سر به تایید تکان دادم، با اینکه دو دل بودم ولی از حال بدم قرصی را که سارا داد خورده بودم تا بهتر شوم و حالا احساس میکردم به شدت خوابآلودم
خوب میدانستم دربارهی من که حتی با یک مسکن ساده چند ساعت میخوابم شاید اثرش سنگینتر از اثرش برای سارا باشد
نمیدانم چرا سارا به حرف خودش گاهی مجبور است آرامبخش مصرف کند اما فشار زیاد امروز و اینکه با برادر پزشکش مشورت کرده و گفت “”آرومت میکنه کمکت میکنه افکارتو نظم بدی”” برای خوردنش ترغیبم کرد
چند بار پلک زده دمی گرفتم تا سنگینی سرم کم شود
– خوبی؟
دستش جلو آمد که به سرعت عقب رفتم حالا که کسی نبود نیازی نبود بخواهد نقش بازی کند و من اجازهاش را بدهم و شاید ندانسته خودم را که هیچ او را بیچاره کنم، او خانوادهی خوب و آرامی دارد
اخم کرد اما از بازگشت مادرش حواسش را به او داد
سیمین خانوم جلو آمده خیره به صورتم مهربان گفت
– فکر نمیکردم نسرین باشه انقدر خسته بشم شما هم برید بخوابید ملیح خیلی خسته است
نگاهم گیجِ خواب از حرفی که زد روی صورتش بود جلو آمده با بوسیدن گونهام گفت
– شب بخیر عزیزم
دستی به بازوی پسرش کشیده به سمت اتاقی رفت که چند ساعت قبل دختران و عروسش در آن به قول سحر برایم مراسم گرفته بودند و با نشان دادن آلبوم خانوادگی و عکسهای کودکی او که از کودکی شر بوده و از دیوار راست بالا میرفته با خنده و شوخی تفهیمم کردند که با چه موجودی طرف شدهام
نگاهم به در بستهی اتاق مادرش بود، دستم کشیده شده باز وارد اتاق او شدیم
– بیااا…. داری بیهوش میشـی
روی تخت نشاندم
– راحت باش بخواب
سریع به سمت در رفته بیرون زد، حتی نای عوض کردن لباسهایم را نداشتم خوشحال از فهمش با همهی شرارتی که امشب داشت روی تخت دراز کشیده پلکهای سنگینم روی هم افتاد
چرا انقدر خستهام! احساس میکردم او بر میگردد مرتب سعی میکردم چشمهایم را باز نگه دارم اما نمیتوانستم
از حس حرکتی روی صورتم چشم باز کردم صورتش را درست روبروی صورتم دیدم دستش که نزدیک شد بی اراده از جا کنده شده عقب پریدم
شوکه شده برخاست، ترسیده پرسیدم
– اینجا چیکار میکنید؟
لباسهایش عوض شده تیشرت آستین کوتاهی آبی رنگ و شلواری راحتی، نگاهش شرور بود
– هنوز هیچ کاری نکردم شام هم خوردم قصد خوردنتو نداشتم که جیغ میزنی نصف شبی! مادرم فکر میکنه بلایی سرت آوردم که دختر
لب گزیده نگاه گرفتم کمی روی تخت عقب رفتم
– ببخشید
– بخشیدم….
به صورتم اشاره کرده اضافه کرد
– موهات تو صورتت بود میخواستم پسش بزنم راحت بخوابی
نیم قدم جلو آمده هیکل درشتش را روی تخت انداخت
– برو اونورتر منم بخوابم
شوکه خوابم پرید
– اینجــا؟!
بیخیال گفت
– پس کجا؟ میخوای برم بیرون؟ اتاقم اینجاستاا…! همه هم دیدن زنم اینجاست میخوای صبح بیان ببینن مثل پیرمردهای بی هوا و هوس از زنم جدا خوابیدم بهم بخندن؟
بی توجه به بهت نگاهم روی آرنجش نیمخیز شده چشم ریز کرد
– اگه میخوای همین شب اولی ضایعم کنی از رفتارهات لو بره صوری اینجایی بگو آمادگی داشته باشم یه کامیون خاکم واسه سر خودم سفارش بدم
چرایش را نمیدانستم اما مشخصاً با این جملات قصدش فقط آزار من بود نمیخواستم با جر و بحث اجازهی پیشروی بدهم وقتی میدانم خودم کم میآورم
معذب عقبتر رفته نزدیک به لبهی تخت چرخیدم تا پشت به او بخوابم، فعلاً این ساعت از شب با این خواب آلودگی با همهی حس بد نگرانی که در دلم میجوشد کار دیگری نمیتوانم بکنم به محض درازکش شدنم صدایش بلند شد
– بچرخ… بدم میاد پشتت به من باشه
متعجب از حرفش لب گزیده چرخیدم، با این آدم هیچ چیز صوری نمی ماند، خدا به دادم برسد
تلاش کردم کمی بیدار بمانم خیره به او بودم که طاق باز ساعدش را روی پیشانی گذاشته تکان نمی خورد چشم هایم رو به بسته شدن بود که آرام صدا زد
– ملیح؟
به خاطر حالی که از حضورش داشتم از جا کنده شده هول نشستم
دست از پیشانی برداشت با لبخند کجی گفت
– چرا نشستی؟ باز ترسوندمت؟
از نگاه گرفتن معذبم با آن چشمهای خواب آلود لبهایش کش آمد
– بابا دیگه انقدر که تو خیال میکنی خطرناک نیستم! من خودم کلی از شب اول و حادثهی عشق میترسم
خجالت زده از شرارت واضح و بی شرمش گفتم
– گفتم شاید کاری دارید
نشست
– دارم، سردت نیست اسپیلت روشن کنم گرممه
متعجب از هوای خوب این روزهای فروردین ماه که او گرمایش را حس میکرد “نه”ی آرامی گفتم. سریع برخاست کنترل به دست شد اما به سمت پنجره رفته آن را هم باز کرد، دور خودش چرخی زد، احساس میکردم گیج است شاید حضورم آزارش میداد!
معذب پرسیدم
– چیزی شده؟
لب به دهان کشید خیره به صورتم با لحنی جدی گفت
– گفتم صوریتو قبول میکنم ولی اینم گفتم که همه چی با من و زیر نظر منه و تو قبول میکنی؟
مغموم از لحنش که میگفت میخواهد تحقیر کند سر تکان دادم باز جدی اضافه کرد
– گولت زدم و کشوندمت اینجا درست، اگه نمیخوای بدونم و میگی ربطی بهم نداره هم باشه چیزی نمیپرسم و نمیخوام بدونم ولی من باید تو اتاق خودم راحت باشم، دربارهی این صوری اولویت منم
خوشحال بودم که پذیرفت و نمیخواهد بداند و صبر میکند اما منظورش را نفهمیدم
“مگه راحت نیستی؟ کم مونده بود بچسبی بهم که!””
– راحت باشین خب
چشم هایش باز شده برق زد
– موردی باهاش نداری؟
گیج لبی بالا دادم
– نه چرا داشته باشم؟
به وضوح خوشحال شده گفت
– دمت گرم دارم از گرما هلاک میشم گفتم بگم میخوریم با اون اخلاقت
پیش چشم های گرد شدهام از لحن حرف زدنش دربارهی من دست زیر دو لبهی تیشرتش گذاشته بالا کشید،
چشمهایم گردتر شد! تازه منظورش را از راحتی فهمیدم سریع نگاه از عضلههای براقی که میگفت واقعاً گرمش شده و همان یک دم دیدنش برای لرزاندنم کافی بود گرفتم
جلو آمده با “آخِی” بیخیالی باز روی تخت افتاد با مکث سرش به سمتم چرخید
– نمیخوابی؟
به محض درازکش شدنم گفت
– از الان که بهت گفتم راحتم، اون محرمیت هم شرعی و قانونیه، لباساتو که عوض نکردی شالتو در بیار راحت باش
لبی تر کرده جمع تر شدم
– یکم سرد شد
خیره به صورتم دستهایش را زیر سر گذاشته لبخند زد
– از همون اول سرت بود! میگی سرما؟
چه میخواست این ساعت از جانم نمیدانم اما نمیخواستم با من اینقدر راحت باشد
با زرنگی با وجود همهی خجالتم برای اینکه بگویم صوریست پسر رعایت میکنم گفتم
– میخوام شما راحت باشین
یک تای ابرویش بالا پرید رو برگردانده چشم بست با ریلکسی خاصی گفت
– تو اگه برهنه هم باشی من اذیت نمیشم یه موردهای خوبی دارم که میتونی به عنوان مرض روش حساب کنی و تخت بدون نگرانی بخوابی
شوکه از راحتیاش که خاک عالم بر سرم اگر بخواهد همین طور ادامه دهد گفتم
– من… من منظورم اون نبود
چشم بسته لبخند زد
– ولی منظور من دقیقا همون بود راحت باش امانت داری بلدم.. تا تهش
شرمگین چشم بستم اما دست برنداشت
– در نمیاری؟ راحت تریها
با خجالت و تعلل نشسته آرام شالم را برداشتم در حال مرتب کردن موهای آشفتهام زیر شال بودم که گفت
– کتشو هم در بیاری باز راحت تری
خیره نگاهش کردم چشم بسته تکان نمیخورد این لباس آستین حلقهای مسلماً بدون این کت برای خوابیدن راحت بود ولی کنار او…؟!
تکان نخوردنم را فهمیده پشت به من کرده به پهلو چرخید
– درش بیار اگه سرده پتو بنداز اینطوری راحت تری
دقایقی که سرگردان صبر کردم هیچ عکس العملی نشان نداد مردد کت را درآورده کنار شال روی عسلی گذاشتم پتوی مرتب شدهی انتهای تختش را باز کرده تا روی سرم کشیدم
جمع شده زیر پتو چشمهایم مثل جغد به روبرو بود و کم کم فقط سیاهی میدیدم، هر لحظه با وجود نگرانیام از حضور او گرم تر و سنگین تر میشدم
(سامان)
نمیدانم چقدر گذشت اما کوچکترین تکانی نخوردم تا با خیال راحت بدون شال و کتش بخوابد و نفهمد از وسوسهی دیدنش بدون حجاب به راحت بودنش پیله کردم…
نفهمد از وقتی به آن شدت از هجومم ترسید و آن حرفها را زد با آنکه تصمیم گرفتم دوباره از اول دست به کار شوم و کمکم نزدیک شود اما لحظهای که با آن لباسها که کشیدهتر نشانش می داد از اتاق بیرون آمد نتوانستم تا زمان راحت تر بودنش صبر کنم و با شرارت به بهانهی نقش بازی کردن بغلش کردم تا میان دستهای تشنهام حسش کنم….
حسرتی که مدتها داشتم…. از روزی که میان انبار دستهای مرصاد دورتن ظریفش حلقه شد نیاز به حضور این جنس لطیف را در زندگیام احساس کردم جنس لطیفی که خواهر و مادر نباشد، جنس لطیفی که زیاد دیده بودم اما هرگز هیچ کدام برایم مثل او نبودند
چشمهای گیجش، لرزش تنش، تلاشش برای فرار از دستهای مشتاقم به لمس، که خواب هایم را یادآوری میکرد و به آن توجه نمیکردم میگفت نگران صوری و نقش بازی کردن است، میترسد از آن سواستفاده کنم
از شرارتهای گذشتهام گفتم تا شاید نگرانیاش کم شده گاردش را پایین بیاورد حتی از فاصله سنی سارا و امیررضا گفتم تا شاید حالا که اجازهاش را دارم میان تلاشم او هم به من فکر کند و بداند میشود ما شویم
از حرفی که دربارهی حرکت سر و گردنم زمان شرارت زد و تنها کسیست که به آن توجه کرده امیدوارم نتیجه بدهد، حتی شاید از نگرانی زیاد به من توجه میکند اما میشود جهتش را تغییر داد
با تعریف از ظاهرش سعی کردم بفهمانم به آن مشتاقم، تلاشم برای مرتب بودنش اجازه داد بدون خجالتِ نگاهش از پشت سر کاملا براندازش کنم و با حضور ناگهانی سحر به تن منتظرم بچسبانمش….
تنی که ساعتیست به سختی بی تحرک نگهش داشتم تا بخوابد و بتوانم آسوده نگاهش کنم….
تنی که پشت به اون نگهش داشتم اما به او گفتم به من پشت نکند تا نتواند در مدت تنهاییمان روی این تخت که کسی را ندارم تا صوری را بهانه کنم از من بگریزد….
تنی که با مشقت با حس آن بوی خوب در تنهایی با چشم بستن کنترلش کردم که هیجان و حرارت افتاده به جانم کار دستم نداده وقتی راضی به بودن میان دستهایم نیست آزارش ندهم
با اینکه برای روسری و لباس بخاطر خودم آزارش دادم و بی توجه به حالش حرف از شب اول و حسی زدم که نمیتوانم کنترل کنم اما برای این بود که از همین ابتدا بداند راحتم و راحتیاش برایم مهم است تا کم کم آن پوسته سخت را بشکافد و اجازه دهد در هر شرایطی فارغ از نیاز او یا نیاز خودم کنارش باشم
چشم بسته آرام روی تخت چرخیدم نگران از بیدار بودنش با وجود دارویی که از سارا خواستم با مشورت ساسان به او بدهد نگاهش کردم
تمام تنش زیر پتو پنهان شده فقط چشم های بسته و قسمتی از موهایش دیده می شد
آرام و بی صدا روی تخت نشستم، احمقانه برای فهمیدن عمیق بودن خوابش صدا زدم
– ملیــح؟
کوچکترین تکانی نخورد دست جلو برده پتو را با کمی تلاش عقب کشیدم، تن ظریفش میان آن لباس سفید جمعتر شد، سیاهی موهایش میان سفیدی لباس و تشک و بالشت باعث شد تخت را دور زده پشت سرش بایستم
شوکه به چیزی که می دیدم نگاه کردم باورم نمیشد… طنابی به کلفتی یک مشت میدیدم! طنابی بافته شده که انگار واقعاً موهایش بود.. حجم و بلندیاش باز آن کلمه را به یادم آورد..
🎶🎶من بهت وابسطهام، مثل دستم به موهات مثل حسم به صدات مثل حالم به هوات مثل روز اول…🎶🎶
ارتعاشی که به تنم نشست ناتوان لبهی تخت نشاندم
🎶🎶بی نظیری وقتی نسبت زیباییت به تموم آدمها یه درخت تنهاست وسط یه جنگل🎶🎶
دستهای نافرمانم با نفسی تند شده جلو رفته نرمی موهای شقیقهاش را لمس کرده آرام پایین تر رفتم… انگشتانم روی گونهاش حرکت کرده باز پایین تر رفت، زیر چانه و بازوهای برهنهاش را لمس کردم…
🎶🎶بی نظیری وقتی هر کسی میخوادت واسه بخشیدن تو به گناه افتاده🎶🎶
لبهایی که حرکت نرمشان در خواب به وسوسه انداختم از جا کندم…!
گیج چرخی دور خودم زده با برداشتن تیشرتم از روی صندلی به سرعت به تن کشیده به سمت در رفتم
از او فاصله نمیگرفتم شاید از ترس نزدیکی بیش از حدم به فرار واضحش میرسید
🎶🎶توی آینه تو فقط خودتو میبینی اما من میبینم توی آینه عکس قرص ماه افتاده🎶🎶
دیدن تصویرش از آینه وقتی دست به دستگیره برده بودم متوقفم کرد… در خود جمع شده تکان میخورد، سردش بود؟
چه میکردم؟ فرار؟! چرا؟ محرمم نبود؟
حتی اگر صوری!
کجا میروم وقتی میتوانم خودم را با او آرام کنم؟
وقتی به خودم قول دادم تلاش کنم اما خودم را به نفهمی بزنم تا به من اعتماد کرده از زندگیاش که چشمهای نگرانش میگوید مثل سارا مقصرش نیست حرف بزند…
حرف زدنی که روزی ساسان دربارهی سارا گفت: “”باید خودش با امیررضا حرف بزنه تا باهاش کنار بیاد، مقصرش نیست ولی مسئولیتش با اونه””
دلم میخواهد ملیح به حرف زدنی که مرصاد هم گفت برسد. اینکه خودش بگوید، برسد به اعتماد به من نه فشـــار از سمت من تا دهانش را باز کند
قدمهای رفته را برگشتم روبرویش ایستاده بیچاره از این نزدیکی گفتم
– میخوام بغلت کنم… میخوام تا صبح تو بغلم باشی… شنیـــدی؟
🎶🎶ماه تنهای منی، واسهی روز توئه شب کوتاه شدم، ماه دنیای منی، من برای دیدنت مسافر ماه شدم🎶🎶
به رفتار دیوانهوارم لبخند زده با زانو روی تخت رفتم نمیتوانستم… نمیشد… شاید شبهای دیگر اما امشب نه، امشب که انگار خوابش که نمیدانم سبک است یا سنگین از اثر داروی سارا سنگین شده نمیتوانم فرصت را از دست بدهم
کنارش دراز کشیده از نزدیک به صورت زیبای غرق خوابش چشم دوختم، حُقهایی شاید ناجوانمردانه به ذهنم رسید که صبح بتوانم با آن رفتارم را طبیعی جلوه دهم و پا به فرار نگذارد
با اشتیاق سر جلو برده برجستگی گونهاش را بوسیدم…. حسرتی دیگر بود در خواب….
از حس نابش لبهایم انحنای تندی گرفت
– بی نظیری…
پتو را باز کرده تنم را کنارش زیر آن جا دادم با کمی جابجا کردنش با احتیاط کاملا به آغوش کشیدمش که بدنم را در این حال با این حسرت طولانی نیازمند دمی عمیق و طولانی کرده سینه ام را لرزاند….
انگار تازه فهمیدم چه کردیم و چه اتفاقی افتاده، بی اختیار تکان خورده خندیدم…
– بالاخره شد
ملیح کامکار… دختری که روزهای طولانیست به او فکر میکنم و دست از خوابهایم برنداشته بالاخره به جایی که میخواستم رسید… به اتاقم… به خانهام… به آغوشم که مدتهاست حسرت بودنش را دارد… همسرم شد… محرمم… از دستش نمیدهم… حماقت نمیکنم
صورتش انقدر نزدیک بود که هوس لمس لبهایش با حرارتی بالا به تنم افتاده قلبم تاوانش را میداد
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
دستهایم را به لمس موها و بازویش مشغول کردم تا حسی جایگزین کنم، این یکی را حتی اگر اجازه داشتم نمیخواستم بی اجازه باشد، تا همین جا هم احتمالا ظریفِ کم طاقتِ در آغوشم بخاطرش فردا با یک حملهی سخت حالم را جا میآورد
با حرکت دستهایش عضلاتم سریع شل شد تا بتواند تکان بخورد و بیدار نشود
“”حالا نه! بیدار نشو.. دو دقیقه هم نشد که!””
دستی به صورتش کشید یقهی تیشرتم را که مشت کرده جلو کشید خشکم زد…. کلمهای نامفهموم گفت شبیه به این بود که فکر میکند پتو را مشت کرده، حالا سرش پایین تر بود صورتش را از بالا میدیدم
چند لحظه نگذشت که صورتش را چندین بار با حالتی کلافه به سینهام و جای دستهای مشت شدهاش کشیده از حس لمسی هر چند ناخواسته تکانم داد…
نگاهم قفل صورتش بود که انگار میخوارید حالت صورت بامزه و تکرار حرکت و لمسش بی صدا خنداندم
صورتش را کاملا در سینهام پنهان کرده آرام گرفت، حریصانه دستهایم را کاملا دورش پیچیده پاهایم دور پاهایش حلقه شد
زمزمه کردم
– ولت نمیکنم… نمی تونم… دو بار از دستت بدم چیزی ازمنمیمونه… بمون تا همه درست بشه
فکر میکردم با به آغوش کشیدنش آرام شده میخوابم اما خوابم کاملا پریده هیجانی عظیم روی سینهام سنگینی میکرد و مرتب به نفس عمیق کشیدن وا میداشتم
هیجانی که آن خواب را مرتب در سرم یادآوری میکرد… ناتوانی در لمس… حسرت بوسیدن… آغوشی لذت بخش با هیجانی غیرقابل وصف که ناگهان با بیداری ناکام ماند و در این لحظه تمام حال خوشیست که دارم
ساعت روی عسلی که به صدا در آمد و خستگی پلکهای سنگینم که مرتب روی هم میافتاد، گفت که در آن حال خوش اما گیج شب را به صبح رساندهام و باید آماده باشم که کم کم بیدار شود
تکان خوردنش را حس کردم تنم را شل کرده سنگینی دست و پاهایم سهم تن ظریف او شد چشم بسته بودم، دستهایم پشت شانه و کمرش قفل بود و صورتش روی سینهام
بیشتر شدن حس تکان خوردنش میگفت کاملا بیدار شده، حتی صدای نفس نفسی که می زد را حس میکردم به بازی ادامه داده با دهان بسته صداهای نا مفهمومی تولید کرده جای دست و پاهایم را محکم کردم
صدایش گرفته از خواب و لرزان بود، استیصال از وضعیتش که برایم خوشایند نبود در صدا و فشار دستهایش برای دور شدن بیداد میکرد
– آقای پایدار…! لطفا
خوابآلود جواب دادم
– هوووم… چیه؟ بذار بخوابم دیشب که زهر ترکم کردی
بیداریام جسورش کرده با مشت اما لرزان به سینهام کوبید
– ولم کنید… برید عقب… بیدارید؟
چشم باز نکردم با شرارت جای دستهایم را محکم کردم
– نخوابیدم نمیفهمی؟ چرا کولی بازی در میاری؟ من طلبکارما؟
صدایش بغضدار و ضعیف شد
– صوری… به بغل کردن توی خواب میرسه؟
چشم باز کردم حرصی از ترسش که میگفت انقدر بد میبینتم گفتم
– صوری کی به کتک خوردن دوماد اونم توی شب اول میرسه؟ تو از من بترسی طبیعیه نه من از تو! کتک بخورم، نخوابم آخرم هوچی جیغ و داد کنی؟
به وضوح حس کردم تنش خشک شد جا خورده زمزمه کرد
– ز…زدمتون؟ مـــــن؟!
دستهایم را تکانی دادم با جابجا کردن تنم مثلا کلافه گفتم
– خوابمو پروندی اَه… تو نبودی پس اون روح سرگردان تو اتاقم زد؟ یه جوری زدی تا بغلت نکردم سفت نگرفتمت جرأت نکردم چشمهامو ببندم… چه لمسی بود! نامردی تو تاریکی… یهو زاااارت خوابوندی زیر گوشم
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
هول شده نفسش رفت
– بخدا… بخدا نفهمیدم… نفهمیدم
بدجنس پوزخند زدم
– فهمیده بودی که بد تلافی میکردم خواب بودی که ولت کردم، الانم بخواب که از دیشب از ترس حمله و تجاوز کردنت تو اتاق خودم چشم روی هم نذاشتم کلافهام، نخوابم سگ میشم، بخواب نذار بپرم بهت بگی تلافی چَکیه که ناغافل خورده…. آخ آخ عجب دستتم سنگینه بی مروت! کی تا حالا جرأت کرده منو بزنه؟
مچ دستش را گرفته بی اعتنا به معذب بودنش که سعی میکرد عقب برود در حالی که هنوز محکم نگهش داشته بودم گفتم
– کجا جا دادی زورتو؟ بهش نمیاد انقدر سنگین باشه که! شاید با پا زدی خواب بودم نفهمیدم ها؟
سرش را تند تکان داد
– نه نه… من انقدر بد نمیخوابم، دستهامو شاید تکون بدم ولی پاهامو نه… ببخشید
ناغافل به سینه چسباندمش
– هوم باشه فهمیدم، بخواب الان جون دفاع کردن ندارم چه برسه به زدن و تلافی
برای فرار به چیزی چنگ زد که نتوانم رد کنم
– نماز نمی خونید؟
کلافه “نچی” گفته به صورت نزدیکش با چشم های باز و خجول چشم دوختم
– مگه ساعت چنده؟ من که یه چرتم نزدم
– ببخشید… اذان گفتن
مثلا برای کشیدن عضلاتم رهایش کردم به سرعت نشسته از تخت پایین رفت، دیوانه نمی فهمید فرارش بیشتر برای تصاحب ترغیبم میکند، نمیفهمید سختی به دست آوردنش تمایلم را بیشتر میکند، نه اینکه از پس زدنش راضی باشم اما رفتار صادقش که مانند برخی از هم جنسانش ریا نداشت لذتی شیرین داشت که نمیشد از آن گذشت….
لذتی که در اثبات خواستنت به خودت بود….
لذتی که در دست نیافتنی بودنش بود….
خیره به قامت ظریفی بودم که بی حجاب ایستاده در آن لباس زیباتر بود
نگاه متعجبش را روی تنم دیده گفتم
– دیدم بد زدی گفتم شاید خوشت نیومده لخت شدم نتونستی بگی تلافی کردی! گفتم یه تیشرت ارزش کتک خوردن نداره باز تنم کردم
دستش روی دهانش نشسته دمی کوتاه و “ها” مانند کشید
– بخدا نفهمیدم
خیره به ظرافتش گفتم
– میرم چمدونتو بیارم سبک کنی شاید دست از انتقام کشیدی
در را باز کردم بی اعتنا در عذاب وجدان رهایش کردم شاید اثر میکرد
جلو آمده نسبتا بلندتر از همیشه صدا زد
– آقای پایدار… من…
تند در را بسته چرخیدم
– هیـــس…. عـــه!
نگران قدمی عقب پرید تند گفت
– ببخشید.. عمدی نبود
اخم کردم حالا با شوری که در تمام تنم از حضور و نزدیکیاش جاری بود گفتم
– اونو نمیگم که! نصف شب و پنهونی زدی هیچی ولش کن، دیروز نگفتم تو این خونه همیشه حواست باشه و فکر کن صوری جدیه؟ مادرم همیشه صبح زود بیداره، بعد تو صداتو میندازی تو سرت میگی پایــداااار؟!
گیج گفت
– خب… چی بگم؟
ابرو بالا داده طعنه دار دست دراز کردم
– خوشبختم… بنده سامانم سامان! فهمیدی اسمم چیه؟
لب گزیده قدم عقب گذاشت
– ببخشید حواسم نبود
در را باز کردم اما با شرارت چشم تنگ کرده پرسیدم
– نکنه نماز نمیخونی که حالت اینه؟
چشمهایش گرد شد
– چرا نخونم؟
شانه بالا انداختم
– نمیدونی؟ گفتم شاید تو اون چند روز خاصی معافی که اعصاب نداری! داد میزنی چک میزنی دنبال یه بدبختی ازش انتقام بگیری!
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
چشم هایش گیج شده با صورتی سرخ نگاه گرفت
“”آخ که چه رنگی شدی دختر!””
ریلکس و بی تفاوت نسبت به حالش پرسیدم
– جدی میخونی؟
نگاهم نکرده فقط سر تکان داد لب به دندان کشیده در حالی که بیرون میرفتم شرور خیره به صورت سرخش گفتم
– خدا رحم کنه حالت مساعده و اینه؟ یادم باشه تو اون روزها بهت نزدیک نشم ضربههات حتما کاری تره با این هیکلم روی تخت ناکار بشم خیلی آبروریزیه
پلک بسته دندانهایش لب بالایش را فشرد
بدجنس با پیروزی گفتم
– انتقام چک ناغافلتو گرفتم، وضو بگیر یه آبی به صورتت بزن تا میام نفست برگرده آروم بشی یه چک دیگه نخورم
*
(ملیح)
با تمام تلاشش سیمین خانم قبول نکرد که بماند و با نگه داشتن من بیرونش کرد
قبل از رفتن تمام تذکرهایی که لازم بود را به خاطر قلب بیمار مادرش داده خواست از کنارش تکان نخورم و اگر مشکلی بود با او تماس بگیرم
سریع همه چیز را پذیرفتم تا اوی شرور که به خاطر چکی که نمیدانم چطور خورده بود و از سحر رهایم نمیکرد برود و مجبور به نقشبازی کردن روبروی مادرش نباشم وقتی مرتب به من میچسبد که طبیعی باشد
نگاه کردن به صورتش بابت ضرب دست ناخواستهام که فقط با آن شرارت کرد خجالت زدهام میکرد، هنوز باورم نمیشود سامان پایدار را زدهام! آن هم در خواب.
در حال ریختن دو فنجان چای بودم تا سراغ مادرش رفته حالش را بپرسم اما سایهاش را کنارم حس کرده چرخیدم
مهربان با نگاهی براق گفت
– کارتو بکن
دستهایش جلو آمده شالم را باز کرد
– وقتی منو سامان تنهاییم که اینو لازم نداری!
لبخند زدم نمیدانست مخصوصا در حضور پسرش با آن نگاهش که صبح قبل از آوردن چمدانم روی تن و لباس سفیدم دیدم این شال را نیاز دارم
خدارا شکر که به خاطر بودنم در خانهی ملاحت و بابا طاهر تنیکهای بلند و شلوارهای راحت گشادی داشتم و بدون چادر برای نقش بازی کردنی که گفت راحتم
با وجود محرمیت صبح که چشم باز کردم از وضعیتی که با آن لباس میان آغوش او داشتم شوکه شده نفسم بند آمده بود، مخصوصا که احساس میکردم نه تنها به خاطر آن چکی که می گفت، که رفتارش کاملا عمدیست تا کوتاه بیایم
کوتاه آمدنی که اجازه اش را به امثالش ندادم و حالا کنار او گیر کردهام
نگاه سیمین خانوم به پشت سرم بود که گفت
– درشون بیار ببینم
دست از کار کشیده موهایم را از تونیک بیرون کشیدم چشمهایش باز شده درخشان شد احساسش به سرعت روی زبانش جاری شد
– وااای…! ماشاالله چقدر پره؟ بلندیش انقدر عجیب نیست که پریش، چی میخوری که موهات اینه؟
قدردان از تعریفش لبخند زدم
– ممنون، نمی دونم از بچگی همینطوری پر بود
– موهای داداشت هم پره ولی مال تو یه چیز دیگه است
سینی را روی میز گذاشتم به محض اینکه روبرویش نشستم صدای باز شدن در سالن رسید سریع برخواستم تا شالم را از دستش بگیرم او هم ایستاده در حالی که از آشپزخانه بیرون میرفت با اخم گفت
– اگه یه بار حرف گوش داد! بشین عزیزم سامانه
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
آخ اگه بچگی ملیحُ با اون موها سامانم ببینه😍😄