به سینهاش کوبیدنم بی فایده بود خندید و با پیروزی “نچی” گفت. دوباره شروع کرد انگار فقط میخواست تسلیمم کند تا رازم را بگویم میگفتم اما ترسیدم دیر شود
به ناچار از ضعفش سؤاستفاده کرده انگشتانم را روی پهلوهایش منظوردار با فشاری حرکت دادم
دستهایش شل شده ناگهانی و به شدت تنش از جا کنده شد، سریع گریختم مثل او اما از سمت دیگر تخت پایین پریدم
– ببخشید ببخشید… میدونم گفته بودین سؤاستفاده نکنم ولی زورم فقط به همین میرسید
آن طرف تخت ایستاده بود بر خلاف من نفس نفس میزد، سینهاش تند بالا و پایین شده تیز نگاهم میکرد
نیم قدم جلو آمد تند عقب رفتم
– بذارید رازمو بگم
– بگی هم کاری که میخوامو میکنم ملیجه گفته بودم سؤاستفاده کنی ولت نمیکنم!
لحن تهدید وارش ملتمسم کرد
– سؤاستفاده نبود که راه نجات بود! چطور شما چون زورتون میرسه ازش استفاده میکنید من نکنم؟ اگه اون سؤاستفاده است کار منم سؤاستفاده است
پررو گفت
– کور که نبودی از روز اول وضعیت هیکلمو نسبت به خودت دیده بودی! نمیدونستی خر نیستم ازش استفاده نکنم؟
درمانده گفتم
– خب… خب شما هم از اول می دونستین قلقلکی هستین طرفتون هر کی باشه خر نیست بفهمه زمان حساس ازش استفاده نکنه!
ابروهایش بالا پریده پقی خندید
– بچه پررو
دستهایش را باز کرد
– امشب نوبت تو بود بغل کنی به روی خودت نیاوردی پررو پررو پشت کردی خوابیدی! الانم کفریم کردی تو فکر تلافیام بیا جبرانش کن یادم بره
ابرو بالا داده بی حواس گفتم
– شما زودتر رفتین خوابیدین نمی تونستم بیام تو خواب بغلـــ….
باز لب گزیدم، وای از زبان امشبم که انگار او از آن راضی بود!
اینبار با صدای “پِخی”بلند خندید، از لرزش تنی که نمیدانم چرا اینطور به آن خیره شدهام با خودم گفتم
“”چرا اون روز پشت اون در انقدر ترسناک بودی؟ هیکلت که بیشتر جذابه تا ترسناک!””
– چرا نمیتونستی؟ مشکلش چی بود؟ میخوردمت یا مثل تو از ترس حمله میزدمت؟
بیچاره از جایی که به آن میرساندم اگر ادامه پیدا میکرد آن هم با حواسی که جدیداً فقط پرت او و اخلاقش حتی ظاهرش میشد گفتم
– میشه اذیت نکنید؟
دستهایش را در هوا تکان داد پیروز و خبیث خندید
– بیا بغلم کن به همون روشی که میدونی دوست دارم، راز تو هم میگی شــــــااااید ازت گذاشتم یه لقمهات نکردم
حرصی شدم از زورگویی و پرروییاش! کلمات بی قیدم قبل از آنکه کنترلش کنم انگار او مرصاد است بیرون پرید
– برو بابا… بیام به خاطر یه شاید؟
خندهاش شدت گرفته جلو آمد
– نیا بابا…! من میام به روش خودم، راز هم نمیخوام اذیتم میکنم کیفش هم میبرم زورم هم میرسه، آخرشم موهاتو میکشم مثل صبح رحم نمیکنم که پررو بشی
کفری پا زمین کوبیده عقب رفتم
– آقای پایدااار…!
دستم محکم به دهانم چسبید دندانهایش با پیروزی نمایان شد
– ای جاااان… شد سه تا تلافی، رازت! سؤاستفاده از قلقلکی بودنم و اسمم که مرتب یادت میره خوردنی! جونشو داری گندهی ترسناک حسابتو برسه آخرم یه لقمهات کنه ملیجــه؟
حرصی دست هایم چنگ موهایم شده به هم ریختمشان جیغ زنان گفتم
– اَاَاَه.. خب تقصیر شماست! هی هولم میکنید که زورشو دارید خوبه منم هی بگم جیغ میزنم آبروت بره؟
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
اولش باید جیغ میزدی دختر…😏
با تمسخر گفت
– مگه میتونی بچه پررو؟ کلا نیم وجب بیشتری که منو تهدید میکنی؟ میخورمت که!
کفری دندان بهم ساییدم چرا فکر میکنم رفتارش عمدیست تا بهم بپریم؟
– امتحان کنیم؟ اونم این ساعت!
تیز نگاهم میکرد لب به دندان کشیده دستی پشت گردنش کشید، باور کرد میتوانم فقط با یک جیغ آبرویش را ببرم آن هم وقتی خواهرش و شوهر دیوانهاش در خانه بودند و اگر میشنیدند ولش نمیکردند
خواهشی گفت
– سحر و پرهامو بگم به درک لوله میکنم سیمین بانو رو چیکارش کنم که طرف توئه نامرد! بیاد یا باید تو حیاط بخوابم یا برم هتل! تا چند روز هم راهم نمیده خونه که امانت مردمو اذیت کردی!
لبهایم بی اراده از کنف شدنش کشیده شد
نیم قدم جلو آمد، مانند کودکی نگران گفت
– میشه بیای مسالمت آمیز حلش کنیم؟
از ظاهرش چیزی نمیفهمیدم جدی بود یا قصد گول زدنم را داشت؟ به ناچار وقتی خودم میدانستم عمرا جیغ نمیزنم سر تکان دادم
– باشه حلش کنیم
دست دراز کرده به تخت اشاره کرد
– خوبه، پس کلا دو طرفه فراموشش میکنیم و میریم میخوابیم هوم؟ تو هم رازتو میگی منصفانه است نه؟
خوشحال تایید کردم
– باشه
– بیا
دوباره روی تخت دراز کشید، آرام و محتاط جلو رفتم با تعلل کنارش دراز کشیدم دستش را باز کرد
– بغل که سر جاشه؟ خواب بری منو بزنی میزنم زیر حرفم ملیح، مامانم بیاد چغلیتو میکنم تصویری نشونش میدم شوهرت کنارت امنیت نداره که جای من بری تو کوچه بخوابی!
خندان از ضعفش که بیشتر از قلقلکی بودن حضور مادرش بود، که حتی من را هم از او میترساند سرم را آرام روی بازویش کشیدم، در این نیم ساعت رفتارش تمام دلهرهای که از صبح داشتم را میان معدهام بالا و پایین کرده بود
ناگهان دستش دورم قفل شد با نیم چرخی دست دیگرش پای چپم را گرفته از تخت پایین پرید
پیروز میخندید
– جیغ بزن ملیجه اگه میخوای مامان بیاد ببینه کجایی!
لباس تنش نبود که چنگ بزنم با آن وضع از نسبت ظاهرم به هیکل درشت او نمی توانستم حتی یه لنگ پا بایستم بناچار دستم دور گردنش پیچید
دمی آسوده گرفت
– چارهات این بود که بغلمو بدی
نفس زنان و هول از حرکتش گفتم
– زدین… زیر حرفتون
– نه دارم طلبمو میگیرم و مسالمت آمیز حلش میکنم! تازه راز و تهدیدت هم به کارت نیومد قلبت تو دهنته اینطوری که نفس نفس میزنی، بهتر نبود خودت طلبمو بدی؟ نمیدونی به هیچکس اجازه ندادم حق منو بخوره؟
پیشانی به کتفش چسباندم، بیخیال قدم میزد سینهی هیجان زده و قلب پر تپشش مثل من ذره ذره آرام تر شد دستهایش روی کمر و زیر تنم در آغوشش قفل بود
زمزمه کرد
– رازتو بگو؟
با اینکه مانند دفعهی قبل مضطرب نبودم و حتی انگار از اینجا بودنم راضیام اما لجم در آمده بود
– نمیخوام گولاخ
به زمزمهام خندید
– میدونی هر کی گولاخو قلقلک کرده طوری قلقلک کردم نفسش بره شلوارشو به فنا بده؟ نمیخوای که جلوی چشمم به اونجا برسی؟ وضعت بدتر میشهها؟ مامانم میفهمه تو اتاقم رفتی حموما، فردا زوری میبرتت محضر مجبور میشم عقدت کنما
“”واسه چی جوابشو میدی وقتی میدونی یجوری پررویی میکنه که خفه بشی ابله؟ خودتم خوشت میادااا، خب ولش کن””
سکوت کردم دستش روی کمرم به قصد قلقلک به سمت پهلوها و زیر بغلم کشیده شد، کوچکترین تکانی نخوردم تلاشش با سعی زیاد اما بی نتیجه ماند
خجول از جایی که بودم و کلافه از پرروییاش پوزخند زدم
– عه یه راز دیگه؟ عجب ملیجهی مرموزی