️
مامان با ترس میگوید.
_ چی شده!
صبر نمیکنم تا اردوان جوابی بدهد و سریع خیز بر میدارم به طرف موبایلش؛ دستانم میلرزند و قفسهی سینهام سنگین شده است.
هیچکس حتی گناه کارترین آدمها دلشان نمیخواهد مقابل عموم مردم افشا شوند.
من هم این روزها قطعاً در بدترین لحظههایی که یک نفر میتواند تجربه کند هستم.
فیلم را با دنیایی تردید پلی میکنم و تمام جانم رعشه میگیرد.
مدتهاست آرامش بر من و زندگیام حرام شده است!
_ در کلیپ قبلی فایل صوتی لو رفتهی خانم ارمغان بدیع با پسر یکی از تهیه کنندگان معروف سینما رو افشا کردیم. بعد از اینکه از رابطهی سهیل مَلکان و ارمغان بدیع گفتیم شاهد شویی بودیم که یزدان مَجد اجرا کرد! ما گفتیم یزدان مجد و ارمغان بدیع جدا شدن اما حقیقتاً با لایو خانم بدیع ما هم سورپرایز شدیم!
“باربد نظری” با تمسخر میخندد و عرق سرد بر بدن من مینشیند.
_ اوکی قبول میکنیم که هنوز زن و شوهر هستن! اما این دو نفر خیلی وقته فقط داخل همون شناسنامه زن و شوهرن! من نمیدونم خانم بدیع وقتی قرار بود از انتخاب یزدان مجد پشیمون شه چرا اون همه جنجال به وجود آورد؟ یه خانواده رو به هم ریخت تا بشه عروس خانوادهی مجد!
مامان کنار گوشم مینالد.
_ خدا مرگم بده این چی داره میگه!
من ولی چشمهایم فقط صفحهی موبایل را میبینند؛ گوشهایم فقط صدای “باربد نظری” را میشنوند.
_ بهتره بدونید یزدان مجد پسر ارشد یه خانوادهی پول دار و اسم و رسم داره. مادر ایشون صاحب معروفترین مزون تهرانن و پدرشون بیشترین تایم سال رو به خاطر مدیریت شعبهی یکی از شرکتهاش اون ور آبه و برادر کوچکتر مجد یکی از بهترین گالریهای طلا رو داره. حالا شما فکر کنید ارمغان بدیع با پدری که یه تعمیرگاه سادهی ماشین داره و مادری که خانه داره قرار بوده بشه عروس این خانواده! یعنی در واقع خانم بدیع یه جورایی جفت پا پرید وسط رابطهی رسمی شدهی مجد و دختر خالهاش!
صدای سیلی که مامان به صورت خود میزند را میشنوم و در حالتِ صامت خود میمانم.
بابا هم سر میرسد و نگران میگوید.
_ چی شده؟ چرا اینجا جمع شدید؟
هیچکس جوابی نمیدهد و همهیمان ماتِ ادامهی کلیپ پلی شده میمانیم.
_ شاید براتون جالب باشه که بدونید یزدان مجد سالها پیش قرار بوده با دختر خالهاش که در حال حاضر یه وکیل موفق هم هستن ازدواج کنه. همه چیز برای مراسم نامزدی این دو نفر آماده بود و خانوادهها شاد و خوشحال در حال تدارک مجللترین مراسم نامزدی بودن که یهو یزدان مجد میزنه زیر همه چی! اینکه ارمغان بدیع تو تایمی که با مجد داخل تئاتر شهر بازی میکردن چیکار کرد و چطور زیر پای این آدم نشست که نامزدیش رو به هم بزنه یه رمانه سه هزار صفحهایه برای خودش! خلاصه که این خانم بدیع یه تنه یه خاندان رو با خاک یکسان کرد و حالا خیلی شیک و مجلسی با یکی دیگه رفته تو رابطه!
زانوانم به لرزه میافتند؛ نفسم سنگینتر از هر زمان میشود و پشت سرم تیر میکشد.
“باربد نظری” خیره به لنز دوربین و مقابل صورتِ مبهوت من لبخند میزند.
_ خب چه کاری بود خانم بدیع؟ میذاشتید اون دختر بیچاره الان به مراد دلش رسیده باشه و شما هم با هر کس میخواستید وارد رابطه میشدید! آخه آدم میره زیر پای کسی که نامزد داره میشینه؟!
“باربد نظری” ادامهی حرفش را میخندد و من احساس میکنم درست آخر دنیایم ایستادهام.
_ آهان آخه اون موقع بدون داشتن یزدان مجد که نمیتونستی چنین زندگی برای خودت بسازی! نمیتونستی خانوادهات رو از پایین شهر بیاری بالا شهر و براشون همون سال اول ازدواجت با مجد خونه بخری! کی میخواست خرج تحصیل داداشت رو تو بهترین مدارس شهر بده و الان خفنترین استادهای کنکور کنارش باشن که امسال حتماً بتونه یه رشتهی توپ قبول شه؟
هیچ صدایی حتی نفس کشیدن من و خانوادهام در اتاق شنیده نمیشود!
قطعاً هر چهارنفرمان شوکه هستیم و هنوز نتوانستهایم عمق فاجعه را تخمین بزنیم!
_ خانم بدیع همهی این سالها عالی ساپورت شد. با پول یزدان مجد و حمایت پدر سهیل ملکان شد یه بازیگر درجه یک از دید خیلی از تهیه کنندهها! میبینید؟ ملاک بازیگر شدن داخل سینمای ایران استعداد و تلاش و هیچی نیست به جز رانت و خوب ساپورت شدن.
“باربد نظری” خندان با جملهای که تیر آخر است برای من که دنیا را بر سرم آوار کند بالاخره مستند کذاییاش را به اتمام میرساند.
_ سرکار خانمِ بدیع با پول مجد و رابطه با ملکان خوب تو این سالها راه صد ساله رو چند شبه پشت سر گذاشت! دستمریزاد خانم بدیع؛ بازیگری بهترین حرفهای بود که میتونستی انتخاب کنی!
موبایلِ اردوان از میان انگشتانم لیز میخورد و قدرت از دستانم میرود.
_ مامان! چی شد.
با صدای نگرانِ اردوان به سرعت بر میگردم و نگاهِ شوک زدهام روی مامان که زانو خم کرده است سرگردان میماند.
بابا و اردوان با عجله خود را به مامان میرسانند و نگهاش میدارند.
_ شبنم! خوبی؟
مامان به گریه میافتد و سر بر شانهی بابا میگذارد.
_ آبرومون رفت امین! دیگه چطور سر بلند کنیم!
اردوان بغض کرده مرا نگاه میکند.
_ آبجی…دوباره سوژهی دوستام میشم…بیچاره شدم.
بابا کمک میکند مامان راه برود و به محض اینکه او را روی تخت مینشاند به طرف اردوان چشم غره میرود.
_ به جای این حرفا برو برای مامانت یه لیوان آب قند بیار.
اردوان سر پایین میاندازد و ناراحت از اتاق بیرون میرود.
بابا عصبی یک قدم به طرف من جلو میآید.
_ دروغ گفتی به من؟
اشک در چشمانم حلقه میزند و هاج و واج بر سر جایم میمانم؛ تلخ است که شاهد شکسته شدن غرور مردانهی بابا از درون چشمانش میشوم.
_ گفتی دلت میخواد اولین دستمزدت رو به ما هدیه کنی. قبول نکردم، غرورم اجازه نداد…مامانت اصرار کرد گفت دلش رو نشکون…گفت هر وقت داشتیم پس میدیم. پول رو شوهرت داده بود؟ این خونه رو دامادم برای من گرفته؟ بعد از پنج سال هنوز نتونستم پول این خونه رو جور کنم چطور باور کردم اولین دستمزد تو اینقدر زیاده!
اشک به ناگاه روی صورتم ردی عمیق بر جای میگذارد. ردی مثل یک زخمِ دردناک.
بابا دست روی صورتِ به غم نشستهاش میکشد و دلخور رو برمیگرداند.
_ بابا جون…
اعتنایی به نالهی سراسر عجز من نمیکند و کنار مامان لبهی تخت مینشیند.
_ من…متاسفم…خیلی متاسفم.
تحمل گریه و بد حالی مامان را ندارم. تحمل غمِ ریشه کرده در نگاه بابا را ندارم. تحمل دیدن ناراحتی اردوانی که وارد اتاق میشود را ندارم.
من تحمل ایستادن و نگاه کردن به غرور شکستهی خانوادهام را ندارم.
با عجله به طرف حیاط خانه قدم تند میکنم. نفس کشیدن سختتر از همیشه است. قلبم رنجور تر از همیشه است. حالم بدتر از تمام این دو سال است.
یک گوشه از حیاط خانه مینشینم و دست روی سینهام میگذارم.
با گریه دهان باز میکنم هوا به ریهام برسد.
دلم مرگ میخواهد. دلم تمام شدن میخواهد.
مشتِ لرزانم را محکم روی ران پایم میکوبم.
عجیب دلم میخواهد به خودم آسیب برسانم.
میدانم که تا یک بلایی بر سر خودم نیاورم آرام نمیگیرم!
حالا دیگر یک دنیا از خصوصیترین مسائل زندگیام میدانند و خودم هم منفورترین شخص این قصه شدهام!
یک دنیا از امروز مرا یک موجود کریه میدانند! مرا دلیل خراب شدن یک رابطه میبینند!
آخ که معلوم نیست اگر همین مَردم از اشتباه و گناه دو سال پیش من با خبر شوند دیگر چگونه رفتار کنند!
صدای قدمهایی را که نزدیک و نزدیکتر میشوند میشنوم اما هیچ واکنشی نشان نمیدهم!
بازویم نرم کشیده میشود و بابا در آغوشم میگیرد.
صورتم مماس سینهاش میشود و مثل گذشته هنوز هم ته ماندهی بوی روغن خودرو را میتوان از بدنش استشمام کرد.
_ بابا جون…
من هق زدهام او روی سرم را میبوسد.
_ گریه نکن دخترم.
لباسش را چنگ میزنم و مثل بچگیهایم به وقت اشتباه کردن و فرار از توبیخهای مامان بیشتر میخزم در آغوشش.
_ شرمندهاتون کردم من…میخواستم تا همیشه بهم افتخار کنید اما موفق نشدم.
دست دور بدنم حلقه میکند.
_ ارمغان؟
از تردید کلامش وحشت میکنم. از سوالهای خانوادهام واهمه دارم.
_ تو واقعاً یه کاری کردی یزدان اون دختر رو…
بابا جملهاش را ادامه نمیدهد و من مانند شخصی که نیمه جان دقایق آخر زندگیاش را سپری میکند عقب میآیم.
نگاه حیرانِ بابا از خیره شدن به چشمان گریانم فراریست.
خفه نفس میکشم.
_ یزدان…خودش منو…خواست.
کف دست راستم را روی قلبم میگذارم و گریهام شدت میگیرد.
_ من کاری…نکردم…نمیدونستم…نمیدونستم میخواد ازدواج…کنه! بعد فهمیدم…دیر فهمیدم…به خدا راست…میگم…یزدان اون و…دوست…نداشـ…
به سرفه میافتم که بابا نگران خیز بر میدارد.
_ باشه دخترم. معذرت میخوام.
کف دست چپم را روی زمین میفشارم و سرفه زدنهایم شدت میگیرد.
بابا آرام کمرم را ماساژ میدهد و صدایش را بالا میبرد.
_ اردوان؟ یه لیوان آب بیار.
تند و سطحی نفس میکشم. قلبم سنگین است و نفسم بیخ گلویم مانده است!
_ ارمغان. بابا جان منو ببین.
دست چپم را بالا میآورم و میان سرفههایم بیرمق میگویم.
_ چیز…ی…نیسـ…ت.
اردوان شتاب زده به طرفمان میآید و مقابلم زانو میزند.
_ آبجی…چت شده؟ بیا از این بخور.
لیوان آب را از دستش بیرون میکشم و با احتیاط چند جرعه مینوشم مبادا آب در گلویم بپرد.
حالم که بهتر میشود لیوان را به اردوان بر میگردانم و میخواهم بلند شوم که بابا سریع کمکم میکند.
_ خوبی بابا جان؟
صدای نگران مامان اجازه نمیدهد جوابی بدهم.
_ وای! چی شده؟
اردوان کلافه از جایش بلند میشود.
_ مامان! چرا بلند شدی؟ مگه نگفتم روی تخت بمون؟
آرام از حلقهی دست بابا بیرون میآیم. قدمهایم سست هستند و اشک خیال رهایی چشمانم را ندارد!
_ نگران من نباشید.
از کنار مامان و اردوان عبور میکنم.
_ نیاز دارم یکم تنها باشم. لطفاً.
منتظر هیچ حرفی از جانبشان نمیشوم و به اتاق اردوان میروم.
در را پشت سرم میبندم و بدون روشن کردن چراغ میروم انتهاترین نقطهی اتاق کنار دیوار مینشینم.
هر موقع سر جنگ با خود داشته باشم؛ بخواهم خودم را تنبیه کنم وسط تاریکی و اتاقی با در بسته خودم را زجر میدهم!
زانوانم را در شکم میکشم و ترس از تاریکی باعث میشود قلبم بیشتر تیر بکشد.
پلکهای خیسم را میبندم و دستانِ به رعشه افتادهام را دو طرف سرم میگذارم.
سالها پیش…درست در شش سالگیام در چنین وضعیتی مرا داخل زیر زمین پیدا کرده بودند.
حالا بعد از آن همه سال؛ حس و حالم با لحظههایی که فکر میکردم هیچ کس نجاتم نخواهد داد تفاوتی ندارد!
در واقع زندگی؛ مرا مدتهای طولانیست که به تاریکی شب سپرده است…
سهم من از زندگی همین است…
تاریکی!
دو سال زمان کمی نیست برای غرقِ تاریکی ماندن!
نمیدانم چقدر میگذرد. چند ساعت. چند سال. چند قرن. نمیدانم فقط این بار کسی که وسط تاریکی جلو میآید؛ دستانم را میگیرد و پایین میآورد، محکم بغلم میکند و موهایم را نوازش میکند بابا نیست.
عطر تلخ و خاصش را عمیق نفس میکشم و ناله میکنم.
_ اومدی؟
زیر گوشم با صدای بم و گرفتهای نجوا میکند.
_ اومدم.
گریه میکنم.
_ آبروی خودم و خانوادهام رفت…
اندکی فاصله میگیرد و صورتم را میان دستانش نگه میدارد.
نگاه گریانم در تاریکی اتاق ثابتِ چشمانش میماند.
_ اونی که اول به عشق اعتراف کرد من بودم. ادامهی زندگیم رو کنار تو خواستم. غلط کرده هر کس که بگه تو زیر پای من نشستی! گناه و نامردی اگه سر اون جریان باشه گردن منه نه تو!
دست دور گردنش میاندازم و فرصتِ بیشتر حرف زدن به او نمیدهم. لبهایم را به لبهایش میچسبانم و لب پایینش را نرم زیر دندان میکشم.
دست روی موهایم میگذارد و صورتم را جلوتر میدهد، لبهایم را بیملاحظه به کام میکشد و من آرام در دهانش ناله میکنم.
دستش را از زیر تاپم عبور میدهد و کمر داغم را نوازش میکند.
قلبِ هیجان زدهام نفسم را به شماره میاندازد.
میل به عقب آمدن و فاصله گرفتن ندارم اما چارهای برایم نمیماند.
صورتم را کنار میکشم و نگاه او پر نیاز روی لبهایم میماند.
نفس نفس زنان خیره به صورتش میمانم.
جلوتر میآید.
_ بیا…وقتی میای جلو؛ نصفه و نیمه ول نکن!
صدایش خفه و بیقرار است. پچ پچ کنان میگویم.
_ صدامون میره بیرون!
شانهام را میگیرد و تخس نجوا میکند.
_ خب صدا نده.
چشمانم را برایش درشت میکنم.
_ مگه میشه!
صورتش جلو میآید و لالهی گوشم را زبان میزند.
_ هیچی الان منو آروم نمیکنه به جز خوابیدن با تو حتی اگه خونهی پدر زنم باشم…حتی اگه صدامون بره بیرون…حتی اگه بگن چه موجود روانیه که تو این اوضاع به فکر این چیزاست…هیچ کدوم برام مهم نیستن.
شانهام را نرم عقب هل میدهد. روی زمین درازم میکند و پاهایش دو طرف بدنم قرار میگیرند.
صورتش روی صورتم خم میشود که هیجان زده نفس میکشم.
_ یزدان…دورت بگردم عزیزم الان و اینجا درست نیست.
نفس داغش روی صورتم رها میشود و لب روی لبم میکشد.
_ پس بلند شو بریم خونه.
در حالی که روی زمین زیر هیبت او دراز کشیدهام نگاهش میکنم.
بیقراریاش مثل دو سال پیش است. مثل آن وقتها که جانش بودم.
گوشهی لبم را میبوسد و پایینتر میرود. زبری ته ریشش را روی پوست گردنم حس میکنم.
دستش لباسم را بالا میدهد که سریع صورتش را درون دستانم نگه میدارم.
_ یزدان جانم…
بیتاب به چشمانم زل میزند و من زمزمهوار ادامه میدهم.
_ بریم خونه دورِ چشات بگردم. روی تخت خودمون.
در یک حرکت بلند میشود و میایستد. کلافه به موهایش دست میکشد.
نیم خیز میشوم و لباسم را پایین میکشم. بیحرف دستم را میگیرد و بلندم میکند.
_ یزدان…
در سکوت به لبهایم چشم میدوزد.
_ حالا چی میشه؟ اون آدم چطور اینقدر اطلاعات داره! خانوادهام نابودن یزدان…
اشک دوباره در چشمانم حلقه میزند که قبل از بالا آمدن نگاهش ابرو در هم میکشد.
_ بابام…شک کرده به اینکه پول این خونه رو تو داده باشی. اگه خونه رو بفروشه؟ اگه خودشون رو آواره کنه که پول رو برگردونه؟
فاجعه را کامل به یاد میآورم و اشک قطره قطره روی صورتم چکه میکند.
کف دستش را یک طرف صورتم میگذارد و شستش اشکهایم را نوازش میکند.
_ نباید باور کنه من پول دادم. میگیم یارو مثل همیشه داره چرند میگه.
صورتش به آنی جلو میآید و لب میلغزاند روی اشکهایم.
چشم میبندم و عضلات بازویش را از زیر لباس درون انگشتانم مچاله میکنم.
دست میاندازد دور شانهام و چشمانم را میبوسد.
_ چیزی نمیشه…الان فقط باید بدونی که من نمیخوام دیگه تو زندان باشم ارمغان. نمیخوام روزهای بیشتری بدون تو بگذره. کمکم کن ببخشمت…میخوام ببخشم…زندگیم رو به من برگردون…خستهام…کم آوردم دیگه!
چشم باز میکنم و صورتش را وسط دستانم ثابت نگه میدارم.
خیره به چشمانش مصمم میگویم.
_ حتی حاضرم تو اون فیلم هم بازی نکنم و سریعتر قید این شهرت رو بزنم…این معروفیت هیچ خیری برام نداشت یزدان! دو سال از بهترین روزهایی که میتونستیم کنار هم با عشق سر کنیم رو از دست دادیم…دو سال نقش نخواستن بازی کردیم اما دیگه بسه.
حلقهی دستش دور شانهام تنگتر میشود. مرا میچسباند به خود؛ صورتم که روی سینهاش قرار میگیرد زیر گوشم نجوا میکند.
_ باید بتونم ببخشمت.
بغض گلویم را سنگین میکند.
_ آره باید بتونی…میتونی…چون هنوز عاشقمی…
_ سردته؟ چرا داری میلرزی؟!
میخواهد فاصله بگیرد که اجازه نمیدهم.
_ از هیجانه.
_ بیا یکم اینجا بشین.
به طرف تختِ اردوان هدایتم میکند که مخالفت میکنم.
_ میدونی که اردوان چقدر حساسه و بدش میاد کسی روی تختش بشینه.
غرولند میکند.
_ تو فشارت پایین اومده که بدنت لرز کرده اون وقت فکر میکنی من الان برام مهمه برادرت از چی خوشش میاد و از چی بدش میاد؟
روی تخت مینشاندم که به لجبازیاش لبخند میزنم.
پتوی اردوان را دورم میاندازد که خندان میگویم.
_ خودش رو میکشه! هر چی تست زده از سرش میپره.
کنارم مینشیند و دست دور بدنم حلقه میکند.
_ ولش کن. جفتمون از داداش شانس نیاوردیم.
به خنده میافتم که آغوش در آغوش خود مرا روی تخت دراز می کند.
_ چیکار میکنی!
از روی پتو محکم بغلم میکند!
_ میخوام زودتر گرم شی.
میان چشمانمان فاصلهی کمیست وقتی با هیجان میگویم.
_ قصد داری امشب آبروی خودت رو جلوی خانوادهام ببری؟
تخس غر میزند.
_ نذاشتی که.
دستم را از زیر پتو در میآورم و موهایش را نوازش میکنم.
گره ابروهایش باز میشود.
خیره در چشمانش بعد از دو سال با آرامش عجیبی که پیدا کردهام لب میزنم.
_ من باد میشم میرم تو موهات…
انگشتانم تا روی صورتش پایین میآیند.
_ اشک؛ میشم میرم رو گونهات.
من برق میشم میرم تو چشمات.
انگشتانم را زیر پوست چشمش میکشم.
سیاهی چشمانش چراغانیست! مثل این دو سال کدر و بیفروغ نیست. من هم بعد از دو سال در حال خواندن عشق زیر گوشش هستم.
_ چشمات…چشمات دنیامو زیر و رو کرده…
صورتم را جلوتر میبرم. فاصلهای نمیماند.
_ بذار بگم…بذار بدونی چقدر دلم میخواد دوباره…
چشم میبندم و دستم روی نبض محکم قلبش مینشیند.
_ بغلم کنی.
هیچ تردید و مکثی ندارد وقتی تمام مرا همراه پتوی دورم در آغوش میکشد. محکم، پر قدرت و طوری که حس میکنم دلش میخواهد همین حالا استخوانهایم در آغوشش خرد شوند.
_ ارمغان…
صدایش خفه و حتی لرزان است!
_ جانم؟ جانِ دلم قربونت برم.
_ چرا…وقتی اینقدر عاشقم هستی!
چرا آن غلط را کردم؟ چرا کاری کردم از من متنفر شود؟ چرا زندگی و عشق میانمان را قربانی شهرت کردم؟ چرا کاری کردم جفتمان دو سال زجر بکشیم؟
چه جوابی برای حماقتم میتوانم داشته باشم!
بینیام را به گردنش میکشم. اشک از گوشهی چشمم چکه میکند.
_ ببخش منو…خواهش میکنم.
مینالد.
_ اگه…نتونم؟
وحشت بر جانم تازیانه میزند. اگر نتواند یقین دارم دیگر قدرت تحمل بیمهریهایش را نخواهم داشت.
_ میتونی یزدان جانم…ببین من پشیمونم…همهی شرطهاتم قبول کردم…این عذاب دو ساله رو تموم کن…
یکی از پاهایش را از بالای پتو روی پاهایم میگذارد.
_ وقتی سیروان اون مستند رو برام فرستاد خیلی ریختم به هم…بعد ترسیدم…نفهمیدم چطوری خودمو رسوندم اینجا…
_ چرا ترسیدی؟
برای جواب دادن مکث میکند. انگار بین گفتن و نگفتن تردید دارد.
_ ترسیدم حالت بد شده باشه.
پوست گردنش را بیهوا میان لبهایم میکشم. کاش همین حالا یک نفر پیدا شود مرا به قصد کشتن بزند. چطور توانستم به این مرد و عشقمان خیانت کنم!
هر چه عذاب دیدهام حقم است. هر چه بر سرم آورده و زجرم داده حقم است.
_ تحریکم نکن ارمغان. مگه نمیگی اینجا کاری نکنم!
صورتم را مقابل صورتش میگیرم و بیمقدمه میگویم.
_ من…هیچ وقت از تو متنفر نشدم…دروغ میگفتم…همیشه عاشقت بودم یزدان.
شست دست راستش را بالا میآورد و میکشد روی لبم.
_ دوباره شروع کنیم ارمغان…با هم درستش کنیم. من از اون یارو شکایت میکنم حتی اگه بیفایده باشه و ثابت شده باشه دست امثال ما بهش نمیرسه.
بر انگشتش بوسه میزنم. صورتش جلو میآید. پیشانی بر پیشانیام میچسباند و دستش پایین میافتد.
_ هیچ وقت نشد دوستت نداشته باشم ارمغان.
چشمانم به گریه میافتند.
_ منو ببخش…گناه منو ببخش…خیلی پشیمونم…
چشم میبندد و صدایش خش میافتد.
_ وقتی اون کار رو انجام میدادی حتی یه لحظه من نیومدم جلوی چشمات؟ چطور تونستی ارمغان! چطور اینقدر بد شدی؟ تو مثل گل لطیف بودی…چطور قلب منو هدف گرفتی؟ چی شد که روح تو سیاه شد؟ شیطان چطور تونست به وجودت رخنه کنه؟ این سوالها دو ساله منو دیوانه کردن!
میدانم که هرگز تواناییاش را ندارم مرهمِ این زخم باشم! این زخم تا ابد بر قلب مَرد من میماند.
پتو را کنار میزنم و میخزم در آغوشش؛ دست میاندازم دور گردنش و بر نقطه به نقطهی صورتش بوسه میزنم.
_ ببخش…غلط کردم.
او را میبوسم و گریه میکنم.
_ هیچی نمیخوام دیگه…هیچ آرزویی ندارم…من فقط تو رو میخوام…یزدانِ منو بهم برگردون.
روی موهایم دست میکشد.
_ گریه نکن.
سر در سینهاش فرو میکنم. دو سال از این حصارِ امن محروم شده بودم! اما حقیقت این است آن افشاگری باعث شد ما دوباره به هم نزدیک شویم…اگر حاصلِ آن رنج این لحظهها باشد حاضر هستم هزاران بار دیگر آن شبِ افشا شدن تکرار گردد!
_ بسه خانم گریه نکن.
از بغلش بیرون میآیم و در حالی که دست روی صورتم میکشم نیم خیر میشوم.
_ بریم خونه. بلند شو بریم خونهامون.
کنارم مینشیند و در سکوت خیرهام میماند.
دست چپش را میگیرم و قبل از بلند شدن از روی تخت زیرِ خیرگی نگاهش؛ انگشتم بر کف دستش قلب میکشد.
موقع ایستادن میبینم که لبخند میزند اما با غم و شاید هم حسرت.
پاهایم را روی زمین میکشم و از اتاق که بیرون میروم خانوادهام را نشسته در سالن میبینم.
ناراحتی تنها حسِ چهرهیشان است و هر سه نفرشان در سکوت به یک گوشه زل زدهاند.
چند قدم جلو میروم که دست یزدان بیهوا دور شانهام حلقه میشود! مرا به خود تکیه میدهد و آرام قدم بر میدارد.
سر بالا میگیرم و به چهرهی جدیاش چشم میدوزم.
بدون اینکه نگاهم کند زمزمه وار میگوید.
_ نترس.
مگر میشود کنار من باشد و در امنیت آغوشش حبس باشم و ترس نمیرد؟
ترس با او هرگز برای من معنایی ندارد.
کنار هم روی مبل دو نفرهای مینشینیم و حواس خانوادهام معطوف ما میشود.
یزدان مرا بیشتر به خود نزدیک میکند؛ سر پایین میاندازم. از نگاه کردن به چشمان خانوادهام خجل هستم.
_ من قبل از ارمغان هیچ وقت عاشق نشده بودم. وقتی برای خواستگاری هم خدمت رسیدم گفتم چقدر دختر شما رو دوست دارم. گفتم خانوادهی من رضایت ندارن چون تمایل دارن با دختر خالهام ازدواج کنم…گفتم حرمت دختر شما تو زندگی من حفظ میشه و به خانوادهام اجازه نمیدم به ارمغان بیاحترامی کنن. جلسهی اول تنها اومدم و گفتم ممکنِ خانوادهام هیچ وقت رضایت به این ازدواج ندن اما برای حفظ آبروی خانوادگیمون چارهای ندارن به جز کوتاه اومدن…همین هم شد. بهتون گفتم احترام خانوادهام واجب اما من دیگه یک لحظه از زندگیم رو بدون دختر شما نمیخوام.
بابا عصبی میگوید.
_ اما نگفتی داشتی ازدواج میکردی!
لب میگزم و یزدان خونسرد جواب میدهد.
_ من که با نوشین سر سفرهی عقد نبودم که بخوام بزنم زیر همه چیز! حرف نامزد شدن منو نوشین بود و خانوادهها سعی داشتن تو کمترین زمان این نامزدی سر بگیره که من مخالفت کردم و گفتم عاشق دختر دیگهای هستم. اصلاً به اون غلظت که اون روانپریش میگفت نبود! آخه چرا باور میکنید؟ مگه کلیپ قبلیش حقیقت داشت؟ هیچ کدوم از حرفهای این آدما حقیقت نداره! هر بار به یکی از همکارهای ما گیر میدن…دنبال حواشی هستن چون خرج زندگیشون از همین مسیر داره تامین میشه! کنجکاوی مردم رو تحریک میکنن و میرن سراغ افراد مشهور وگرنه اینقدر فالور نمیتونستن جمع کنن! با حرف مفت درآمد کسب میکنن. هر کلیپی که از ما منتشر میکنن با بازدیدهای بالایی که توسط مردم میخوره حسابی پول پارو میکنن. آسیب روانیش برای شخصی میشه که مثلاً افشا شده و خیلی راحت درآمد کسب میکنن! الان تو اینستاگرام هر چقدر روانیتر باشی بیشتر فالوئر داری! بیشتر دنبال میشی! میدونید چقدر از این صفحات تو مجازی وجود داره؟ هر روز هم مثل قارچ سبز میشن! خیلی از مجلهها هم همینطور! اونقدر قشنگ بلدن یه ماجرا رو ترند کنن که خود آدم به شک میفته نکنه واقعاً این چیزهایی که از زندگی من نوشتن حقیقت داشته باشه!
یزدان بدون اینکه مرا از خود دور کند با حرص ادامه میدهد.
_ ارمغان چند روزه حالش خوب نیست. هر روز تنش عصبی داریم. من سلامتی زنم از همه چیز برام مهمتره. الان چند روزه فشارش پایین میاد حداقل از طرف من و شما دیگه نباید به هم بریزه…این خونه رو من نخریدم! کل پولش رو ارمغان با دستمزد خودش داده. اگه مثل هر فرزندی خرجی برای خانوادهاش کرده باشه؛ با پول خودش انجام داده. دخترتون اصلاً به پول من احتیاج نداره!
دست روی پایش میگذارم. حلقهی دستش دور شانهام تنگتر میشود.
چقدر بدون حمایتهایش سخت گذشته بود. چقدر دلتنگ این حمایتهایش اشک ریخته بودم.
مامان با صدایی مرتعش به حرف میآید.
_ عاقبت بخیر شی پسرم که همیشه حواست به دختر ما بوده و هست.
تشکر میکند و رو به من میگوید.
_ بلند شو عزیزم بریم خونه باید استراحت کنی.
اردوان غر میزند.
_ نبر دیگه آبجی ما رو! بعد عمری اومده خونه اون هم که اینجوری شد. کل روز که مامان نذاشت نوبت من شه الانم که تو اومدی ببریش!
بابا هم به جانب داری از پسرش میگوید.
_ اومد دختر ما رو برداشت یه جوری برد که دیگه سالی یک بار هم نمیتونیم ببینیمش!
یزدان برای جواب دادن تعلل نمیکند.
_ دختر شما اونقدر خودش رو غرق کار کرده که مدتهاست منم درست و حسابی ندیدمش.
سریع نگاهش میکنم. لبخند دارد اما فقط من میدانم چقدر دلخور است. چشم از مقابل خود نمیگیرد و نسبت به خیرگی نگاهم بیاعتنا میماند.
مامان غرولند میکند.
_ دلم میخواد بدونم همهی اونایی که بازیگرن اینقدر دیر به دیر به خانوادهی خودشون سر میزنن؟
دوباره سر پایین میاندازم، هیچ توجیهای ندارم. حقیقتاً من مدتهای طولانی در راه تحققِ خواستههایم چشم روی همه چیز حتی انسانیت بستم!
_ من الان میز شام رو آماده میکنم.
یزدان بدون هیچ مخالفتی بلند میشود.
_ یه مادر زن که بیشتر ندارم خودم نوکرتم هستم بیا ببینم چی درست کردی؟ دلم لک زده برای غذاهات. این دخترت که آشپزی رو کامل کنار گذاشته!
شاید لحن و صدایش شوخ باشد اما فقط من میدانم اوج دلخوریهایش تا کجاست.
_ بیخود کرده! خودم ادبش میکنم.
یزدان دست دور شانهی مامان میاندازد و میخندد.
_ تو این خونه فقط شما داخل تیم من هستی.
اردوان معترض میگوید.
_ سالی یه بار میای اینجا توقع داری هم تیمیم داشته باشی؟
ابرو بالا میاندازم با حرص غر میزنم.
_ جوجه! تو کی زبون در آوردی؟ همون سیروان بسه برامون تو دیگه ما رو نخور.