار کرده..
قهقهه میزند بلند،ترسناک به قدری که صدایش لرز به جان محافظانش می افکند ..
وکیل مهراب را خریده بود که کار به اینجا نکشد و حالا سپهر آن پسر بچه ی دیروزی همه ی برنامه هایش را بهم ریخته بود ..
مشتش را باضربه ای مهیب روی میز میکوبد..
_ اون سپهر عوضی داره تو کارام موش می دوئونه..
مهراب پست فطرت بااااید تا آخر عمرش گوشه ی زندون آب خنک بخوره و همون جا ذره ذره جون بکنه …
_قربان سپهر انگار کاملاً مطمئنه از رای قاضی که از همین حالا رفته و تو همون تاریخی که قراره جلسه ی تجدید نظر برگزار بشه بلیط برگشت گرفته برای ایران..
پوزخند خشنی میزند..
_بزار بر گرده ایران ..
اینجا کارای مهم تری باهاش دارم..
دلم میخواد یه استقبال باشکوه ازش داشته باشم .. خودتون و برای اومدنش آماده کنید ..
کار من با این خانواده تازه داره شروع میشه..
با نفس نفس به دنبالش میدود..
از دانشگاه مسافت زیادی را پیاده رفته بودند ..
از راه رفتن زیاد نفسش گرفته بود..
_درسا کجا میبری منو ..؟
_اَه بیا دیگه دختر چقدر غر میزنی..
_ دو ساعت دیگه کلاسمون شروع میشه خیلی از دانشگاه دور شدیم..
_نترس میرسیم نکنه انتظار داشتی این دو ساعت و تو دانشگاه بپلکیم ..
ماهک که میدانست حریف زبان او نمی شود سکوت میکند..
بعد از اتمام کلاس صبحشان به بهانه ی گشت و گذار و رفتن به کافه ی محبوبش به زور او را از دانشگاه بیرون کشیده بود ..
گفته بود کافه در اطراف دانشگاه است و خیلی نزدیک .. ولی حالا انگار مسیر کش آمده بود که هرچه میرفتند به مقصد نمیرسیدند…
_بیا انقدر غر زدی که بلاخره رسیدیم.. همین جاست ..
ماهک نفس راحتی میکشد و کنارش می ایستد …
به کافه ایی که به خاطرش آنهمه راه را پیاده آمده بود نگاه میکند..
_کافه انار..؟ اینهمه راه منو کشوندی که بیایم اینجا..؟خوب همون نزدیکا یه کافه میرفتیم..
درسا بی حوصله چشمانش را در کاسه میچرخاند و به سمت او بر میگردد..
_تو که نمیدونی اینجا کجاست… بیا بریم
بهت قول میدم که عاشقش میشی..
ماهک قدم از قدم بر نمیدارد که درسا به زور دستش را کشیده و دوتایی وارد کافه میشوند..
با ورودشان به کافه نگاه ماهک میخ دیزاین زیبای آنجا میشود ..
دکورش فوق العاده بود ..
جای جای کافه به شکل انار و دانه های یاقوتی شکلش دیزاین شده بود حتی میز و صندلی هایش..
_اینجا هرچی که سفارش بدی با طعم اناره…
تارت،کیک،سالاد،دسر،معجون، اصلاً همه چی..
من همه رو امتحان کردم و به جرات میتونم بهت بگم که طعمشون فوق العاده است…
یکی از میزها را برای نشستن انتخاب میکند
شلوغی کافه آنهم در آن ساعت از روز برایش کمی عجیب بود..
مشخص بود حسابی شناخته شده است و طرفدار های پر و پا قرص خودش را دارد..
_ولی نگم برات از آب انارش..وای ماهک اینجا طعم آبمیوه هاش بی نظیره..تر و تازه و ملس..
ماهک با اخم با مزه ای نگاهش میکند..
_دلم و بردی دختر پس کو گارسون.. ببینم اینقدر که تو میگی تعریفی هست یانه..؟
درسا با خنده دستش را برای گارسون بلند میکند..
_پس چی..؟فکر کردی من از اون آدمام که الکی چاخان کنم..؟