️
وحشت زده دست روی شانهی یزدان میگذارم.
_ ولش کن یزدانم؛ جواب نده…یه چیزی زده! تو حال خودش نیست!
_ ولی خوب چیزی بلند کردی! هیکلش که خوب چیزیه.
به دستان یزدان که روی دو سکان موتور مشت میشوند خیره میمانم و وحشتم بیشتر میگردد.
_ خواهش میکنم یزدان…ما موقعیت عادی نداریم.
_ خواستی زمینش بذاری یه ندا بده من بیام بلندش کنم.
پسر جوان به جملهی وقیحانهی خود میخندد که یزدان فریاد میکشد.
_ منو محکم بگیر ارمغان.
ترسیده مینالم.
_ می خوای چیکار کنی؟
یزدان اما غافلگیرانه مشتش را فرود میآورد زیر چشم پسر و بیامان با پای راستش محکم میکوبد به آینهی بغلِ ماشین؛ با کج شدن موتور سریع تعادلش را حفظ میکند و پاهایش را با فشار روی زمین میگذارد!
همه چیز در یک لحظه رخ داده است و کمی بعد جیغ من و گاز موتور و فریاد رانندهی ماشین در یک لحظه اتفاق میافتد.
_ چه غلطی کردی یابو؟!
یزدان با سرعت بالایی میراند و آن ماشین هم دنبالمان میافتد.
وحشت زده سر بر میگردانم و جیغ میکشم.
_ داره بهمون میرسه!
جوابم را نمیدهد و با فاصلهی کمی از یک ماشین سبقت میگیرد که دوباره جیغ میکشم.
_ به کشتنمون میدی! آروم!
ماشینی که دنبالمان است نزدیک میشود و فرمان را کج میکند تا بدنهی ماشین با موتور برخورد کند که یزدان سریع فاصله میگیرد.
وحشت زده جیغ میکشم و نفسم میگیرد.
سرفه میزنم که یزدان از ماشین جلو میزند؛ ناگهانی دور میزند و بیهوا در یک فرعی میپیچد.
کم مانده است به گریه بیفتم. وارد یک کوچه میشویم و پشت کامیونی پارک شده سریع توقف میکند. موتور را خاموش میکند و میگوید.
_ بیا پایین. زود باش.
نفس نفس زنان به خواستهاش عمل میکنم. دنبالش میدوم و پناه گرفتنمان پشت کامیون هم زمان میشود با ماشینی که با سرعت داخل کوچه میپیچد و مستقیم جلو میرود.
یزدان مرا به طرف خود میکشد، در حلقهی دستش رمق از پاهایم میرود. همراهم روی آسفالت زانو میزند و با عجله کلاه کاسکت را از روی سرم بر میدارد.
هوا را نفس نفس زنان میبلعم که یزدان هم کلاهش را بالا میدهد.
_ تموم شد. نترس.
ترس اما لرز بر جانم انداخته است.
_ تو آخر یه روز منو سکته میدی یزدان!
تخس نگاهم میکند.
_ باید پیاده میشدم تا میخورد میزدمش.
_ تو حال خودش نبود! سنی نداشت!
_ غلط کرده بیناموس! من بلد بودم حالش رو جا بیارم.
بیاختیار لبخند میزنم.
_ لجبازی آقا یزدان!
جلو میروم، کلاه از روی سرش بر میدارم و دست دور گردنش میاندازم.
_ ولی تخس منی.
با اخم لبخند میزند. میمیرم برای این تضاد و لب روی لبش می گذارم.
به دنبال رعد و برقی که آسمان را ناگهانی روشن میکند قطرات باران روی سرمان میریزد.
یزدان چشم میبندد و دست پشت سرم میگذارد؛ لب پایینم را نرم زیر دندان میکشد و گاز ریزی میزند.
خندان صورتم را عقب میآورم. خمار نگاهم میکند که غر میزنم.
_ گازم نگیر.
صورتش جلو میآید و با سرتقی لپم را میان لبهایش میکشد.
میخندم و دست روی بازویش میگذارم.
_ گاز نگیریا. جون من. جای دندونات میمونه.
رطوبت بر جای ماندهی لبهایش روی صورتم را میبوسد و زیر گوشم زمزمه میکند.
_ بار آخرت باشه از جون خودت مایه میذاری!
باران شدت گرفته است و من سر مستانه میخندم.
_ بهتری؟
خودم را در بغلش جا میدهم و میگویم.
_ آره عشقم. فقط خیلی ترسیدم.
_ پاشو برگردیم خونه. خیس شدیم.
به دنبال حرفش کمک میکند بلند شوم که میگویم.
_ قبلش یکم قدم بزنیم؟
کلاه هر دویمان را بر میدارد و مخالفت نمیکند!
_ به شرط اینکه سرما نخوری.
ذوق زده از او فاصله میگیرم.
_ نه سرما نمیخورم. بیا.
کلاه ها را روی موتور میگذارد و در سکوت پشت سرم قدم بر میدارد.
_ تا آخر کوچه مسابقه بدیم؟
بر میگردم و منتظر نگاهش میکنم که جواب میدهد.
_ هر کی باخت؟
لب غنچه میکنم.
_ اممم…نمیدونم! تو بگو.
خونسرد شانه بالا میاندازد.
_ هر کی باخت هر چی برنده بخواد باید انجام بده.
خیرهاش میمانم. قطرات باران از جلوی موهایش چکه میکند و قیافهاش خواستنیتر از هر زمان است.
_ چیزهای خیلی سخت نداریم. خب؟
در جوابم دوباره شانه بالا میاندازد.
_ سعی کن برنده شی تا مجبور نشی سختی بکشی.
ناگهان شروع میکند به دویدن که خندان دنبالش میکنم.
_ قبول نیست! داری تقلب میکنی! چرا یهو دویدی؟ صبر کن.
تندتر میدود و او هم به خنده میافتد.
_ اینقدر غر نزن خانم.
_ بذار من برنده شم. لطفاً.
_ حتماً الان خام میشم!
سریع تر میدوم اما باز هم او جلوتر است!
_ یزدان جونم…بدجنس نباش دیگه چی میشه دل خانمِ قشنگت رو شاد کنی.
میخندد.
_ یک درصد فکر کن بذارم برنده شی.
لجم میگیرد و فاصلهای تا انتهای کوچه نمانده است که میایستم.
_ آخ!
قبل از اینکه به طرفم برگردد روی زمین مینشینم و او شوک زده به طرفم میدود.
_ چی شد ارمغان؟
مقابلم زانو میزند و نگرانی تنها حس نگاهش میشود.
_ خوردی زمین؟
نامحسوس نیم خیز میشوم و قبل از اینکه به خود بیاید پا به فرار میگذارم.
_ منو ببخش عشقم چارهای نداشتم!
خیالم از برنده شدن که راحت میشود بر میگردم.
خیره به چشمانم بیتفاوت و آرام جلو میآید.
هیجان زده میخندم.
_ تو هم یهو مسابقه رو شروع کردی! این به اون در. نباید وقتی چیزی به برنده شدنت نمونده بود بر میگشتی.
یک قدمیام میایستد. صدای رعد و برق بلند میشود و یزدان دستش را یک طرف صورتم میگذارد.
خندهام در لحظه قطع میشود و پلک میزنم.
_ پس بذار یه اعترافی کنم! ارمغان من اگر یک قدمی بزرگترین بُرد دنیا هم باشم تو آخ بگی حاضرم تا ابد به چشم بازنده نگاهم کنن ولی بر میگردم عقب…بر میگردم سمتت…ببینم زمین خوردی جونمم میدم تا بلندت کنم.
مسخِ نگاه و صدایش شدهام. صورتش جلو میآید و زیر گوشم نجوا میکند.
_ دیگه هیچ وقت منو با زمین خوردنت نترسون خانم! دیگه هیچ وقت قلب منو با آخ گفتن از روی دردت نلرزون.
فاصله را من پر میکنم و خودم را در بغلش جا میدهم.
_ دورت بگردم من.
دست دور کمرم حلقه میکند و جواب میدهد.
_ خدانکنه! خیلی خب، تا یکی نیومده برگردیم دیگه.
بیمیل از آغوشش بیرون میآیم.
_ باشه. برگردیم.
هر دویمان ناگهانی ساکت میشویم و در کنار هم قدم بر میداریم.
من و او؛ در یک شب بارانی وسط کوچهای بدون تردد در حالی که مانند گذشته دویدهایم، خندیدهایم و حتی یکدیگر را بوسیدهایم اگر معجزه نیست پس چه بخوانمش؟!
کاش هرگز در ابتدای زندگی؛ درست وسطِ بهشتِ روزهایمان کنار هم قرارداد آن فیلم را امضا نکرده بودیم. کاش رسیدن به جایگاه امروز دغدغهیمان نمیشد.
اکنون اگر یک نفر دربارهی شهرت از من بپرسد بدون شک جواب میدهم ارزشِ چشم بستن روی عشق را ندارد!
تحقق هیچ خواسته و آرزویی ارزشِ غرقِ در تاریکی را ندارد!
مگر من به همهی خواستهام از دنیای شهرت و آرزوهایم نرسیدم؟ پس چرا حسرتِ بدتری بر دلم مانده است؟
از دست دادن خندههایم…آرامشم…زندگی عاشقانهام و از همه مهمتر؛ از دست دادن مَردی مثل یزدان در مقابلِ رسیدن به جایگاه امروز؛ ارزشِ آن همه جنگیدن را نداشت!
در واقع چیزهایی هستند که انسان ها خیلی راحت از دست میدهند، مثل عشق! عشقی که آسان فدای روزمرگیها شده است!
من میگویم به امید شنیدنِ یک جهان…من! زنی که عشق را طولانی زیسته است، در موفقترین برههی زندگیام اعتراف میکنم هیچ چیزِ این دنیا ارزشِ محرومیت از آغوشش؛ نگاهش، بوسههایش و…عشقش را ندارد!
کاش هیچ کس زنِ احمقِ قصهی زندگیاش نباشد! زنی که ساده عشقِ مردش را باخته است!
یزدان کلاه خودش را روی سرش میگذارد و کلاه کاسکت مرا هم به دستم میدهد.
لبهایمان قصد شکستن سکوتِ میانمان را ندارند!
موتور را روشن میکند و منتظر میماند سوار شوم.
در حالی که در گذشته و حماقتم پرسه میزنم پشت سرش مینشینم.
نمیگوید محکم نگهاش دارم اما آرام حرکت میکند و من دست دور بدنش میاندازم.
خودم را به او میچسبانم و در واقع کاملاً بغلش میکنم.
خوب میدانم خیلی مانده است تا مرا ببخشد؛ تا زخمِ قلبش مداوا شود و دوباره باورم کند.
این را هم خوب میدانم که قرار است برای دوباره داشتنش هر کاری انجام دهم حتی رساندن او به آرزوی همیشگیاش…به لحظهای که فرزندش را در آغوش میگیرد. شاید این چنین مرا آسانتر میبخشید. شاید فرزندمان با آمدنش عشقِ پدرش را تمام و کمال به من بر میگرداند.
شهرتِ بدون یزدان را میخواهم چه کار؟ شهرتی که غرقِ تاریکیام کرده و دنیایم را با حسرت گره زده است را میخواهم چه کار؟
چرا باید در دنیای تاریکِ شهرت بمانم؟ چرا باید غرقِ تاریکیشهرت بمانم؟
ارمغانِ بدیع بودن به چه قیمتی؟
نه! دیگر هیچ کدام را نمیخواهم به جز تکرارِ لحظههای عاشقی با یزدان.
***
_ چرا موهات رو خشک نکردی؟
نگاهش روی صفحهی لپ تاپش میماند و کوتاه جواب میدهد.
_ برو بخواب.
اخم یک رفلکس آنی روی صورتم است. چند قدمِ دیگر جلو میروم و مقابلش میایستم. از لحظهای که به خانه برگشتیم هر کدام خود را سرگرم کاری کردیم و حالا این اولین مکالمهی میانمان است! مکالمهای که به نظر میرسد او تمایلی برای ادامهاش ندارد.
_ یزدان!
هنگام جواب دادن باز هم نگاهم نمیکند!
_ خشک میشه خودش. تو برو بخواب.
با لجبازی دوباره لب میزنم.
_ یزدان!
چهره در هم میکشد و با تاخیر سر بالا میآورد. خم میشوم، صفحهی لپ تاپش را میبندم و برای فاصله نگرفتنِ صورتهایمان وضعیت خود را حفظ میکنم.
_ وقتی میشی یزدان دو سال پیش…وقتی میشی مَردی که دو سال در حسرتِ توجهی دوبارهاش زجر کشیدم و دم نزدم بعد از اون حق نداری سرد شی! حق نداری از لحظهای که میایم خونه بیتوجه به من دوش بگیری، لباس عوض کنی و بیای روی مبل بشینی خودت رو با لپ تاپت مشغول کنی! حق نداری امشبمون رو خراب کنی! شبی که با هم رفتیم داخلِ پر بیندهترین برنامهی تلویزیون و بعدش با موتور زیر بارون عاشقی کردیم.
دلخور و زیر نگاهِ تیزبینش صاف میایستم تا نفسهایمان دیگر به هم نخورد.
_ متوجه هستم سعی داری ببخشی و بعد از دو سال دوباره شروع کنیم. متوجه هستم که برای این شروع احتیاج داشتی بهت ثابت شه من فرق کردم و اون شرط رو گذاشتی…من میدونم خیلی باید بگذره تا اثری نمونه از زخمی که روی قلبت زدم…
بغض در تارهای صوتیام ریشه میدواند و حتی نم گرفتن پلکهایم را حس میکنم.
_ اما من پشیمونم…به جونِ خودت…تاوانش رو پس دادم یزدان…خیلی بیشتر از اون چیزی که فکر کنی…
نگاه از چشمانش میدزدم و در حالی که در مسیر اتاق خوابمان قدم بر میدارم زیرلب میگویم.
_ تو چه میدونی از کابوسهام…چه میدونی از شبهام!
وارد اتاق میشوم و مستقیم قدم در بالکن میگذارم.
انگشتانم قفلِ حصار میلهای مقابلم میشوند و به آسمانی که همچنان میبارد چشم میدوزم.
اشک آرام و قطره قطره روی صورتم چکه میکند.
دلم میخواهد فریاد بکشم دیگر تحمل ندارم…دلم میخواهد حتی خودم را در ارتفاع مقابلم رها کنم.
صدای قدمهایش اما دست نوازشی روی جانم میشود. بیقرار سر میچرخانم و میبینم کنارم میایستد.
نگاهش به آسمان بارانی دوخته میشود و عمیق نفس میکشد.
_ نمیخوام بهت دروغ بگم ارمغان. نمیخوام بازیت بدم اما بخشیدنت برام خیلی سخته!
صدایش گرفته و بمتر از هر زمانیست.
چشم میبندم و اشکهایم در سکوت سرعت میگیرند.
_ دارم سعی میکنم بتونم…دارم به قلبم دوباره میدون میدم چون هنوز هم فقط تو میتونی نبضش رو بازی بدی!
گرمای ناگهانی لبهایش غافلگیر میکنند لبهای یخزدهام را!
شوک زده چشم باز میکنم که دست دور شانهام میاندازد و مرا کاملاً سمت خود میکشد.
بیاختیار همراهش میشوم و قلبم حکمِ یک بمبِ آمادهی انفجار را پیدا میکند.
مرا در حال بوسیدنهای مکررِ لبهایم به اتاق بر میگرداند و آغوش در آغوش خود روی تخت مینشاند.
حرارتِ لبهایش سمتِ گردنم میرود و شانهام را عقب هُل میدهد. کمرم به تشک میخورد و او حینِ خم شدن روی بدنم زیر گوشم نجوا میکند.
_ دیشب که ناکام موندم! وقتی از خونهی پدرت برگشتیم خوابت برد؛ هورمونهام الان یهو به یاد آوردن!
هیجان زده نگاهش میکنم. روی اشکهایم بوسه میزند.
_ دلم خیلی تنگه برات ارمغان.
اشک دوباره در چشمانم میجوشد و ناله میکنم.
_ منم…اونقدر بوس و بغل به من بدهکاری که حسابشون از دستم در رفته!
لبخندِ غمگینی میزند و برای حفظ کردنِ تعادلش هر دو دستش را کنار سرم میگذارد.
_ از امشب نسبت به پرداختشون اقدام میکنم.
با گریه میخندم که لبهایم را ساکت میکند.
زیر بدنش تکان میخورم و دست راستش که مشغولِ بالا دادن لباسم میگردد نفسهایم تند میشوند.
صورتش پایینتر میرود و پچ میزند.
_ هر جا اذیت شدی بگو. متوجه نشم به خاطر من داری دردی رو تحمل میکنی!
جملهاش روح مرا آوارهی گذشته میکند. همان وقتهایی که قبل از هر رابطهای این جمله را با تاکیدی خواستنی بر زبان میآورد.
شنیدنِ دوبارهی این جمله لبخند روی لبم مینشاند.
_ تو مگه میذاری من اذیت شم دورت بگرم؟ آخه کی گذاشتی من تو رابطه درد بکشم.
دستش سمت شلوارش میرود و من با اشتیاقی عیان به کمکش میروم!
***
روی سرم را میبوسد و عقب نمیرود.
_ جانم عزیزم؟ خوبی؟
صدایش خش افتاده است و تکانهای شدید قفسهی سینهام را نوازش میکند.
_ جانم؟ چیه خانم؟
نفس نفس زنان و بیحال به صورتِ سرخش نگاه میکنم.
_ خو…بم.
دست زیر شانهام میگذارد و بدنم را بالا میکشد.
_ اذیت شدی؟
قفسهی سینهام را آرام ماساژ میدهد. دهانم خشک است و رمقِ جواب دادن ندارم.
او مثل همیشه حینِ رابطه حواسش به من بود و با ملایمت پیش رفت اما نگرانیاش به هنگام نفس نفس زدنهایم بعد از پروازِ روحم هنوز هم تکراریترین شیرینی زندگیام است!
پیشانیام را نرم و کشدار میبوسد.
_ من قربونِ نفسهات. الان یه چیز شیرین میارم بخوری.
خودم را در بغلش جا میدهم و غر میزنم.
_ نرو.
به خنده میافتد.
_ لوس نباش خانم.
لپم را به سینهی برهنهاش میکشم. مهربانیاش قلبم را دیوانهتر میکند.
_ یزدان…
ظریف و کشدار صدایش زدهام. لبهایش را نزدیک گوشم میآورد.
_ شیطونی نکن. بلند شو هم یه چیزِ شیرین بخور هم…
مکثِ صدایش باعث میشود به طرف صورتش سر بچرخانم و کنجکاو به حیرانی چشمانش نگاه کنم.
_ تو خونه قرص نداریم باید زنگ بزنم سیروان بگیره بیاره.
قفسهی سینهام در لحظه تیر میکشد. سعی میکنم بنشینم و او کمکم میکند.
_ قرص نمیخواد.
کلافه و عصبی میگوید.
_ من بیاحتیاطی کردم. باید قرص بخوری.
خیره خیره نگاهش میکنم و حتی پلک نمیزنم.
_ قرص نمیخورم.
هیچ اثری از یزدانِ مهربان و عاشقِ لحظات قبل نمیماند. از روی تخت بلند میشود و تُنِ صدایش بالا میرود!
_ بحث نکن با من ارمغان!
نفسهایم همچنان غیرطبیعی هستند و بغض سد میشود برای مجرای تنفسیام.
_ فکر میکنی لیاقتِ مادر بچهات شدن رو ندارم؟
چشم غرهاش با لحنِ عصبیاش همزمان میشود.
_ حرفِ الکی نزن!
پتو را روی برهنگی تنم میکشم و صدایم را بالا میبرم.
_ قرص نمیخورم.
فریاد میکشد.
_ حامله شدن تو این شرایط خریته میفهمی؟ یه بچه رو میخوای بازیچهی این اوضاع کنی؟ تو چقدر خودخواهی آخه! با ده تا بچه هم نمیتونی منو داشته باشی اگر خودم نخوام! بفهم و یه بچه رو تا وقتی که رابطهامون درست نشده قربانی نکن.
هیستریک جیغ میکشم.
_ خودخواه تویی که داری دیونهام میکنی! خودخواه تویی که با من میخوابی و قربون صدقهام میری اون وقت هنوز مطمئن نیستی این رابطه رو میخوای یا نه!
از روی تخت میپرم و مقابلِ چهرهی بهت زدهاش محکم مشت روی شکمم میکوبم.
_ ببین…دارم میکُشمش…نگاه کن…بچه میخوایم چیکار؟ هر بار یکی از ما دو نفر نمیخواد…
احساس میکنم رودههایم به خون ریزی میافتند اما گرهی مشتهایم باز نمیشوند و ضربههایم پایان ندارند.
_ قرص نمیخواد دیگه! مُرد.
وحشت زده به طرفم میدود و من با درد خم میشوم.
_ بسه ارمغان…بسه! این چه کاریه! دیونه شدی؟
روی زمین زانو میزنم و او هم کنارم مینشیند.
_ آره دیونه شدم…دیونهام کردی.
دردِ شکمم حالت تهوع به جانم انداخته است و او در یک حرکت مرا روی دستانش دراز میکند.
_ هیش…آروم…باشه تند رفتم معذرت میخوام.
شروع میکند به ماساژ دادنِ شکمم و من با درد چشم میبندم.
_ بذار شرایط آروم شه، بعد تصمیم میگیریم…تازه قرارداد اون فیلم رو امضا کردی یادت رفته؟
نوازشِ دستش روی شکمم هیچ تاثیری برای تسکین درد ندارد چرا که سریع کج میشوم و عق میزنم.
یزدان وحشتزده کمی بدنم را بالا میکشد.
_ اینجوری نکن. نترسون منو مگه نمیدونی تحمل ندارم بد حال ببینمت!
دست دورِ شکمم حلقه میکنم و عق زدنهایم شدت میگیرد.
احساس میکنم تکهای از جانم را میخواهم بالا بیاورم اما جز بزاقِ دهانم هیچ از میان لبهای لرزانم بیرون نمیریزد.
_ چیزی نیست…نفس عمیق بکش…ارمغان جان منو ببین…