️
یزدان چشم و ابرو میآید که حداقل در چنین موقعیتی، مقابل هزارن چشم دهانش را ببندد و سیروان بیهوا خودش را میان ما جا میدهد.
_ عکساتون رو سریع بگیرید که خیلی کار دارم.
انگار نه انگار یزدان با زبان بیزبانی از او خواسته است ساکت باشد. خندهام شدت میگیرد و بیتوجه به شلوغیهای اطراف سرم را به گوشش نزدیک میکنم.
_ چی شد؟ قرار بود دیگه نبینیمت!
پشت چشمی برایم نازک میکند.
_ هر چقدر صبر کردم دیدم شعور ندارید یه خبر ازم بگیرید، منم که آدم انتظار کشیدن نیستم این شد که خودم برگشتم به آغوش دو تا گاو زندگیم.
در لحظه حواسم پرت سوال خبرنگار می شود.
ـ همکاری دوباره با خانم بدیع چطوره؟ مدت طولانی ما شما رو کنار هم ندیدیم و حالا قراره دوباره نقش مقابل دوربین همون کارگردانی باشید که معروفیتتون داخل سینما از فیلم ایشون شروع شد.
مخاطبش یزدان است و من هم مانند تمام افراد حاضر که برای شنیدن جواب به یکباره ساکت شده اند کنجکاو توضیح او هستم. از هیاهوی اطرافمان اثری باقی نمانده، حتی سیروان هم زبان به دهان میگیرد!
یزدان با جدیدت به دوربین خبرنگار زل میزند و شمرده شمرده میگوید.
_ تکرار خیلی قشنگیه. همه چیز خیلی خوب داره پیش میره و بازی دوباره مقابل دوربین کارگردانی که بسیار کاربلد هست باعث افتخاره هم برای من هم ارمغان. اکیپ خیلی خوبی هستیم و خوشحالم که همسر بااستعدادم نقش مقابلم قرار گرفته.
سیروان محکم دستانش را به هم میکوبد. شوک زده نگاهش میکنم.
_ تشویق. احسنت به این همه متانت و وقار.
یزدان با اخم بر میگردد نگاهش میکند که من احمقانه به روی جمع لبخند میزنم.
_ شما نمیخوای بازیگر شی؟ قیافهی خوبی هم دارید.
سیروان با نیش باز سر میچرخاند به طرف دختر جوانی که بالاخره بیخیال عکس انداختن از ما با موبایلش شده است و میانِ همهمهای دوباره اوج گرفته میگوید.
_ خب این خیلی توضیح طولانی داره نمیشه وسط این شلوغی و جمعیت دربارهاش صحبت کنیم. اگه بخوای من یه کافه همین اطراف سراغ دارم بریم…
با آرنج به صورت نامحسوس در پهلویش میکوبم و صدای آخش در سر و صدا گم میشود.
از میان دندانهای چفت شدهام میغرم.
_ چه غلطی داری میکنی!
با چهرهای در هم شده نگاهم میکند که یزدان سراغم میآید.
_ بریم عزیزم دیر شد.
بازویم را میگیرد که صدای اعتراض بلند میشود.
_ نه تو رو خدا چند تا عکس با من بگیرید.
_ جناب مجد چند سوال دیگه هم داشتم ممنون میشم جواب بدید.
_ یه سلفی با من بگیرید. لطفا…خواهش میکنم.
صداها بالا رفته است و دیگر امکانِ تفکیکشان از هم وجود ندارد. صدای هیچ کدام در هیاهوی به پا شده واضح به گوش نمیرسد.
یزدان مرا دنبال خود راه میدهد و چند نفر از بچههای صحنه برای باز کردن مسیر، کمک میآیند.
آنقدر کنترل شرایط از دست خارج شده است که فرصت پیدا نکردهایم با بقیه خداحافظی کنیم و فوراً برای خلاصی از مخمصهای که گرفتارش شدهایم داخل ماشین پناه میگیریم.
حیران به جمعیتی که اطراف ماشین پخش شدهاند نگاه میکنم که ماتِ سیروان میمانم.
مقابل چند دوربین نزدیک ماشینمان در حال ژست گرفتن است و یک دستش را هم در فضا دائم تکان میدهد!
_ وای خدا! دیونه رو…
یزدان استارت میزند.
_ بذار بمونه همین جا دهنش سرویس شه.
حیران بر میگردم نگاهش میکنم. چند نفر به شیشهی ماشین میزنند و تعدادی تندتند در حال عکاسی از ما که کنار هم نشستهایم هستند.
_ یه مصاحبه باهاش انجام میدن آبرو برامون نمیمونه! برو بزن تو سرش بیاد بریم.
کلافه پوفی میکشد و بدون اینکه چیزی بگوید پیاده میشود.
نگاهم دنبالش میکند و هنوز ماشین را کامل دور نزده است تا به سیروان برسد و درگیر یک گرداب مردمی شده که صدای زنگ موبایلم باعث میشود چشم از او بگیرم.
وقتی موبایل را از جلوی ماشین بر میدارم تمرکزی برای شناسایی شمارهای که ناشناس است ندارم.
بیحواس پاسخ میدهم و دوباره نگاهم را سمت یزدان میچرخانم. بالاخره موفق شده است خود را به آن شیرین عقل برساند.
_ الو؟
جوابم ابتدا یک مکث چند ثانیهای است و سپس صدای بم مردانهای قلبم را دچار واهمه میکند.
_ فکر نمیکردم اینقدر بیمعرفت باشی ارمغان خانم!
نفس جایی وسط سینهام حبس میشود و توانایی بالا آمدن ندارد. قلبم به رعشه میافتد و چشمانم دیگر هیچ چیز نمیبیند…گوشهایم دیگر هیچ چیز نمیشنود!
_ باید همدیگه رو ببینیم. من خیلی حرفها دارم…فرصت میخوام ازت برای حرف زدن…چیزهایی هست که تو نمیدونی ارمغان…اصلاً به درک که من اعتراف به عشق کردم بهت، سهیل ملکان که عمری رفیق بود برات! نبود؟
خیلی مسخره است اگر با حالِ مهلکی که پیدا کردهام بپرسم شمارهی جدیدم را از کجا پیدا کرده است.
بالاخره یک نفر بیوجدان از بچههای سینما پیدا شده است که شمارهام را بیاجازه در اختیار مردی بگذارد که هنوز پشت سرمان شایعهها به راه هستند!
_ ارمغان؟ متوجهای که من باید تو رو ببینم؟ متوجه هستی که میگم حرف دارم؟
نمیخواهم حکم یک زن ترسو و بی دست و پا را برای او داشته باشم.
نمیخواهم برای تازاندن بیشتر میدان به او بدهم.
حتی اگر وجودی سراسر تشویش و نگرانی داشته باشم. حتی اگر بترسم از بر هم خوردن آرامش نو پای رابطهام با یزدان…نباید نشان دهم چقدر در به هم ریختن روح و روانم موفق عمل کرده…
_ ارمغان؟
توجهای نشان نمیدهم به چند ضربهای که به شیشهی ماشین میخورد و از من خواهش میشود آن را پایین بدهم و تلاش میکنم صدایم نلرزد، تلاش میکنم پرقدرت حرفهایم را بزنم بدون لحظهای مکث.
_ من گوشی برای شنیدن ندارم! تو از کدوم رفاقت با من حرف میزنی وقتی حرمتش رو زیر پا له کردی!
_ مگه آدمها نمیتونن عاشق رفیقهاشون بشن؟ ریشه دارترین عشقها از یک رفاقت پررنگ شروع شده…من منتظر بودم ازش جدا شی، پا از گلیمم فراتر نذاشتم تا روزی که جدا شی بعد حرف بزنم.
قلبم از شدت خشم و حرص در هم فشرده شده و نفسم به رعشه افتاده است.
_ من عاشق یزدانم میفهمی؟ کدوم جدایی! به غلط عاشق یه زن شوهردار شدی! میشنوی سهیل؟ به غلط…
میپرد میان حرفم. او هم عصبانی است.
_ تا کجا عاشقشی؟ تا اونجایی که بفهمی تمام مدت باهات بازی کرده فقط چون به فکر اعتبار و محبوبیتش بین مردمه؟ اونقدر عاشقش هستی که بفهمی وفادار به تو نیست و بخوای بازم کنارش باشی؟
هاج و واج خشکم میزند! نگاهم مات مقابل میماند اما انگار کور شدهام! هیچ چیز نمیبینم!
_ بهت ثابت میکنم داره بازیت میده ارمغان…به خاطر تو نه، به خاطر خودم و احساسم.
بدون اینکه حتی یک کلمه بر زبان بیاورم دست لرزانم را پایین میآورم. موبایلم را محکم میان انگشتانم میفشارم و بیتردید تماس را قطع میکنم.
نمیخواهم بیشتر از آن چیزی بشنوم…نمیخواهم خامِ دروغهای مسموم او گردم.
همین حالا وقتی یزدان برگردد همه چیز را به او میگویم حتی قضیهی آمدن زوری و همراه با تهدید سهیل به خانهیمان را…
میترسم این پنهان کاری که دلیلش ترس از بیاعتمادی یزدان است مبادا باورم نکند، آخر کار دستم بدهد.
یزدان متنفر است از دروغ و پنهان کاری…شنیدنِ حقیقت همیشه ترجیحاش میباشد حتی اگر تا ابد تلخ کام بماند باز هم تمایل به شنیدن حقیقت دارد.
موبایلم دوباره زنگ میخورد. مکث و تردیدی ندارم برای خاموش کردنش…
غرقِ موجی قوی از هراس هستم که سیروان و یزدان همزمان داخل ماشین مینشینند.
_ تو چیکار به من داری آخه؟ طرف تازه میخواست وارد مصاحبه خبری با من بشه! چرا به آینده من ضربه میزنی؟ تو چه برادری هستی؟ من هنوز کارگردانم ندیده بودم! اَه!
سیروان در حال غر زدن است و یزدان با اخم تمام حواسش را معطوف به عبور دادن ماشین از میان جمعیت کرده.
موبایلم را جلوی ماشین میاندازم و بازوی چپم را ماساژ میدهم.
نمیتوانم اضطرابم را کنترل کنم. چگونه باید از آمدن سهیل به خانه و پنهان کاری آن روزم بگویم؟ چطور مو به مو تعریف کنم سهیل چه حرفهایی به من زده است؟
برای آرام گرفتن ضربان قلبم از همیشه بیشتر به آن قرص احتیاج دارم ولی نمیخواهم تمرکزش را هنگام عبور از شکاف باریک پیش رو پرت کنم.
_ کیوتی؟ چرا ساکتی تو؟
کاش قبل از یزدان به سیروان بگویم. تنها چگونه میتوانم در مقابل آتش خشم یزدان خاکستر نشوم؟
_ یه دست برای این بدبختا که دور ماشین مثل پشه دارن بال بال میزنن تکون بده، یه لبخند بزن حداقل! مردمی باشید بابا.
اسید معدهام تا گلویم بالا آمده است. حس میکنم هر لحظه از شدت وحشتی که بر جانم سایه انداخته است بالا میآورم!
دیگر تاب و تحملِ رانده شدن از بهشت را ندارم…
_ ببینم تو خوبی؟
سیروان سرش را بیهوا وسط صندلی من و یزدان آورده و موشکافانه به صورتم چشم دوخته است.
حیران خیرهاش میمانم. اگر قبل از یزدان به سیروان همه چیز را بگویم مرا سخت ملامت نمیکند که چرا آن روز سهیل را به خانه راه دادم و همچنان موضوع را از یزدان مخفی نگه داشتهام؟
سیروان چانهام را میگیرد و نگران سرم را بیشتر به طرف خود مایل میکند.
_ خوبی ارمغان؟
یزدان که بالاخره موفق شده است ماشین را از میان سیل جمعیت بیرون بکشد سریع نگاهم میکند.
_ چی شده؟
با نفسی نیم بند در جواب یزدان، بیتوجه به سیروان لب میزنم.
_ قرصم…
به وضوح دستپاچه میشود. ماشین را سریع حاشیه خیابان هدایت میکند و سیروان را کنار میزند.
_ چت شده!
بازویم را رها میکنم و مثل ماهی افتاده از تنگ بلور نفسم به شماره افتاده است.
یک نفر بیهوا به طرف خانهی شیشهای زیبایم سنگ پرتاب کرده، یک نفر قصد دارد مرا از اقیانوس به مرداب بکشد!
_ قلبت درد میکنه؟ آره؟
صدای داد سیروان بلند میشود.
_ داری چه غلطی میکنی؟ حالش و نمیبینی؟ بده اون قرص کوفتی رو…داری تو این وضعیت سین جیم میکنی؟
یزدان تکان سختی میخورد و سریع دست به کار میشود.
تازگیها گمان میکنم قدرت بدنیام هر روز که میگذرد بیشتر تحلیل میرود!
دیگر نمیتوانم مثل گذشته خونسردی و بیتفاوتی را نقش بازی کنم! دیگر نمیتوانم در مقابل ناملایمات زندگی دوام بیاورم!
عصبانیت…غم…ترس…حتی هیجانی سراسر شادی، همه و همه قادر هستند مثل یک موج قوی عمل کنند و بدنم را مثل یک صخره ترک بیندازد.
قرص که زیر زبانم ثابت میشود تکیه داده به صندلی چشم میبندم.
با خود فکر میکنم قلب هر انسان مگر تا کجا و چقدر ظرفیت شکسته شدن دارد؟
_ ارمغانم؟ خوبی عزیزم؟
پلک میزنم و خیره به نگرانی آشکارِ چشمانش میخواهم لبخند بزنم ولی جانش را ندارم…قلبِ خستهام همراهیام نمیکند…
پشت دستش را روی شقیقهی عرق کردهام میکشد.
چند تار مویی که روی پیشانیام ریخته را کنار میزند و خم میشود همان قسمت را میبوسد.
یزدان که عقب میرود سیروان دوباره خود را وسط صندلیهای جلو میکشد.
_ خوبی؟
فقط نگاهش میکنم. لبخند میزند و با لحنی تلخ ادامه میدهد.
_ ترسوندی ما رو! همیشه خوب باش تا بتونم اذیتت کنم، خب؟
لبخندِ بیحالی که روی صورتم جا خوش میکند همراه است با چکیدن قطره اشکی از گوشه چشم راستم.
یزدان در سکوت رانندگی میکند و سیروان بدون حرف اضافهتری عقب میرود.
پلکهایم دوباره روی هم میافتد. ذهنِ از نفس افتادهام را ورق میزنم. باید خوب فکر کنم و تصمیمی درست برای گفتن همه چیز به یزدان بگیرم.
بیاعتمادتر از همیشه هستم و نگرانم از شایعهای جدید…
دنیای شهرت همین است…یک دفعه رعد و برقی از حواشی روی سرت فرود میآید و مدتی که بگذرد تاریخ انقضایش سر میرسد تا جنجالی دیگر!
مانند فوتبال میماند و دو نیمهی آن…
نمیدانم با سوت داور برای آغاز نیمهی بعدی چه در انتظارم است.
غرقِ در دنیای تاریکِ افکار خود هستم که با توقف ماشین چشم باز میکنم.
مقابل گالری سیروان هستیم و غم پر قدرتتر در قلبم رخنه میکند.
چقدر میگذشت از زمانی که خندان قدم در این گالری میگذاشتم و با ذوق به طلاهای بینظیر داخل آن خیره میماندم؟ چقدر از خودم دور شدهام…از خودِ واقعیام!
چه کار کردم با ارمغان؟ چطور توانستم اینقدر با خود غریبه شوم؟ حق با یزدان است…من ارمغانش را از او دزدیده بودم! در واقع من ارمغان را کشته بودم!
حتی خودم را از خودم نیز گرفتم! این تلخترین اتفاقی است که میتواند برای یک نفر پیش بیاید…باید خودم را پیدا کنم…باید ارمغان را پیدا کنم…باید احیایش کنم.
_ الان یعنی من باید برم؟
یزدان در حالی که روی چشمانش دست میکشد بیحوصله پاسخ میدهد.
_ میخوای شام در خدمت باشیم.
_ جان من؟ خب پس اینجا اومدی چیکار؟ بریم بساط جوج آماده کنیم. یه لبی هم تر کنیم.
یزدان از داخل آینهی جلو با حرص نگاهش میکند.
_ چی شده بیخیال پارتی و مهمونی شدی؟
_ امنیت نداریم تو این مملکت! هر جا میرم یهو میریزن میگیرن میبرن داستان میشه! همه جا که مثل محفل سلبریتیها امن نیست.
_ سیروان پیاده شو حوصله ندارم.
_ نمیشه منو به فرزندی قبول کنید؟ خیلی از طرف والدین کمبود محبت دارم.
تکانی به بدنم میدهم و به طرفش بر میگردم. نیشش تا بنا گوش باز است.
برای عوض کردن حال و هوایم لب میزنم.
_ تو خودت میتونی یه والد باشی خجالت بکش خرس گنده! زن بگیر تا اینجوری خانه به دوش نباشی.
با صدای بلند میخندد.
_ هنوز دختری پیدا نشده که مثل تو بتونه خوب و حرفهای تور پهن کنه منو صید کنه.
چشمانم گرد میشود و تمام انرژیام را کمک میگیرم برای خیز برداشتن به طرف آن موجود گاو صفت که سریع از ماشین بیرون میپرد.
فوراً شیشه را پایین میدهم که قبل از اینکه موفق شوم از خجالتش در بیایم یک قدم دیگر عقب میرود و میگوید.
_ اگه راست میگی دندون تیز کن واسه مادرشوهرت! اونه که همیشه میگه نمیدونم این دختره چه توری پهن کرد که پسر سادهی منو…
یزدان باغیظ بغل گوشم میغرد.
_ ببند سیروان.
_ زنت پوست کلفت شده دیگه. خودش در جریانه مامانمون چقدر عاشقشه.
خندهام گرفته است ولی لبهایم را محکم روی هم نگه داشتهام.
_ میشه دست از سر کچل ما برداری؟ نکنه جی پی اس بهمون وصل کردی که یهو خراب میشی سرمون؟
صدای قهقهی سیروان که در فضا میپیچد شیشهام بیهوا تا آخر بالا میآید و بلافاصله ماشین با سرعت بالایی از جا کنده میشود.
سر میچرخانم به طرفش و فکر میکنم حالا زمان مناسبی برای گفتن نیست.
خسته است…عصبی است…بیحوصله و کلافه است و من باید صبر کنم در یک حالت روحی نرمال قرار بگیرد تا حرفهایم را تمام و کمال بزنم. بدون اینکه یک واو جا بیندازم.
سنگینی نگاهم را حس میکند و دستش به طرفم دراز میشود.
خیره است به رو به رو و حواسش معطوف رانندگیاش میباشد ولی دستش برای گرفتن دستم پیش آمده.
خودم را کمی به طرفش سوق میدهم و انگشتانم را در بندِ انگشتانش میکشم.
دستم را به طرف لبهایش میبرد و بوسهاش حتی در بدترین حالت روحی، گُل لبخند را میکارد روی صورتم.
هم زمان با پایین آوردن دستم نگاهم میکند.
_ میخوای یه شب دیگه بریم؟
سر تکان میدهم.
_ نه! خوبم من.
نگاهش را دوباره به خیابان دوخته است. در جوابم لبخند میزند و فشار خفیفی به دستم میدهد.
_ هر چی ارمغان خانم بگن.
در حالی که متمایل شدهام به طرفش، کج تکیه میدهم به صندلی.
دلتنگِ خود واقعیام هستم. دلتنگِ دخترِ شاد و خندانی که شیطنتهایش مختص خودش بود…دلتنگِ دختری که گمش کرده بودم در گذشتههای دور!
_ حالا که هر چی من بگم قبوله پس با موتور بریم.
بلافاصله نگاهم میکند. لبخندش به چشمانش هم سرایت کرده.
انگار که قرنها از مهربانی و توجهاش محروم ماندهام که هر چقدر هم میگذرد تشنهتر میشوم!
انسان موجود عجیبیست…وقتی چیزی را تمام و کمال دارد قدردانِ داشتنش نیست و امان از روزی که همان را از دست بدهد!
یک بار از دست دادنِ عشق این مرد، مهربانی و توجهاش بد تلنگری بوده است به یقینِ همیشگیام نسبت به این موضوع که در هر شرایطی او را برای خود دارم…
بدترین تنبیه برای من همین بود…اینکه خودش را از من بگیرد…اینکه یک شبه از بهشت به قعر جهنم بیندازد مرا.
ماشین که داخل حیاط خانه توقف میکند به من که غرقِ افکارم هستم چشمک میزند.
_ بپر پایین.
قبل از رها کردن دستم و پیاده شدن، غافلگیرانه نزدیکم میشود، محکم لپم را میبوسد و جانم را…جانِ دوباره میبخشد.
حتی نیم نگاهی به طرف موبایلم که خاموش جلوی ماشین افتاده است نمیاندازم و با لبخندِ پررنگی که عشق روی صورتم نقاشی کرده از ماشین خارج میشوم.
سرم را بالا میگیرم. آسمان ابریست…هوا همانگونه است که همیشه هوسِ قدم زدن با او، شانه به شانهاش وقتی آسمان خیال باریدن داشت به سرم میزد…
خدایا…درستش کن…تو بخواهی میشود…ما هرگز بدون بچه نمیتوانیم خوشبختی را حفظ کنیم…هر چقدر هم بگوید الویتش هستم حتی اگر تا آخر عمر توانایی مادر شدن نداشته باشم…هر چقدر هم نقش بازی کنم اولویتم است حتی اگر هرگز نتوانم مادر بچهاش باشم…هیچ چیز قشنگ نمیشود…هیچ چیز خدا!
دستش بیهوا دور شانهام حلقه میشود و صدایش زیر گوشم غافلگیرم میکند.
_ تو آسمونها پرسه میزنی بانو!
سر پایین میآورم و چشمانمان در اندک فاصلهای از یکدیگر قرار میگیرد.
نوک بینیاش را به نوک بینیام میچسباند.
_ نبینم غصه رو تو چشمات.
بیاختیار سیروان را به خاطر میآورم که اگر در جایگاه من بود حتماً پاسخ میداد دو سال که دیدی چه غلطی کردی؟
صدای خندهام بلند میشود و یزدان متعجب صورتش را عقب میبرد.
نمیتوانم خندهام را کنترل کنم و بیاختیار میگویم.
_ لعنت بهت سیروان.
ابروی یزدان بالا میپرد.
_ سیروان چرا؟!
گیج شده است و من کوتاه میان خندهای ناخواسته توضیح میدهم.
_ یهویی سیروان اومد تو ذهنم که اگه بود چی جوابتو میداد.
ابروهایش فاصله کم میکنند و مشکوک میپرسد.
_ چی جواب میداد؟
در حالی که همچنان در حلقهی دستش هستم میخزم در آغوشش.
_ میگفت دو سال که غصه رو تو چشام دیدی چه غلطی کردی؟
فوراً مرا حبسِ حلقهی محکم دستانش میکند و جیغم را بلند میکند.
_ آی آی له شدم.
با حرص زیر گوشم میغرد.
_ یعنی وسط عشق بازی من با زنمم باید پای اون دلقک وسط باشه حتی وقتی خودش نیست؟
جیغ و خندهام یکی شده است. دست و پا زدنهایم بیاثر هستند و حرصم خلاصه میشود در دندانهایی که یک طرف گردنش را هدف میگیرد.
فریادش بلند میشود.
_ آخ! ازت گوشت کبابی درست میکنم ارمغان.
حلقهی دستانش شل شده است و من سریع عقب میپرم.
با اخم نگاهم میکند و دست روی گردنش میگذارد.
_ فکر نمیکنی جاش میمونه؟ با گردن کبود بیام سر صحنهی فیلمبرداری؟
تخس جواب میدهم.
_ خوب کردم. میخواستی تو بغلت منو له نکنی.
خیز بر میدارد به طرفم که جیغ میکشم و میدوم.
_ کجا فرار میکنی زبون دراز؟
_ حتماً دیونهام بمونم تا از من گوشت کبابی درست کنی!
تا به خود بیایم اسیر دستانش میشوم. صدای جیغ و خندهام در فضای حیاط تاب میخورد و یزدان روی دستانش بلندم میکند.
نفس نفس زنان دست دور گردنش میاندازم و قیافهی مظلومی به خود میگیرم.
_ یزدان جونم…منو نقول…
تیز نگاهم میکند.
تند تند برایش پلک میزنم.
_ نقول ارمغانتو…
لبهایش بیکباره هیجان را بیش از پیش به قلبی که ضربانش بیامان میکوبد تزریق میکند.
حلقهی دستانم دور گردنش محکمتر میشود و صد پروانه در وجودم پر میزنند…
بوسهاش مثلِ فضای وسیعِ یک دست سفید شده از برف است…همانقدر زیبا…همانقدر چشم نواز و رویایی.
حواسش به نفسهایم، به قلبم و هیجانی که نباید برای من بیش از حد باشد است…لب از لبم جدا میکند و خیره به چشمانم زمزمه وار میگوید.
_ عاشقتم. من بدون تو هیچی نیستم. بدون تو نفس ندارم.
صورتم را تا فرو رفتگی گردنش جلو میبرم و صدای خفهای از گلویم بیرون میپرد.
_ دوستت دارم.
نمیخواهم سهیل را به یاد بیاورم…نمیخواهم حرفی بر زبان بیاورم…
باید خفه بمانم…این لحظههایم را نمیخواهم اسیر تاریکی کنم…نمیخواهم.
برای گفتن وقت دارم…اکنون باید فراموشی بگیرم و در لحظه زندگی کنم. اجازه ندارم حداقل امروز این لبخند را از روی لبهایمان خط بزنم.
بیشتر مرا به خود میفشارد و زیر گوشم نجوای عشق سر میدهد.
_ وقتی میخندی جون میگیرم. بخند برام…دیگه غصه نخور…یه بار دیگه دل به دلم بده، خب؟
سیبک گلویش را میبوسم.
_ به عشقمون قسم دیگه دل تو رو نمیشکنم یزدان.
_ نگاه کن منو.
مکثی ندارم و خیرهاش میشوم.
چشم در چشمم سر خم میکند، پیشانی به پیشانیام میچسباند و صدایش به بیتابی قلبم دامن میزند.
_ مرسی که منو بخشیدی ارمغانم. تو از اون اول هم خوش قلب و مهربون بودی…مثل من کینهای نبودی…
ساکت میمانم. هیچ حرفی برای گفتن ندارم. مگر میتوانستم نبخشم؟
نمیداند خودش مرهمِ زخم است…نمیداند خودش درمانِ درد بیدرمان است…نمیداند خودش نوشدارو است…نمیداند!
آرام و بااحتیاط مرا پایین میآورد. مقابلش که میایستم هر دو لبخند داریم.
_ بزن بریم تهران گردی.
دستم را میگیرد و بدون اینکه منتظر حرفی از جانب من مانده باشد قدم تند میکند به طرف موتور.
***
دستم را پیش میبرم و تکهای از همبرگرش را بیهوا میقاپم.
چشم غرهاش فوراً نصیبم میشود که مظلوم نگاهش میکنم.
_ این عادتت رو ترک کن که از داخل ساندویچ من دزدی میکنی! مگه خودت نداری؟
لب ور میچینم.
_ مال من داره تموم میشه. دیگه نمیخری برام.
با حرص غرولند میکند.
_ معلومه نمیخرم! همین هم که داریم میخوریم معلوم نیست چه بلایی قراره بر سر معدهامون بیاد!
تکهی همبرگر را داخل دهانم میگذارم و با ولع میجوم.
_ اوممم…خیلی گوشت خر خوشمزه است.
ابرویش بالا میپرد.
_ گوشت خر؟!
_ اوهوم! اونجاها که گوشت مرغوب ندارن از گوشت خر استفاده میکنن!
چهرهاش در هم میرود. جوری به ساندویچش نگاه میکند که انگار چندشش میشود حتی یک گاز دیگر به آن بزند.
صدای خندهام بلند میشود.
_ تازه آقاهه خیلی سبیلو بود حتماً چند تار از اون سبیل چنگیزیش هم افتاده تو ساندویچ.
تیز نگاهم میکند.
_ اَه! مثل اینکه دارم کوفت میکنم این چیزها چیه میگی!
خندهام به هیچ وجه قطع نمیشود.
_ بخور عشقم، مرد نباید اینقدر بچه ننه باشه!
اخم میکند.
_ من بچه ننهام؟
فرصت جواب دادن به من نمیدهد و بیکباره خم میشود یک گاز پر و پیمان به ساندویچم میزند!
با چشمانی از حدقه در آمده به ساندویچی که دیگر چیزی از آن باقی نمانده است نگاه میکنم و وقتی سر بالا میآورم او با لپهایی باد شده از محتوای ساندویچ عزیزم خیره نگاهم میکند…نگاهش خندان است و من بیاختیار مینالم.
_ داشتم کم کم میخوردم زود تموم نشه!
ته ماندهی ساندویچم را لبه سکو میگذارم و به طرفش حمله میکنم.
_ میری دوباره برام میخری…
روی بازوهای گندهاش مشت میکوبم که او هم ساندویچش را روی سکو میگذارد.
سعی میکند ثابت نگهام دارد ولی چندان موفق نیست.
_ خوشمزه بود…بعد از مدتها یه ساندویچ خوشمزه داشتم میخوردم.
با دهان نیمه پر غر میزند.
_ الان گیر میکنه تو گلوم خفه میشم. بی یزدان میشی!
سریع آرام میگیرم و لب میگزم.
_ خدا نکنه. باشه نوش جونت.
غافلگیرانه بغلم میکند. سر به شانهاش میچسابم و لبخند میزنم.
_ قربونت برم من…اینطوری دلبری میکنی نمیگی قلبم جنبه نداره نبض خودشو گم میکنه؟
سرم را عقب میآورم و عشق در نگاهم پر میکشد به اعماقِ چشمانش…
صورتش را جلو میآورد و سس مانده گوشهی لبم را زبان میزند.
_ بچهام حسابی خودشو سسی کرده.
گردن کج میکنم.
_ یزدان؟
_ جانم؟
_ چقدر بهم اعتماد داری؟
از سوال ناگهانیام، از تغییر موضع ناگهانیام جا میخورد.
تردید میخزد در نی نی چشمانش!
_ چرا میپرسی؟
دلخور به چشمانش نگاه میکنم. چشمانی که مردد شدهاند!
_ اونقدری اعتماد داری که اگه هر چی بگم باورم کنی؟
کمی عقب میرود. هیچ فاصلهای میان ابروهایش نمانده است.
_ واضح حرف بزن منم بفهمم چی میگی!
_ واضحتر از این؟ دارم میگم چقدر بهم اعتماد داری؟
عصبی جواب میدهد.
_ اونقدری اعتماد دارم که حرف کسی دربارهات برام مهم نباشه.
اشارهاش به بازار شایعههاییست که پشت سرم حسابی آتشین هستند.
به دنبال یک نفس عمیق دل به دریا میزنم برای گفتن…نمیخواهم زمان را از دست بدهم…باید این کوه را از روی شانههای خود بردارم.
_ میخوام دربارهی موضوعی باهات صحبت کنم.
سریع کف دست چپش را مقابل صورتم نگه میدارد!
_ الان نه.
شوکه لب میزنم.
_ چی نه؟!
پوفی میکند و دستش را پایین میاندازد. حیران صدایش میزنم.
_ یزدان!
کلافه پنجه در موهایش فرو میکند و نگاهش خیره به تاریکی مقابل میماند.
نگاه از چشمانِ حیران من دزدیده است!