رمان تاریکی شهرت پارت ۲۴

4.4
(12)

 

 

 

تاریکی‌شهرت هیچ فایلی ندارد و من به عنوان نویسنده‌ی اون رضایت ندارم از راه حرام این رمان رو بخونید. برای خواندن دوباره و حلال این رمان در آینده، فقط باید کتابش رو تهیه کنید.

ناشر این رمان نشرعلی‌ست.

 

_ اگه پسرم چیزیش بشه از چشم تو می‌بینم! شنیدی؟

 

پلک‌هایم را محکم می‌بندم و پیشانی‌ام را بیشتر به سفتی ماهیچه‌های بازوی یزدان فشار می‌دهم.

 

بغلم می‌کند و سرم را به سینه‌اش می‌چسباند.

 

_ کافیه مامان!

 

_ خسته نشدی اینقدر سنگ زنت رو به سینه زدی؟ خسته نشدی از اینکه همیشه در مقابلش کوتاه اومدی؟ آخرین بارم به خاطر زنت گرد و خاک راه انداختی و برات مهم نبود من چقدر ناراحت از خونه‌ات بیرون رفتم!

 

اشک بالاخره مسیرِ خود را پیدا می‌کند و صورتم خیس می‌شود.

 

_ ارمغان هنوز وحشت زده‌اس مامان! هنوز شوکه‌اس! برای آروم گرفتنش برگشتن به اون ویلا که چیزی نیست بتونم دنیا رو هم زیر و رو می‌کنم.

 

لب‌هایم را به قفسه‌ی ناآرام سینه‌اش قفل می‌زنم و خفه هق می‌زنم.

 

_ هیچ وقت تو چشمام نگاه نکن و نگو پشیمونم مامان از اون همه اعتماد و عشق. تا ابد یزدان! نیاد اون روزی که پشیمون از این خواستن بیای سراغ مادرت! آدم عاشق کور می‌شه مثل تو که همه‌ی این سال‌ها دلت خواست کور باشی!

 

صدای کوبیده شدن پاشنه‌ی کفش‌های مادرش روی زمین دور و دورتر می‌شود.

 

دست دور گردنش حلقه می‌کنم و صدای سرفه‌ کردنم نیز خفه است، مثلِ گریستنِ مظلومانه‌ام.

 

چانه‌اش را روی سرم می‌گذارد و کمرم به نوازشِ آرامِ دستانش در می‌آید.

 

_ خیلی خب بسه! گریه نکن.

 

دست روی شانه‌اش می‌فشارم و عقب می‌آیم.

نگاهش می‌دود روی اشکِ چشمانم و پیشانی‌اش چین می‌افتد.

 

_ مامانت از من خوشش…نمیاد!

 

لبخند خسته‌ای می‌زند و از غلظت اخمش کاسته می‌شود.

صورتم را میان دستانش می‌گیرد و لب می‌زند.

 

_ خشمش یه لحظه‌اس.

 

_ هیچ وقت منو…به چشم عروسش نگاه نکرد!

 

دوباره اخم می‌کند و اثری از لبخندِ محوی که بر چهره‌اش نمایان شده است باقی نمی‌ماند.

 

_ چرا می‌خوای خودتو با این حرفا آزار بدی؟

 

دهانم خشک است و میل به سرفه کردن کلافه‌ام کرده.

 

_ دروغ گفت که از مُردن من…خوشحال نمی‌شه…از خداشه من بمیرم…تا دست نوشین رو بذاره تو…

 

کلمات بعدی‌ام را با خشونتی عمیق می‌بلعد و با فشار دستش پشت سرم، صورتم را ثابت نگه می‌دارد.

 

اشک روی صورتم روان است و پلک‌هایم بی‌نفس روی هم می‌افتند. بی‌اختیار همراهش می‌شوم که صدای سیروان یک شکافِ زشتِ بی‌هوا میانمان می‌اندازد.

 

_ تف به شرفتون! آخه تو بیمارستان؟ اونم وقتی در اتاق باز مونده؟

 

 

 

تاریکی‌شهرت هیچ فایلی ندارد و من به عنوان نویسنده‌ی اون رضایت ندارم از راه حرام این رمان رو بخونید. برای خواندن دوباره و حلال این رمان در آینده، فقط باید کتابش رو تهیه کنید.

ناشر این رمان نشرعلی‌ست.

 

پشت به در اتاق می‌مانم و سرفه می‌کنم. یزدان با حرص به موهایش چنگ می‌زند و عطشِ نگاه من به رطوبت لب‌هایش دوخته می‌شود.

 

_ سیروان؟

 

_ هوم؟

 

_ گم شو بیرون.

 

_ که باز ببوسیش؟

 

لب می‌گزم و یزدان نفس نفس زنان می‌غرد.

 

_ بلند شم زنده‌ات نمی‌ذارم.

 

سیروان خندان می‌گوید.

 

_ فعلاً که نفله شدی و زور کشتن منو نداری.

 

یزدان تک سرفه‌ای می‌زند و برای بلند شدن دست به میله‌ی تخت می‌گیرد.

 

_ رم نکن داداش! بشین سر جات دکتر داره میاد.

 

یزدان کلافه لب تخت می‌نشیند.

 

_ دکتر چرا؟

 

_ معاینه‌اتون کنه، توصیه کنه بمونید بهتره و بعدش اگه راضی نشدید احتمالاً تعهد بگیره که اگه رفتید و مُردید برعهده‌ی خودتون باشه.

 

یزدان با نگاهی که خیره به پشت سر من است غرولند می‌کند.

 

_ سیروان؟

 

_ هوم؟

 

_ ببند!

 

_ چیو؟

 

_ قطعاً دهنتو.

 

سیروان خندان می‌گوید.

 

_ فعلاً بهتره حواست به زنت باشه که خشکش زده! یحتمل ایست قلبی کرده! انگار من اولین باره وسط صحنه‌ی خاک برسریتون مچتون رو گرفتم!

 

یزدان عاصی از زبان درازی‌های سیروان به صورتِ خجل من نگاه می‌کند و دستم را می‌گیرد.

 

_ سوگند جونم اومد. دیر رسیدی ولی.

 

_ چی می‌گی تو؟ برو دنبال مامانت! دارن برمی‌گردن تهران! خسته‌ی راه هستن بدون استراحت که نمی‌شه دوباره به دل جاده بزنن!

 

_ دختر خاله‌ام دست فرمونش خوبه نگران نباش.

 

یزدان حینِ کشیدن من به طرف خود، بیخیالی سیروان را سرزنش می‌کند.

 

_ احمق! برو نذار برگردن…نمی‌دونی مامان وقتی عصبیه هوس رانندگی به سرش می‌زنه؟

 

شک ندارم سیروان با خونسردی‌اش قصد دیوانه کردن یزدان را دارد!

 

_ نوشین نمی‌ذاره. مگه موقع اومدن گذاشته بود؟

 

یزدان دیگر نمی‌تواند در مقابل خشم خوددار بماند.

 

_ با من بحث نکن! پیرم کردی تو.

 

_ عجب گیری افتادم! همین روزا می‌رم اسممو از شناسنامه‌ی بابام خط می‌زنم. اسیر گرفتین مگه!

 

نفس یزدان حرص‌زده بیرون می‌پرد و قبل خروج کامل سیروان از اتاق زیرلب می‌گوید.

 

_ خوشحالمون می‌کنی!

 

***

 

 

 

خم می‌شود، پتو را از پشت سر روی صندلی می‌اندازد و دو طرفش را به هم نزدیک می‌کند.

 

کوچک‌ترین تکانی نمی‌خورم و دستانم به اجبارِ ملایمِ شیرینِ او روی قفلِ لبه‌های پتو قرار می‌گیرند.

 

مکثی ندارد و می‌آید مقابلم زانو می‌زند!

بدون اینکه چشم از درختان رو به رو بگیرم بیشتر درونِ حصارِ پتو می‌خزم.

 

سنگینی نگاهش روی صورتم…سکوتِ لب‌هایش و حضورِ خسته‌اش، بالاخره استقامتِ چشمانم را می‌شکند!

مردمک‌هایم آرام در حدقه تکان می‌خورند و روی صورتِ جذابِ مردانه‌اش به زانو در می‌آیند!

 

دستانش را از دو طرف روی دسته‌های صندلی‌ام می‌گذارد و انگار که برای حرف زدن، برای شکستنِ قفلِ لب‌های خوش فرمش در انتظارِ چشم در چشم شدنمان حتی پلک نزده است!

 

_ هنوز سیاه سفید رو یادته؟

 

خیره خیره نگاهش می‌کنم. کمی جلو‌تر می‌آید، روی زانو خودش را بالا می‌کشد و صورت‌هایمان در یک فاصله‌ی اندک هم‌نفس می‌شوند.

 

_ ارمغانم؟

 

آتش شده برای ذوب کردنِ یخِ وجود زنی که ساعت‌ها حرف نزده و خاموش یک گوشه نشسته است.

 

کف دست راستش را یک طرف صورتم صامت نگه می‌دارد و گرفتگی صدای خسته‌اش بیشتر می‌شود.

 

_ حال جفتمون خوب نیست…بذار آروم شیم…نمیای تو اتاق؟ با من حرف نمی‌زنی؟ ببین تو خواستی برگشتیم ویلا…تو خواستی امشب ویلا باشیم و اومدیم…

 

تک سرفه‌ای می‌زنم و با صدایی خفه بی‌مقدمه می‌گویم.

 

_ اگه به من خیانت کرده باشی…اگه بهم ثابت بشه تو اون دو سال باهاش رابطه داشتی…

 

انگشت اشاره‌اش را با حالتی عصبی روی لب‌هایم قرار می‌دهد.

 

_ دوباره شروع نکن!

 

با حالتی تهاجمی می‌زنم زیر دستش و پتو عقب لیز می‌خورد.

 

_ اون وقت حتی یک ثانیه تو زندگیت نمی‌مونم! ترکت می‌کنم.

 

برافروخته و خشن از روی زمین بلند می‌شود. غیظِ عیانِ نگاهِ هر دویمان میخ هم است که کلمات را جویده جویده بر زبان می‌آورد.

 

_ اصلاً حرف نزنی خیلی بهتره! فکر می‌کردم به خودت اومدی! اونقدر تو این بالکن بشین تا عقلت برگرده.

 

پوزخند که می‌زنم سختی فکش بیشتر می‌شود.

 

_ یه جوری اون دختر رو امیدوار کردی که وقتی نگاهت می‌کرد چشماش برق می‌زد! یه جوری براش دلبری کردی که به خاطر تو نگران اومد شمال!

 

 

تُنِ صدایم بالا می‌رود و حواسم به انتخاب کلماتم نیست!

 

_ یه غلطی کردی که جلو چشم من بهت می‌گه بیشتر مراقب خودت باش چون تحمل نداره یه بار دیگه تا این حد بترسه!

 

خشمِ فروخورده‌ام از بیمارستان تا همین لحظه مثلِ یک صاعقه به ریشه‌ی قلبم می‌زند و از جا می‌پرم.

 

شتاب‌زدگی‌ام در ایستادن باعثِ پرت شدن صندلی‌ام روی زمین می‌شود.

توجه‌ای نمی‌کنم و رو به آشفتگی چهره‌ی او فریاد می‌زنم.

 

_ حتی به من نگاه نکرد…حتی حالم رو نپرسید! زنت رو از عمد نادیده گرفت!

 

عصبانی‌اش کرده‌ام، چشم می‌بندد و می‌دانم قصد دارد این چنین بر خشم غلبه کند.

 

من اما مثل چند ساعت پیش خیالِ کوتاه آمدن ندارم.

 

درست از همان لحظه‌ای که سیروان نتوانست مانع رفتن مادرشان شود و نوشین قبل از رفتن به اتاق آمد، به یزدان اطمینان داد نگران نباشد و حتماً خودش پشت فرمان می‌نشیند و لحظه‌ی آخر با وقاحت مقابل چشمان من آن جمله را گفت یک سونامی در بطنم منتظرِ طغیان، لحظه‌ها را شمرده بود!

 

_ تو بیمارستان هیچی نگفتم…صبر کردم برسیم ویلا…بعد ازت توضیح بخوام…اما تو هیچ توضیحی نداشتی! منو محکوم کردی به شکاک بودن! برای آروم شدن دل من هیچ کاری نکردی…سعی نکردی ثابت کنی چیزی نبوده و من اشتباه می‌کنم! فقط داد زدی…خودمو محکوم کردی…تنبیه‌ام شد تنها موندنم تو این اتاق! حتی اجازه ندادی سوگند بیاد داخل! خواستی بشینم فکر کنم و شرمنده شم از قضاوتِ اشتباهم؟ قصدت همین بود؟

 

چشم باز نمی‌کند ولی موهایش را چنگ می‌زند.

 

یک قدم جلو می‌روم. دستان لرزانم را تخت سینه‌اش می‌کوبم و فریادهایم دچار ضعف می‌شوند.

 

_ فکر کردم…هزار بار…مرور کردم…اما بدتر سوختم! من اشتباه نمی‌کنم یزدان! تو یه غلطی کردی که نوشین تا شمال اومد و اونجوری رفتار کرد!

 

بیکباره چشم باز می‌کند و مچ هر دو دستم را می‌گیرد. جلوتر می‌کشدم و بدنمان مماسِ هم می‌شود.

 

_ مراقب رفتارت و حرف‌هایی که می‌زنی باش!

 

نفس داغش به صورتم می‌خورد و امکان ندارد به بغضم اجازه‌ی ترک خوردن بدهم.

 

_ فکر کردی دوتا داد می‌زنی و می‌ذاری میری چند ساعت بعدش…بر می‌گردی…یه میم می‌چسبونی تنگ اسمم…یادم میره؟ منو چقدر خر شناختی؟

 

 

 

 

شانه‌هایم را می‌گیرد و در یک حرکت غافلگیرانه بغلم می‌کند.

 

دست و پا می‌زنم برای عقب آمدن ولی او اجازه‌ی دور شدن نمی‌دهد!

 

_ مگه من تو رو باور نکردم؟ مگه یک دنیا نگفتن با اون مرتیکه رابطه داری و خودت حرفت چیز دیگه‌ای بود؟! مگه یه فایل صوتی ازت بیرون نیومد که با ناز اسمشو می‌گفتی اما تهش، من حرف تو رو باور کردم! فکر کردی برای من ساده بود؟ جونم سوخت ارمغان ولی تو رو باور کردم.

 

در حلقه‌ی دستانش بی‌حرکت مانده‌ام. نفس‌های تند شده‌ام به رگِ برآمده‌ی گردنش می‌خورند و او زیر گوشم با صدایی محزون ادامه می‌دهد.

 

_ من باورت کردم اونم وقتی که دو سال پیش این باور رو، اعتمادم رو، غرور و مردونگیم رو زیر پا له کرده بودی و ثابت کردی عشقِ من الویتت نیست!

 

آغوش در آغوش خود راهم می‌دهد و در حالی که زیر گوشم کلمات را نجوا می‌کند وارد اتاق خواب می‌شود.

 

_ من با نوشین رابطه نداشتم. نه نوشین نه هیچ مونث دیگه‌ای…حالا من ازت می‌خوام باورم کنی…حالا نوبت منه که اعتمادت رو بخوام…اینکه چرا اون دوباره به خیال پردازی افتاده به من ربطی نداره ارمغان! من یک بار گفتم ارمغان تا آخر دنیا، تا روز مرگمم می‌گم ارمغان.

 

روی تخت می‌نشاندم و حلقه‌ی دستانش تنگ‌تر می‌شوند.

 

_ عصبانی شدم…تو این اتاق تنهات گذاشتم اونم وقتی که تازه از بیمارستان برگشته بودیم…ولی…یه ربع بعدش پشت در این اتاق نشسته بودم…پشت در موندم تا عصبانیتت اونقدر کم رنگ شه که وقتی میام داخل بحثی پیش نیاد…سوگند رو نذاشتم بیاد داخل چون دلم نمی‌خواد درباره‌ی شک به من با کسی حرف بزنی…چون تحملش رو ندارم…شک نداشته باش خانمم…مثل همه‌ی سال‌هایی که گذشت…رابطه‌امون تازه داره جون می‌گیره، نفسش رو بند نیار قربونت برم. خدا این ما رو دوباره کنار هم زنده نگه داشته ارمغانم…

 

یزدان عاشقی کردن را خیلی قشنگ بلد است. تنها کسی‌ست که در اوج عصبانیت می‌تواند آرامم کند…تمامم را حفظ است…تمامم را.

 

 

 

دست روی شانه‌هایم می‌گذارد و آرام، نرم و اغواگرانه روی تخت درازم می‌کند.

 

نگاهم…نگاهِ غم گرفته‌ام به دامِ سرخی چشمانش می‌افتد.

 

وقتی بدنم را زیرِ حصارِ بدنش می‌کشد لب‌هایش کوچک‌ترین انحنایی برای یک لبخند دلگرم کننده ندارند.

 

اما با حرکتِ مهربانِ انگشت‌هایش موهایم را شانه می‌زند.

 

_ سیاه سفید رو یادته؟

 

در حالی که هیچ اثری از خشم، پریشانی و شک در وجودم باقی نمانده است خیره به چشمانش لب می‌زنم.

 

_ هیچ زن عاشقی تنها آهنگِ دونفره‌ی زندگیش رو وقتی که بارها اون‌و با معشوقه‌اش خونده فراموش نمی‌کنه!

 

لبخندش رنگ ندارد اما واقعی‌ست.

 

صورتش نزدیک‌تر می‌شود به صورتم و زمزمه می‌کند.

 

_ پس بخونیم…

 

منتظرِ موافقت و جنبیدن لب‌هایم نمی‌ماند و صدایش مثلِ یک نسیمِ خنک به التهابِ قلبم می‌خورد!

 

پرت می‌شوم به گذشته‌ها…به روزهای عاشقانه‌ی دونفره‌ی منحصر به فردم با این مَرد جذاب…

 

_ یه سری سیاه و سفیدا خوبن مثل برف لای موهات

مثل کلاویه‌های پیانو مثل اون دوتا چشمات

مثل ترکیب یه شال سفید با موهای مشکی فرفری

مثل یه آلبوم عکس قدیمی که پره از عکس‌های بچگی

با تو رنگ دنیام چه قشنگه، سیاه سفیدِ آره همینشه که قشنگه

من شب تارم‌و تو هم شدی ماهم‌و کنار هم کاملیم می‌فهمی احوالم‌و…

 

مرا وسطِ یک دعوای چند ساعته کیش و مات کرده است…مرا با حرف‌های قشنگِ عاشقانه‌اش، با رفتارِ خاصِ عاشقانه‌اش کیش‌ و ماتِ عشق کرده است!

 

با لب‌هایی دوخته به هم نگاهم می‌کند. منتظر است ادامه‌ی سیاه سفید را من بخوانم…

 

 

دست راستم را تا روی صورتش بالا می‌آورم و گوشه‌ی لب زیرینش را لمس می‌کنم.

 

سال‌ها قبل…وسطِ رویاهای دخترانه‌ام نهایت آرزویم بوسیدنِ این لب‌ها بود و…هنوز هم دیوانه‌ی بوسیده شدن با این لب‌های زیبا هستم.

 

زیاد منتظرش نمی‌گذارم و با صدایی که هیچ فراز و فرودی ندارد می‌خوانم…

 

_ توی وضعیت سفیدم باهات…متضاد منی ولی رفیقم باهات

من سیاهم تو سفید فرقمون زیاد اما جالب اینه کاملاً به هم میاد

تیرگی من با روشنی تو قشنگه بعد شب تیره روشنی صبح

تو دلیل من برای بودنی من دلیل تو

 

برای کلاف ساختن از حصاری که بی‌نقص است و عاشقانه، خم می‌شود.

 

نجوا می‌کند.

 

_ ماهِ من…

 

آرزوی سال‌ها قبل…رویاهای دخترانه‌ی سال‌ها قبل…حقیقتی بی‌نظیر پیدا می‌کنند…

 

مثلِ گذشته‌های عاشقی…مثلِ تشنه‌ای که به هدف سیراب شدن دویده است…مثلِ یک ماهی که در آخرین لحظه‌ی تکان‌های بی‌جانش به دریا برگردانده می‌شود مرا می‌بوسد.

 

دست دور گردنش می‌اندازم و قلبم در این معاشقه با نبضی کوبنده همراهش می‌شود.

 

مرا با خود می‌چرخاند و روی خود می‌کشد.

حالا جایمان عوض شده است.

 

نفس نفس زنان به صورت خواستنی‌اش نگاه می‌کنم.

موهایم را با یک دست کنار می‌زند و صدایی که از گلویش خارج می‌شود بم‌تر از همیشه است.

 

_ یادته اولین بار کجا سیاه سفید رو با هم خوندیم؟

 

لبخند می‌زنم و سر روی قفسه‌ی سینه‌اش می‌گذارم.

 

بازویم را با بدجنسی می‌چلاند و در جواب آخ گفتن نالان من با حرصی نمایشی می‌گوید.

 

_ نگاهت رو ندزد!

 

بدون اینکه تکان بخورم با قلبی که از شدت عشق به خروش افتاده واگویه می‌کنم.

 

_ اولین بار…وقتی از علاقه‌ات گفتی بهم…وقتی من شوکه بودم این آهنگ رو برام فرستادی…آخرشب بود…من از وقتی برگشته بودم خونه گوشه‌ی اتاقم نشسته بودم و حالمو نمی‌فهمیدم…تو این آهنگ رو فرستادی و گفتی برای ماهِ خودم…من هیچی نگفتم…وقتی دیدی پیامت رو دیدم نوشتی دلت می‌خواد یه روز با هم بخونیمش…شب عروسیمون باهاش رقصیدیم و آخرشب تو اتاق خواب قبل از اینکه لباس عروسم‌و در بیاری با هم خوندیمش…

 

می‌خندد. کوتاه و مثل همیشه دل‌فریب!

 

_ اون وقتی که آهنگ رو برات فرستادم چشمم به صفحه‌ی گوشی خشک شد و هیچ جوابی از تو نیومد!

 

دست روی شانه‌اش می‌گذارم و خودم را بالا می‌کشم.

 

دوباره چشم در چشم می‌شویم.

 

_ ولی تا صبح هزار بار اون آهنگ رو گوش کردم. تا صبح خودم‌و کنار تو تصور کردم، تو اون لحظه‌ای که بخوایم با خواننده آهنگ رو بخونیم.

 

چانه‌ام را با ملایمت می‌گیرد و صورتم را جلوتر می‌کشد.

 

_ منم تا صبح تو رو داخل بغلم تصور می‌کردم که دارم زیر گوشت سیاه سفید می‌خونم .

 

می‌خندم بدون اینکه غمی همراهِ قلبم مانده باشد.

 

_ بهت نمی‌اومد بخوای درباره‌ی دختر مَردم اینقدر بی‌حیایی به خرج بدی و تو فکرت بغلش کنی!

 

بیکباره می‌چرخد و تا به خود بیایم دوباره زیر سایه‌ی عضلات ورزیده‌ی بدنش هستم.

 

_ دختر مردم الان زنمه و تو بغلمه…

 

چشمک می‌زند و دلم برایش ضعف می‌رود.

 

_ باید بگم قراره تا چند ثانیه‌ی دیگه با بی‌حیایی کامل همون دختر مردم‌و که الان زنمه رو لخت کنم.

 

می‌خندم و او برای تصاحب خنده‌ام میان لب‌هایش مکثی ندارد!

 

 

 

فصل ششم

خندان لبه‌ی لیوانی که سیروان تا نیمه برایمان پر کرده است را به لیوان یزدان می‌زنم.

 

_ سلامتی چشات عشقم.

 

یزدان با لبخندی دندان نما چشمک می‌زند.

 

_ نوش.

 

_ یعنی چی! از من ساقی ساختین که پیک به پیک لاوترکونی شما رو نگاه کنم؟ اصلاً ارمغان تو چرا دوست دیگه‌ای نداری؟ کوفتم شد! الان یه حوری باید بغل دستم می‌نشست و با من می‌خورد!

 

مستانه می‌خندم و دسته‌ای از موهایم را پشت گوشم می‌اندازم.

 

صدای اعتراض سوگند در حالی که دهانش پر از چیپس است بلند می‌شود.

 

_ مامان بزرگ خدا بیامرزم شبیه تو غرغرو بود! بنده خدا اونم همیشه از تنهایی می‌نالید!

 

سیروان با چشمانی خمار و مست، لیوان خالی‌اش را روی میز می‌گذارد و به طرف سوگند می‌چرخد.

 

_ خانم معلم بیا دو پیک با ما بخور ضرر نمی‌کنی. جنسمون اصلِ از این الکیا نیست، تازه قدرت درمانی هم داره.

 

زیتونی در دهانم می‌گذارم و سریع می‌گویم.

 

_ ولش کن سیروان! نخورده تا حالا، بدش میاد.

 

اعتنایی به حرف من ندارد، داخل لیوان خودش برای سوگند از شیشه‌ی روی میز کمتر از حد معمول می‌ریزد و به طرفش می‌گیرد.

 

_ شاید با داغ کردن اون کله‌ات یه ذره یخ قلبتم آب کرد.

 

یزدان با صدای بلند می‌خندد و نگاه من پر می‌کشد به طرف چهره‌ی مردانه‌ای که به وقت مستی، همیشه خوش‌اخلاق‌تر به چشم می‌آید.

 

_ تو به کی رفتی بچه اینقدر خوب زبون می‌ریزی؟

 

سیروان بیخیال اخم سوگند و پس زده شدن لیوان توسط او می‌شود، نگاهش را به یزدان می‌دهد و با بدجنسی می‌گوید.

 

_ داداش تو هستم دیگه.

 

روی زمین و پشت میزی که دورش نشسته‌ایم نیم خیز می‌شوم.

 

_ اوهو!

 

دستانش را به نشانه‌ی تسلیم بالا می‌آورد.

 

_ عذر! فراموش کرده بودم شما خودت پتانسیل زده شدن مخ رو داشتی.

 

می‌خواهم بلند شوم و بروم پس کله‌اش بکوبم که یزدان دستم را می‌گیرد، مرا در آغوش می‌کشد و روی موهایم بوسه می‌زند.

 

_ ولش کن نفس.

 

می‌خزم در حلقه‌ی دستانش و لب‌هایم کش می‌آیند.

سیروان با حالتی مسخره شبیه به عق زدن رو بر می‌گرداند.

 

_ نیشتو ببند! خفه کردید ما رو با این عشقتون.

 

می‌خندم.

 

_ تا چشت دراد.

 

خبیثانه لیوان خودش را پر می‌کند و می‌گوید.

 

_ پس خودتون واسه هم بریزید. من یه تک پر تنهام.

 

غش غش می‌خندم حتی سوگند هم به خنده افتاده است.

 

سیروان با حرصی نمایشی ظرف جوجه‌ها را از زیر دست سوگند می‌کشد.

 

_ اسهال شدنت به جهنم آخه چرا نشستی مثل موریانه مزه‌ها رو می‌خوری!

 

_ چیکار به من داری؟

 

_ تو یه جمع مشروب خور زشته فقط مزه خور باشی خانم معلم.

 

_ شاید یکی مشروب خور نباشه. گیر نده به من!

 

میان مشاجره‌ی آن دو یزدان در حالی که مرا بغل گرفته است خم می‌شود شیشه را از روی میز بر می‌دارد.

 

خیره‌اش می‌مانم که لبه‌ی شیشه را وسط لب‌هایم می‌گذارد.

 

دل به دلش می‌دهم و سوزش گلو را به جان می‌خرم، چند جرعه یک نفس سر می‌کشم و محتوای شیشه از دو طرف لب‌هایم سرریز می‌شود تا روی گردنم.

 

شیشه را به طرف خود بر می‌گرداند و لب‌هایش درست جای لب‌های مرا به کام می‌کشند.

 

بیشتر از من می‌نوشد و سیروان صدایش را روی سرش می‌اندازد.

 

_ واسه جفتتون متاسفم! من به درک ولی زیر پا گذاشتن آداب مشروب خوری خیلی رفتار زشت و…

 

خندان و سرمست می‌روم میان حرفش.

 

_ وقتی ساقی وسط مجلس دبه کنه نتیجه همینی هست که دیدی.

 

یزدان شیشه را روی میز می‌گذارد و حلقه دستش دور شانه‌ام تنگ‌تر می‌شود.

 

_ برای ما کافیه. بقیه‌اش مال تو.

 

سیروان در جواب یزدان نیشخند می‌زند.

 

_ نه جون من بیا بازم در کنار ملکه کوفت کن! نصف شیشه رو خالی کردین!

 

یزدان خونسرد شانه بالا می‌اندازد.

 

_ نوش جونمون.

 

 

 

سرم را عقب می‌دهم و نگاهم را تا چشمانش بالا می‌کشم.

 

_ دو پیک دیگه.

 

نگاهم می‌کند و با خوش‌اخلاقی می‌گوید.

 

_ نه قربونت. کافیه.

 

سیروان دوباره مداخله می‌کند و خط نگاه ما را می‌شکند.

 

_ دیگه دارم عقده‌ای می‌شم. جمع کنیم این کوفت خوردن‌و! بمیرمم دیگه با جمع شما نمی‌خورم.

 

سوگند در حال خوردن لیوان آب میوه‌اش هیجان زده می‌گوید.

 

_ بازی کنیم؟

 

سیروان با حرص به طرفش بر می‌گردد.

 

_ مزه‌ها رو بدون مشروب خوردی حالا هم می‌خوای بازی کنی؟ خدایی این مدلت فیکه یا خودتی؟ سر کاریم؟

 

سوگند ابرو در هم می‌کشد و شاکی می‌گوید.

 

_ عمه‌ات فیکه! البته حق داری! اونقدر دخترای رنگارنگ دور خودت دیدی نباید هم مدل منو باور کنی!

 

برای جلوگیری از بحث فوراً می‌پرسم.

 

_ چه مدل بازی تو ذهنته سوگند؟ بگو یکم سرگرم شیم.

 

پشت چشمی برای سیروان نازک می‌کند و رو به من می‌گوید.

 

_ پانتومیم.

 

یزدان بلافاصله موافقت می‌کند.

 

_ من اوکیم ولی گفته باشم که تو تیم زنم هستم. ما دو تا با هم.

 

مرا بیشتر به خود می‌فشارد که دوباره صدای اعتراض سیروان بلند می‌شود.

 

_ منو این اگه تو یه تیم باشیم همو می‌خوریم!

 

_ این اسم داره!

 

سیروان می‌خواهد در جواب حرص سوگند چیزی بگوید که سریع دستانم را به هم می‌کوبم.

 

_ بسه! یه امشب با هم دوست باشید بهمون خوش بگذره. هم تیمی خوبی برای هم باشید.

 

 

 

 

یزدان بی‌هوا لب‌هایش را قفل موهایم می‌کند و گرمای تنم را شدت می‌بخشد.

 

گذر بیست و چهارساعت بعد از آن شب و بیدار شدنمان هم‌آغوش بایکدیگر در حالی که سیاه سفید را در عاشقانه‌ترین حالت ممکن خوانده بودیم، رویایی سپری شده بود البته اگر کابوس سوختنمان به وقت خوابیدنم را فاکتور می‌گرفتم.

 

خوب شدن حال جسمی هر دویمان حتی در تماس تصویری که با خانواده‌ام گرفتیم نیز مشخص بود و همین امر خیالشان را راحت کرد.

 

غرقِ افکارم هستم و وقتی به خود می‌آیم که کل کل سیروان و سوگند تمام شده و قرعه به اسم گروه مقابلشان یعنی من و یزدان افتاده است!

 

سیروان با لبخندی پر معنا به من اشاره می‌کند.

 

_ بیا اینجا کیوتی بگم چی رو اجرا کنی.

 

گیج از حلقه‌ی دست یزدان بیرون می‌روم و او به پایه‌ی مبل لم می‌دهد.

 

چهار دست و پا به طرف سیروان می‌روم، سوگند کنجکاو نگاهش می‌کند و او خم می‌شود کنار گوش من پچ می‌زند.

 

_ تنگه‌ی هرمز.

 

سرم را عقب می‌آورم و با ابروهایی بالا رفته لب می‌زنم.

 

_ یزدان می‌ترکونتت! سالم بازی کن.

 

غر می‌زند.

 

_ اَه! می‌خوایم یکم حال کنیم بخندیم! ضدحال نباشین.

 

ناگهان خیره به یزدان لبخند می‌زند.

 

_ این نسخه‌اش الان پایه‌اس شک نکن. ببین چه کیوت شده همه‌اش لبخند می‌زنه. دیوث همیشه باید یه شیشه تو معده‌اش خالی کنیم تا اخلاق سگیش تبخیر شه.

 

با غیظ روی سرش می‌کوبم.

 

_ درباره‌ی عشقم درست صحبت کن.

 

قری به گردنش می‌دهد و عقب می‌رود.

 

_ برو. وقتتون از الان شروع شد. دو دقیقه.

 

 

 

غرغر کنان بلند می‌شوم و سریع مقابل یزدان می‌ایستم.

 

لبخند می‌زند و من انگشت شست و اشاره‌ام را روی هم قرار می‌دهم. به دایره‌ی کوچک ایجاد شده با دقت نگاه می‌کند و مردد می‌گوید.

 

_ گرده؟ چیه این!

 

تند سر بالا می‌اندازم و با دست دیگر از آن دایره، یک خطِ خیالی عبور می‌دهم و تاکید دارم روی تنگ بودن شکاف میان هر دو انگشتم.

 

تکیه از پایه‌ی مبل می‌گیرد و اخم می‌کند.

 

_ سوزن نخ می‌کنی؟

 

کلافه سر بالا می‌اندازم و پاسخ منفی می‌دهم که سیروان مست و خندان می‌گوید.

 

_ وقتتون داره تموم می‌شه!

 

یزدان خیره به من هشدار می‌دهد.

 

_ زود باش عزیزم!

 

چاره‌ای ندارم. دلم یک بُردِ دو نفره‌ی شیرین می‌خواهد پس بی‌درنگ پشتم را به او می‌کنم و در حالی که نگاهم از پشت سر به صورتش است به پایین تنه‌ام اشاره می‌کنم.

 

صدای خنده‌ی سیروان و سوگند بلند می‌شود که یک لحظه‌ی کوتاه با حرص نگاهشان می‌کنم.

 

_ تنگ؟

 

هیجان زده لبخند می‌زنم و کامل سمت یزدان بر می‌گردم.

 

کلمه‌ای که گفته است را با حرکت سرم تایید می‌کنم و سیروان قهقه زنان داد می‌زند.

 

_ سی ثانیه…

 

دستپاچه با دست طرح یک سبیل را پشت لب‌هایم نشان می‌دهم و یزدان به جلو خم می‌شود.

 

موشکافانه به نمایشِ دستانم نگاه می‌کند و با تردید می‌پرسد.

 

_ مَرد؟

 

سرم را در پاسخ مثبت به سوالش چند بار تکان می‌دهم و دوباره پشتم را نشانش می‌دهم و بلافاصله سبیل کشیدن را از سر می‌گیرم.

 

_ ده ثانیه.

 

سیروان خندن باز هم فریاد می‌زند و یزدان با شک لب می‌زند.

 

_ تنگ…تنگه؟

 

ابروهایش در لحظه بالا می‌پرند و یک ثانیه قبل از فریادِ تمام گفتنِ سیروان مردد می‌گوید.

 

_ تنگه‌ی هرمز؟

 

 

 

هیجان زده جیغ می‌کشم و بالا می‌پرم.

 

_ عاشقتم.

 

به طرفش می‌دوم و از گردنش آویزان می‌شوم.

 

_ عشقِ باهوشم.

 

وسط هیاهوی ما با حرص مرا عقب می‌راند و نیم خیز می‌شود.

 

نگاهش میخِ چهره‌ی خندان و شیطان سیروان است.

 

_ چال می‌کنم تو رو مرتیکه.

 

با یک جهش بلند خودش را به سیروان می‌رساند و روی سینه‌اش قرار می‌گیرد.

 

سیروان غش غش می‌خندد و دستانش را حایل صورتش می‌کند.

 

_ به زن من می‌گی تنگه‌ی هرمز اجرا کنه؟

 

با حرص روی کتف سیروان مشت می‌کوبد.

 

_ آخ آخ جون داداش درد گرفت!

 

_ منم دارم می‌زنم که درد بگیره.

 

نزدیکشان می‌شوم و خندان سعی دارم یزدان را از روی سیروان بلند کنم.

 

_ همینه فشار زنت همیشه پایینه و جون نداره!

 

هاج و واج می‌مانم و یزدان با مشت به جان بازوهای سیروان می‌افتد.

 

_ به کی رفتی تو بی‌حیایی؟ هان؟

 

سیروان به حالت مسخره‌ای دست و پا می‌زند.

 

_ کمک…ارمغان این شوهر وحشیت رو از روی من کنار بکش! منم می‌تونم بزنمش ولی دلم نمیاد…هر چی تو زندگی می‌کشم از این دل نفهممه…

 

حرص و جیغم آمیخته به هم است وقتی خم می‌شوم و من هم با مشت به جانش می‌افتم.

 

_ بزن عشقم. محکم‌تر بزن یزدانم. بزن فکشو بیار پایین.

 

سیروان در حالی که دستانش را سپر سر و صورتش کرده است با حالت مسخره‌ای هوار می‌کشد.

 

_ سوگند…بیا کمکم…به چی می‌خندی! زن و شوهر رد دادن، افتادن به جونم…آی آی…کبودم کردین.

 

سوگند قهقه زنان می‌گوید.

 

_ نوش جونت. بچه‌ها جای منم بزنین.

 

 

 

هم من هم یزدان از زدن سیروان خسته می‌شویم و در یک لحظه عقب می‌آییم.

 

سیروان با بدنی کوفته بر سر جایش می‌نشیند و بازوهایش را ماساژ می‌دهد.

 

_ بشکنه دستتون…خاک بر سرم که از ترس جزغاله شدن شما به سکته افتاده بودم! کبودم کردین.

 

برایش زبان در می‌آورم.

 

_ حقت بود. از این به بعد حرف اضافه بزنی کتک می‌خوری.

 

سریع روی پاهایش می‌ایستد و به طرفم خیز بر می‌دارد.

 

_ زبون درازیای تو دیگه خیلی روی مخه!

 

جیغ خفه‌ای می‌کشم و سمت یزدان که فاصله‌ی چندانی با ما ندارد می‌دوم.

 

_ جرئت داری ناخنت به ارمغان بخوره ببین چطور تو سن بیست و شش سالگی جوون مرگ می‌شی!

 

خندان به آغوش یزدان پناه می‌برم و هیجان‌زده روی پوست گردنش نفس می‌کشم.

 

یک دستش را دور کمرم حلقه می‌کند و بی‌درنگ روی سرم بوسه می‌زند.

 

_ برادر کُش! متاسفم برات که منو به این تحفه مثل آب خوردن می‌فروشی.

 

معترض می‌خواهم عقب گرد کنم و این بار من خیز بگیرم سمت سیروان که یزدان محکم در بغل خود نگه‌ام می‌دارد.

 

_ این تحقه جونِ منه، به جونم چپ نگاه کنید برادر و خانواده سرم نمی‌شه!

 

ذوق‌زده، سرمست و با لبخندی دندان نما دست دور گردنش حلقه می‌کنم و نامحسوس شاهرگش را می‌بوسم.

 

_ عق! چندشای عاشقِ بچه ننه! یه ملت اسکل اون شایعه‌ها شدن ولی خبر ندارن شما دو تا دعوا کردنتونم تهش به اسپرم سازی ختم می‌شه! اون شب از صدای جیغ و دادتون خانم معلم داشت پس می‌افتد اما من همون اول بهش گفتم نگران نباشه چون شما تهش تا مرحله‌ی ساخت بچه تخته گاز میرید…بهش گفتم گول دعواهاشونو نخور!

 

یزدان برخلاف همیشه در جواب بی‌پروایی کلام سیروان واکنش تندی نشان نمی‌دهد و مرا همراه خودش سر جایمان بر می‌گرداند.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 12

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان فودوشین

  خلاصه: آرامش بدلیل اینکه در کودکی مورد آزار و تعرض برادرش قرار گرفته در خانه‌ای مستقل، دور از خانواده با خواهرش زندگی می‌کند.…
رمان کامل

دانلود رمان بر من بتاب

خلاصه:   خورشید و غیاث ( پسر همسایه) باهم دوست معمولی هستند! اما خانواده دختر خیلی سخت گیرند و خورشید بدون اطلاع خانواده اش…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دلارام آرشام
1 سال قبل

وااااااااای که این رمان با شخصیت شوخ سیروان عااااالی قلمتون زیبا نویسنده جان 💋

دسته‌ها

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x