رمان تاریکی شهرت پارت ۵۵

3.6
(9)

 

چیزی درون قلبم میجوشد… میل دارم ساعتها

بدون اینکه نگران وضعیتم باشم اشک بریزم برای

این بدنامی…

نمیتوانم حتی یک لحظه به حال بد خانوادهام

بیندیشم… پدرم بعد از این چطور میخواهد سرش

را بالا بگیرد!

دستهایم به رعشه افتادهاند و اشک قطره قطره

روی صورتم راه گرفته است.

چرا هر زمان که میخواهم دل خوش کنم به

خلاصی از تاریکیها باز هم در چشم بر هم زدنی

نور گم میشود و من میمانم و دنیایی تیره و تار!

حالم خوش نیست و دیگر هیچ امیدی به بهبود

شرایط ندارم. همه چیزم را باختهام… بزرگترین

 

سرمایهی یک انسان شرافت و آبرویش است و

هیچ چیز از این دو در زندگیام باقی نمانده!

یقین دارم این همه خودداری یزدان در مقابلم تنها

دلیلش بچهها هستند… بیانصافیست خودم را

فاکتور بگیرم ولی میتوانم قسم بخورم اگر باردار

نبودم این چنین مراعات حالم را نمیکرد…

لیوان را میچسبانم به لبهای لرز کردهام و چنین

ادعایی شاید خنده دار باشد اما هیچ شیرینی قادر

نیست از تلخی جانم کم کند!

لیوان نیمه خورده را روی کانتر رها میکنم و بلند

میشوم.

بیرمق، با سری سنگین و قدمهایی آهسته به

طرف اتاق خواب میروم.

 

صورتم از اشک خیس است و قبل از وارد شدن

دستم را با فشار رویش میکشم، هر چند چشمانم

خیلی آسان شهادت به گریستن میدهند و جای

انکاری باقی نمیگذارند.

 

وسط اتاق هستم که چمدان به دست و همراه یک

مانتو و شال از قسمت کلازت خارج میشود.

میایستد و از همان فاصله نگاهم میکند.

 

چشمانش سرخ و خونین است. یعنی او هم به گریه

افتاده؟

کسی که سکوت را میشکند و قدمی پیش میآید

خودش است.

_ بگیر بپوش.

حجم زیادی از نفسهای آسان رها نشده ماندهاند

روی قفسه سینهام.

مانتو و شال را از دستش بیرون میکشم و حین

پوشیدن مینالم.

_ کجا میریم؟!

 

جوابم را نمیدهد و از کنارم عبور میکند!

_ بیا زود.

دل به دل سکوتی که طالبش است میدهم و دیگر

هیچ نمیگویم.

پشت سرش از اتاق بیرون میروم و میبینم که

قبل از ترک خانه نیم نگاهی به طرف کانتر و

لیوان آب قند میاندازد.

توجههایش همیشه از دید قلبم جنسی نرم و لطیف

دارد…

حتی اگر به خاطر بچهها در چنین شرایطی کنارم

مانده و حواسش معطوفم است اعتراضی ندارم…

همین که وسط جهنم به حال خود رهایم نکرده

 

برایم کافیست، حالا دلیلش هر چه میخواهد

باشد…

 

ماشین را که روشن میکند همچنان خاموش و

ساکت است.

شیشهام را پایین میدهم و خیره میمانم به درهای

خانه که در حال باز شدن هستند. با تکان ماشین

 

ذهنم درگیر مقصد نامعلوم پیش رویمان میشود و

ابدا خواهان این فرار نیستم…

اما…

چقدر همه جا مقابلمان، سیاه و تاریک است…

چقدر ترسناک است!

یک ماشین بیهوا راهمان را قبل از کامل خارج

شدن از خانه سد میکند!

یزدان روی ترمز میکوبد و هر چند سرعت

ماشین بالا نبوده است اما شتابان دست تخت سینهی

من میگذارد مبادا به جلو پرت شوم.

ترس را شدیدتر از هر زمان درون جانم احساس

میکند وقتی زنی که عمری رضایت به حضور

من در زندگی پسرش نداشته است از پشت فرمان

بیرون میپرد.

 

سیروان هم عصبی پشت سر مادرشان پیاده

میشود و شخص سوم که فورا پایین میرود یزدان

است.

دستش را خشمگین از روی سینهام پس کشیده و با

فکی سفت شده ماشین را ترک کرده است.

نفس کشیدن را فراموش میکنم و تمام وجودم

گوش میشود برای شنیدن.

 

 

_ به موقع رسیدم پس!

قبل از اینکه یزدان فرصت کرده باشد حرفی بزند

مادرش با فریاد کلمات را زیر گوش او کوبیده

است و بیامان ادامه میدهد.

_ تو روی من و پدرت ایستادی به خاطر کسی که

پشت سرت بچه سقط میکنه؟

یزدان پشت به من ایستاده است اما میبینم که

دستانش چگونه محکم مشت میشوند.

_ دروغه!

 

_ ساکت شو دیگه گندش رو در آوردی اونقدر که

ازش جانب داری کردی! اون مکالمهی تلفنی چی؟

اون صدای ضبط شده چی؟

سیروان از حالت ساکت و سکون خود خارج

میشود و دوان دوان به سمت من میآید.

_ بس کن مامان.

_ جواب پدرت رو کی قراره بده؟ تا کی میخوای

ما رو خفه کنی به خاطر اون زن؟!

سیروان در ماشین را باز میکند و بازویم را

میگیرد.

_ بیا پایین بریم داخل.

 

مضطرب نگاهش میکنم که بیشتر به بازویم فشار

میآورد.

_ بیا ارمغان.

رمق در پاهایم نمانده وقتی پیاده میشوم و

گوشهایم به گز گز افتادهاند از صدای فریادهای

مادرشان…

_ زندگی تو نیست دیگه! به آبروی خانوادگی هم

ربط پیدا کرده متوجهای؟

_ الان اصلا حالم خوش نیست مامان! خواهش

میکنم تمومش کن.

سیروان بدون بستن در ماشین راهم میدهد که قلبم

آتش میگیرد از جملههای تازهای که میشنوم…

 

_ وقتی هوس عاشقی میزنه به سرت و میری

دست میذاری روی دختری که هیچ ریشه و

اصالتی نداره نتیجهاش هم همین میشه! پسر احمق

من تا کی میخوای خودت رو فریب بدی؟ حتما

باید عکسهاش داخل تخت با اون یارو بیرون بیاد

تا بفهمی بهت خیانت کرده؟

 

 

 

پاهایم میخ زمین میشود و گره دست سیروان دور

بازویم تنگتر.

فریاد یزدان ته دلم را خالی میکند.

_ بسه مامان!

_ همیشه به منو پدرت ثابت کردی اون ارزشش

از ما بیشتره برات، خیلی سال قبل نشون دادی

انتخابت بین پدر و مادرت و اون دقیقا چیه ولی

خوب گوش کن چی میگم یزدان، تا وقتی اسمش

تو شناسنامهاته دیگه پدر و مادری نداری. حق

مادری خودم رو حلال نمیکنم اگر طلاقش ندی.

بیاختیار چنگ میزنم به دست سیروان، نگران به

صورتم نگاه میکند و شاید او هم در شوک

شنیدههایش است که نمیتواند سخن بگوید.

 

_ طلاقش میدی برگرده خونهی باباش، بچهها رو

هم ازش میگیری تا راحتتر بتونه هر غلطی

دلش خواست انجام بده و با این و اون باشه.

هیچ صدایی از یزدان نمیشنوم! شهامت و

جسارت چرخیدن به عقب را ندارم.

_ مثل ازدواجت این بار کوتاه نمیاییم. حتی

لحظهای بعد از این تو رو کنار اون زن قبول

نمیکنیم.

چند لحظه بعد، درست وقتی همه جا در سکوتی

سهمگین غرق شده است صدای کوبیدن در ماشین،

روشن شدن و حرکت پرشتابش زیر زانوانم را

خالی میکند.

سیروان فورا دست زیر بغلم میاندازد و نگهام

میدارد.

 

_ بیا برگرد داخل ماشین بشین… بیا.

حرکتم میدهد و وقتی روی صندلی قرار میگیرم

تازه میتوانم ببینم…

کمی آن طرفتر، مردی با کمری خمیده کنار در

باز ماندهی خانه زانو میزند و سرش را میان

دستانش نگه میدارد…

کاش سیروان به داد او برسد…

 

 

خودم باید بروم… خودم باید دست شوم برای بلند

شدنش… ما برای سر پا شدن فقط به یکدیگر

محتاج هستیم.

مادامی که خودمان مرهم زخمهای هم هستیم

سیروان نه برای او و نه برای من هیچ کاری

نمیتواند انجام دهد.

برای ایستادن به تقلا میافتم و سیروان بدون

لحظهای تعلل بازویم را میگیرد.

_ بشین سر جات! حالت بد میشه.

کلافگیاش به خوبی از لحنش مشخص است.

 

به صورتش که نگاه میکنم ابروهایش گره

خوردهاند به هم، تنگ و محکم.

چقدر برنامه در ذهن داشتم برای غافلگیر کردن او

و آن وقتی که زل زدهام در چشمانش و میگویم

جنس همتیمیهایش حسابی جور شده، برای

لحظههایی که مشکوک نگاهم میکند و من خندان

میگویم خودش را از همین حالا باید آماده کند

برای سر و کله زدن با دختر و پسری که با شنیدن

صدای ضربان قلبشان اشک من و یزدان را در

آورده بودند، من برنامهها داشتم…

اما حیف… خرابش کرده بودند تمام آمال و آرزوها

و رویاهایم را…

در چشم بر هم زدنی مرا عزادار خندههایی کرده

بودند که به ناحق و بیرحمانه تکتکشان را کشته

بودند.

 

بیقرار سیروان را از سر راهم کنار میزنم، بدون

اینکه یک کلمه بر زبان آورده باشم چرا که

کافیست لبهایم بجنبد تا بغض وسط گلویم هزار

تکه شود و سیل اشک روی صورتم تصویر

مخوفی از خود به جای بگذارد.

قدمهایم سست هستند و لرزان… اگر هزاران بار

در مسیر رسیدن به او زمین بخورم باز هم بلند

میشوم… در واقع تا وقتی که نفس کم نیاورم و

قلبم بتپد.

سیروان دیگر مداخله نمیکند و اجازه میدهد هر

طور در توان دارم با زانوانی خم شده پیش بروم.

 

 

یک قدمی یزدان که میرسم سریع بازویش را

میگیرم…

بازویش را میگیرم مبادا زانوانم بیشتر خم شوند و

زمین بخورم… بازویش را میگیرم تا قامت راست

کند.

این یک اتکای دو جانبه است…

سرش از حصار دستانش آزاد میشود و نگاهش…

نگاه سرخ و یخ زدهاش بالا میآید.

 

هیچ حسی در نگاهش وجود ندارد و به ولله که قلبم

به گریه میافتد!

من یک اصل را با تمام وجود باور دارم، اینکه

قلبها وقتی عاشق میشوند هویت پیدا میکنند…

دیگر فقط یک تکه گوشت تپنده نیستند! نبض حیات

جدیدی متولد میشود که قادر است بخندد، گریه

کند و با کوچکترین بیمهری از نفس بیفتد و

بمیرد!

ای وای از قلبهای عاشق هر دویمان که بالاخره

میان این خون گریه کردنها عاقبت برای همیشه

کنج سینهیمان دچار مرگ احساس میشدند و یقین

دارم کاری از دست هیچ کسی هم ساخته نیست!

 

بدون تکیه بر من با اتکا به انرژی خود از روی

زمین بلند میشود. بازویش هنوز قفل گرهی

انگشتانم است و رخ به رخم میایستد.

سرخی چشمانش نگرانم کرده، نمیخواهم میگرن

زمینش بزند… نمیخواهم درد کشیدنش را ببینم.

بازویش را بی هوا عقب میکشد ولی با گرهی

ناگهانی که برای انگشتانمان میسازد به دستم

اجازهی پایین افتادن نمیدهد.

 

نه او میلی به سخن گفتن دارد و نه من نفسی برای

دردهایم را لب زدن…

مرا سمت خود میکشد تا تکیه داده به شانهاش

راحت قدم بردارم… با خیال راحت و نگران خم

شدن زانوانم نباشم… او همیشه در زندگیام همان

کوه امنیست که هرگز ریزش نخواهد کرد…

هرگز!

از کنار سیروان عبور میکنیم و هیچکس قصد

شکستن سکوت را ندارد!

سرم را بیشتر چفت سر شانهاش میکنم و خدا

شاهد غمم است که در توانم نیست بیشتر در برابر

سد ضعیف مقابل چشمانم مقاومت داشته باشم…

 

اما در مقابله با رعد و برق وجودم چرا… به

راحتی روی قلبم و به قیمت مچاله شدنش از درد

نگه میدارم صدای مهیب گریستنم را…

حرفهای مادرش تبدیل به یک مرض لاعلاج

برای جانم شده است.

مرضی که شفا ندارد حتی با معجزه!

غرق سکوت سهمگین میانمان هستیم و هنوز

نفسهایم از شدت گریهی بیصدایم تند نشدهاند که

کمک میکند روی تخت بنشینم.

در یک لحظه، حین نشستن من و اندک فاصلهام تا

او وقتی هنوز دستش روی شانهام قرار دارد چشم

در چشم میشویم.

 

اشکهایم را که میبیند یخ نگاهش به ناگاه هزار

تکه میشود!

سریع کنارم مینشیند و لبهایش دیگر هیچ تمایلی

برای سکوت ندارد…

_ چرا داری گریه میکنی؟

 

چه سوال خندهدار و البته احمقانهای!

_ من هیچ وقت بهت خیانت نکردم! به جز همون

سقط پنهانی که تو خیانت تعبیرش کردی من به

عشقمون خیانت نکردم… با هیچ مردی نبودم!

فکش سفت میشود و چند لحظهی کوتاه چشم

میبندد.

اما وقتی دوباره چشم باز میکند به نظر میرسد

تمام آن مویرگهای سرخ هر لحظه امکان دارد

صدها تکه شوند!

_ میدونم.

محکم و مطمئن آن کلمه را بر زبان آورده است.

 

خودم را سمتش میکشم و کف دست راستم را یک

طرف صورتش میگذارم.

صدایم تحت تاثیر بغض و گریه از همیشه خفهتر

است.

_ میترسم… دیگه نمیتونم پام و بیرون بذارم…

دیگه آبرویی برام نذاشتن… میترسم دل شنیدن

حرفهای مردم و ندارم… روی دیدن خانوادهمو

ندارم… همه چیزم و ازم گرفتن…

اجازه نمیدهد بیشتر از آن ادامه دهم و فورا بغلم

میکند.

_ هیش… من هستم… نترس من کنارتم ارمغانم…

 

در حلقهی دستانش لرز کردهام و گریه نفسم را

بریده است.

_ اگه طلاقم بدی… اگه… ولم کنی… اگه…

_ آروم باش عزیزم! من همیشه هستم. هیچکس

نمیتونه باعث جداییمون بشه.

پیشانیام را به شانهاش فشار میدهم و با صدای

بلند گریه میکنم.

_ نابودمون کردن… زندگیم سوخت… نمیشه

دیگه… تو این کشور… بین این مردم… زندگی…

کنم…

_ از همهشون شکایت میکنم تو آروم باش.

 

دارد کمرم را ماساژ میدهد و بیوقفه از من

میخواهد “آرام باشم.”

 

نمیتوانم یک دل سیر گریه کنم… باید خوددار

باشم، بیشتر از خودم در این لحظهها، عزیزانم

مهم هستند…

سرم سنگین شده و هر چند سد کشیدهام جلوی

اشکهایم ولی چشمانم درست مانند قلبم میسوزد.

 

یزدان به نوازش کمرم پایان میدهد و صورتم را

میان دستانش نگه میدارد.

چشمانمان فاصلهی کمی دارند و بدون شک در

رقابت سرخی رنگشان چیزی از او کم ندارم.

_ خوبی؟ میتونی راحت نفس بکشی؟ قلبت درد

نمیکنه؟

فقط پلک میزنم… به دروغ برای التیام حتی شده

مقدار اندکی از دلنگرانیهایی که خوب میدانم

چگونه بیهوا به جانش شبیخون زدهاند.

حقیقت اما چیزی نیست جز اینکه، حالم بدتر از

همیشه است… نفسی برایم نمانده و قلبم در خود

مچاله شده!

 

_ خیالم راحت باشه؟

جوابش باز هم یک بار پلک زدن میباشد.

صورتش جلو میآید و پیشانی به پیشانیام

میچسباند.

_ ما از پسش بر میاییم.

چشم بسته است و صدایش هیچ فراز و فرودی

ندارد.

صدایش انگار یخ زده است!

_ برای مدتی از همه دور میشیم… میریم جایی

که فقط من باشم و تو و بچهها…

 

من هم چشم میبندم و صدایم به زمزمهای نالان

شبیه میشود.

_ نمیخوام جایی باشم که منو نمیخوان…

نمیخوام دیگه چشمم به هیچ تیتر خبری بخوره…

 

 

هر دو دستش را از روی صورتم بر میدارد، اول

شال از سرم پایین میکشد و سپس مانتو از تنم

بیرون میآورد.

حتی لحظهای چشم باز نکردهام، فقط بیحرکت

ماندهام در حلقهی دستانش…

حلقهای که به محض تاب خوردن دور کمرم، تنگ

و محکم در آغوشم میکشد تا آرام، روی تخت

دراز شویم…

با همان چشمان بسته وصل آغوشش میمانم و

عمیق، پرشتاب و غرق در عطش نفس میکشم…

دستش مینشیند روی قلبم و میتوانم قسم بخورم

لمس انگشتانش درد را دارد ذره ذره از جانم

میگیرد!

 

لبهایش را به گوش راستم نزدیک میکند، نفسش

یک نوازش دلانگیز برای پوستیست که ُگر

گرفته است… برای تنی است که زخمیست…

برای قلبی است که هزار تکه شده!

_ چند ساعت بخواب. به هیچی فکر نکن.

چرا نمیشود یک صدای خسته، بم و خش افتاده را

بوسید؟ صوت به صوتش را…

دستش همچنان دارد قلبم را نوازش میکند… چه

حالت سکر آوری!

_ من اینجا کنارت هستم. از هیچی نترس.

شاید حالا با تمام وجود بتوانم درک کنم وقتی یک

نفر میگوید دردت به جانم یعنی چه…

 

دردهایم را… تمام دردها را به جان خریده است تا

آنجا که زیر فشار این همه درد قامت خم کند…

میخواهد در این مسیر تنها باشد… میخواهد این

درد نقطهی مشترک میان ما نباشد…

دردم… دردمان؛ به جانش نشسته است و

اعتراضی ندارد!

 

 

آهسته چشم باز میکنم… ندیدنش حتی وقتی در

آغوشش هستم، دلتنگی را مثل زهر در سلولهایم

به جریان میاندازد…

صورتم که به طرفش میچرخد نگاهم درگیر

نگاهش میشود…

من به کمر دراز کشیدهام و او به پهلو…

دست چپم را بالا میآورم، سر انگشتانم روی

تهریشهایش رد میاندازد…

_ هنوز هم با این مدل ته ریش جذابی… هنوز هم

این مدل مورد علاقهی منه…

 

سخت نیست برایم فهمیدن اینکه حتی قدرت نقش

بازی کردن ندارد تا نگاه پریشانم را به لبخندی هر

چند بیروح مهمان کند.

ما دیگر استعدادی در ایفای نقش نداریم!

چهار انگشتم روی استخوان فکش کشیده میشود و

بغض میکنم…

بغض دارد تبدیل به یک همراه همیشگی ترسناک

در زندگیام میشود!

_ تو پدر خیلی خوبی میشی…

دستم را تا روی دستش که همچنان در حال نوازش

نبض آرام گرفتهی قلبم است پایین میآورم…

 

نمیخواهم گریه کنم… نمیخواهم گریه کنم…

نمیخواهم گریه کنم…

در حالی که با اشکهای انباشته شده در کاسه

چشمانم سر جنگ دارم دستش را تا روی شکمم

حرکت میدهم و صدایم به رعشه میافتد! بغض

لعنتی!

_ نازشون نمیکنی؟ فکر کنم اونا هم ترسیدن…

بگو بهشون که کنارمون هستی…

نمیتوانم گریه نکنم! اَه! لعنتی!

 

صورتش جلو میآید… خیلی جلو، تا جایی که

دیگر نتوانم هیچ اجزایی از آن را ببینم!

لبهایش را به شقیقهام میچسباند و صدایش انگار

خیال گریستن دارد…

_ تو رو خیلی بیشتر از این دوتا فندق دوست دارم

ارمغان…

دستش را به حالت نوازش روی شکمم میکشم و

گریان لب میزنم.

 

_ حتی برای خوشحال کردن من اینجوری نگو،

ناراحت میشن… بذار بدونن تو بیشتر از… هر

کسی دوستشون داری…

لبهایش از روی شقیقهام پایین کشیده میشود.

کنار گوشم با همان صدای گرفته که انگار به

سختی از گلویش بالا میآید زمزمهوار میگوید.

_ اینکه همیشه فکر کردی بین تو و بچه، الویتم

بچهس و تو رو کمتر دوست دارم و اگر مجبور به

انتخاب باشم ترجیح من تو نیستی… مقصرش

خودم هستم…

لب بر هم میفشارم و چشم میبندم.

_ من تو رو خیلی دوست دارم ارمغانم. حتی در

توانم نیست زندگیم رو برای لحظهای بدون تو

تصور کنم!

 

دستش زیر دستم و روی شکمم بیحرکت مانده

است اما دست دیگرش روی موهایم نشسته!

نوازشش را فقط به جسم و قلب و روح من هدیه

میکند…

_ حتی تو اوج نفرت هم عاشقت بودم! ازت دلخور

بودم، دلشکسته بودم و گاهی حس میکردم بیزارم

ازت ولی توی همون وقتها هم عاشقت بودم!

عجیب بود ولی وقتی که حس میکردم دلم

نمیخواد دیگه ببینمت به همون اندازه هم دلتنگ

تو میشدم!

گوشهی لبهای به هم فشرده شدهام را میبوسد.

_ هیچکس نمیتونه ما رو از هم جدا کنه…

حرفهای مامانم رو فراموش کن، توی حال

 

خودش نبود… اونا هم تحت فشار قرار گرفتن…

خودش خیلی خوب میدونه تو مثل نفس میمونی

برام پس دست نمیذاره روی گلوی پسرش تا

خفهش کنه… میگذره، بهت قول میدم.

پلک میزنم… صورتم از اشک خیس است و او

خودش را روی آرنج بالا کشده تا اشراف بیشتری

روی من داشته باشد.

 

نفس به نفس هم هستیم و دستش بدون اینکه شکمم

را کوچکترین نوازشی کرده باشد بالا میآید…

دست میکشد روی اشکهایم.

_ زندگی کنارت خیلی چالش داشت زبوندراز…

بیاختیار لبخند میزنم! وسط یک حال بد، بغض و

اشک لبخند میزنم!

“زبوندراز” لقبی بود که از همان شروع رابطه

برایم انتخاب کرد و ناراحتکننده است خاطرم

نمانده آخرین بار کی این چنین خطاب شدهام…

بیشتر سر خم میکند و لب روی لبم میگذارد…

قصد دارد لبخندم را در جان خود حل کند.

 

دستانم بلافاصله دور گردنش حلقه میشود و

دوباره چشم میبندم.

نفسهای لعنتیام که تند میشود… ضربان قلبم که

بالا میرود او ناچار است لب از لبم جدا کند.

هر دو غرق نیاز یکدیگر را نگاه میکنیم.

دستانم دور گردنش اهرمی میشود برای دوباره

پایین کشیدن سرش.

این بار من میبوسم و او از خدا خواسته همراه

میشود.

نمیتوانم انکار کنم که توجهاش به من، اعترافش

به اینکه مرا بیشتر از دوقلوها دوست دارد و در

 

اولویت بودنم برای او چقدر ناگهانی تلخیها را از

وجودم گرفته است!

شنیده بودم زن حامله چقدر حساس میشود و چقدر

به توجه نیاز دارد و باید با او خیلی وقتها مثل

یک کودک مدارا کرد و یزدان خیلی خوب از پس

تغییرات هورمونی من بر میآید! بلد است چگونه

به افسردگی اجازهی جولان در جانم ندهد…

لبهایش پایین کشیده میشود… گردنم را هدف

میگیرد و من عمیق نفس میکشم.

دست راستم را فرو میکنم درون موهایش و آرام

چنگشان میزنم.

 

حواسش به همه چیز هست… به وضعیت من… به

نفسهایم… به قلبم… به هیجانی که نباید بیش از

حد معمول شود…

میان موج خواستن و نیاز، وقتی محتاج هم هستیم

میداند چگونه باید روح هر دویمان را با آرامش

پیوند بزند…

قبل از اینکه خودش را کنارم روی تخت رها کند

شانهام را میبوسد و همچنان با کلمات اغوایم

میکند…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.6 / 5. شمارش آرا 9

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان قفس

خلاصه رمان:     پرند زندگی خوبی داره ، کنار پدرش خیلی شاد زندگی میکنه ، تا اینکه پدر عزیزش فوت میکنه ، بعد…
رمان کامل

دانلود رمان غمزه

  خلاصه: امیرکاوه کاویان ۳۳ساله. مدیرعامل یه کارخونه ی قطعات ماشین فوق العاده بی اعصاب و کله خر! پدرش یکی از بزرگ ترین کارخانه…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x