رمان اوج لذت پارت ۱۲۲

4.5
(121)

 

 

 

زیر دلم همچنان نبض می‌زد.

_ حامد! پروا! کجایی شما؟

با صدای مامان هول کردم و حامد روی تخت خوابوندتم.

_ بخواب بدو!

_ وای نکن حامد!

_ بخواب میگم.

 

درازم کرد و پتو رو روی سرم کشید.

همون لحظه در باز شد و قلبم انگار از تپش ایستاد.

_ عه سلام مامان جان. کی اومدید؟

صدای نفس راحتی که مامان کشید رو شنیدم و سعی کردم تکون نخورم و تو نقشم فرو برم.

 

_ همین الان. دیدم گوشیت پایینه چراغش روشنه ولی خودتون نیستید، تعجب کردم نگران شدم.

_ آهان آره مامان جان‌، داشتیم فیلم می‌دیدیم برق قطع شد چراغ قوه‌ش رو زدم که پروا نترسه دیگه وسطای فیلم خوابش برد آوردمش اتاق بدنش خشک نشه رو کاناپه.

 

صدای قدم‌هایی که دور می‌شدن رو شنیدم.

_ آره مثلاً قرار بود اتاقتو مرتب کنی بدتر رو کاناپه رو پر خوراکی و پفیلا و اینا کردید.

در اتاق بسته شد و صدای حامد رو از پشت در شنیدم.

_ پروا روحیه‌ش یخورده باز شده بود گفتم دلشو نشکونم.

 

هوفی کشیدم و پتو رو از روم کنار دادم و نفس عمیقی کشیدم.

با شنیدن صدای خرناسی دست‌هام رو روی دهنم گذاشتم تا جیغ نزنم.

حامد چرا رفته بود؟؟؟

 

دوباره اثرات اون فیلم لعنتی برگشته بود و مدام توهم می‌زدم یکی کنار گوشم نفس می‌کشه.

ترسیده خودم رو بغل کرده بودم که چند دقیقه بعد اتاق روشن شد و این یعنی برق وصل شده بود!

 

سریع برگشتم و به پشت سرم نگاه کردم اما فقط خرس پشمالوی بزرگم رو دیدم.

این که نمی‌تونست صدا تولید کنه نه؟

نه پروا توهم زدی دخترِ خنگ!

 

با حرص سرم رو روی بالشت کوبیدم.

صدای جیر جیری که از بیرون می‌اومد خط می‌نداخت رو افکارم.

افکاری که سعی داشتم مثبت باشه!

 

بالاخره نتونستم طاقت بیارم و تو کف دست‌های لرزونم “ها” کردم تا گرم بشه.

چقدر ترسو شده بودم!

از اتاق بیرون رفتم و کورمال کورمال سمت اتاق حامد قدم برداشتم.

 

بدونِ در زدن وارد شدم و سریع در رو پشت سرم بست و رو پنجه‌ی پا برگشتم.

با دیدنش با اون حوله‌ی کوچیک که دور کمرش پیچیده شده بود سرم رو پایین انداختم و سرخ شدم.

 

_ اینجا چیکار می‌کنی تو بچه؟

آب دهنم رو پرصدا قورت دادم و دهن پر کردم تا جوابش رو بدم اما خودش پیش‌دستی کرد.

_ الان سرخ و سفید شدنات واسه چیه شما؟ مگه چند دقیقه پیش تو بغل من شل نکرده بودی؟

 

خودم رو نباختم و تخس تو چشم‌هاش خیره شدم.

_ تو چرا رفتی حموم؟

مردونه و تو گلو خندید و قدمی سمتم برداشت.

_ هوم؟ خودت نمی‌دونی خانوم؟ چون یه بنده خدایی منو از خود بی خود کرد و تشنه تا لب چشمه برد و برگدوند! باید یجور خودمو آروم می‌کردم نه؟ البته دیگه کم مونده از کمر درد بمیرم.

 

زیر لب خدانکنه‌ای زمزمه کردم.

سمت کمدش رفت و پج زد:

_ خب؟ نگفتی چرا اومدی اینجا؟ الان مامان بیاد میگه تو که خواب بودی یهو چجوری از اینجا سر در آوردی؟

 

 

 

روی تخت نشستم و زانوهام رو بغل کردم.

_ می‌ترسم… همه‌ش انگار صدای جیغ و داد و خرناس میاد حامد، انگار یکی داره صدام می‌زنه یا بغل گوشم نفس می‌کشه اما وقتی برمی‌گردم هیچکس نیست! همین الانم از اتاقم صدای جیرجیر می‌اومد به خدا.

 

با حس هرم نفس‌های داغی چشم‌هام گرد شد و خواستم جیغ بکشتم که حامد نذاشت و دستش رو روی لب‌هام گذاشت.

_ هیش منم!

اصوات نامفهومی از دهنم بیرون می‌اومد.

 

حامد کی اومده بود اینجا که نفهمیدم؟

انقدر غرق اون فیلم بودم که متوجه نشدم!

دست حامد رو چنگ زدم و اون با بالا تنه‌ی لختش کنار کشید و دستش رو برداشت.

_ آروم باش، چته؟

با نفس نفس عرق روی پیشونیم رو پاک کردم.

 

_ خیلی ترسناک بود فیلمش!

_ ریلکس باش، چیزی نبود… فقط یه فیلم ساده بود.

_ فیلم ساده؟ آره فیلم ساده‌ای که از تو زمین دستِ زامبی بیرون میاد و فیلم ساده‌ای که رعد و برق می‌زد اما بجای بارون خون می‌بارید!

 

باز هم نفهمیدم حامد کی شلوار پا زده بود!

_ بیا اینجا‌ جوجه. امشب پیشم بخواب اما اگه موردِ عنایت سوالای مامان یا بابا قرار گرفتی خودت باید جواب بدی، حله؟

با بغضی که تو گلوم سنگینی می‌کرد تند تند سر تکون دادم.

 

روی تخت دراز کشید و دستش رو باز کرد.

مثل گربه‌ای تو بغلش خزیدم و عطر تنش رو به ریه‌هام فرستادم.

 

دستش نوازش‌وار روی موهام کشیده شد و سکوت یگانه صدای اتاق بود.

قلبم کم کم داشت آروم می‌گرفت و چشم‌هام گرم می‌شد اما با حس چیزی زیر پام به سرعت چشم باز کردم.

 

_ حامد، یه چیزی زیر پامه! یچیزی زیر تخته، باور کن راست می‌گم.

_ هوم؟

مشخص بود خوابالوده.

_ میگم یچیزی زیر تخته، توروخدا بیدار شو

با صدای گرفته‌ای پچ زد:

_ بگیر بخواب پروا! توهم زدی.

 

سرم رو محکم به سینه‌ش فشردم.

لعنتی دیگه نمی‌تونستم بخوابم.

آروم از بغلش بیرون اومدم و از اتاق هم بیرون زدم.

خدایا خودت به دادم برس! چرا خوابم نمی‌برد پس؟ امشب اگه از ترس سکته نمی‌کردم و نمی‌مردم باید خداروشکر می‌کردم.

 

وارد آشپزخونه شدم و از تو کابینت جعبه‌ی قرص‌ها رو بیرون کشیدم.

شاید کمی مسکن و خواب آور جوابگو می‌بود!

همینطور نگاهم به کاناپه‌ای بود که از شدت هیجانات و بچه بازی‌های من به فنا رفته بود.

 

چقدر این چند روز در برابر حامد بچگانه رفتار کرده بودم!

حقیقتاً دست خودم نبود این بازیگوشی‌ها و هیجانات چون به نحوی خودم رو تخلیه کرده بودم.

شاید هم در کنار حامد بچه شده بودم!…

 

قرصی از جلد بیرون آوردم و با لیوانی آب راهی معده‌م کردم.

بعد روی مبل تک نفره‌ای نشستم و به نقطه‌ی نامعلومی خیره شدم.

اگه می‌رفتم اتاق حامد رو هم بد خواب و بی‌خواب می‌کردم.

 

 

 

کم کم چشم‌هام گرم و خمار خواب شده بود که با صدای حامد لای پلک‌هام رو باز کردم.

_ پروا! چرا اینجا نشستی دختر؟ نشسته می‌خوابی؟

چیزی نگفتم و انگار قرص‌ها زیادی اثر کرده بود که منو به قعر خواب برده بود.

 

_ با توام بچه!

_ خوابم میاد حرف نزن.

پوفی کشید و شقیقه‌م رو بوسید.

_ باشه بخواب.

ثانیه‌ای از حرفش رد نشده بود که حس کردم روی زمین و هوا معلق شدم.

بقدری غرق خواب بودم که برام مهم نباشه و دیگه از اطراف چیزی نفهمم.

 

_ پروا مادر! پروا بیدار شو دختر بدو ظهر شد!

یکی از چشم‌هام رو باز کردم و با کلافگی خواستم داد بزنم که در اتاق باز شد و حامد با عجله وارد اتاق شد.

_ هین!

_ بلند شو پروا! بدو بدو باید جیم بزنیم.

گیج نگاهش کردم که دستم رو کشید و سمت سرویس هولم داد.

_ میگم بدو!

 

اجازه‌ی صحبتی بهم نداد و در رو روم بست.

از تو آیینه به قیافه‌م که شبیه به آمازونی‌ها بود نگاه کردم و مشتی آب به صورتم پاشیدم.

 

کم کم داشت ویندوزم بالا می‌اومد.

منظور حامد از جیم زدن چی بود؟

سریع از اتاق بیرون زدم و به حامد نگاه کردم که داشت تند تند وسایل من رو تو کوله‌م می‌چپوند.

 

_ حامد چیکار می‌کنی؟

_ واضح نیست؟ وسایلتو جمع می‌کنم.

_ خب واسه چی؟ خبریه؟

_ حاضر شو تو راه برات توضیح میدم.

 

در اتاق همون لحظه باز شد و مامان وارد اتاق شد.

دست به کمر نالید:

_ پروا تا الان که خواب بودی ولی حداقل بیا یه دستی به سر و روی این خونه بکش، زشته به خدا!

 

ابرو بالا انداختم و قبل از اینکه جواب بدم حامد مانتون رو تو بغلم پرت کرد.

_ مامان جان مگه نمی‌دونید پروا امروز کلاس داره؟ دیرش شده‌ها! همینطوریشم کلی عقبه.

چی؟؟؟

 

مامان پوفی کشید و از اتاق بیرون رفت.

_ بپوش دیگه منتظر چی هستی؟

_ نمی‌خوای بگی کجا قراره بریم؟ خب بگو حداقل… من الان راه بیفتمم فقط به دوتا کلاس آخرم می‌رسم. اصلاً چرا منو واسه کلاسام بیدار نکردید؟

 

حامد کلافه مانتوم رو ازم گرفت و خودش بزور تنم کرد.

_ انقد با من یکی به دو نکن بپوش بریم میگم بهت!

شالم رو هم آزادانه روی سرم انداخت و از بازوم گرفت و کشون کشون از اتاق بیرون بردتم.

 

_ تو کجا حامد؟

با صدای مامان سرجامون ایستادیم.

حامد سریع گفت: من یه کار کوچیک دارم مطب، سر راه پروا رو هم می‌رسونم دیرش نشه.

_ باشه مادر تصدقت بشم مراقب خودتون باشید سریع برگردیدا.

 

حامد چشمی بلند بالا گفت و از خونه بیرون زد.

به طبعیت ازش پشتش راه افتادم و غرولند پچ زدم:

_ نمی‌خوای بگی؟ حقمه بدونم کجا می‌خوای منو ببری!

_ برسونمت تا دانشگاه. یادت رفته کلاس داشتی؟ دیرت شده‌ها!

 

من حواسم کجا بود؟ راست می‌گفتا!

 

 

 

 

 

بعد از اینکه حامد دزدگیر رو زد سریع در جلو رو باز کردم و نشستم.

_ بدو بدو دیرم شد.

یه لبخند پر معنا رو لبش بود که اصلاً نمی‌فهمیدمش!

 

حامد کوله‌م که از خونه برداشته بود رو انداخت صندلی عقب و استارت زد.

_ وای خیلی خوابم میاد!

_ این همه خوابیدی هنوز خوابت میاد تو؟

 

سرتکون دادم و حامد وارد خیابون اصلی شد.

_ میتونی تا رسیدن به دانشگاه بخوابی عزیزم، فقط کمربندتو ببند یهو ترمز نکنم.

 

لبخند گنده‌ای روی لب‌هام نشست و بعد از بستن کمربند سرم رو به شیشه تکیه دادم.

هرچقدر هم می‌خوابیدم کم بود.

 

انقدر به خیابون و آدم‌هاش نگاه کردم تا بالاخره پلک‌هام روی هم افتاد.

 

” موهات بلنده مثل بختته، نگام نمی‌کنی می‌دونم سختته، انقده خوبی تو با همه ببین هرجا که میشینم می‌بینم حرفته!”

 

گیج با صدای آهنگی تو گوشم می‌پیچیدم چشم‌هام رو باز کردم.

خش دار زمزمه کردم:

_ ساعت چنده؟ نرسیدیم؟

_ نه هنوز بخواب تو.

 

متعجب از حرفش کامل سرجام نشستم و به اطراف نگاه کردم.

برهوت!!!

 

_ ای… اینجا کجاست؟ اینجا که ر… راه دانشگاه نیست! ک… کو پس خیابون و آدما؟ ک… کجا داری منو می‌بری؟

 

حامد لبخند نگرانی زد.

_ حالت خوبه پروا؟ چرا طوری رفتار می‌کنی که انکار دزدیدمت؟

 

نیم نگاهی بهم انداخت و گوشه‌ای ترمز کرد.

_ اینجا کجاست؟

_ تو بمن اعتماد نداری؟ دارم می‌برمت یجای خوب.

 

قرار بود بریم دانشگاه!

انگار ذهنم رو خوند که بلافاصله ادامه داد:

_ تو دانشگاه و پیچوندی و من مطب و! یه روزم واسه خودمون بریم تفریح.

 

تفریح؟

چقدر عجیب بود.

_ ولی مامان…

_ نگران نباش من بهش گفتم که یکاری برام پیش اومده باید برم خارج از شهر تو هم باهام بودی فرصت نداشتم برسونمت خونه واسه همین با خودم بردمت. اول یکم بدخلقی کرد ولی بعد چیزی نگفت جون تو. باز کن اخماتو!

 

به بیابونی که خالی از هرچیزی بود نگاهی گذرا انداختم.

_ یعنی چی؟ خب اینجا کجاست؟ کجا داریم میریم؟

_ نزدیکای رشت یه ویلا اجاره کردم واسه امشب.

 

چشم‌هام گرد شد و با صدای جیغ مانندی گفتم: چی میگی حامد؟ یعنی چی؟ می‌دونی رشت چقدر راهش دوره؟؟؟؟

 

_ چرا جیغ میزنی تو؟ زیادم دور نیست فقط چهار پنج ساعته که ما تا الان نصفشو اومدیم. بعدم من گفتم نزدیک رشت نگفتم خود رشت.

 

چه دلیلی داشت این کارش؟

_ بریم حالا؟ قول میدم خوش بگذره. فقطم یه امشبه، فردا قبل عصر برمی‌گردیم.

نامطمئن سرتکون دادم.

 

اگه جواب مامان رو نداده بود قطعاً باهاش همراه نمی‌شدم.

 

گوشیم رو از جیبم در آوردم و وارد پیامی شدم که مامان داده بود.

” پروا سریع بیایدا مادر، خانواده‌ی نوی امشب اینجان زشته دیر برسید”

 

چی؟؟؟

 

 

 

مامان داشت چی می‌گفت؟

نوید و خانوادش امشب خونه‌ی ما بودن؟

_ حامد مامان پیام داده که سریع بیایدا! مطمئنی؟

_ آره این پیام مالِ قبل از اینه که به من زنگ بزنه.

 

یچیزی تو ذهنم جرقه‌ای روشن زد.

حامد از صبح خبر داشته که نوید اینا امشب خونه‌ی ما بودن؟

واسه همینم بدو بدو کوله‌م رو برداشت و به هوای دانشگاه دل و زد به جاده؟

 

چقدر این آدم حسود بود!

بخاطر اینکه من با نوید رو در رو نشم منو برداشته ببره رشت؟

 

خنده‌ی ناباوری کردم.

_ به چی می‌خندی؟

 

به تو!

به حسادت تو!

به اینکه حتی نمی‌تونی ببینی من در کنار کسی‌ام که هیچ حسی بینمون نیست!

 

_ هیچی یه جوک بی‌مزه یکی از همکلاسیام برام فرستاده بود.

قانع شد که چیزی نگفت.

 

پس آقا حامد دستت رو شد.

من که شک داشتم به این تفریحِ یهویی!

دقیقاً هم همینطور بود و تفریح بهانه‌ای بیش نبود.

اما حامد جلو من نگفته بود که به چه دلیل همچین حرکتی زده.

 

با صدای عجیبی که از ماشین ایجاد می‌شد به حامد نگاه کردم و اون هم با اخم‌های درهم کنار زد.

 

ترمز دستی رو کشید و ماشین رو خاموش کرد.

_ بزار ببینم این صداها از چیه.

 

سر تکون دادم و حامد پیاده شد و کاپوت رو زد.

بعد از بررسی‌های زیاد چند دقیقه بعد برگشت

_ چیزی نبود!

و سوئیچ رو چرخوند.

 

اما چرخوندن سوئیچ همانا و روشن نشدنش همانا!

دوباره امتحان کرد و وقتی جوابی نگرفت پوفی کشید.

_ فکر کنم امشب و باید تو ماشین بمونیم.

_ چی؟؟؟ یعنی چی حامد؟

 

خندید و نوک بینیم رو کشید.

_ باشه بابا سکته نکن ورپریده.

گوشیش رو در آورد و هنوز وارد صفحه‌ی شماره‌گیری نشده بود که بلافاصله خاموش شد.

 

_ این چرا خاموش شد؟ اه من باز یادم رفته بزنمش شارژ ، پروا گوشیتو بده زنگ بزنم امداد خودرویی چیزی بیاد تا شب نشده ببینه دردش چیه ما رو وسط جاده گذاشته.

 

سریع گوشیم رو بهش دادم.

_ این که آنتن نداره!

_ ولی همین چند دقیقه پیش از طرف مامان پیام اومد برام که.

 

_ خنگ کوچولو، گفتم این پیام مالِ قبل از اینه که مامان به من زنگ بزنه، یعنی حداقل چند ساعت پیش، متوجهی؟

 

آب دهنم رو پرصدا قورت دادم و حامد دوباره پیاده شد.

_ بزار ببینم از کاپوت چیزی سر در میارم یا نه.

همین الان نگاه کرده بود و بی‌نتیجه بود.

 

مشغول کاپوت بود و یک ربعی رد می‌شد اما نتیجه‌ای حاصل نشده بود.

_ پروا استارت بزن.

 

سوئیچ رو چرخوندم اما جز اون صدای موقع استارت زدن هیچ علائمی برای روشن شدنش ندیدیم.

 

_ نوچ. این کارِ منو تو نیست.

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 121

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان ماهرخ

خلاصه رمان:   در مورد زندگی یک دختر روستایی در دهات. بین سالهای ۱۳۰۰تا ۱۳۵۰٫یک عاشقانه ی معمولی اما واقعی در اون روایت میشه…
رمان کامل

🦋🦋 رمان درخواستی 🦋🦋

    🔴دوستان رمان های درخواستی خودتون رو اینجا کامنت کنید،تونستم پیدا کنم تو سایت میزارم و کسانی که عضو کانال تلگرامم هستن  لطفا…
رمان کامل

دانلود رمان آنتی عشق

خلاصه: هامین بعد ۱۲سال به ایران برمی‌گردد و تصمیم دارد زندگی مستقلی را شروع کند. از طرفی میشا دختری مستقل و شاد که دوست…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
4 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
camellia
1 سال قبل

ای وای.چرا اینجوری شد?جای بدی تموم شد😥 ولی مثل همیشه سر وقت و منظم بود.😘

1 سال قبل

حسودی‌های حامد خیلی قشنگه🥺✨️
دستت درد نکنه قاصدکییییی✨️🥰🤍

پاسخ به  قاصدک
1 سال قبل

همون اوایل میخوندم بعدش خیلی عقب افتادم تازه دارم میرسم بهتون هرکودومو بخونم کامنت میزارم😉😆

دسته‌ها

4
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x