قادر روزهای طولانی سکوت کرده آن مرد ناپدید شد! اما دقیقا زمانی که به نبودنش برای همیشه امیدوار شده بودم روزی که فتانه با دمش گردو میشکست باز ناگهانی از راه رسید
گاو خانهی قادر گفت با تماسهای مکررش قادر پذیرفته تا برای خواستگاری بیاید!
شوک آن روز از یادآوری مردی که بیشتر از ده سال از من بزرگتر بود هنوز در تنم بود
بی اختیار با دو دست به سینهی او کوبیدم که در سکوت خیس از عرق گر گرفته نگاهم میکرد
هر کلمهای که از آن مرد و نزدیکیاش به خودم میگفتم عصبی ترش کرده دستهایم را که گرفته به بینیاش چسباند عمیقتر بو میکشید
با سکوتم از میان دندانهای کلید شدهاش یک کلمه بیرون آمد
– بگو
حرارت نفسش را پشت انگشتانم حس میکردم میدیدم هر چه می گذرد برخلاف ناتوانی و سستی من او انگار به سختی خودش را کنترل میکند تا حرکتی نکرده حتی لهم نکند، فقط نمیفهمم چرا میخواست همه را بداند؟ انگار شبیه به من خودش را شکنجه میکرد
نالیدم
– به فتانه گفتم که.. به قادر بگو.. ملیح گفت نه
باز بیچاره خندیدم
– گفت خودت بگو… میدونست با قادر حرف نمیزنم… مثلاً میخواست با سیاستی که از طرف اون روی من اثر نذاشت خرم کنه تا اجازه بدم بیاد و بهش فکر کنم.. میگفت خوبه.. فکر میکرد منم مثل خودشم… فکر میکرد نگاه حریصشو وقتی از پول اون میگفت تشخیص نمیدم… قبول کردم فقط ببینمش تا قادر ولم کنه…
دست هایش دور انگشتانم مشت شده تنش انقباض گرفت چشم بست و با خشونت جلوتر کشیدم یک دستش را پشت شانهام انداخته صورتم به کتفش چسبید، بوی عجیبی که انگار بوی دارو یا مواد شستشوی پوستش بود زیر بینیام نشسته باز بغضم را شکست
– فقط گفتم ببینمش ولی… ولی شبی که اومد غافلگیرم کردن… به مادرم هم نگفته بودن تا مزاحم کارشون نشه… یه عالمه مهمون داشتن، از اقوام، حتی از اونهایی که جَوونهاشون به هر روشی برام پیغام می فرستادن و فکر میکردن من خودم خواستم که….
دستش ناگهانی پشت شانهام فشرده شده غرید
– ملـــــیح…!
از درد ساکت شدم منظورش را گرفتم، ظرفیت شنیدن نگاه مردهایی از اقوام که رفتارشان چند سال آزارم داد را نداشت، مردهایی که برای دیدن وضعیتم با مردی دیگر آمده بودند و نگاه سنگین بعضی را آن شب در آن مثلا خواستگاری حس میکردم
ترسیدم از بعد از تمام شدن حرفهایم که زیر دست و پایش مثل قادر له شوم سریع با صدایی لرزان و ضعیف گفتم
– من.. نمیدونستم.. حتی منصور و عمهام هم بودن… میدونم کار فتانه بود… قادرو مجاب کرده بود که اون….
مکث کردم او عصبانی می شد اما باید می دانست از کجا آمدهام! از میان چه آدمهایی! چه خانوادهای…
– اون بهترین مورد برای منه…. که من خودم می خوام… چون یه مرد ثروتمند و سن بالا و خوش قیافه است و از قضا غریبه هم هست… و قادر میتونه باهاش… از شر من راحت بشه… میخواستن همون شب…. تو همون دیدار اول همه چی تموم بشه…. انگار قادر باهاش حرف زده بود…
توانش را نداشتم اگر کاری میکرد یا میزدم، هر آن بیهوش می شدم فشارم افتاده به زور حرف میزدم اما میخواستم راحت شوم و هر بار نگاهم میکند نگران نباشم چیزی فهمیده یا فکر کنم کسانی مثل بیتا که احتمالا چیزهای زیادی از من میداند و از وقتی بازگشتم تلاش میکنم نبینمش حرفی از من و گذشتهام گفته باشند و او باور کرده باشد
– شوکه بودم… نفسم بالا نمیومد… کسی رو نداشتم… مرصاد نبود… حتی اجازه نداد حرف بزنم… گفته بود جواب من مثبته…
به یاد داشتم میان جمعِ مهمانها چسبیده به مادرم مهبوت سر به زیر نشسته بودم، نگاه حریص مردی که حتی خوب نگاهش نکرده بودم روی تنم سنگینی میکرد… مردی که با غرور از زندگی مرفهاش و کارهایی که می تواند برای من انجام دهد حرف میزد تا به آنچه همه فکر میکردند خودم میخواهم برسم
نمیتوانستم از ترس حتی حرف بزنم… نگاه قادر را یادم بود که بی اعتنا به آن بی صفت هیز طوری نگاهم میکرد که میدانستم اگر تکان بخورم جلوی همه آبرویم را میبرد
– کم مونده بود بیهوش بشم که… اون زن اومد.. یه پسر بچهی سه چهار ساله همراهش بود… جیغ میزد.. فحش میداد.. گفت زنشه… همسر اون که من تلاش کردم تصاحبش کنم….
باز بغضم میان نفس های صدادار و طولانی او که میفهمیدم بیش از حد عصبانیست شکست
– نگاه همه رو یادمه… هیچ وقت یادم نمیره… هیچ وقت تنهایی و تحقیر اون شب رو یادم نمیره.. شوکه بودم… صدام در نمیومد… انتظار داشتم تهش هر بلایی سرم بیاد به جز این… ترسیده بودم… خجالت می کشیدم حتی همهی اونهایی رو که خودشون هم مثل اون بودن و سعی کرده بودن پنهونی بهم نزدیک بشن رو نگاه کنم… ولی وقتی تهدیدم کرد… وقتی گفت طوری از ریخت میندازمت که خودت هم خودتو نگاه نکنی… دهنم باز شد… که بگم من اصلا شوهرشو نمیشناسم… بگم حتی یه بار هم باهاش درست حسابی حرف نزدم… ولی…
صورتم را بی اختیار از بیچارگی آن لحظه هایم، از تنهایی و بغض نگاه مادرم که حالش بدتر از من بود، از بی کسی و دست بسته بودنم، در سینهاش پنهان کردم، سینه مردی که تهدید آن زن به جان او نشست و شاید تا ساعتی دیگر نباشد و برای همیشه برود
هق هقم بلند شده گله کردم! با حسرت.. با دلی شکسته از روزهایی که پشت هم بد آوردم
– کاش بعد اون سوتفاهم از اینجا نرفته بودم… کاش مثل این روزها اجازه نمیدادی برم…
زار زدم
– تا دهنم باز شد منصور بستش… اجازه نداد یک کلمه بگم… گفت این کارو با اونم کردم… گفت اون نفر سومه و شانس آورده که زنش مثل عمهام فهمیده من چه آدمیام… گفت و همهی اون نگاههای حریص رو یبار دیگه حس کردم… گفت و خودش اولین نفری بود که شروع به بد و بیراه گفتن کرد تا بقیه همراهیش کنن
زبانم بند آمده نتوانستم ادامه دهم… نتوانستم بگویم قادر چگونه بی اعتنا به التماس نگاه مادرم و صدا زدنش و دفاع از من کشان کشان از جمع دورم کرده توی صورتم تف انداخت تا مثلاً اوضاع را سامان داده بگوید بی خبر است و صداها را بخواباند! مردی که اگر برایش ذرهای ارزش داشتم دربارهی کسی که به خانهاش راه داده بود کمی تحقیق میکرد تا بفهمد و کار به اینجا نکشد، اما تنها همه چیز را روی سر من خراب کرده با آن مهمانی و زورش که میخواست تمامم کند و از شرّم راحت شود شهرتم را بیشتر کرده بیچاره ترم کرد…
نتوانستم بگویم قادر آنقدر بد است… خجالت می کشیدم… منی که نمیخواستم و برای آبرویم ذرهای ارزش قائل نبود دخترش بودم…
هنوز گاهی میان بدبختیهایم برای احساسم نسبت به او اشک میریزم… پدرم بود!… پدرم
– اونم زنش رو کشون کشون برد… بی اونکه ذرهای معذب یا شرمنده باشه… بی اونکه کسی بگه کار اونه نه من… مرد بود و حق داشت هر کاری میخواد بکنه حتی زن بگیره اونم یه دختر بچه رو، منِ بی تقصیر بودم که از نظر بقیه نباید قبول میکردم… من که زنش تهدیدم کرد… گفت ادبم میکنه که نه برای زندگی اون نه هیچ زن دیگهای نتونم نقشه بکشم… همون توهینهای نفر اول رو پشت در خونه توی صورت من و مادرم کوبید… حتی به قادر و فتانه و بقیهی جمع نگاه نمیکرد… حتی یک کلمه به شوهرش نگفت و کاری بهش نداشت…. روز بعدش که از خونه زدم بیرون… تا قادرو نبینم… که برم یه جایی چند ساعتی تنها باشم و شاید حالم بهتر بشه… تهدیدشو عملی کرد… هنوز چند قدم از در خونمون دور نشده بودم که یه موتوری از کنارم رد شد… یه بطری آب ریخت تو صورتم…
تنم میلرزید از یادآوریاش… عضلاتم جمع شده خودم را میان دستهای او پنهان کردم… او که زمان حادثه از خودش گذشته پنهانم کرد، حال بدم را فهمید کاملا به آغوشم کشید چانهاش روی سرم نشسته آرام هر دویمان را تکان میداد
انگار هنوز در حال وقوع بود آن هم با تصویری که سوختگی روی پوست او گذاشته، تصاویرش در سرم روی دور تند تکرار میشد
ناله کردم
– فحش داد… داد زد “دفعهی بعد آب نیست”… داد زد “گمشو هــ*زه”…. داد زد “تو به درد کسی نمیخوری از اینجا برو”…. داد زد “نجاستت محلو برداشت گمشو”