ولی فقط دلخور و غمگین به چشمانش نگاه میکنم.
_ زیاد خریدم براتون بذارید خونه بمونه دیگه آخرشب منو نکشونید داروخونه که با امثال اون سلیطه رو به رو شم!
من و یزدان ولی زل زدهایم به هم. دیگر اراجیف سیروان برایمان اهمیتی ندارد.
قرص را زیر زبانم پناه میدهم! یزدان صاف میایستد اما نگاهش همچنان به چشمانم است و قطعاً میتواند رقصِ اشک را ببیند.
_ فسقلِ عمو! عزادارم کردید!
لیوان آب را بالا میآورم.
_ چیه؟ چرا یهو سایلنت شدید؟!
باز هم جوابِ سیروان سکوت هر دوی ما است.
لبهی سرد لیوان را میان لبهایم میگذارم و بدون بلعیدن قرص در حالی که مراقبم زبانم کنار نرود چند جرعه آب مینوشم!
طعم تلخ و گس قرصِ مانده زیر زبانم تهوعآور است.
میایستم، در حالی که قرص را قورت ندادهام ساکت لیوان را به دست یزدان میدهم!
آرام به طرف دستشویی طبقهی پایین قدم برمیدارم و به محض اینکه جلوی روشویی میرسم خم میشوم قرص را تف میکنم.
دهانم مزهی بدی دارد اما کمر صاف میکنم و به آینه زل میزنم.
نمیدانم چرا لبخند میزنم! دستم بیاختیار مینشیند روی شکمم! هیجان و ترسِ عجیبی دارم.
خیره به آینه با صدای کم جانی مینالم.
_ لج نکردم…نمیخوام لجبازی کنم ولی نمیخوام دیگه…
صورتم را به آینه نزدیک میکنم! چشم میبندم و پچ میزنم.
_ فرصت مادر شدنم رو از دست بدم!
با رضایت چشم باز میکنم و بعد از مشت مشت آب خالی کردن داخل دهانم اثری از قرص کف روشویی هم باقی نمیگذارم.
به صورتم نیز آب میزنم و زمانی که از دستشویی خارج میشوم هیچ شکی بر دل ندارم!
مطمئن هستم هرگز دیگر لب به آن قرصها نخواهم زد و امیدوارم یزدان بعدها اتفاق افتادنِ یک احتمال چند درصدی دیگر را باور کند!
بیحوصله در جهت اتاق خواب قدم بر میدارم که سیروان سوت میزند!
_ الو؟ کجا؟
سر میچرخانم و یزدان خصمانه میگوید.
_ درست حرف بزن!
سیران میخندد.
_ با پرنسس شما چطوری حرف بزنم خوبه؟
قبل از اینکه یزدان چیزی بگوید جلو میروم و عصبی میگویم.
_ بلند شو برو الان مامان جونت پریشون میشه. بلند شو بچهی خوب از وقت خوابت گذشته.
چشم گرد میکند.
_ یزدان این الان به ننهی ما تیکه انداخت؟
نفسم را کلافه بیرون میدهم و به یزدان که مشخص است عصبیست نگاه میکنم.
_ جفتتون رو بلاک میکنم.
سیروان میایستد و حینِ ادامهی جملهاش به صورت من نگاه میکند.
_ به مامانم میگم پشت سرش حرف زدی. چه عروس زبون درازی هستی تو! بلا به دور!
حرصم میگیرد و یزدان نیم خیز میشود.
_ میری یا پرتت کنم بیرون؟
سیروان لب میگزد و دست چپش را آرام روی صورتش میکوبد.
_ به خاطر همین اخلاقتونه که سال به سال کسی نمیاد خونهاتون مهمونی!
یزدان از روی مبل کاملاً بلند میشود و سیروان عقب عقب میرود.
_ من که دارم میرم ولی کاری که امشب انجام دادید خیلی زشت بود! دست بردارید از اسپرم کشی! اسپرم بقای یه نسلِ نباید اینجوری باهاش رفتار شه! متاسفم براتون که احترام بقای بشریت رو نگه نمیدارید!
یزدان باغضب به طرف سیروان که دیگر نمیتواند خندهاش را کنترل کند قدم بر میدارد و تُن صدایش بالا میرود.
_ وقتی با صورت کبود برگشتی خونه و تا چند وقت نتونستی بری دیدن سوگلیهات حالیت میشه کی و کجا باید دهنت رو ببندی!
سیروان دو پا دارد؛ دو پای دیگر هم قرض میگیرد و غلط کردم گویان میگریزد.
به خنده میافتم و یزدان با اخم به طرفم بر میگردد.
_ موهای سرِ منو فقط اون بلای جون سفید کرده.
با طمانینه جلو میروم و خندهام به لبخندی محو تبدیل میشود.
نگاهِ عصبیاش روی چشمانم مکث میکند که دستش را میگیرم و دنبال خود حرکتش میدهم.
_ بریم بخوابیم عزیزم. اون دیونه زنگ تفریح زندگیمونه وگرنه تا الان غم دفنمون کرده بود.
جوابم سکوتش است و یک قدمی تختمان دستش را رها میکنم.
میخزم روی تشک و به صورت اخمویش زل میزنم.
نفسش را محکم بیرون میفرستد و در یک حرکت لباسش را در میآورد و با بالاتنهای برهنه میآید کنارم دراز میکشد.
کامل به سمتش میچرخم که دستش را دراز میکند.
لبخند میزنم و خودم را نزدیکتر به او و آغوشش میکشم.
مثل قبلترها؛ مثل شبهای عاشقییمان سر روی بازویش میگذارم و بینیام را به سینهاش میچسبانم؛ عمیق نفس میکشم و او روی موهایم را میبوسد.
_ یزدان…
با صدای گرفتهای جواب میدهد.
_ جان؟
نیمی از صورتم را به قفسهی سینهاش میکشم و با ناز میگویم.
_ غذا چی دوست داری فردا برات درست کنم؟
خنده در کلامش ته نشین میشود!
_ خانم دوباره میخواد معدهی بیچارهی ما رو هدف بگیره؟
آرام به شکمش میکوبم.
_ لوس نشو!
لبهایش را به لالهی گوشم نزدیک میکند.
_ هر چی خوشگلم درست کنه خوشمزهترین غذای دنیاست.
میخندم.
_ الکی نگو.
لالهی گوشم را میان لبهایش میکشد.
_ نظرت چیه خودت رو کباب کنم بخورم؟
قهقه میزنم.
_ بعد تموم میشم دیگه منو نداری!
غافلگیرانه روی بدنم خیمه میزند و پی در پی صورتم را میبوسد.
_ زود تمومت نمیکنم.
شده است یزدانِ دو سال قبل! شده است یزدانِ عاشق و مهربانِ قبل از آن شبِ نحس!
دست میاندازم دور گردنش و زیر بدنش با خنده تکان میخورم.
صورتش را مقابل صورتم نگه میدارد و خیره خیره نگاهم میکند.
برایش لب غنچه میکنم.
_ هوم؟ سیر شدی؟
با لحنِ خاصی جواب میدهد.
_ قربون خندههات برم میدونی چند قرنه اینجوری برام نخندیده بودی؟
نمیدانم چرا در بهترین لحظهی رابطهیمان باید حرفهای سهیل را به یاد بیاورم! بیهوا و ناگهانی ذهنم مورد آماج یادآوری کلمات سهیل قرار میگیرد.
اختیارِ زبانم را ندارم وقتی میپرسم.
_ یزدان چطوری یهو اینقدر تغییر کردی؟
موشکافانه نگاهم میکند.
_ تو که نمیخوای انتقام بگیری یزدان؟ ببین من دارم خوشبختی رو دوباره باور میکنم…نمیخوام همه چیز بازی باشه…تحملش رو ندارم.
هیچ فاصلهای میان ابروهایش نمیماند و کوچکترین تکانی نمیخورد.
_ بچه شدی ارمغان؟ این حرفها چیه! یهو این حرفهای مسخره از کجا پیداشون شد؟
نمیدانم چرا بغض میکنم!
_ دست خودم نیست یزدان…میترسم آخه خیلی خوب شدی! یهویی!
خم میشود و سیبک گلویم؛ محلِ بغضهای انباشته شده را میبوسد و وقتی دوباره به چشمانم نگاه میکند برخلاف لحظهی قبل با ملایمت میگوید.
_ من فقط دارم تلاش میکنم این رابطه رو احیا کنم…مثل روز اول…زخمهاش رو مداوا کنم و رابطهامون رو از سردی نجات بدم…تو داری ثابت میکنی که پشیمونی منم که بهم ثابت شده از احساسم چیزی کم نشده پس چرا تلاش نکنم برای فراموش کردن ارمغان؟ بد کردی…منو شکستی…رابطهامون رو نابود کردی ولی چیکار کنم که از همون شب تا همین شب نشد و نتونستم که قیدت رو بزنم!
عقب میرود و با اندک فاصلهای کنارم دراز میکشد.
به پهلو میشوم و به نیم رخِ خستهاش نگاه میکنم.
خودم را به طرفش میکشم و دست دور شانهاش میاندازم.
غلط کرده است سهیل ملکان که نسخه پیچیده برای رابطهی ما! غلط گفته است سهیل ملکان…غلط میکند سهیل ملکان و هر کسی که بخواهد مرا دوباره غرقِ تاریکی کند!
بوسهام مینشیند روی کتف راستش و صدایم میلرزد.
_ شب بخیر عشقم.
دست حلقه میکند دور بدنم و سرم روی سینهاش ثابت میشود.
_ درست میشه خانم. به چیزهای خوب فکر کن. همهی رابطهها…همهی عاشقها مستحقِ یه فرصت دوباره هستن.
چشم میبندم و جوابش میشود یک بوسهی دیگر اما این بار روی ضربانِ قلبش!
فصل چهارم.
_ همه چیز خوبه؟
قابلمه را روی اجاق میگذارم و در جواب سوال سوگند لبخند میزنم.
_ اونقدر خوب که میترسم آرامش قبل از طوفان باشه! از اون مدل خوب بودن که آدم شک میکنه چطور اینقدر همه چیز عالی داره پیش میره!
میخندد.
_ من اگه یه شوهر مثل یزدان داشتم شستن پاهاش تو تشت شیر که هیچ کامل تو وان با شیر غسلش میدادم. انسان اینقدر فهمیده و متین آخه! اون افشاگریها یه آزمایش الهی بود تا تو بفهمی چه جواهری تو دستته! چقدر خوب داره برخورد میکنه…چی میشد اون برادر عقب موندهاش هم شبیه یزدان میشد…فقط یه ذره مثل یزدان…متین…آقا…با شخصیت…جذاب…
در حالی که خندان مشغول آماده کردن وسایل غذا هستم صدایم را بالا میبرم.
_ اویی! ترمز ترمز…من سر یزدان با هیچکس شوخی ندارم میام دفنت میکنم.
_ ایش! شوهر ندیدهی بدبخت!
صدای زنگِ آیفون باعث میشود سریع تماسم را با سوگند خاتمه دهم.
قدم تند میکنم و خندهام به لبخندی دنداننما تبدیل میشود.
موبایل را روی کانتر میگذارم و تندتر قدم بر میدارم.
صبح وقتی چشم گشوده بودم با ندیدن او کنار خودم در ثانیههای اول خیال میکردم همه چیز رویایی زیبا بوده است!
اما وقتی بلند شدم و دیدم مثل گذشته برایم یادداشت گذاشته است؛ لحظه به لحظهی بهشت را به خاطر آوردم.
برایم نوشته بود یخچال را پر کرده است و وقتی برگردد دلش میخواهد من در به رویش باز کنم…
مثل دو سال قبل که عادت داشت از کلیدش استفاده نکند و من در به رویش باز کنم.
حقیقت را باور کردهام…حقیقتِ اینکه روزهای عاشقی مثلِ یک معجزهی ناگهانی برگشتهاند!
قدمهای آخر را میدوم در حالی که دوش گرفتهام و قرار است به او غر بزنم چرا زود برگشته است من هنوز غذا را آماده نکردهام.
ولی…ولی…ولی! نگاهم که روی مانیتور مینشیند حس میکنم صاعقهای عظیم بر فرق سرم فرود میآید!
زانوانم رعشه میگیرند و تلوتلو میخورم.
نه! امکان ندارد!
صدای پی در پی زنگِ خانه مثل ناقوس مرگ تکرار میشود…تکرار میشود…تکرار میشود تا از قلبم سنگینترین عضو بدنم را بسازد.
چنگ میاندازم به قفسهی سینهام و دهانم برای بلعیدن اکسیژنِ ناگهانی گریخته از ریههایم نیمه باز میماند.
چشمانم روی تصویرش دو دو میزند و ترس فلجم کرده است! ترس قصدِ گرفتنِ جانم را دارد.
او! اینجا! جلوی در خانهی من و یزدن!
کسی که دست دراز میکند برای جواب دادن به شخصِ ایستاده پشتِ در خانه من نیستم! من نیستم که اگر من باشم حماقتهایم را امتداد نمیدهم!
صدایم جان ندارد! لرزِ بدنم به صدایم هم رسیده است وقتی به انتظارِ شخصِ پشت در جواب میدهم.
_ چی…میخوای؟
صورتش به آیفون نزدیک میشود و سخت نیست فهمیدنِ اینکه عصبیست!
_ باز کن باید حرف بزنیم! میدونم یزدان خونه نیست.
از کجا میداند؟ مهم است؟ البته که نه!
_ از اینجا…برو!
دستم را روی دیوار میگذارم و سعی دارم تعادلم را حفظ کنم.
_ تا حرف نزنیم جایی نمیرم ارمغان! اونقدر منتظر میمونم تا خود یزدان بیاد! یکساعت و چهل دقیقهاس که مردد داخل ماشین نشستم…یکساعت و چهل دقیقهاس که برای جلو اومدن تردید دارم اما حالا که زنگ خونهات رو زدم یا این در رو باز میکنی حرفهام رو بزنم و خلاص شم یا هیچجا نمیرم و مسئول اتفاقات بعدش تو هستی ارمغان!
کسی که بیفکر در را باز میکند من نیستم!
زبانم بند آمده است و قطعاً مغزم عملکرد نرمال خود را از دست داده!
ترس فلجم کرده است! نمیتوانم درست تصمیم بگیرم.
عقب عقب میآیم و عمیق نفس میکشم.
اینکه آسان و با تهدید او تسلیم شدهام در خانه را باز کنم غیرقابل باور است!
مثل روحی سرگردان در قبرستانی تاریک به طرف در سالن میروم و حواسم به پوششم نیست!
حواسم نیست که لباس خانه بر تن دارم و خود را به شوقِ برگشتن یزدان آراستهام و در سالن را باز میکنم!
چشم در چشم میشویم و او سریعتر قدم بر میدارد. چند پلهی جلوی در را دو تا یکی بالا میآید و مرا از سر راه خود کنار میزند!
عصبی هستم و در عین حال گیج!
در سالن را میبندم و چرخیدنم باعث میشود سینه به سینه شویم.
کمرم را به در بستهی سالن میچسبانم و سعی میکنم ضعیف به چشمان او نیایم.
_ دیونه شدی؟ اینجا چیکار میکنی!
نگاه و حالت چهرهاش را تا به این لحظه چنین خشن ندیدهام!
نزدیکتر میآید و دستش را کنار سرم روی سطحِ در میفشارد!
حیرت زده به اجزای سخت شدهی صورتش نگاه میکنم.
_ اون افشاگری ربطش به من چیه که حتی دیگه جواب زنگهام رو نمیدی؟
ارتعاشِ صدایم از روی ترس و شوک است.
_ برو عقب سهیل!
کف دستش را روی در میکوبد! پلکم میپرد و نفسم سنگین میشود.
_ چرا داری اینجوری رفتار میکنی؟ یهو چی شد رابطهات با شوهرت خوب شد؟ اون آدم کی حواسش به تو بود؟! کی براش مهم بود زنش تو چه حالیه؟ وقتی پیش من گریه میکردی آقا یزدان کدوم گوری بود؟ وقتی میگفتی یزدان همهی فکرش شده کار من بودم که کمک کردم چیزی از اون آدم کم نداشته باشی! پدر من از تو سوپراستار ساخت! کی نقش اول فیلمهاش رو میداد تو بازی کنی که یهو اسم در کنی؟ جواب بده ارمغان! جواب بده بگو یهو چی عوض شد که پشت کردی به من!
اثری از ترس نمیماند و خشم در جانم زبانه میکشد.
دستانم را با فشار روی سینهاش میگذارم و عقب هل میدهم.
_ خجالت بکش! ما فقط دوست بودیم! کجا اشتباه کردم که فکر کردی من چشم روی یزدان بستم؟
با عصبانیت در فاصلهی ایجاد شدهی میانمان میایستد اما تُنِ صدایش بالا است!
_ بیا برو ببین تو فضای مجازی چی دربارهات میگن همسر نمونه! به خاطر محکم کردن جا پات تو سینما به من نزدیک شدی تا از موقعیت پدرم کمال استفاده رو ببری؛ این یکی از هزاران حرف پشت سرته که الان حس میکنم دروغ هم نمیگن!
زلزله بر جانم میافتد و فریادِ کلماتم گلویم را زخم میکند.
_ خجالت بکش سهیل! من چه رفتار خارج از عرفی با تو داشتم جز اینکه مثل بقیهی همکارهام با هم دوست بودیم؟!
میخندد عصبی و پرتمسخر!
_ جالبه! با دست پیش کشیدنهات و با پا پس زدنهات برای همهی همکارهای مَردت شبیه ارتباطت با من…
اجازه نمیدهم جملهاش تمام شود و این بار که فریاد میزنم گلویم به سوزش میافتد.
_ متاسفم برای خودم که فکر کردم میتونم به حمایتهای برادرانهی تو اعتماد کنم! وقتی از فساد این سینمای کثیف برای تو حرف میزدم خودت برام دام پهن کرده بودی؟! اصلاً از کجا معلوم اون ویس رو خودت پخش نکرده باشی! چطور میشه اون ویس رسیده باشه دست اون یارو!
دستانش دو طرف بدنش مشت میشوند و سعی میکند مثل من فریاد نکشد.
_ چرند نگو ارمغان! آدم مگه با زنی که عاشقش شده همچین کاری میکنه!
مثل برق گرفتهها خشکم میزند! حتی حس میکنم قفسهی سینهام هیچ تحرکی ندارد و قلبم هیچ ضربانی ندارد!
نه! امکان ندارد درست شنیده باشم! نه!
سهیل به موهایش چنگ میزند و هیچ اثری از خشونتِ لحظات پیش در رفتارش باقی نمیماند!
_ نمیخواستم اینجوری اعتراف کنم! تو ذهن من این اعتراف خیلی قشنگتر بود.
جلو میآید که دست لرزانم را مقابلم سپر میکنم.
_ نیا…نیا!
به چشمانم خیره میشود و دو قدمیام میایستد.
_ من دوستت دارم ارمغان…خیلی وقته…از همون روز اولی که دیدمت و هم بازی شدیم دلم برات لرزید…وقتی فهمیدم رابطهات با شوهرت زیاد خوب نیست فکر کردم خیلی زود طلاق میگیری…فکر میکردم بالاخره خسته میشی و یزدان رو ترک میکنی.
خود را یک قدمی مرگ میبینم. دست روی قفسهی سینهام میگذارم و سطحیتر از هر زمان نفس میکشم.
_ من اگه بخشی از اون فسادی که میگی بودم خیلی قبلتر به حریمت تجاوز میکردم و بهت پیشنهاد رابطه میدادم نه اینکه انتظار طلاق گرفتن تو رو بکشم!
نفس ندارم و احتمالاً چیزی به سکته کردنم نمانده است که هجوم میبرم سمت در سالن؛ بدنم کورهی آتش است ولی عجیبتر سرماییست که همراه خود دارد!
در سالن را باز میکنم و بدون اینکه نگاهش کنم صدایم را روی سرم میاندازم.
_ برو بیرون!
_ ارمغان جان…
جیغ میکشم.
_ برو بیرون! از خونهام برو بیرون.
نزدیکم میشود و از گوشهی چشم میبینم خیرهام است.
_ اون داره فریبت میده! داره بازیت میده! چرا متوجه نیستی؟ یهو شد شوهر نمونه؟! اونم تو این شرایط! چطور میتونی باور کنی اون آدم یهو عاشق زندگیش با تو شده باشه! خودتم داری گولِ شویی که شوهرت برای مردم راه انداخته رو میخوری!
به طرفش سر میچرخانم و میخواهم دهان باز کنم هر چه که لیاقتش را دارد به او بگویم که صدای زنگِ آیفون تیر آخر است به قلبی که چیزی به مُردن ضربانش نمانده.
دستگیرهی در را چنگ میزنم و با چشمانی از حدقه در آمده به چهرهی عصبی سهیل نگاه میکنم.
من هنوز هم ریتمِ زنگ زدن یزدان را مثل آن روزها حفظ هستم.
یک تک زنگ و دو تا پشت سر هم!
قلبم تیر میکشد و میدانم تواناییاش را ندارم…توانایی دیدنِ دوبارهی قیامت و تبعیدم به جهنم را ندارم.
میدانم زیاد منتظر پشت در خانه نمیایستد!
ترس قدرتی وافر در رگهایم میشود و مثل یک شوکِ قوی عمل میکند.
بازوی سهیل را چنگ میزنم و تکانش میدهم.
_ بیا! زود باش.
در سکوت پشت سرم قدم بر میدارد که نالهام بلند میشود.
_ اگه یزدان تو رو اینجا ببینه…وای!
حتی فکرش هم برای من وحشتناک است! حتی فکرش!
تندتند پلههای منتهی به طبقهی بالا را طی میکنم و سهیل را دنبال خود کشان کشان راه میدهم.
_ بدبختم نکن…خواهش میکنم بدبختم نکن.
وسط سالن طبقهی بالا میایستم و سر بر میگردانم به طرف او که در سکوت نگاهم میکند.
دستم را عقب میآورم و صدایم هیچ جانی ندارد! حنجرهام دیگر هیچ فریادی ندارد!
_ من زندگیم رو دوست دارم…خواهش میکنم.
کلافه نفسش را بیرون میدهد و بالاخره به حرف میآید.
_ داری اشتباه میکنی ارمغان! اون آدم داره با تو بازی میکنه!
دست و پاهایم یخ کردهاند. حس میکنم در برف و بورانی مرگبار اسیر ماندهام.
_ یزدان نباید تو رو اینجا ببینه. بدبختم نکن.
دست روی موهایش میکشد. برخلاف یزدان که چندان عادت به حالت دادن موهایش با هیچ وسیلهای ندارد او همیشه از ژل استفاده میکند.
_ بهت ثابت میکنم که داره با تو بازی میکنه. من ثابت میکنم که اون به فکر موقعیت خودشه.
میخواهم باعجز دوباره از او خواهش کنم همکاری کند و از چشم یزدان مخفی بماند اما صدایی که از طبقهی پایین در گوشهایم تکرار میشود خون را در رگهایم متوقف میکند.
_ ارمغان؟ کجایی خانم؟!
اختیار قدمهایم را ندارم وقتی که میدوم.
سهیل را وسط سالن تنها میگذارم و تقریباً خودم را از پلهها پایین پرت میکنم!
یزدان از اتاق خواب بیرون میآید و با دیدن من که روی آخرین پله پایم پیچ میخورد سریع گام بر میدارد.
_ آروم! اینجوری از پله میان پایین؟!
دستانش مینشیند روی شانههای لرزانم که در آغوشش رها میشوم.
نگران میان حلقهی دستانش محکم نگهام میدارد.
_ چیه ارمغان؟ خوبی؟!
نه خوب نیستم! یک قدمی مُردن هستم! قلبم ضربان ندارد! ریههایم اکسیژن ندارد! رگهایم خونی ندارد! جانم نفس ندارد!
مرا همراه خود حرکت میدهد و روی نزدیکترین مبل مینشاند. جلوی پاهایم زانو میزند و دستان یخزدهام را لمس میکند.
_ ترسیدی؟!
با چشمانی از حدقه در آمده به چهرهی نگرانش نگاه میکنم.
اگر بفهمد؟ اگر رسوا شوم؟ وای بر من…وای!
خدا لعنت کند مرا…
_ ارمغان؟ عزیزم! چیزی شده؟ این چه حالیه!
خدا را شاهد میگیرم که نفرت دارم از اینکه به او دروغ بگویم اما چارهای ندارم…
_ بالا بودم…دستم بند بود…نشد در و برات باز کنم…بعدش…بعدش فهمیدم خودت کلید انداختی اومدی داخل…دویدم بیام استقبالت یهو نزدیک بود از پلهها پرت شم…ترسیدم.
موفق نشدهام لرزش صدایم را کنترل کنم اما لبخندِ خستهای زینتِ نگرانی چهرهی او میشود.
خودش را بالا میکشد و گونهام را میبوسد.
_ بالا چیکار میکردی زلزله! منم داشتی سکته میدادی وقتی با اون حال دیدمت!
این بار انتخاب لبهایش برای بوسیدن روی شقیقهام است و زیر گوشم لب میزند.
_ ترسوی خودمی.
چشم در چشم هستیم و فاصلهی صورتهایمان اینقدر کم است که نفسمان بند هم است.
میخواهم چیزی بگویم و تلاش کنم سرپوشی روی ترسِ فلج کنندهام بگذارم که صدای زنگ موبایل سهیل از طبقهی بالا تیرِ خلاص است برای قلبِ مضطربم.
یزدان سر میچرخاند و صدا سریع قطع میشود.
قفسهی سینهام هیچ تکانی ندارد وقتی دوباره نگاهم میکند و میپرسد.
_ صدای چیه؟
دستپاچه شدهام و این اصلاً خوب نیست.
_ فکر کنم موبایلمه…حتماً بالا جا مونده!
ابروهایش فاصله کم میکنند و میایستد!
_ ولی یه صداهایی از بالا میاد!
راست میگوید! گوش که تیز میکنم میفهمم حق با اوست!
گام بر میدارد و من مثل فنر از جا میپرم! در تعجب هستم جسمِ از نفس افتادهام چنین انرژی را یک دفعه از کجا پیدا کرده است.
_ احتمالاً موبایلمه! ولش کن مهم نیست…خودش قطع میشه.
بیتوجه به عجز صدای من مصممتر گام بر میدارد که ناگهان میایستد!
رد نگاهش را دنبال میکنم. چشمش افتاده است به کانتر و با شک میگوید.
_ موبایلت که اینجاست!
نفس بریده نگاهش میکنم و کاش رنگ از رخم نپریده باشد؛ کاش با رفتارهای عجیبم او را به شک نینداخته باشم.
گامهایش را بلندتر بر میدارد و پلهها را بالا میرود!
من هم مثل دیوانهها پشت سرش میدوم.
_ کجا میری یزدان جان! تلویزیون هم روشن مونده صدای اونم میتونه باشه! خودم بعد خاموش میکنم.
جوابم را نمیدهد! حتی یک لحظهام مکث نمیکند و به گمانم تندتر هم پلهها را بالا میرود!