️
برای برگرداندن من به طرف خود هیچ ملایمتی ندارد!
لب میگزم تا از درد تیزی که در مچ پایم ریشه میدواند آخ نگویم.
هر دو بازویم را میگیرد و خیره به چشمانم شمرده، باتحکم و خشن میگوید.
_ چرا داره بهت زنگ میزنه؟
میخواهم خودم را کنار بکشم اما اجازه نمیدهد!
_ حضورم مزاحمِ برای جواب آقا سهیل رو دادن؟!
تکان دادنهای بیمحابایش باعث میشود ناله کنم.
_ پام درد میکنه!
انگار کَر شده است و حتی کور!
_ خیلی باهاش صمیمی بودی؟ کجاها تو این دو سال باهاش رفتی؟
سوالهایش آزاردهنده هستند و توجهای به گره خوردگی ابروهای من ندارد!
_ حتماً اونقدر صمیمی بودید که یه ویس ازتون پخش شه که تو داری با ناز اسمش رو میگی و حرفِ همهی مردم بشه رابطهی مخفیانهات با سهیل مَلکان!
لبهایم که تکان میخورند صدایم خشم دارد.
_ به اندازهی دو سال و چند ماه دیر نشده برای غیرتی شدنت؟!
بالاخره رهایم میکند اما مقابلم است، با صورتی که یخ زده و چشمانی که حسی در خود ندارند!
_ ارتباطتون چقدر صمیمی بود ارمغان؟
نفسهایم از شدت خشم تند شدهاند. این بحث را بیمقدمه شروع کرده و همین غافلگیری حال مرا بد کرده است!
_ بعد از اون افشاگری از هردوتون، چقدر شوهرت رو روشن فکر میدونه که این ساعت به موبایلت زنگ میزنه؟!
دندانهایم روی هم فشرده میشوند و کلمات از میانشان تیز و بُرنده بیرون میجهند.
_ بس کن یزدان!
صدایش بیحالت است و پوزخند میزند!
_ چرا جواب سوالامو نمیدی؟
تماس قطع شده است و من بیفکر دهان باز میکنم و به فریادهای عقلم توجهای ندارم!
_ جواب این سوالها چقدر برات مهمه؟ مگه ولم نکردی تا تو اون سینمای کوفتی تنها بمونم؟ مگه از من رو بر نگردوندی تا هیچکس شاهد کنار من بودنت نباشه؟ یزدان مَجد شد یه اسم تو شناسنامهام تا فقط بقیه فکر کنن ارمغان بدیع متاهله! اما اون دو سال کی تو رو کنارم دید؟
گاهی یقین پیدا میکنم زخمهای این دو سال هرگز التیامی ندارند!
کافیست بیهوا نمک رویشان پاشیده شود تا به خون ریزی بیفتند.
با گامی بلند جلو میآید! فکم اسیرِ فشارِ محکمِ انگشتانش میشود و حالا از نزدیک درست وقتی صورتش مقابل صورتم است میتوانم به راحتی رگههای قرمزی که قصد دارند سفیدی چشمانش را تصاحب کنند، ببینم.
با تحکم، خشم و حرص، کلافه و حتی به تهدید میغرد.
_ حتی اگه تو اون دو سال یه کافهی صمیمانه و شاید عاشقانه از نظر اون باهاش رفته باشی ارمغان، اندازهی چند دقیقه خوردن یه قهوه اون موقعاس که میبینی یزدان یه روی دیگه هم داره! یه روی ترسناک که حتی خدا هم نمیتونه از دستش نجاتت بده!
صدای پیامک موبایلم نگاه هر دویمان را پایین میکشد.
پیام از سهیل ملکان است و نگاه من ماتِ متن ارسالی میماند.
حالا دیگر شک ندارم که قطعاً قیامت به پا میشود! با همان پیام بدون شک هیزم به آتش خشم یزدان اضافه میگردد!
موبایل را داخل دستم چنگ میزند و لحظهای بعد متن پیام را بلند میخواند.
_ از وقتی جریان آتش سوزی رو فهمیدم آرامش برام نمونده. من نگرانتم ارمغان جان لطفاً جواب بده تا صداتو نشنوم دلم آروم نمیگیره.
خیره میماند به پیام سهیل و هیستریک میخندد! لب میگزم. بیهوا نگاهم میکند و خندهاش بیکباره قطع میشود، ترسیدهام و وقتی عربده کشان موبایلم را به دیوار میکوبد نفس کشیدن فراموشم میگردد.
_ آشغال!
نمیدانم مرا میگوید یا سهیل را! از طرفی برایش مهم نیست من از فریاد زدنهای موقع عصبانیت چقدر وحشت دارم و با یک خیزِ غافلگیرانه یقهام را محکم میگیرد.
_ منو بازی نده!
دهان باز میکنم حرف بزنم که در صورتم فریاد میکشد.
_ هیچی نگو فقط گوش کن چی میگم. وقتی من روز و شبم خلاصه شده تو دفاع از ناموسم و آبروش اون حق نداره بهت زنگ بزنه و اسمش بیفته روی صفحهی گوشیت!
به گریه میافتم و باید بفهمد آستانهی تحمل من خیلی وقت است که سر آمده.
مثل دیوانهها شروع میکنم به مشت کوبیدن بر روی سینهاش.
_ بسه…خفه شو…من هرزه نیستم…با کسی نبودم…بسه…خستهام کردی…بدم اومده ازت…راضی شدم به ندیدنت…بسه…دیگه بسه!
محکم روی قفسهی سینه و کتفش میکوبم. پر از خشم و حرص شدهام!
مچ هر دو دستم را میگیرد. تقلا میکنم عقب هلش دهم و جیغ میکشم.
_ ولم کن.
محکم نگهام میدارد و استیصال جای خشم را در نگاهش پر میکند.
_ ارمغان!
با گریه میپرسم.
_ ارمغان چی؟ نگران حالم شدی؟ فقط اینجور وقتها سر و کلهی عشق پیدا میشه؟ عشقِ یا ترحم؟ اگر عشقِ پس چرا وقتهای دیگه برات مهم نیست چه بلایی داری به سرم میاری؟
زانوانم خم میشوند و دیگر دردِ جسم را، دردِ مچ پای بینوایم را حس نمیکنم!
حالا تنها منبع درد قلبم است! همراهم روی زمین زانو میزند و من به هق هق میافتم.
_ دو سال کم نیست…دیگه چیکار باید کنم؟ چطوری باید بجنگم برای حفظ این رابطه؟
از پشت پردهی اشک به چهرهی آشفتهاش نگاه میکنم.
_ یه مَرد با شک کردن به زنش به خودش، به غیرت و شرافت خودش لگد میزنه! من اهلِ خیانت نیستم…اگر یک روز بخوام با کسی به جز تو…
حیران انگشت اشارهاش را روی لبم میگذارد تا جملهام را ادامه ندهم.
رگی روی شقیقهاش نبض گرفته و سرخی چشمانش بیشتر شده است.
_ ادامه نده!
صدایش گرفته و خشن است.
بی رحمانه سرم را عقب میکشم و میگویم.
_ قبلش از تو جدا میشم.
دست چپم تیر میکشد و دردش به کتفم رسیده است.
_ ما باید یه مدت از هم دور بمونیم. اینجوری بهتره.
بهت زده میپرسد.
_ چی داری میگی!
عمیق نفس میکشم و قلبم آتش میگیرد.
_ خیلی قبلتر باید تنهات میذاشتم تا به خودت بیای. یه مدت بدون من سر کن، تو اون خونه بدون من بمون شاید به خودت بیای.
ابروهایش فاصله کم میکنند و موهایش را چنگ میزند.
_ از این نسخهها برای من نپیچ!
خودم را روی زمین عقب و عقبتر میکشم. فاصله میگیرم از عطر تنش و نجوا میکنم.
_ اینطوری بهتر میتونی بفهمی حق با مامانت بوده یا نه!
عصبی و پریشان بلند میشود. یک قدم به طرفم میآید اما پشیمان میگردد و شتابان از اتاق بیرون میرود!
صورتم را میان دستانم میگیرم و صدای گریهام داخل اتاق بلند میشود.
در زمان گم شدهام و گریه نفس برایم نگذاشته است.
سعی میکنم بلند شوم و هنوز کامل روی پاهایم قرار نگرفتهام که سوگند دوان دوان داخل میآید.
_ ارمغان! قرص هیچ کاری براش نمیکنه مثل مار داره دور خودش میپیچه! چیکار کنیم؟
وحشت زده تلوتلو میخورم.
_ خوب بود که!
_ نه خوب نبود! از پلهها که اومد پایین از شدت سردرد دیگه نمیتونست راه بره!
تعلل نمیکنم و با همان مچ پای دردناک خودم را از اتاق بیرون میاندازم.
سوگند پشت سرم میدود و حواسش هست دوباره از روی پلهها پایین پرت نشوم.
قدم در سالن که میگذاریم نگاهم مات او میماند که روی زمین مچاله شده و سرش را محکم دست گرفته.
سیروان عصبی بالای سرش نشسته و تلاشهایش برای بلند کردن او بینتیجه است.
خودم را بالای سرش میرسانم و فراموشم میشود چه بینمان گذشته! هیچ چیز به یادم نمیماند به جز حساسیت زیاد او در این شرایط به نور!
_ سوگند همهی چراغها رو خاموش کن. این یه دونه که خاموش کردید فایده نداره! زود باش.
مچ دستهایش را میگیرم و موفق نمیشوم صورتش را ببینم.
_ یزدان دستاتو بردار بذار سرت رو ماساژ بدم.
_ یه قرص دیگه بهش بدیم؟
به سیروان “نه” میگویم و در تاریکی فضا خم میشوم زیر گوشش لب میزنم.
_ به خودت فشار نیار! به چیزی فکر نکن…بذار قرص اثر کنه…
حلقهی دستانش سست میشود و صدای خفه و لرزانی از میان لبهایش بیرون میجهد.
_ این بار دردش…میکشتم!
عصبی عقب میآیم و شروع به ماساژ دادن سرش میکنم.
_ دو تا بالش و یه پتو بیارید.
سوگند سریع خواستهام را انجام میدهد و من قبل از بیرون آوردن لباسهای یزدان آهسته میگویم.
_ برید شما.
برخلاف همیشه هر دویشان یک کلمه هم بر زبان نمیآورند. در سکوت دور میشوند و نگاه من حتی در تاریکی هم آثار سوختگی روی قفسهی سینهاش را تشخیص میدهد.
_ خیلی داغی!
آنقدر گیج و منگ است که بعید میدانم صدایم را شنیده باشد!
لباسهایش که هنوز از برخورد باران نم دارند را روی دستهی مبل کنارمان میگذارم و قبل از اینکه دوباره مشغول ماساژ سرش شوم به آشپزخانه میروم و دستهایم را با آب سرد میشویم.
بدون خشک کردنشان بر میگردم و بالش دیگر را هم زیر زانوهایش قرار میدهم.
چهرهاش از شدت درد مچاله است و هر چند لحظه ناله میکند.
مسبب این درد که توانایی زمین زدن و ضعیف کردنش را دارد من هستم…
یادگار از آن دو سال کذاییست…
مسبب این حالش، همین حالی که وضعیتش از همیشه بدتر به نظر میرسد؛ دلیل ناآرامی افکارش، افکاری که مقصرِ نا به سامانییشان کسی جز من نیست خودم هستم.
آنقدر تحت فشار عصبی و استرس قرارش دادهام که سردرد لعنتی بدتر از همیشه ناگهانی زمینش زده است!
روی صورتش خم میشوم و لبهایم را به پیشانی داغش میچسبانم.
_ جون ارمغان به چیزی فکر نکن.
باید حواسش را پرت کنم…چه اهمیتی دارد بد قلبم را شکسته باشد؟ چه اهمیتی دارد تصمیم داشتهام این بار نبخشم…
بعد از اینکه حالش خوب گردد هم برای تلافی وقت دارم!
اکنون ولی نمیتوانم و نمیشود چشم روی این حالش ببندم!
عشق اجازه نمیدهد کینه، میدانی برای تازاندن داشته باشد!
_ اگه نخوابی…اگه کرکرهی اون فکرهای مسمومت رو پایین نکشی پا روی جون من گذاشتی! تو رو قسم دادم به جون خودم که به چیزی فکر نکنی…
زیر گوشش با صدای ضعیفی کلمات را نجوا کردهام و او لب بر هم میفشارد.
نباید بیشتر حرف بزنم، خوب میدانم در این شرایط کوچکترین صدایی آزاردهنده است برایش پس ساکت میشوم.
پتو را تا زیر شکمش بالا میآورم و انگشتانم را لا به لای به هم ریختگی موهایش میفرستم.
سرش به حدی داغ شده است که انگار تب دارد!
گردن و شقیقههایش را هم با حرکت دورانی دستانم ماساژ میدهم و خیسیشان با آب سرد قطعاً در بهبود سریعتر او تاثیر گذار است.
فصل هفتم.
این رمان از نشرعلی چاپ می شود و هیچ فایل قانونی برای دانلود رایگان یا فروشی ندارد.
با حسِ خیسی و ماساژ مچ پایم گیج پلک میزنم.
خمیازه میکشم و در کمال تعجب میبینم روی مبل دراز هستم و بالشی هم زیر سرم قرار دارد!
تا جایی که به خاطر میآورم سر لبهی مبل گذاشته و خوابم برده بود.
مردمکهایم در حدقه میچرخند و ریشهی نگاهم میخشکد روی او که با دقت مشغولِ انجام کارش است!
انگشتانش نوازش وار روی مچ دردناک پایم حرکت میکنند و وسایلی که کنارش پخش میباشند همه از داروخانه تهیه شدهاند!
دست بر پشتی مبل میگذارم و خودم را بالا میکشم، مکث میکند اما نگاهش تحرکی ندارد!
دوباره به کارش ادامه میدهد و من مستقیم به رنگ پریدگی صورتش نگاه میکنم.
میدانم که با وضعیت دیشب حداقل چند روز طول میکشد تا شرایطش کاملاً نرمال گردد و امکان دارد دوباره دچار سردرد شود.
تکرارِ دیشب و درد کشیدنش را نمیخواهم پس نباید عصبیاش کنم.
اجازه میدهم به کارش ادامه دهد و حرفی نمیزنم.
خودش هم خیالِ شکستن سکوت را ندارد!
نگاهم روی لباسهای جدیدی که تن کرده میچرخد و در آخر ماتِ چند تار مویی میمانم که روی پیشانیاش افتاده است.
بانداژ کشدار را با احتیاط دور مچ پایم میبندد و صدای بمِ خواستنیاش در گوشم میپیچد.
_ دکتر داروخونه گفت این روش زودتر از چسب ضد درد جواب میده.
بالاخره سر بالا میآورد. به چشمانم نگاه میکند و لبخند خستهای میزند.
_ اگه خوابت یه ذره سنگین بود بیدار نمیشدی خانم.
چشمانش سرخ و خمار هستند. مطمئن نیستم اثری از سردرد نمانده باشد ولی لب بر هم میفشارم حالش را نپرسم.
«این رمان در کانال خصوصی تایپ شده و هیچ فایل قانونی برای دانلود ندارد. تاریکیشهرت از نشرعلی چاپ می شود و اگر فایل غیرقانونی اون رو خوندید برای برداشته شدن این حق الناس از گردن شما حتما باید کتابش رو تهیه کنید.»
کلمات گاهی دستی نامرئی میشوند و تو را بیهوا به عمقِ درهای ترسناک پرت میکنند!
حقیقتاً یزدان با تیزی کلماتش…با انداختنم به عمق درهای که درگیر مرگِ احساس کرده مرا هیچ اثری از ارمغان صبور و مهربان باقی نگذاشته!
_ دستهام رو میشورم و میام. بلند نشو، خب؟
فقط نگاهش میکنم. جلو میآید!
پیشانیام را محتاط لمس میکند.
_ درد میکنه؟
چیزی نمیگویم که لبهایش را نرم و ناگهانی روی پیشانیام قرار میدهد!
میبوسد و عجیب است اگر ادعا کنم آن اندک درد را از زیر پوستم بیرون میکشد؟!
قلبم تکان میخورد. لرز میکنم و او زیر گوشم نجوا میکند.
_ معذرت میخوام.
عقب میرود، نگاه میدزدم و به محضِ رفتنش نفسِ حبس شدهام را آزاد میکنم.
دست روی قلبی که دیوانهوار نبض میزند قرار میدهم و لب میگزم.
عشقش…در تمامِ جانم ریشه دارد!
عشقش…عجین است با تمامِ پوست و استخوان و رگهایم…
زیاد منتظرم نمیگذارد و با یک سینی پر و پیمان بر میگردد!
تکان میخورم که فوراً میگوید.
_ پاتو جمع نکن.
به توصیهاش گوش میدهم، خودم را از روی مبل پایین میکشم و پایم را دراز شده بر زمین نگه میدارم.
سینی را مقابلم میگذارد و کنارم مینشیند.
_ جفتمون از دیروز گرسنهایم نمیتونیم منتظر بمونیم بچهها بیدار شن.
نگاهش میکنم. لبخندهایش بیش از حد پژمرده و خسته هستند.
_ برات نیمرو درست کردم…پنیر گردویی هم خریدم…ببین چی میخوری برات لقمه کنم، همه چی خریدم…اصلاً بذار اول نیمرو رو بزنیم به رگ.
برایم لقمه میگیرد و در دهانم میگذارد! با اخم کمی میجوم و بدخلق میگویم.
_ دستام سالمه!
لقمهای در دهان میگذارد و حین جویدنش جواب میدهد.
_ چه عجب حرف زدی! فکر کردم مشکلی برای اون زبون درازت پیش اومده!
پوزخند میزنم. به روی خود نمیآورد و لقمهای دیگر برایم میگیرد.
_ امروز باید برگردیم. گروه منتظرمون هستن نمیشه بیشتر از این غیبت داشته باشیم.
لقمه را داخل دهانم میگذارد و من بیحوصلهتر از آن هستم که بخواهم با او لجبازی کنم.
_ چای، شیر یا آب پرتقال؟
جوابش را نمیدهم و خم میشوم لیوان آب پرتقال را از داخل سینی بر میدارم.
_ حتماً باید دراز به دراز بیفتم که نگرانی عاشقی رو یادت بیاره؟!
باغیظ و نگاهی بُرنده به صورتش زل میزنم.
_ تو چی؟ حتماً باید حالم بد شه که یادت بیفته عاشقی؟
ابروهایش به هم گره میشوند!
_ من که معذرت خواستم!
_ برای کدومش؟ حرفات قبل از پرت کردنم جلوی در ویلا یا تنهام گذاشتن و با بیخبری و نبودنت عذابم دادن؟ یا شاید هم برای اعتمادی که نداری؟ اونطوری باورم کرده بودی؟ باورهات همونقدر سست و شکننده بودن؟
عصبی دستی روی صورتش میکشد.
_ حس خوبی بهش ندارم! بعد از اون افشاگری حق نداره هنوز با تو در ارتباط باشه.
_ فقط نگران شده! خبر آتش سوزی کلبه رو شنیده، همین!
تُنِ صدایش بالا میرود.
_ غلط کرده نگرانت میشه! غلط کرده اون مدلی پیام میفرسته!
رگِ کنار شقیقهاش که متورم میشود سریع میگویم.
_ خیلی خب! آروم!
مشتی به پیشانیاش میکوبد و عقب میرود!
_ کاش این سر منفجر شه راحت شم.
مگر میتوانم بگذارم دوباره میگرن زمینش بزند.
خودم را به طرفش میکشم و دست روی شانهاش میگذارم.
کلافه سر میچرخاند و نگاهم میکند.
_ من با اون آدم رابطه نداشتم!
_ میدونم.
_ پس چته؟
تخس و قلدر جواب میدهد.
_ حسودم. تحمل ندارم مرکز توجه باشی. تحمل ندارم همه جذب خوشگلیت شن.
کمی فاصله میگیرم و عصبی میگویم.
_ هیچ وقت فکر نمیکردم از اون مردهای بیمنطقی باشی که زن رو با این بهانهها در بند تعصبات غلط میکشن!
کامل به طرفم میچرخد.
_ مگه آزادت نذاشتم؟ چه خیری دیدم از میدونی که بهت دادم؟! نمیخوام یک بار دیگه زندگیمون رو خاکستر کنی! تو جنبهی معروفیت نداشتی…بازیگری تو مرگِ رابطهامونه…دیگه نمیخوام اون مَرد بیغیرتی باشم که پشت سرش رفتی بچه سقط کردی! هر چقدر فیلم بازی کردی کافیه…هر چقدر معروف شدی کافیه الان میخوام بشینی تو خونه حواست به زندگیت باشه و بچههات رو بزرگ کنی.
ناباور ولی عصبی میخندم.
_ پس قراره مثل مردهای بیسواد و بیمنطق رفتار کنی!
باحرص میگوید.
_ تو کاری کردی اینطوری شم!
خندهام قطع نمیشود!
_ پس چند وقت بعد باید دنبال دکترهای حاذقی بگردی برای درمان امراضی که افسردگی به جونم انداخته. چند وقت بعد از اون ارمغانی که میشناختی و میشناختم هیچی نمیمونه به جز زنی افسرده و خسته از زندگی!
قبل از اینکه فرصت پیدا کند جوابی بدهد صدای سراسر حرص و ملامت سیروان نگاهمان را جدا میکند.
_ کوفت بخورید! اسهال بگیرید! نمیگید دو تا بدبخت دیگه هم تو این خراب شده هستن؟
دست به کمر و طلبکار جلو میآید.
_ چه شاهانه! خوب شد رسیدم!
جلوی سینی مینشیند و لقمهی بزرگی برای خود میگیرد!
_ خدا از دیشب با من رفیق شده هر چی میگم گوش میکنه پس از الان دنبال پوشک باشید که قراره اسهال شید! ایزی لایف کنین خودتون رو.
یزدان چند نفس عمیق میکشد و بلند میشود.
_ جمع کنید چند ساعت دیگه راه بیفتیم.
سیروان در حال جویدن میگوید.
_ کجا؟
_ تهران!
_ شوخی میکنی؟! بریم شمال بریم شمال همین بود؟ هنوز که تفریح نکردیم! جایی نرفتیم!
یزدان کلافه از کنارش عبور میکند و تشر میزند.
_ ساکت باش اینقدر حرف نزن سرم درد گرفت! ما که مثل تو بیکار نیستیم! باید بریم سر کار.
سیروان چند جرعه چای میخورد و قری به گردنش میدهد.
_ یه جوری میگه باید بریم سر کار انگار تو معدن کار میکنن! دو تا دیالوگه دیگه!
یزدان بیتوجه به غرولندهای سیروان پلهها را بالا میرود و من از پشت سر نگاهش میکنم.
_ چه خبرته سر صبحی!
سوگند خوابآلود و معترض از اتاق کنار پلهها بیرون میآید.
_ معلمها مگه سحر خیز نیستن؟ تو چرا شبیه معلمها نیستی! البته بیشتر از نظر ادب و رفتار! حالا بگذریم بیا ببین چی شکار کردم! سینی رو ببین فقط…بیا جا نمونی زود رسیدم وگرنه این بیعاطفهها هیچی واسه من و تو نگه نمیداشتن.
سوگند عصبی جلو میآید و غر میزند.
_ اینقدر سر و صدا نکن! من خوابم میاومد.
_ خوابی در کار نیست! باید جمع کنی داریم بر میگردیم سر خونه و زندگیمون.
سوگند متعجب به من نگاه میکند و میپرسد.
_ چرا اینقدر یهویی؟
شانه بالا میاندازم.
نزدیکتر میآید.
_ شما دیشب همین جا خوابیدید؟
سر تکان میدهم.
_ آره. نفهمیدم اصلاً کی خوابم برد!
_ یزدان کجاست؟
کش و قوسی به بدنم میدهم.
_ رفت اتاقمون.
_ بیست سوالی راه انداختی خانم معلم؟!
سوگند با حرص به سیروان نگاه میکند.
_ خیلی خوشحالم که داریم بر میگردیم. دارم خلاص میشم.
سیروان ابرو بالا میاندازد.
_ از چی؟
سوگند تمام حرصش را در صدایش جمع میکند.
_ از شر تو!
_ الان داغی نمیفهمی وقتی بر میگردی دلت برام تنگ میشه.
_ زیبا بود! حیف که حالِ خندیدن ندارم.
کلافه بلند میشوم و حواسم هست وزنم را روی پای چپم نیندازم.
لنگان لنگان از پلهها بالا میروم و خودم را از شنیدن بحثِ به راه افتاده نجات میدهم.
وارد اتاق که میشوم میبینمش که بر تخت دراز کشیده و ساعدش روی چشمانش است.
فضای اتاق تاریک است و من آرام پیش میروم.
لبهی تخت مینشینم و به تکانهای آرام قفسهی سینهاش نگاه میکنم.
دلم میخواهد بیخیال قهر و تمام دلخوریها شوم و بخزم در آغوشش! سر بگذرم روی سینهاش و به ضربان قلبش گوش دهم.
حتی میلِ زیادی به بو کشیدن عطر تنش دارم.
ساعدش را از روی چشمانش بر میدارد، نگاهمان در تاریکی به وصال هم میرسد و کسی که سکوت را میشکند من هستم!
_ خوبی؟ سرت درد میکنه؟
جوابم را نمیدهد! بیمقدمه میگویم.
_ یزدان…من هنوز سر حرفم هستم! وقتی برگردیم تهران میخوام یه مدت برم پیش خانوادهام.
حتی در تاریکی هم کج شدن لبهایش را تشخیص میدهم.
بلند میشود! ناگهانی و غافلگیرانه!
به طرف حمام قدم بر میدارد و کوتاه میگوید.
_ وسایل رو جمع کن اومدم بیرون راه بیفتیم.
عصبی به او که در حمام را پشت سر خود میبندد نگاه دوختهام.
لبهایم تکان میخورند و زمزمهوار میگویم.
_ جواب من این نبود!
***
ماشین را پارک میکند و به طرفم میچرخد.
_ میای؟
رو بر میگردانم و جوابی نمیدهم.
_ اخوی؟ مدالها رو آوردی؟ این دیدار بدون انداختن مدال با دستای تو گردن آقایون زشت نباشه؟!
یزدان جعبهی شیرینی را بر میدارد و عصبی از ماشین پیاده میشود. سیروان غش غش میخندد و من باغیظ نگاهش میکنم.
_ ساکت باش خب؟
ابرو بالا میاندازد و خیال ندارد به خندهاش پایان دهد.
_ خوشحالم که حالت رو گرفتم و جلو بغل دست اون ابلیس ننشستم.
قبل از اینکه بتوانم حرفی بزنم سوگند با حرص غر میزند.
_ تا برسیم تهران، من این عقب زجر کش میشم!
سیروان کامل به طرف سوگند مایل میشود.
_ ببین…پیشونیم هنوز زخمیه! چطور عاشقی هستی تو؟ میخوای دوباره ناقص شم؟
سوگند چشم درشت میکند.
_ کی عاشقته؟ من؟
سیروان خندهاش را فرو میخورد و با مظلومیت سر تکان میدهد.
_ اوهوم!
حدس اینکه سوگند هر لحظه امکان دارد از شدت حرص سکته کند سخت نیست.
_ مسخره بازی جدیدت این توهم خنده داره؟
قبل از اینکه بحث شدت بگیرد بیحوصله از ماشین پیاده میشوم.
در را محکم پشت سرم میبندم و این چنین از شنیدن صدای هر دویشان خلاص میگردم.