عمیق نفس میکشد که صدای داد سیروان از داخل
آشپزخانه تکانمان میدهد.
_ اینجا که هیچی نیست! خاک تو سرتون با این
وضعیت زندگی شخمی که دارید!
بیاختیار یک قدم عقب پریدهام.
یزدان با غضب دست روی صورتش میکشد و
زیرلب غر میزند.
_ حتی اگه یه مخفیگاه زیر زمین این خونه بسازم
مرتیکه برای پیدا کردنمون با دینامیت ساختمون
رو منفجر میکنه تا برسه بهمون!
خندهام گرفته است و سیروان از همه جا بیخبر با
خونسردی وارد سالن میشود.
_ الان با یه تماس بساط بزم رو آماده میکنم.
یزدان عصبی رو بر میگرداند و در حالی که به
طرف اتاق خواب میرود با حرصی آشکار
غرولند میکند.
_ میرم دوش بگیرم.
_ آب شنگولی تو خونه دارید یا اون هم با یه
تماس ترتیبش رو بدم؟
یزدان تیز به سیروان نگاه میکند.
_ سوگند که اصلا نمیخوره، امغان هم که فعلا
نمیخوره. منم که یک درصد با یه گاو هم پیاله
نمیشم!
بیتوجه به بحث راه افتاده قدم بر میدارم تا قبل از
یزدان وارد اتاق خواب شوم.
_ خیلی خب پس این حرفی که زدی یادت بمونه
وقتی جلوت دارم شیشه رو سر میکشم.
_ لازم نکرده تو جمعی که هیچکس قرار نیست
بخوره تو بشینی مست کنی!
_ من چرا هر بار پلنهای خودمو کنسل میکنم
میام اینجا؟
داخل اتاق میروم و در عین حال صدایم را بالا
میبرم.
_ چون از موتوری جنس میگیری!
مستقیم وارد کلازت میشوم و صدای داد سیروان
را پشت سر جا میگذارم.
_ موتوری به این اخوی جنس میداد که اومد تو
رو گرفت یه عروس پاچه پاره داشته باشیم.
خنده روی لبهایم آمده است و خیلی زودتر از
چیزی که گمان میکردم حال بد فراموشمان شده
بود.
مشغول تعویض لباسهایم میشوم و زیرلب
بیاختیار سیاهسفید را میخوانم.
قبل از پوشیدن تیشرتم دست میکشم روی پوست
شکمم.
لبخندم کش میآید. بیتاب بغل گرفتنشان هستم.
بیتاب چیدن اتاقشان… بیتاب تمام لحظههایی که
صدای بلندشان در این خانه غوغا به پا کند.
دستانی که از پشت سر میآیند و دور شانههایم قفل
میشوند مرا تا جایی که فاصلهای نماند عقب
میکشند.
بلافاصله لبهایم ساکت میشوند. چشم میبندم و
بیحرکت میمانم.
سرش جلو میآید و صورتش را کنار صورتم نگه
میدارد.
تیشرت از میان دستانم ُسر میخورد و میافتد کنار
پایم.
آهسته در حلقه دستانش برم میگرداند و قبل از
اینکه فرصت چشم در چشم شدن پیدا کنیم لبهایم
را به کام میگیرد.
درست مثل یک نخ سیگار که ولع کشیدن لحظهای
آن باعث میشود عمیق و سنگین کام بگیری.
تمام جانم… تمام قلبم غرق است در یک خواستن
بیانتها.
دستش به قصد نوازش میرود سمت شکمم…
بعد از یک روز وحشتناک… یک روز پر تنش
هر دویمان نیاز داریم به این سکوت عاشقانه…
سکوتی که ملودیاش صدای تند نفسهایمان است
و نبض کوبندهی قلبهایمان وقتی میل داریم تا ابد
لبهایمان بند هم بماند… آنقدر که حتی در چنین
لحظهای جان دهیم.
***
_ دلم برای خلوت کردنهامون تنگ شده بود.
برای در گوشی حرف زدنهامون.
لبخندش سراسر مهر و دوستیست در جواب
کلماتم.
خودش را پیش میکشد و دست دور شانهام
میاندازد.
_ چه عجب دلت به یاد آورد شما یه دوست عزیز
داری که حسابی فراموشش کردی!
سر روی شانهاش میگذارم و به در اتاق که کامل
بسته شده است خیره میمانم.
_ من برای تک تک شما کم گذاشتم… میدونم…
برای تو… خانوادهام… یزدان!
_ یزدان این روزها خیلی خوش اخلاق به نظر
میرسه. شبیه همون موقعها شده!
_ خیلی سخت گذشت بهم… جون دادم تا دوباره
همون یزدان رو ببینم… سوگند؟
_ جانم؟
_ میخواست طلاقم بده! دو سال دست بهم نزد تو
نمیدونی من چی کشیدم…
صحبت بیمقدمهام باعث میشود تکان بخورد،
قصد دارد فاصله بگیرد که بازویش را نگه
میدارم و وضعیت خود را حفظ میکنم.
_ بمون.
شوکه شده است. صدایش به سختی از گلویش در
میآید.
_ چی داری میگی؟
مگر میشود حاملگی این چنین هورمونهایم را به
هم ریخته باشد؟
احساساتم به راحتی مثل یک پَر که در هوا مسیر
درستی را دنبال نمیکند سمت و سویی واحد
ندارد!
_ ارمغان؟
_ هوم؟
بغض کردهام و کم مانده است اشکم در بیاید!
_ حرف نمیزنی؟
_ چی بگم!
سریع و بدون مکث میگوید.
_ نمیتونم چیزی که شنیدم رو باور کنم!
نفسم “آه” میشود و از روی قلب رنج دیدهام مثل
بخاری سرد بالا میآید… قطرات شبنم همچون
یخی ترک برداشته درون چشمانم تکه میشود…
کافیست یک بار پلک بزنم.
_ من آمادگی مادر شدن رو نداشتم…
_ ارمغان!
_ تکون نخور…
نمیخواهم نگاهم کند… نمیخواهم ببیند چشمانم
خیس شده است…
_ هیچکس رو نداشتم که از دردم بهش بگم.
_ پس من چی؟ چرا چیزی نگفتی بهم؟ دوست
نبودیم؟!
_ خجالت میکشیدم… چی میگفتم بهت؟ که من
رفتم دور از چشم همهی شما بچه سقط کردم؟
دیگر نمیتوانم جلویش را بگیرم که عقب نپرد.
با قامتی خمیده سر به زیر میمانم و قطره اشکی
درشت روی گونهام میچکد.
مطمئن هستم اگر فشار دستانش دو طرف شانههایم
نباشد، اگر نگهام ندارد، تعادلم به راحتی بر هم
میخورد…
_ تو بچه سقط کردی؟! کی؟
قفسهی سینهام فشرده میشود. چند قطره اشک
بعدی بلافاصله فرو میچکند.
_ یه چیزی بگو! چرا تا حالا به من حرفی نزدی؟
بالاخره سر بالا میآورم. گریان به چهرهی
برآشفتهاش نگاه میکنم.
اشکهایم خیال بند آمدن ندارند.
_ خیلی وقتها پر از حرفی ولی نمیتونی با
هیچکس حرف بزنی حتی با محرمترین آدم امن
زندگیت… از تو محرمتر که همیشه تو زندگی آدم
امن درد و دلهام بودی دوستی نداشتم اما نشد بگم.
انتظار دارم بپرسد “چرا” انتظار دارم ناراحت
باشد و گمان کند او را غریبهتر از آن دیدهام که در
جریان خیلی از اتفاقات قرار بگیرد ولی ساکت،
خیره و بدون کوچکترین تکانی فقط نگاهم
میکند.
نمیخواهم به هق هق بیفتم… نباید صدای گریهام
از اتاق بیرون برود.
_ ترسیدم تو هم ازم متنفر بشی… دو سال فرار
کردم از حقیقت ولی یزدان هیچ وقت اجازه نداد
فراموش کنم چه غلطی کردم… نذاشت آب خوش
از گلوم پایین بره… هر بار ترسیدم به همهی شما
بگه چیکار کردم…
سوگند آرام لب میزند.
_ الان چرا گفتی؟!
_ نتونستم بیشتر از این دردی که یه گوشه از قلبم
مونده رو پنهون نگه دارم از محرمترین آدم امن
زندگیم… تو دو سالی که گذشت وقت نشد زیاد
همدیگه رو ببینیم و بشینیم پای صحبت هم، شاید
اگه اون همه فاصله نمیگرفتم از عزیزترینهام،
همون موقع اعتراف میکردم و تمام مدت تنهایی
این درد رو به دوش نمیکشیدم… من حتی…
توانایی این رو نداشتم که دربارهاش با خودم حرف
بزنم!
در یک حرکت غافلگیرانه مرا جلو میکشد،
فاصلهای باقی نمیماند.
سرم که روی شانهاش قرار میگیرد قلبم آرام
میگیرد!
_ آدم امن زندگی به اونی میگن که حرفهایی
رو در گوشش بگی که حتی شجاعتش رو نداری
تو خلوت به خودت بگی… من آدم امن زندگیت
نبودم وگرنه هر بار برام نقش بازی نمیکردی که
مشکلی نداری و حالت خوبه… اونی که فاصله
گرفت تو بودی، همه چیز رو فدای شغلت کردی و
پشت کردی به همهی ما!
چقدر عمق دلخوریهای تکتکشان زیاد است!
چه بگویم وقتی حق میگوید!
همه چیز و همه کس را فدای شهرت کردم! دیوار
کشیدم میان خودم و کسانی که یک روز
نزدیکترین فرد زندگیام بودند… رسیدم به آنجا
که حتی پدر و مادر و برادرم را هفتهها نبینم و
برایم مهم نباشد!
_ خیلی خب گریه نکن میفتی روی دستم! خدا
دوستت داره که هیجان اومدن فسقلهای خاله
نمیذاره تو رو ادب کنم به خاطر این همه پنهان
کاری و بیشعوری!
همانطور گریان صورت اخمویش را میبوسم.
_ خواهر منی.
پشت چشم نازک میکند.
_ بمیر! اینقدرا هم راحت خر نمیشم.
عقب میآیم و از حلقه دستانش خارج میشوم.
دستی روی صورتم میکشم و به لبخندم اجازه
میدهم جان بگیرد.
_ اگه الان سیروان اینجا بود بهت میگفت خانم
معلم این چه طرز حرف…
جملهام تمام نشده است که در اتاق بیهوا باز
میشود و صدای بلند سیروان هر دویمان را شوکه
میکند!
_ جوجه رو که براتون به سیخ کشیدیم، میز هم که
خودمون چیدیم نظرتون چیه کولتون کنیم تا سر
میز و بعدش لقمه هم بگیریم بذاریم توی دهنتون؟!
سوگند نفسش را با صدا بیرون میفرستد. محکم و
عصبی.
_ بر خرمگس معرکه…
سیروان با صدای بلند میگوید.
_ صلوات.
سوگند بیخیال کامل کردن جملهاش دستم را
میگیرد و کمک میکند بلند شوم.
_ بیا بریم که حوصلهاشو ندارم.
_ با منی؟
_ نه با عمهات بودم.
_ آشنا شدید مگه با هم؟
سوگند دست مرا که حالا کنارش ایستادهام را رها
میکند و گیج میپرسد.
_ با کی؟
_ عمهام.
جلو میروم و روی بازویش میکوبم شاید نیش
بازش را ببندد.
_ بسه!
با چشمان درشت شدهای نگاهم میکند.
_ برو جلوی دوستت رو بگیر که اینقدر با یه پسر
عزب کل نندازه، چیکار به من داری؟
صدای داد سوگند بلند میشود.
_ تو عزبی؟
سیروان سریع نگاه میچرخاند و میخندد.
_ نیستم؟!
_ از خندهات همه چیز معلومه!
بیحوصله از اتاق خارج میشوم و تنهایشان
میگذارم.
آنقدر تند قدم بر میدارم که خیلی زود صدایشان
پشت سرم جا میماند و دیگر نمیشنوم.
وارد آشپزخانه که میشوم یزدان را تا کمر خم
شده داخل یخچال میبینم.
بیاختیار لبخند میزنم و نزدیک میروم.
_ دنبال چی میگردی؟
سریع عقب میآید و در لحظه اخمش کم رنگ
میشود.
_ داشتم چک میکردم دیگه چی پیدا میشه برای
روی میز گذاشتن.
با یک گام بلند فاصلهای باقی نمیگذارم و فورا
دست دور گردنش حلقه میکنم.
سرش را پایین میآورم تا کمر خم کند و من بتونم
رخ به رخش باشم.
لبخند میزند.
_ چه عجب! از وقتی دوستت رو دیدی منو کامل
از یاد بردی! انگار نه انگار قبلش میگفتی نیاز به
توجه داری! دست سوگند رو گرفتی و با خودت
بردی توی اتاق!
میخندم و با بوسهای محکم روی گونهاش
غافلگیرش میکنم.
_ چه بچهی حسودی دارم من.
با لبخندی فرو خورده طلبکار نگاهم میکند.
_ جانم؟ پدرم در اومده سر بزرگ کردنت که حالا
خیلی راحت بگی من بچهی تو هستم؟
انگار نه انگار که لحظاتی قبل چقدر غم روی قلبم
سنگینی کرده است و اشک ریختهام، با صدای بلند
میخندم و دوباره میبوسمش اما این بار گوشهی
لبش را.
_ آقا یزدان، بدجنس نباش اینقدر!
قبل از اینکه بتواند جواب دهد صدای فریاد
سیروان مثل چکش روی سرمان کوبیده میشود.
_ بیشهرتها! پر حاشیههای هشتگ شده! نمیشه
رومون رو بر گردونیم که فورا میچسبن به هم!
میخواهم کنار بروم که یزدان دست دور شانهام
حلقه میکند و نگهام میدارد.
_ تا چشمت دراد.
_ اول اینکه اون در یخچال رو ببند تا نسوخته بعد
هم باید بگم، عشق برادری همیشه از طرف تو به
طرف من موج سواری میکنه! فقط کافیه بشینم
روش… موج برادری منظورمه چون میدونم
بعضیها حتی اگه به بقیه آموزش هم بدن خودشون
آیکیو پایینی میتونن داشته باشن و شاید براشون
سوال پیش بیاد من کافیه روی چی بشینم!
نمیتوانم نخندم. یزدان هم به خنده افتاده است و
حین بستن در یخچال مرا بیشتر به خود میچسباند.
_ چرا دست از سر من بر نمیداری؟
_ ببخشید! دست من مگه روی سر شماست!
_ دیونهام کردی! اگه میدونستم تو هم امروز
هستی اصلا نمیاومدم!
_ خب میتونی الان برگردی بری! حالا که داری
میبینی هستم!
_ به من کار نداشته باش.
_ اسمی بردم ازت؟! خودت یهو پریدی تو بحث!
_ منظورت من بودم! کی اینجا به بقیه آموزش
میده به جز من که معلم هستم؟
هر دو سینه به سینهی هم ایستادهاند و باز شروع
کردهاند به بحثهایی که انتهایی ندارد.
_ نخوردی از اون کمپوتهایی که دستت رسیده؟
شاید یکم اوکی شی! حس میکنم داری میترکی!
سوگند با حرص و غضب نگاهم میکند.
_ گذاشتی کف دست این میمون که منو سوژه
کنه؟!
_ این میمون خودش اینجا جلوت ایستاده بهتر
نیست کمی فقط کمی عفت کلام داشته باشی؟!
سیروان یک ثانیه هم ساکت نمیشود!
نگاه از تیزی نگاه سوگند میدزدم و یزدان را
همراه خود به طرف میز میکشم.
کافیست بگویم آن کمپوتها هدیهی تقدیمی خود
سیروان بودهاند تا سقف آشپزخانه بر سر همهیمان
خراب شود!
سکوت انتخاب بهتری است.
_ برو کنار حوصلهاتو ندارم.
_ بیا رد شو! مجبوری اینقدر چاق باشی که نتونی
راحت از این همه فضا رد شی؟
_ من چاقم؟
یزدان صندلی را برایم عقب میکشد و مهربان
نزدیک گوشم میگوید.
_ بشین عزیزم.
لبخند بر لب تشکر میکنم و بالاخره از آغوشش
بیرون میآیم. مینشینم روی صندلی و بیتوجه به
بحث بالا گرفتهی بغل گوشمان نگاهمان میخ هم
است.
صندلیاش را نزدیک به صندلیام میگذارد و به
محض نشستن میگوید.
_ همون مدلی که خوشت میاد کباب کردم.
_ چقدر شما دوتا میتونید با گاو رقابت داشته
باشید! به جای اینکه بیایید گیس منو از تو چنگال
سوگند بیرون بکشید خونسرد رفتید پشت میز
نشستید کوفت کنید؟!
یزدان بدون اینکه حتی نگاهش ثانیهای بچرخد،
دستش را در هوا تکان میدهد.
_ شما دوتا خوب از پس هم بر میایید. ما دیگه این
رو بعد از سالها کامل فهمیدیم. درضمن، گاو
باشیم قابل تحملتر میتونه باشه تا مثل تو الاغی
باشیم که حتی با لگد هم به خودش نمیاد!
غش غش میخندم که سوگند بدخلق میآید مقابلم
آن سر میز مینشیند. رو به نگاه بُرندهاش مظلوم
میگویم.
_ خودش شنید.
سیروان شاد و خندان کنار سوگند مینشیند.
_ دروغ میگه، خودش گفت. اینا بازیگرن خام
نشو هر چی میگن باور نکن.
چشم غرهام سیروان را مستقیم هدف میگیرد که با
بیخیالی مشغول پر کردن بشقاب مقابلش میشود.
_ مرتیکه همه رو جزغاله کرده به خاطر سلیقهی
غذایی فضایی زن دیونهاش! به ما چه پرنسس
جزغاله شده دوست دارن! حداقل دو سیخش رو
جزغاله میکردی مگه این دو پاره استخون چقدر
میخوره؟
یزدان بشقابم را از جلویم بر میدارد و به خودش
زحمت جواب دادن نمیدهد. گمانم قصد دارد
اجازه دهد سیروان آنقدر اراجیف بگوید تا از نفس
بیفتدد!
حقیقتا سیروان هم کم نمیآورد و موقع غذا خوردن
حسابی سنگ تمام میگذارد!
نه از نفس میافتد و نه دهانش حتی چند لحظه
بسته میماند!
اما فارغ از تمام اینها روزمان به زیبایی سپری
میشود…
در کنار سیروان و سوگند تلخیهای سر صحنهی
فیلمبرداری را فراموش میکنیم و بعد از اینکه میز
غذا جمع میشود تصمیم میگیریم پانتومیم بازی
کنیم.
سوگند همان اول تاکید میکند نمیخواهد همتیمی
سیروان باشد.
در مقابل اعتراض سیروان برای جلوگیری از
پیش آمدن بحث تازه فورا میگویم خانمها یک تیم
و آقایان هم یک تیم دیگر که باز هم سیروان
ناراضی میگوید.
_ چرا زنونه، مردونهاش میکنید؟ مگه مسجد
اومدیم!
_ من نمیخوام تو تیم تو باشم.
_ خیلی هم دلت بخواد!
_ خیلی هم دلم نمیخواد!
_ بهتر! اون دفعه به خاطر آیکیوی پایین تو
نتونستیم امتیاز بگیریم.
غر میزنم.
_ بسه! دیوونهامون کردید! خیلی دیگه شور شده
بحثهای بین شما دو تا!
هر دو برایم پشت چشم نازک میکنند!
یزدان میآید کنارم روی مبل لم میدهد، دست دور
شانهام میاندازد و خونسرد میگوید.
_ من و عشقم تیم هستیم تا ابد. سعی کنید با هم
کنار بیایید، اجرا هم از گروه خودتون شروع
میشه چون خیلی مغزمون رو خوردید بد نیست
جریمه بشید!
سیروان با حالت مسخرهای به بینیاش چین
میدهد.
_ اَه… حال آدم به هم میخوره! مرد اینقدر نچسب
و خاک بر سر؟ خون عادل مگه تو رگ تو نیست؟
نمیبینی چطور خانواده به هیچ جاش نبوده هیچ
وقت؟
یزدان مرا کامل میکشد در آغوش و سعی در
مخفی کردن خندهاش دارد ولی چندان موفق نیست.
_ خونش اون همه خروشان تو رگ پسر دومش
جریان داره کافیه به نظرم.
خندان در حلقهی دستش میچرخم و گردنش را
محکم میبوسم.
_ قربونت برم َمرد من.
سیروان بلافاصله ادای عق زدن در میآورد.
_ دارم بالا میارم. تو رو خدا بیایید بازی رو
شروع کنیم سرگرم شیم یادم بره چقدر شما دوتا
چندشتر از قبل شدید.
قهقه میزنم و خیره به چهرهی کج و کوله شدهاش
میگویم.
_ بذار عاشق بشی، روی تمام هیکلت بالا میارم.
لب میگزد.
_ چشمت روشن داداش! اینکه هر روز داره
بیادبتر میشه! شنیدی چی گفت؟
یزدان روی موهایم بوسه میزند و با جوابش
باعث میشود حرص سیروان بیشتر شود.
_ خودم بهش یاد دادم چطور حق تو رو بعد از
این بذاره کف دستت.
_ بالاخره تو کوچه ما هم عروسی میشه. من و
دو تا همتیمی قشنگم، دهنتون رو سرویس میکنیم.
ملودی از این زیباتر که صدای خندهام همزمان
میشود با صدای خندههای َمردی که عشقش در
تمام جانم جریان دارد؟
نگاهمان گره میخورد به هم و یقینا او هم دارد به
معجزهای فکر میکند که تا چند ماه دیگر نور
درخشانی وسط زندگیمان خواهد بود…
_ خانم معلم متاسفانه با هم تیم شدیم.
سوگند هنوز جواب نداده است که فورا برای
جلوگیری از بحثی جدید سر میچرخانم به سمتشان
و مداخله میکنم.
_ بیا سیروان بگیم چی اجرا کنی.
چهره در هم میکشد و بیمیل جلو میآید.
_ چرا ما باید گروه اول باشیم برای اجرا؟!
یزدان بلافاصله پاسخ میدهد.
_ اینقدر حرف نزن! فک تو اصلا درد نمیگیره؟
سیروان مقابلمان میایستد و با حاضرجوابی
مختص خودش میگوید.
_ فک تو مگه درد میگیره؟
غر میزنم.
_ سیروان! شک ندارم بعد از زایمان شیر من به
خاطر حضور تو خشک میشه!
کنارم طرف دیگر مبل مینشیند و خندان میگوید.
_ مگه قراره بهشون شیر هم بدی؟ گاو که نیستی
هر روز چند لیتر شیر داشته باشی واسه شکم اون
دوتا توله!
اخم میکنم و هنوز دهان باز نکردهام برای
اعتراضی پر حرص که یزدان خودش را پیش
میکشد و با سریع رد کردن دستش از مقابل
صورتم، محکم پشت سر سیروان میکوبد.
_ مراقب حرف زدنت باش وگرنه بلند میشم سیاه
و کبودت میکنم!
سیروان در حال ماساژ محل ضربهای که نوش
جان کرده است کلمات را پر ناز و کشیده کنار هم
ردیف میکند!
_ جووون! همیشه آرزو داشتم تو با این همه
زیبایی و جذابیت منو سیاه و کبودم کنی، نمیدونی
چقدر همیشه به ارمغان حسودیم میشد.
یزدان مثل فنر از جا میپرد و من سریع بازویش
را میگیرم.
_ ولم کن بذار یه مشت تو دهنش بزنم دلم خنک
شه.
سیروان که خیالش راحت است من سد راه یزدان
هستم با خیال راحت بر سر جایش میماند و خندان
تماشایمان میکند!
_ بشین عزیزم. ولش کن، عقل نداره! خودت که
باید بهتر بدونی.
_ در راه نجات جان دروغ میتونه جایز باشه.
وگرنه من از شماها عاقلتر هستم.
به سختی توانستهام یزدان را که حسابی عصبی
شده است دوباره کنارم بنشانم ولی وقتی میبیند
سیروان ساکت نمیشود دوباره قصد دارد بلند
شود.
_ بشین لطفا! بذار اونقدر مزخرف بگه تا جونش
بالا بیاد.
_ سلیطه من اینجا نشستم دارم میشنوم چی قدقد
میکنی! بذار شبیه پنگوئن بشی خوب از ریخت
بیفتی خودم میرم دخترخاله جونمو واسه داداشم
میگیرم. خیلی هم همیشه با من رابطه خوبی داره،
کلی احترام میذاره بهم.
شوخی کرده است! مثل همیشه، عادت دارد این
چنین سر به سرم بگذارد ولی من زیادی حساس
شدهام که بیحرکت میمانم!
در واقع خشکم میزند. یزدان با حرص چشم
میبندد و پشت گردنش را ماساژ میدهد.
دست خودم نیست که افکارم به سمتی که نباید
کشیده میشود!
نمیتوانم با خود فکر نکنم اگر من حین زایمان
زنده نمانم امکان دارد یزدان و نوشین با یکدیگر
ازدواج کنند؟
_ غلط کردم. من هنوز آرزو دارم.
دلخور و ناراحت به طرفش بر میگردم.
در لحظه خنده از روی لبش پاک میشود.
_ شوخی کردم جون ارمغان! تو که بیجنبه
نبودی!
لبهایم را محکم روی هم میفشارم مبادا بلرزند…
مبادا بغضم بشکند…
_ یاد بگیر شوخی کردن تا یه جایی میتونه
قشنگ باشه از حد خودش که فراتر بره دلخوری
پیش میاد.
سیروان بدون اینکه کوچکترین واکنشی در جواب
سوگند و کلمات ملامت کنندهاش نشان دهد جلو
میآید، دو طرف شانههایم را میگیرد و خیره به
چشمانم میگوید.
_ ناراحت شدی؟ آره؟
فقط نگاهش میکنم. کم مانده است اشکم در بیاید.
مرا در یک حرکت سمت خود میکشد و مهربان
زیر گوشم زمزمه میکند.
_ کیوتی هورمونات بد به هم ریختهآ!
روی بازوی گندهاش میکوبم.
_ خیلی بیشعوری!
صدایم لرزیده است.
_ هر چی تو بگی. خرم، گاوم، اصلا خود باغ
وحشم.
میخواهم خودم را کنار بکشم که اجازه نمیدهد.
_ آشتی کن دیگه!
_ قهر نبودم!
یزدان غافلگیرانه مرا عقب میکشد و غرولند
میکند.
_ گمشو اون طرف مرتیکه. اگه میخوای بیا
چندتا ماچش هم بکن تا زودتر آشتی کنه!
سیروان قهقه میزند.
_ نترکه اون رگ قلمبه شدهی غیرتت!
_ زهرمار! یه کتک وحشیانه از طرف من در
انتظارته. حواست به خودت باشه، دلت به این
خوش نباشه هر بار ارمغان جلومو میگیره.
_ خدا ارمغان رو نگه داره برامون. آمین.
ارمغان؟ هیچ وقت نمیر، خواهش میکنم.
آنقدر بامزه بخش آخر جملهاش را گفته است که
نمیتوانم نخندم.
_ پرنسس بالاخره خندید. چه خوشش اومده از خدا
طلب عمر نوح براش کردم!
_ میخواید بازی نکنیم؟ خشک شدم از تنهایی این
گوشه نشستن.
سیروان در مقابل اعتراض سوگند برایش پشت
چشم نازک میکند.
_ شما به تدریس اخلاقیات ادامه بده.
_ چقدر هم که برای تو تاثیر مفیدی داره!
دست یزدان را پس میزنم و به طرف سیروان
میرم.
_ بیا بگم چی اجرا کنی. چرا نمیذاری دو دقیقه
فضا متشنج نباشه!
طلبکار نگاهم میکند.
_ شما خودتون لرزه خیز هستین! هر بار روم و
بر میگردونم با خاک یکسان شدید! متشنج شمایید
که دهن ما رو سرویس کردید بیشهرتهای
پرحاشیهی هشتگ شده!
پوفی میکشم و بیتوجه به یاوهگوییهایش آرام در
گوشش میگویم چه اجرا کند که چشم درشت
میکند.
_ چطوری اجراش کنم؟ اون دوست نخود مغز تو
چطوری میخواد بگه؟
سوگند عصبی میگوید.
_ نخود مغز خودتی! واقعا چرا منو گذاشتید تو تیم
این موجود بیادب؟! من بازی نمیکنم.
خودم را کنار میکشم و با اخم تشر میزنم.
_ مسخره بازی در نیارید! تایمتون شروع شد.
سیروان از جا میپرد.
_ یعنی چی تایممون شروع شد!
شانه بالا میاندازم.
_ یعنی اینکه شروع شده.
میدود جلوی سوگند میایستد و چند لحظه مکث
میکند برای مرور اینکه چگونه اجرا کند.
یزدان از پشت سر مرا در آغوش خود میکشد و
روی موهایم بوسه میزند.
_ ناراحت که نیستی؟
دلم نمیخواهد حرف نوشین به میان بیاید.
_ نه عزیزم.
_ چی گفتی اجرا کنه؟
با لبخند در گوشش میگویم و زل میزنیم به
نمایش سیروان.
باسنش را داده است عقب و با سینهای جلو داده
شده درست مثل مرغ راه میرود! همزمان
چشمانش را هم خمار میکند.
با صدای بلند میخندم و در آغوش یزدان رها
میشوم.
_ حیوونه؟!
سیروان تند سر بالا میاندازد. دستی زیر موهای
بلند خیالی خود میزند و بدون اینکه حالت
مسخرهاش را بر هم بزند ابروهایش را بالا
میکشد.
قهقهی یزدان در فضا شلیک میشود و اشک از
شدت خنده گوشهی چشمان مرا خیس میکند.
_ آدم؟
سیروان مردد با حالت صورتش نصفه و نیمه تایید
میکند یعنی میتواند باشد.
_ دوباره انجام بده ببینم.
سیروان همان اداها را مجدد تکرار میکند و
سوگند بیفکر میگوید.
_ شترمرغ؟
_ میگم میتونه آدم باشه میگی شترمرغ؟
فورا کمر راست میکنم.
_ چرا حرف میزنی؟
عصبی میگوید.
_ آخه میگه شترمرغ! چطوری چیزی نگم.
_ خب چه میدونم! داری شبیه شترمرغ راه
میری!
_ اگه باز حرف بزنی نوبتتون به نفع ما سوخت
میشه.
با اخم رو بر میگرداند و نه جواب مرا میدهد و
نه سوگند را.
دوباره مشغول اجرا میشود و این بار
مردمکهایش را از یک سمت میفرستد سمت
دیگر و باز هم همانطور راه میرود. نگاهش هم
از پشت سر با آن ابروهای بالا رفته و چشمان
خمار شده مانده است روی سوگند.
_ داری یکی رو دید میزنی؟
سیروان تندتند سر بالا میاندازد و پاسخ منفی
میدهد.
_ چشمات و چرا این شکلی میکنی! خب این چیه!