غش غش میخندم.
_ استعدادِ بازی کردنِ این نقش رو ندارم!
قهقه میزند.
_ تو روحت.
کمرم را به در ماشین میچسبانم و کاملاً به طرفش مایل میشوم.
_ منو برسون خونهی پدرم. یک ساعت استراحت کنم بعد باید برم سر صحنهی فیلمبرداری.
چپ چپ نگاهم میکند.
_ مگه بغلِ شوهرت چه مشکلی واسه استراحت کردنت داشت که بدبختو با روتختی تنها گذاشتی؟!
نگاه میدزدم و خیره میمانم به خیابان.
هیچکس نمیداند من با دو چشمِ باز برههای چگونه دردناک جهنم را زیستهام…
هیچکس حتی قدرتِ حدس زدن ندارد برای خیالپردازی دربارهی روز و شبهایی که از سر گذراندهام…
اعترافِ دردناکیست ولی حس میکنم دارم تجربهاش میکنم مرگِ احساس را…
تعبیری از بنبست عاشقی ندارم…نمیدانم زنهای دیگر وقتی سوتِ پایانِ رابطهای که عمری جنگیدهاند برای تداومِ همیشگی آن را میشنوند چه حالی دارند؟ چگونه پیش میروند؟ نمیدانم آنها هم از یک جایی به بعد حس میکنند دچارِ بیتفاوتی شدهاند یا همچنان میجنگند…تاآخرین نفس!
اینها را نمیدانم ولی میدانم چیزی به شنیدن سوت پایان برای گوشهای قلبم نمانده است…
سیروان بیهوا جلوی چشمانم بشکن میزند.
تکانِ سختی میخورم و عصبی به طرفش میچرخم.
_ سریع نجاتت دادم داشتی غرق میشدی!
نفسم را فوت میکنم.
_ گاهی عجیب دلم میخواد موهاتو دونه دونه بکنم تا بعدش از داغِ تنها موندن دق کنی.
صدای خندهاش بلند میشود.
_ من کچلمم جذابه! دخترا واسه کچلمم غش و ضعف میکنن…
_ منم به اون زبون ایمان دارم که هرگز تنها نمونی ولی وقتی خواستی زن بگیری برای سر گرفتن ازدواجت و از همه مهمتر متلاشی نشدن زندگیت بهتره با من یکی قطع ارتباط کنی چون همهی کارهاتو کف دستش میذارم.
برایم بامسخرگی پشت چشم نازک میکند.
_ من ازدواج نمیکنم! مگه خرم؟ فکر کن یکی شب میاد خونهات دیگه هیچ وقت نمیره!
دیگر حتی سیروان و دیوانه بازیهایش هم نمیتواند مرهم باشد برای بد حالیام!
بیحوصلگی ناگهانی شبیخون به جانم میزند!
رو بر میگردانم و توجهای به گزافه گوییهایش ندارم.
در واقعِ انگار مسیرِ شنیداریام بیکباره مختل میشود!
صداها از دنیای پرهیاهویی که سیروان ساخته است خط میخورند و حکمِ مجسمهای سنگی را پیدا میکنم!
نگاهِ یخ زدهام ماتِ رو به رو میباشد و ذهنم در حالِ تخمین زدن است!
تخمین زدنِ لحظهی مرگِ یک رابطهی عاشقانه دردناکترین زخمیست که یک زن میتواند به جان بخرد.
هرگز فکرش را نمیکردم برسم به این لحظهها…
هرگز فکرش را نمیکردم یک روز وقتی روشنایی کم جانِ هوا قصدِ خط انداختن روی زیبایی لحظهی گرگ و میش را دارد من کنارِ برادر یزدان داخل ماشین نشسته باشم و بالاخره باور کرده باشم مرگ به جانِ عشقِ هفت رنگمان افتاده است…
سیروان سعی دارد مرا از فکر و خیال باز دارد ولی راه به هیچ جا نمیبرد!
خسته…یعنی من؛ زنی که دیگر جانی برای عاشقی، برای جنگیدن، برای ماندن و ساختن ندارد!
شاید باید همان موقع که مرا قاتلِ بچهاش خطاب کرد و نفهمید اگر توانایی باروری و زایمان دارم این فقط یک توانایی بیولوژیک است پس تضمین نمیکند توانایی عشق ورزیدن به بچهای را داشته باشم که از نظر من قرار بود زنجیر شود به دست و پای هدفهایم، درست همان موقعها باید برای رفتن چمدان میبستم، باید ترک میکردم رابطهای که قرار بود هویتم را زیر سوال ببرد.
مگر جز این است که مَرد من، کسی که همیشه ادعای عاشقی داشته است سلامتِ روانیام را نادیده گرفت و دل به دلِ خودخواهی مردانهاش داد تا مرا در عمل انجام شده قرار دهد و هرگز نفهمید و قطعاً هرگز هم نخواهد فهمید که من اگر تسلیمِ یک حاملگی اجباری میشدم به هیچ وجه نمیتوانستم از نظر عاطفی مادرِ خوبی باشم…
میدانست و همیشه ذکر زبانم بود که آمادگی مادر شدن را ندارم…
رضایت و میلِ مرا آسان نادیده گرفت…خودش از من یک قاتل ساخت! خودش مرا به طرفِ یک سقطِ غیرقانونی سوق داد…خودش تبر به ریشهی عشقمان زد…
نخواست مَرد بماند و درکم کند، نخواست مَرد بماند و سد نشود مقابلِ موفقیتهایی که عمری آرزویم بودند، نخواست مَرد بماند و ثابت کند اختیارِ یک رابطه مطلقاً دست او نیست…
نخواست چون او هم ژنِ نرهای دیگر را هر چند مخفیانه ولی در بطن خود پرورش داده بود…
آخرش هم باعث شد یک زنِ دیگر مقصرِ صفر تا صدِ به بن بست رسیدنِ یک زندگی شناخته گردد!
اما اگر برعکس اتفاق میافتاد و او تمایلی نداشت به بچه دار شدن باز هم مقصر من شناخته میشدم که درکِ لازم را برای موقعیت همسرم ندارم!
بس است هر چقدر دل به تلقینهایش دادم و باور کردم مقصرِ تمام و کمالِ این قصه هستم!
بس است هر چقدر دلم شکست و صبوری کردم شاید به خود بیاید، شاید درختِ تبر خوردهی رابطهیمان زمین نیفتد…
مگر تیرِ آخر را به زنانگی و شرافت و غرور من نزده بود؟ مگر تمام مدت بعد از اینکه به چشمهایم زل زد و یک کلمه فریاد زد “قاتل” زخم روی زخم از او نصیبم نشد؟
حالا چه تضمینی برای قلب من وجود دارد که دیگر شکسته شدن را تجربه نکند؟
چه تضمینی وقتی خوب فهمیدهام یزدان مَرد فراموش کردن و شروع دوباره نیست…مانده است میانِ عشق و نفرت، کینه و خواستن، ترس از دست دادن و لذت انتقام!
ماشین توقف میکند…رسیدهایم و عجیب است اما سیروان هم دقایقیست سکوت ترجیحاش شده!
در شرایطی نیستم که حتی دلم بخواهد یک کلمه بگویم ولی کوتاه لب میزنم.
_ ماشین رو ببر.
میخواهم پیاده شوم که صدایش ممانعت میکند.
_ ارمغان؟ دارید چیکار میکنید با زندگیتون!
سیروانِ جدی و نگران یعنی هیچ چیز سر جای خودش قرار ندارد…یعنی من دیگر بازیگرِ خوبی برای ایفای بینقصِ نقشِ زندگیام نیستم!
باید برگردم نگاهش کنم بگویم از این زندگی فقط یک مخروبه مانده است…
باید بگویم چه بر سر زندگیمان آمده است…باید هر چه خودخوری کردهام را بالا بیاورم…
اما قبل از اینکه بدون جواب دادن به سوالش سریع خودم را در حیاط خانهی پدری بیندازم دوباره تکرار میکنم.
_ ماشین رو ببر.
***
کلافه هستم. سردرگم و عصبی…
لباس پوشیده و آماده نشستهام روی تخت، زل زدهام به متنِ پیام ارسالیاش…
برای رفتنِ ناگهانیام شماتت نکرده، گلایه نکرده و در واقع اشارهای به چند ساعت قبل و نبودن من کنار خودش وقتی چشم باز کرده ندارد!
متنِ پیام کوتاهست به اندازهی یک اطلاعِ سرد!
جلوی در خانه منتظرم است و اعتراف تلخیست ولی تمایلی به دیدنش ندارم! پای رفتن ندارم!
عصبی موبایل را داخل کیفم میاندازم و از سر جایم بلند میشوم.
عمیق نفس میکشم و نمیتوانم انتخابی به جز رفتن داشته باشم.
آرام و نامطمئن قدم بر میدارم.
هیچ تماسی بعد از ارسالِ آن پیام میانمان رد و بدل نشده است!
افتادهام در یک گردابِ عجیب و ترسناک!
گردابِ احساسی که درگیرش شدهام یک استیصالِ عظیم و عمیق برای باورهایم ساخته است.
ماندهام بینِ خواستن و نخواستن…بینِ عشق و نفرت…بینِ دلتنگی و میل به ندیدنش…بینِ کینه و عطوفت…
تبدیل شدهام به یزدانِ دو سالِ پیش با همان احساسات!
_ ارمغان؟
چند قدمی در سالن هستم و گیج سر میچرخانم.
مامان نگران نگاهم میکند.
_ صبح که بی سر و صدا اومدی مستقیم رفتی تو اتاق خوابیدی حالا هم داری میری! نمیخوای هیچی بگی؟ دیشب یزدان زنگ زد گفت با هم هستید پس چرا صبح دوباره برگشتی؟!
لب میگزم. برای جواب دادن درماندهتر از هر زمان هستم.
_ این مدت هیچی نگفتی! ما نباید بدونیم چی شده که تو با اون وضعیت اومدی اینجا و گفتی دیگه نمیخوای برگردی خونهات؟ ما حق نداریم بدونیم چی شده و یزدان چیکار کرده که اینجوری ازش رو برگردوندی؟!
هرگز امکان ندارد از یزدان بد بگویم و با تعریفهایم او را از چشم خانوادهام بیندازم.
بابا ناجیام میشود و با اخم از آشپزخانه بیرون میآید.
_ اگه چیزی باشه که لازم باشه ما بدونیم خودش میگه. تجسس نکن تو زندگیشون!
مامان دلخور و ناراحت چهره در هم میکشد.
_ من کی تجسس کردم؟! مادرشم نگرانم…میگم یک کلمه بگه چی شده؟ روزهاست اینجاست و جواب یزدان رو نمیده!
_ اینجا خونهاشه تا هر وقت دلش بخواد قدمش روی جفت چشامه! بهش فشار نیار خودش بخواد حرف بزنه میزنه. ناراحتش نکن.
مامان لب بر هم میفشارد و شک ندارم بغض کرده است.
_ من فقط نگرانم…خدا منو بکشه اگه بخوام بچهامو اذیت کنم…
سریع جلو میروم و دست دور گردنش میاندازم، صورتش را میبوسم و بغض، حنجرهی مرا هم به ارتعاش میاندازد.
_ قربونت برم مامانم. فقط یه مدت زمان میخوام…یه مدت میخوام از یزدان دور باشم…خیلی خستهام…دوری گاهی خیلی برای یه رابطه لازمه مامان.
بغلم میکند و روی سرم را میبوسد.
_ حق داری خسته باشی. خدا نگذره از اونایی که راحت تهمت میزنن و قضاوت میکنن…ولی…این دوری خیلی واسه شوهرت داره سخت میگذره…خودش اشارهی مستقیمی نکرده اما چند بار که با هم حرف زدیم از حرفاش کاملاً مشخصه.
جوابی نمیدهم، در واقع بغض راهِ گلویم را بسته است.
قفسهی سینهام از حجمِ زیاد غم فشرده شده است و درد هر چند ثانیه به قلبم نیش میزند.
عقب میآیم، از حلقهی دستانِ مامان بیرون میزنم و بی هیچ حرفی زیرِ سنگینی نگاهِ او و بابا خانه را ترک میکنم.
پر از حرفم و همهی کلمات را در وجودم دفن کردهام!
یزدان باید از این سکوت بترسد…زنی که سکوت میکند یعنی تصمیم به رفتن دارد، یعنی قرار نیست دست و پا بزند برای ماندن و ساختن…
سکوتِ یک زن یعنی انجمادِ تمام عشقش!
فریادهای شناور در ناآرامیهای ذهنی که دارم پشتِ نقابِ سکوت پنهان شدهاند و وای اگر برای رفتن یک دل شوم! وای اگر نخواستن، نفرت، میل به ندیدنش و کینه حسهای پیروزِ وجودِ پریشان حالِ من شوند!
پشتِ فرمانِ ماشین خودم است! برای سوار شدن تردید دارم و نمیتوانم حدس بزنم قرار است شاهدِ چه رفتاری باشم.
یزدان همیشه غیرقابلِ پیشبینیست و نمیشود رفتارهایش را از قبل حدس زد…
به دنبالِ یک نفسِ عمیق کنارش داخل ماشین قرار میگیرم.
زیرلب “سلام” میگویم و او بدون اینکه نگاهم کند جواب میدهد. جدی و رسمی!
ماشین را بیحرف اضافهتری روشن میکند و حواسش را در ظاهر معطوف رانندگیاش نشان میدهد.
ترجیح میدهم تا خودش حرفی نزده چیزی نگویم پس نگاهم را خلاف جهت او میچرخانم و زل میزنم به خیابان اما جانم پر شده است از رایحهی دیوانه کنندهی عطرش…
قفسهی سینهام همچنان تیر میکشد و قلبم خسته شده است از این همه غم…
نمیخواهم با دست گذاشتن روی قلبم توجهی او را به خود جلب کنم پس نامحسوس بازوی چپم را ماساژ میدهم.
_ چیزی خوردی؟
بالاخره سکوت را شکسته ولی صدایش زیادی بم و گرفته است.
بیحرکت میمانم و حتی به اندازهی یک بار پلک زدن هم نگاهش نمیکنم. یک “نه” لرزان تحویلش میدهم.
_ سر صحنهی فیلمبرداری نمیریم. زنگ زدم اطلاع دادم امروز شرایطش رو نداریم.
متعجب بر میگردم و بالاخره نگاهش میکنم.
_ چرا اینکار رو کردی؟! کار رو یک روز عقب انداختی برای چی؟ ما سر این پروژه زیاد بدقولی داشتیم!
غلظتِ اخمش بیشتر میشود و خیره به مقابل جواب میدهد.
_ چون باید بریم دکتر. چون تو رنگ به رو نداری چطور میخوای چند ساعت سر پا باشی؟!
عصبی میشوم.
_ من مشکلی ندارم! احتیاجی به دکتر رفتن نیست.
غیظِ نگاهش در لحظه نصیبِ چشمانم میگردد.
_ مشکلی نداری و دیشب داشتی تو دستام از دست میرفتی؟
لب میگزم و او برافروخته به مقابل چشم میدوزد اما تیزی کلماتش جانم را به خون ریزی میاندازد.
_ بعد از اون سقط یه چکاپ رفتی؟ نه! از کجا معلوم بلایی سرت نیومده باشه؟
کنترلی روی عصبانیت خود ندارم!
_ هر بلایی هم سرم اومده باشه در مقابل بلایی که تو سرم آوردی هیچی نیست! فکر نمیکنی دیر نگرانم شدی؟ اون دو سال مگه کور بودی که ندیدی؟ من هر ماه این درد رو داشتم چرا اون موقع عقب نشینی نکردی از موضع خودت؟
فکش سفت میشود و رگی روی شقیقهاش تورم پیدا میکند.
خشمش را روی محکم فشردن فرمان میان دستانش و پدال گاز خالی میکند تا بتواند بدونِ بالا بردن صدایش جوابم را بدهد.
_ اونی که همیشه به کوری دچاره تو هستی!
_ آره کور بودم، اگه کور نبودم که اون همه روی خودخواهیهای تو چشم نمیبستم! خسته نشدی از این همه حق به جانب بودن؟! میخوام خفه بمونم حرف نزنم…میدونم فایده نداره ولی باز یهو منفجر میشم! برای تو نمیشه ساکت موند چون بدتر میتازونی!
قلبم هشدار میدهد بس کنم، قلبم دیگر تحملِ جنجال ندارد…
نفس بریده به قفسهی سینهام چنگ میزنم که مردمکهایش پرشتاب روی صورتم میچرخند.
کمرم را به در ماشین تکیه میدهم که بیتوجه به بوقهای اعتراضآمیز رانندههای دیگر ناشیانه گوشهای پارک میکند.
میخواهد دستم را بگیرد که پسش میزنم.
_ ولم…کن…
با پریشانی نگاهم میکند.
_ میخوای تلافی کنی؟ میخوای جونم رو بگیری؟ میخوای انتقام بگیری؟ آره ارمغان؟
منتظرِ جوابم نمیماند و احتمالاً برای پیدا کردن قرص، سراغ کیفم میرود که دوباره پسش میزنم.
_ برو…کنار…
ناآرام و بیقرار به چشمانم زل میزد.
_ لج نکن! آتیشم نزن…باید قرصتو بخوری.
با چشمانی پر شده از اشک از فاصلهی نسبتاً کمی که داریم خیره خیره نگاهش میکنم.
_ نمی…خورم…
به موهایش چنگ میزند.
_ بچه نشو ارمغان!
نفسهای عمیق میکشم و حتی ذرهای از درد قلبم کاسته نمیشود.
_ خوشت میاد منو به غلط کردن و التماس بندازی؟
واقعاً اینطور فکر میکند؟! مرا چنین آدمی شناخته است؟!
جوابش را نمیدهم و چند لحظه بعد مقابلِ آشفتگی نگاهش با دستی لرزان قرص را زیر زبانم میگذارم.
پلکهایم روی هم میافتند و منتظر میمانم قرص، زیر زبانم حل شود.
قطعاً این تنشهای عصبی آخرش مرا میکشند…
سکوت تا وقتی که دوباره چشم باز میکنم بینمان کش میآید.
سرش را روی فرمان قرار داده است و بیحرکت مانده.
شاید دارم تند پیش میروم…شاید حق با اوست و قصدِ تلافی دارم!
اما نمیتوانم در چنین حالی ببینمش…این چنین فرو پاشیده و داغان…
لبهایم از قلبی دستور میگیرند که ضربانش در حالِ آرام گرفتن است.
_ یزدان…
آرام سر بالا میآورد و بدنش عقب میآید.
_ جانم؟
چشمانِ سرخش نگرانم میکند.
_ خوبی؟
کمر به صندلی میچسباند و سر تکان میدهد.
_ آره. تو خوبی؟
بغض کردهام و بیقرارِ جانمی شدهام که شنیدهام…
جانِ مَردت بودن همیشه اوجِ خوشبختی یک زن است…
_ خوبم. میخوای بریم دکتری که مامانت گفت، ویزیتم کنه؟
_ نه عزیزم. از یه دکتر دیگه وقت گرفتم.
فقط نگاهش میکنم. پشت دستش بیهوا روی صورتم کشیده میشود…عجیب است ولی نوازشش تمامِ حسهای بد را در لحظه خاکستر میکند!
_ قبل از رفتن یه چیزی بخوریم؟ هنوز وقت هست.
خیره به چشمانِ خواستنیاش که تحتِ تاثیرِ یک غمِ عیان قرار گرفتهاند لب میزنم.
_ نه الان میل ندارم.
اصرار نمیکند. دستش را عقب میکشد و حینِ حرکت دادن ماشین میگوید.
_ امروز حرف دارم باهات…کارمون که تموم شد میخوام حرف بزنیم.
جوابش یک سکوتِ ممتد است، دقیقاً تا زمانی که به مقصد میرسیم!
***
_ سقط جنینهای غیرقانونی در بیشتر مواقع باعث اختلالهای قلبی_عروقی و عفونتهای شدید و آسیبهای شدید رحمی که گاهی تنها راه نجات مادر از مرگ خارج کردن رحمِ میشه.
تنم از عرقی سرد خیس است و پلک چپم نبض میزند.
نگاه نافذ دکتر به چهرهی بهت زدهی یزدان است و ادامه میدهد.
_ همونطور که اشاره کردید بقایای موندهی جنین در رحم بعد از سقط غیرقانونی که همسرتون انجام دادن باعث خونریزی خیلی شدید و شوک ایشون میشه. متاسفانه احتمال میدم دستکاریهای انجام شدهی اون شخص و اقدامات غیرحرفهای که برای ختم بارداری به کار بردن باعث چسبندگی رحم و همچنین اختلال قلبی همسرتون شده…دلیل نامنظمی دورههای قاعدگی و دردهای شدید در این مواقع هم میتونه مربوط به همین چسبندگی رحمی باشه.
ضربان قلبم یکی میزند، دو تا نمیزند. نفسهایم سنگین شدهاند و حس میکنم سقف اتاق بر سرم فرود آمده.
من بیهوا با ترسناکترین جملهها تیرباران شدهام!
_ ناباروری یکی از اصلیترین عوارض سقطهای غیرقانونیه و متاسفانه کمترین عوارضی که میتونه برای همسرتون پیش اومده باشه همینهاییست که گفتم.
دستم بیاختیار روی قلبم چنگ میشود.
یزدان گیج است مثل من؛ ولی متوجهی بد حالیام میشود و سریع نگاهم میکند.
دکترِ قابل اعتماد انتخابی یزدان که راحت همه چیز را برای او شرح دادهایم بالاخره ساکت میگردد.
تنم از عرق خیس است و لرز کردهام. با دهان باز نفس میکشم و دست چپم انگار فلج شده!
یزدان فوراً به طرفم خیز بر میدارد و جلوی پاهایم زانو میزند.
شانههایم را دست میگیرد و بریده بریده میگوید.
_ هیچی نیست ارمغانم…نگام کن…آروم باش عزیزم…خوب میشی…دوباره بچه دار…میشیم.
کیفم را چنگ میزند و برای پیدا کردن قرصم، روی زمین سر و تهش میکند.
خانم دکتر سریع از پشت میزش بلند میشود، با قدمهای تند نزدیک میآید و فک سفت شدهام را میگیرد.
_ هیش آروم، من فقط از احتمالات حرف زدم هنوز معاینه نشدی، حتی اگر مشکلی هم باشه نگفتم احتمال دوباره باردار شدن صفر شده. قطعاً درمان داره. ببین منو.
یزدان مضطرب دست دکتر را پس میزند و با فشارِ انگشتانش دهانم را باز میکند.
قرص را زیر زبانم میگذارد و وحشت زده به بیشتر چنگ شدن دستی که روی قلبم قرار گرفته نگاه میکند.
دنیایم را مرگ در بر گرفته است…
اگر هرگز نتوانم حس مادر شدن را تجربه کنم؟
اگر خدایم دیگر مرا لایقِ مادر شدن نداند و این چنین مجازات شوم؟
اگر…
_ آروم باش دورت بگردم…
بیحال، بیرمق و با نگاهی یخ زده خیره میمانم به صورتِ سرخ شدهاش.
او بچه دوست دارد…شاید حتی خیلی بیشتر از من که نزدیکان همیشه اعتقاد داشتهاند عشقش به من قابل تخمین زدن نیست، عاشق بچه است…
او دیوانهوار میل به پدر شدن دارد و هیچ چیز به جز بچه نمیتوانست توانایی جدایی انداختن میانِ قلبهای عاشق ما را داشته باشد…
_ چند دقیقه تنهاتون میذارم.
مردمکهایم کوچکترین تحرکی نمیگیرند ولی دور شدن دکتر را حس میکنم…
برای وخامتِ این حالِ دونفره یک خلوتِ از نظر من اجباری تجویز میکند و بیدرنگ از اتاق بیرون میرود.
میگویم خلوتِ اجباری چون حالا، همین لحظهای که حملهی قلبی ناموفقی را پشت سر گذاشتهام، قطعاً برای نخستین بار در یکی از بدترین شرایط، تنها ماندن با او را دلم نمیخواهد!
از او و حالتِ پریشانِ چهرهاش، از او و نگاهِ بیقرارش، از و حضورِ بیتحرکش وقتی که زل زده است به صورتم بیشتر از هر زمانی گریزان هستم!
دلم میخواهد ذهن خوانی بلد باشم…دلم میخواهد راهی پیدا کنم و از عمقِ نگاهِ پرتلاطمش بگذرم و به ذهنش برسم…بعد به همهی افکارش دسترسی پیدا کنم…
بدانم حالا که این چنین خیره خیره نگاهم میکند ذهنش دوباره پر از فریادِ واژهی “قاتل” است یا…
نه! یا ندارد دیگر! او مرحلهی شوک را که پشت سر بگذارد فقط مرا به چشمِ قاتل میبیند! نه تنها قاتل بچهیمان بلکه قاتلِ تمام عاشقانههایمان…قاتلِ زندگی و خوشبختی و خندههایمان…
سوتِ پایانِ یک رابطه میتواند همین جا باشد! در مطب یک دکتر زنان و زایمان وقتی یک زوج شنیده باشند به دلیل سقطی غیرقانونی ممکن است دیگر هرگز زنِ خطاکارِ قصه بچه دار نشود!
گفته بود خوب میشوم؟ به آرامش دعوتم کرده بود؟ گفته بود باز هم میتوانیم بچه دار شویم؟
پس چرا اکنون حالت نگاهش سراسر یأس و ناامیدیست؟!
بالاخره تکان میخورد. بالاخره بدنش از حالت سکون خارج میشود ولی مردمکهایش؛ همچنان هیچ تحرکی ندارند…مات هستند روی صورتم!
خودش را بالا میکشد و تا به خود بیایم در آغوشش دفن میشوم!
قرص، زیر زبانم حل شده اما فکم سفت مانده است!
نمیخواهم حرف بزنم اما او…با صدای بم و دورگهای زیر گوشم مینالد.
_ نترس قربونت برم…نترس من قرار نیست به خاطر بچه ولت کنم…قرار نیست باهات دعوا کنم…نترس ارمغانم…نترس اینجوری که چشمات داد بزنن مطمئنی دیگه همه چیز تموم شده و یزدان نمیمونه!
ترسِ مرا مثلِ همیشه فهمیده…ترسهایم را بغل گرفته و او احتمالاً برخلاف من خیلی خوب ذهن خوانی بلد است!
ولی کاش بتوانم زبان در دهان بچرخانم و بگویم بیمعرفت تو به خاطرِ همین بچه از من رو برگرداندی! به خاطر بچه خودخواه شدی و فقط به پدر شدن خودت فکر کردی!
بچه اگر مهم نیست پس ما اکنون در این اتاق چه غلطی میکنیم؟
بچه اگر مهم نیست چرا آخرین انتخاب من باید یک سقط غیرقانونی میشد؟
بچه اگر مهم نیست او چرا آن موقع ندیده بود من شرایط مادر شدن ندارم؟
انسانها گاهی به نقطهای از زندگی میرسند که دیگر ماندن و ساختن دلشان نمیخواهد!
وجودشان میشود مالامال از میلِ به رفتن و تنها ماندن…
سِر میشوند…خسته، دلشکسته و زخمی خود را روی زمین میکشند تا حتی اگر قرار است در آغوش مرگ یک خواب آرامِ ابدی را تجربه کنند هیچکس نزدیکشان نمانده باشد…
انسانها گاهی ممکن است قید همه چیز را بزنند و تمامِ غمها، حسرتها و دردها را به دوش بکشند و بروند به ناکجاآباد زندگی! همان جایی که یا در تنهایی مطلق بمیرند یا در یک نسخهی قوی مثل ققنوسی از دل آتشی خاکستر شده دوباره متولد شوند.
هیچ چیز برایم مهم نیست جز اینکه فارغ از هر فکری حتی اگر قرار باشد تا ابد یک بچه مادر صدایم نزند، بروم یک تنهایی تمام عیار را در آغوش بگیرم و بغضی اگر آمادهی شکستن است فقط همان موقع به آن اجازهی شکسته شدن بدهم…
انرژیام صرفِ فاصله گرفتن از او و دستانش میشود.
نگاهم به کفشهایم است اما سنگینی نگاه او را روی صورتم به وضوح احساس میکنم.
_ الان هیچی دلم نمیخواد…نه معاینه شدن و یقین پیدا کردن از اینکه…میتونم باز هم بچه دار بشم، نه رفتن سر اون پروژه و جلوی دوربین ایستادن…هیچی دلم نمیخواد به جز تنهایی…
اجازه نمیدهد بیشتر ادامه دهم.
_ منو تو امروز بیشتر از هر وقت دیگهای به هم نیاز داریم! تو یه همچین روزی فقط من میتونم آرومت کنم…
دست زیر چانهام میگذارد و سرم را تا جایی که چشم در چشم شویم بالا میدهد.
_ فقط تو میتونی آرومم کنی…
تلخ شدهام…مثلِ یک قهوهی بد طعم که بعد از آن حتی اگر تمام شکلاتهای دنیا را دهان بگذاری، کامت دیگر شیرین نخواهد شد!
_ تو بدترین روزها…تو تاریکترین لحظهها رو بر گردوندی! من حالم خوب نبود و سرگردون بعد از اون سقط گوشهی خونه افتاده بودم و تو خودت رو ازم گرفتی! حرفهات…شکستی منو ولی باز هم عاشق موندم…دو سال…
شتابان خود را کنار میکشم و بغض در گلویم هزار تکه میشود.
_ دو سال فقط روی کاغذ زنت بودم! دو سال مقصر نشونم دادی و یکبار…فقط یکبار نخواستی فکر کنی شاید تو زیادی خودخواه بودی که تو اوجِ رابطهای که عاشقانه بود فقط به خواستهی خودت فکر کردی!
از درون متلاشیام و به ظاهر خود را در سختترین حالتی که یک زن میتواند داشته باشد نشان میدهم.
_ با رفتارِ سردت…با بیتفاوتیهات…با بیتوجهایهات و با فاصله از من روی یک تخت خوابیدن ذره ذره جونمو گرفتی…جنگیدم ولی، همهی زخمِ زبونهات رو تحمل کردم و برای احیای عشقمون دست و پا زدم…احساسم رو از ریشه زدی بالاخره! ریشهی این احساس خشک شده آقای سوپر استار!
بی توجه به کیفِ واژگون شدهام بر زمین آرام میایستم.
هرگز مرا در این درجه از بیتفاوتی و یخزدگی ندیده است و حق دارد شوک زده باشد.
_ از این در برم بیرون دنبالم نیا. حتی زنگ هم نزن. چند روز میخوام هیچ جا نباشم.
خم میشوم و مقابلِ بهتِ نگاهش دستم را مقابلش نگه میدارم.
_ سوییچ.
حتی پلک هم نمیزند.
_ ارمغـ…
_ هیچی نگو. نمیخوام چیزی بشنوم. سوییچ.
فصل نهم.
رو به آسمان و ماه ایستادهام.
خیرهام به قرص کامل ماه و دلتنگی به جانم شبیخون زده است!
با خود فکر میکنم اگر همین حالا به ماه خیره شود حتماً اوجِ دلتنگیام را حس خواهد کرد…
روزهایم را گم کردهام…ماندهام در تاریکی و دنیایم غرق شده است!
پلک میزنم و نگاه آن روزِ چشمانش چیزی نیست که از ذهنم خط بخورد…
وقتی سوییچ را کف دستم گذاشته بود مردمکهایش از همیشه شفافتر به نظر میرسیدند! حس میکردم چشمانش به تصرف اشک در آمدهاند.
حالتِ چهرهاش از همیشه ناامیدتر و شکستهتر دیده میشد، با نگاهش التماس میکرد بدون او آنجا را ترک نکنم اما من دستِ قلبِ رنجورم را گرفتم و رفتم…
پشتِ سر خود جا گذاشتمش و فقط خدا شد شاهدِ تک تک لحظاتی که بعد از آن رفتن بر من گذشته بود…
حبسِ اتاقِ خانهی پدری شدم و مهر سکوت بر لبانم زدم.
تنبیهام شد دراز کشیدن داخل اتاقی تاریک با دری بسته!
خواب از شبهایم خط خورد و خفگی را به جان قلبم انداختم ولی در هیچ کدام از آن شبها بلند نشدم حتی چراغ را روشن کنم…
بابا تنها کسی بود که مثل همیشه مرا میفهمید…اجازه نمیداد هیچکس خلوتم را بر هم بزند…
قبل از ازدواج…قبل از اینکه با یزدان آشنا شوم، از همان وقتی که فهمیدم رابطه چگونه است آرزویم بود اگر یک روز قرار باشد پای مَردی به زندگیام باز شود کاملاً به پدرم شباهت داشته باشد…
شاید یکی از دلایلی که عاشق یزدان شدم این بود که او را شبیه پدرم دیدم، گمان کردم مرا مثلِ مادرم خوشبخت میکند…
سالها گذشت و اکنون یقین پیدا کردهام هیچ مَردی برای من مثلِ پدرم نمیتواند کوه باشد.