رمان تاریکی شهرت پارت۵۲

3.9
(17)

 

هنوز همه بیرون نرفتهاند که برخلاف همیشه

بیتوجه به اطراف در یک حرکت فاصله را پر

میکند.

 

بغلم میکند و به محض اینکه سر روی شانهام

میگذارد با همان خفگی که به جان صدایش افتاده

است مینالد.

_ بلند شو بریم خونه… بلند شو این لباسهای

لعنتی رو در بیار… بلند شو ارمغان.

 

دستانی که بلاتکلیف افتادهاند اطراف بدنم را تا

روی کمرش بالا میآورم.

_ بذار دکتر بیاد یه فشار ازت بگیره بعد میریم.

_ نیاز نیست. فقط از این خراب شده بریم بیرون.

فورا خودش را عقب میکشد و نیم خیز میشود که

با نگرانی بازویش را میگیرم.

_ حداقل چند دقیقه روی اون تخت دراز بکش.

عصبی نگاهم میکند و کلمات را زیر دندان

میجود.

_ متوجهای که اینجا داره حالم رو بدتر میکنه؟

 

تعللی برای ایستادن ندارم و قصد دارم تکیهاش را

به خودم بدهم که پسم میزند.

_ خوبم. برو لباس عوض کن زود برگرد، تو

ماشین منتظرم.

_ همراهت میام سوار ماشین که شدی بر میگردم

لباس…

کلافه و آشفته حال میپرد وسط حرفم.

_ برو ارمغان. برو قربونت برم با من بحث نکن

حالم خوب نیست.

لب میگزم که رو بر میگرداند.

 

اولین قدم را سست و بیحال جلو میرود که گوشه

چشمم دوباره خیس میشود.

قامت خمیدهاش تبر شده و به ریشهی جانم زده

است.

دومین قدم را نصفه رها میکند و میچرخد به

عقب، شتابان پیش میآید و دستانش را دو طرف

شانههایم میگذارد.

قطره اشک بعدی که میچکد روی صورتم هم

زمان است با یک موج خروشان وسط چشمان

سرخ یزدان.

کافیست پلک بزند تا سیل به راه بیفتد روی

صورتش.

 

 

_ تو میدونی وقتی تو اون وضعیت دیدمت چه

بلایی بر سر قلبم اومد؟

منتظر نمیماند جواب دهم.

_ تو میدونی وقتی اون پارچهی سفید رو از روی

صورتت برداشتم چه بلایی بر سر قلبم اومد؟

پیشانی به پیشانیام میچسباند و اشکهایش

بیصدا مثل اشکهای من فرو میچکند…

 

_ هنر ما بازیگرها خلاصه میشه تو باور

نقشمون… اول باید نقش رو باور کنیم و یک دور

زندگیش کنیم بعد بازیش کنیم… من تمام مدت

جلوی دوربین خودم بودم… بازی نبود! با تمام

ترسهام جلوی دوربین بودم ارمغان.

دستش مینشیند روی شکمم و مردانه هق میزند.

_ حقم نبود با این وضعیتی که داری مجبورم کنی

رضایت بدم این نقش رو تا آخر بازی کنی…

قلبم از غم سایه انداخته روی کلماتش به درد آمده

است.

بغضم انگار هنوز نشکسته است که ذرهای از

تورم دردناک گلویم کاسته نشده!

 

_ فراموش کرده بودم جلوی دوربینم… فراموش

کرده بودم واقعی نیست… آخ! قلب منو آتیش

زدی… حق نداشتی اون لحظهها رو بهم تحمیل

کنی… سلامتی تو مهمتر بود یا نصفه رها نکردن

پروژه؟

گریان میگویم.

_ ببخشید…

نفس داغش به خیسی صورتم میخورد و صدایش

هیچ جانی ندارد.

_ اشتباهمون این بود که بدون خوندن فیلمنامه

قرارداد بستیم!

 

حق با اوست…

نقشهایی را بازی کردیم که انگار از روی زندگی

خودمان الهام گرفته شده بود!

 

 

پیشانیام را میبوسد و بدون اینکه نگاهم کند عقب

میرود.

دست روی صورتش میکشد و زیرلب میگوید.

 

_ تو ماشین منتظرتم… زود بیا.

حتی منتظر نمیماند جوابی بدهم. سریع پشت

میکند به من و با چند گام بلند بیرون میرود.

نگاهم میخ جای خالیاش هیچ تکانی ندارد.

وقتی گفته بودم باید اجازه دهد آخرین نقشم را تمام

و کمال بازی کنم… وقتی گفته بودم قبل از ماههای

آخر بارداری و به دنیا آمدن بچهها باید تا آخرین

سکانس را حتی در وضعیتی که دکتر هر تنشی را

ممنوع کرده است، بازی کنم و او باید همراهم

باشد تا بتوانم آخرین فیلم را درخشانتر از فیلمهای

قبلی در کارنامهی کاری خود ثبت کنم، روزها

زمان برد تا بتوانم رضایتش را بدست آورم.

 

سخت رضایت داد اما مثل همیشه همچون یک

رفیق دل به دلم داد و در مخفی کاری از دکتر و

خانوادهها با من همکاری کرد…

امروز باید روز آخر بازی ما میبود ولی با توجه

به حال یزدان قطعا ضبط آخرین سکانسها میماند

برای روزی دیگر…

بیشتر تعلل نمیکنم و خودم را به قسمت تعویض

لباس میرسانم.

کارم که تمام میشود بدون هیچ توضیحی صحنهی

فیلمبرداری را ترک میکنم.

البته که هیچکس هم توضیحی از ما نمیخواهد

چرا که به خوبی میتوانند متوجهی حس و حال بد

هر دوی ما باشند.

 

 

کنار یزدان داخل ماشین که مینشینم بدون بر زبان

آوردن حتی یک کلمه پایش را روی پدال گاز

میگذارد.

به نیم رخ جدی و رنگ پریدهاش نگاه میکنم.

قلب او امروز بیشتر از من به درد آمده… بدون

شک عذابی که با ایفای نقشش متحمل شده

آزاردهندهترین بوده است…

 

دستم را تا روی شانهاش جلو میبرم.

نگاهش به خیابان است اما دستش بالا میآید و

دستم را میگیرد…

_ خوبی؟

صدایم همچنان تحت تاثیر بغض است.

دستم را محکم لا به لای انگشتانش نگه میدارد و

پایین میآورد، میچسباند به لبهایش و عمیق نفس

میکشد.

_ صادقانه بخوام بگم… نه! خوب نیستم.

گرفتگی صدایش همراه با جوابی که داده است

نگرانم میکند.

 

_ میخوای من رانندگی کنم؟

با اخم لحظهای کوتاه نگاهم میکند و در حالی که

دستم روی لبهایش مانده است میگوید.

_ تو اصلا به توصیههای دکتر توجه میکنی یا

همه رو بعد از اینکه از اتاقش بیرون میایم از یاد

میبری؟

_ حواسم رو جمع میکنم. با سرعت کم…

هنوز جملهام تمام نشده که تیز نگاهم میکند. آنقدر

که ناخودآگاه ساکت میشوم.

 

بیاختیار دیالوگی را بر زبان آوردهام که لاله در

فیلم به مهران گفت…

دیالوگی که در ادامهاش لاله پشت فرمان نشست و

منجر به تصادف کردنش شد و… اتفاقات بعدش!

_ اون فیلمنامهی کوفتی شبیه زندگی من و تو

نیست! اینقدر درگیر اون نقش نباش!

پنج کلمهی آخر را فریاد زده است.

 

برآمدگی چند رگ روی شقیقه و گردنش خشم بدی

را مقابل نگاه ترسیدهام به نمایش میگذارد.

با عصبانیت دستم را رها میکند و روی فرمان

مشت میکوبد.

_ خوشت میاد عذابم بدی. عادت کردی از احساسم

سواستفاده کنی و کارت رو پیش ببری! مگه نگفتم

صحبت میکنم هر طوری که بشه اجازه میگیرم

انصراف بدی از ادامهی پروژه؟ گفتم هر چقدر

هزینه لازم باشه برای دوباره ضبط کردن

سکانسها با بازیگر جدید رو خودم پرداخت

میکنم. سریال که نبود! یه فیلم سینمایی بود که…

نمیتوانم ناراحت میان حرفش نروم! نمیتوانم

ساکت بمانم وقتی اینقدر تلخ شده است و بیمنطق!

 

_ منم گفتم این آخرین فیلمی هست که قراره بازی

کنم دلم میخواد تا آخرش نقش لاله مال خودم

باشه. تو داری رویاهامو آتیش میزنی… من

عمری جنگیدم برای جایگاه امروزم… اونقدری

حقم نیست که آخرین نقشم رو خوب بازی کنم؟

_ کدوم رویا؟ همون رویاها و جایگاهی که…

فورا چشمهایم را به روی کبودی چهرهاش میبندم

و با صدای لرزانی مانع از ادامهی آن جمله

میشوم.

_ چیزی نگو.

صدای نفسهایش را میشنوم… عمیق، پشت سر

هم و بیفاصله از هم.

 

قلبم تند میکوبد. خیلی تند. تنم ُگر گرفته است ولی

لرز کردهام.

 

 

 

سر میچرخانم. بدون اینکه چشم باز کنم شیشهام

را پایین میدهم.

_ آره خیلی خوب نقش ُمردن رو بازی کردی!

اونقدر خوب و واقعی بازی کردی… اونقدر

طبیعی روی اون تخت خوابیدی که من هنوز

درگیر اون لحظهها هستم! هنوز نمیتونم باور کنم

 

فیلم بود… واقعی نبود… هنوز نمیتونم باور کنم

نشستی کنارم و حالت خوبه…

کنترلی روی اشکهایم ندارم.

هورمونهایم بد ریختهاند به هم… نمیتوانم

خوددار بمانم.

_ ارمغان…

لبهایم را روی هم میفشارم. نمیخواهم صدای

گریهام بلند شود.

_ نمیخوام قاتل رویاهای قشنگت باشم… تو

نمیتونی… نمیتونی دل از اون سینمای کوفتی

بکنی… نمیتونی پشت کنی به شهرت!

 

جوابش سکوتی گریان است.

آنقدر احمق است که نمیداند من به خاطر او

حاضر هستم دل از هر چه بکنم حتی رویاهایم اگر

فقط باورم کند… اگر فقط اعتماد داشته باشد.

من یک بار او را… مهربانیاش را… آغوشش

را… نگاه شیدا و دستان نوازشگرش را… عشقش

را… همه را از دست داده بودم و امکان نداشت

تکرار جهنم را دلم بخواهد…

او اینها را درک نمیکند! هرگز هم درک نخواهد

کرد!

او تا ابد به من اعتماد ندارد! تا ابد در ذهن مرا

همان زنی میبیند که یک بار خودخواهانه کبریت

روی باورهایش کشیده و بچه سقط کرده است!

 

فرق ما همین است… همیشه همین بوده!

من زود فراموش میکنم و او دیر… اصلا شاید

بهتر است ادعا کنم او هرگز فراموش نمیکند!

من زود میبخشم و او… شاید هرگز نتواند ببخشد!

 

صدای آهنگی که در فضای ماشین پخش میشود

انتخاب خوبی نیست برای چنین لحظههایی!

این آهنگ همانیست که من چند وقت بعد از اینکه

عشقش را از دست دادم و مطمئن شدم بخشیده

شدن از طرف او آنقدرها هم راحت نیست برایش

ارسال کرده بودم…

آهنگی که همان دقایق اول توسط او دیده شد ولی

هیچ پیامی بعدش به دستم نرسید!

آهنگی که به جای اینکه پای آمدنش به خانه شود

باعث شد دو شب بیتوجه به ترسهایم خانه نیاید!

_ آسمان تاریک و شب تاریک و من تاریک

تاریکم از خودم دورم ولی خیلی به رویای تو

نزدیکم

 

تو ولی دور از منو دور از تمام دورترهایی تو

کجایی تو کجایی تو کجایی تو کجایی

کج و با چشمانی گریان اما بسته، تکیه میدهم به

صندلی و خودم را تنها در اتاقی با چراغ روشن

میبینم که تا صبح چشم انتظار ماندنش نشستم!

_ بی چراغ شبگرد کاش چراغت بودم کلبه ای

تاریک نَه نور اتاقت بودم

ای رویایم تو بیا تو بیا تو بیا با من تو کجا تو کجا

تو کجا تا من تو کجا تا من

گذشته و آن روز و شبها تا لحظهی مرگ

همراهم است…

_ حال من بی تو به سان حال یک آواره غمگین

است تو نبودی و ندیدی که دل بیچاره غمگین است

 

تو ولی دور از منو دور از تمام دورترهایی تو

کجایی تو کجایی تو کجایی تو کجایی

صدای آهنگ کم میشود، دیگر واضح نمیشنوم

خواننده چه میخواند هر چند خوب ادامه را

میدانم…

_ اون شب تا صبح پشت در خونه تو ماشین

نشستم و گوشش کردم… هوا که روشن شد

نمیدونم با اون حال و سردرد چطوری خودم رو

رسوندم تا کلبه!

عمیق نفس میکشم. اگر اشکهایم همچنان از میان

پلکهای بستهام بچکد حالم بد میشود. نباید به

گریه کردن ادامه بدهم.

_ شب بعد رو دور از تو داخل کلبه بودم… بدون

تو!

 

دست خودم نیست که چشم باز میکنم، گریان و

دلخور در یک حرکت بر میگردم و بیتوجه به

سرعت بالای ماشین خودم را در آغوشش

میاندازم.

 

مثل همیشه خیلی خوب کنترل ماشین را در دست

دارد.

 

عطرش را نفس میکشم و هق هق گریهام بلند

میشود.

روی سرم را نوازش میکند.

_ گریه نکن عزیزم. معذرت میخوام.

حس میکنم وضعیتم مناسب این نوع از کمر خم

کردن نیست. آرام خودم را کنار میکشم و در

حالی که دست روی صورتم میکشم بیاینکه

نگاهش کنم تکیه میدهم به پشتی صندلیام.

دستش برای گرفتن دستم جلو میآید، قصد دارم

پسش بزنم ولی خیلی زود پشیمان میشوم و اجازه

میدهم در حصار گرم امنیت و مهربانی حبس

گردم.

 

_ خیلی ترسیدم…

سر پایین میاندازم و با بغضی که صدایم را به

رعشه انداخته است میگویم.

_ چون ترسیدی باید منو کلمه به کلمه آزار بدی؟

پشت دستم را میبوسد.

_ من غلط کردم. من شکر خوردم. بیا اصلا بزن

تو سرم.

دستم را میکوبد روی سر خود که سریع واکنش

نشان میدهم.

_ نکن!

 

 

دستم را عقب میکشم و او لبخند میزند هر چند

غمگین.

_ خوبه که یه زن دست بزن دار نصیبم نشده.

باحرص میگویم.

_ آره چون هر روز دهنت پر از خون میشد.

 

نگاهم میکند و خندهاش را آشکار فرو میخورد.

_ منم عاشقتم خانمم.

محکم روی چشمانم دست میکشم تا کامل نم اشک

را بگیرم.

_ عاشقم هستی و اینقدر به هم میریزی منو اگر

عاشقم نبودی قرار بود چه بلایی بر سرم بیاری؟!

کلافه نگاه از چشمانم میگیرد.

_ بعد از این همه سال هنوز یاد نگرفتی وقتی من

عصبانی هستم و حالم خوب نیست نباید بحث

کنی… هنوز یاد نگرفتی من سریع عصبانیتم غیب

 

میشه انگار اصلا عصبانی نبودم اگر فقط مدارا

کنی اون لحظهها…

_ نه اشتباه نکن! تا اشک منو در نیاری، تا گریهام

رو نبینی عصبانیتت تمومی نداره!

نگاهم را دوختهام به رو به رو و سنگینی نگاهش

را به خوبی روی صورتم احساس میکنم.

_ بیانصاف نباش! کی دل دیدن اشکهات رو

داشتم؟

جوابش را نمیدهم که با لحن دلجویی کنندهای

میگوید.

_ زنگ بزنیم سیروان و سوگند بیان دور هم

باشیم؟ حال و هوامون هم عوض میشه.

 

 

خب پیشنهاد خوبیست. خیلی هم خوب!

پایمان به خانه برسد و همچنان با هم تنها باشیم

امکان دارد دوباره دعوایمان شود.

من که به خاطر بارداری و به هم ریختن

هورمونهایم از همیشه حساستر شدهام و او هم

قطعا به محض اینکه وقت پیدا کند برای دوره

کردن سکانسهای امروز، شک ندارم دوباره

 

عصبی میشود پس بهترین انتخاب همین است که

اطرافمان شلوغ باشد.

_ تو به سیروان زنگ بزن بیاد منم رسیدیم خونه

با سوگند تماس میگیرم، الان سر کلاس درس

داره با دانشآموزها سر و کله میزنه.

در حالی که موبایلش را از جلوی ماشین بر

میدارد با تن صدای آرامی میگوید.

_ خوبی؟ قلبت درد نگرفته؟

میخواهم جواب کوبندهای بدهم اما… نمیتوانم.

_ خوبم.

 

قبل از اینکه شمارهی سیروان را بگیرد دست

دراز میکند، شانهام را به نرمی به طرف خود

سوق میدهد و کامل مایل میشود به طرفم.

سه بار پشت سر هم گونهام را میبوسد.

_ یزدان بدون تو با یه ُمرده تفاوتی نداره.

ابدا تمایلی به امتداد دلخوری و ناراحتی میانمان

ندارم.

بوسهاش را بیجواب نمیگذارم و دلیل لبخند هر

دویمان میشوم آن هم بعد از یک جدال اساسی!

 

***

 

_ سرکار خانم نصیریان از اونجایی که

مدتهاست دچار یبوست شدین و کمپوت انجیر

برای شل کنندگی ماهیچهها و رفع سفتی بیش از

حد بسیار موثر است این هدیه ناقابل تقدیم به شما.

انشاالله مصرف کنید و از شدت یبوست و سفتی

شما کاسته و دچار شکم روی شوید.

آدم نباید چنین یبس باشد!

 

سوگند کلمه به کلمهی آن متن را با حرص و

عصبانیت خوانده است و من لب گزیدهام مبادا

صدای خندهام بلند شود.

_ ارمغان من بفهمم کدوم آدم مریضی این کمپوتا

و نامه رو فرستاده محل کارم بیچارهاش میکنم.

عمیق نفس میکشم و تلاش میکنم متوجهی به

خنده افتادنم نشود.

_ باشه تو فعلا آروم باش. دو تا دونه کمپوته دیگه

بیخیال باش، آدم مریض زیاده.

سوگند از کوره بیرون میرود و من حواسم پرت

لبخند موذیانهی سیروان میشود.

 

_ هر کی بوده غلط کرده! عمهاش یبوست داره!

من از انجیر متنفرم! فقط بفهمم کار کیه نابودش

میکنم ارمغان. کمپوتا رو جوری میکنم تو

ماتحتش که قشنگ شل بشه.

موشکافانه به سیروان که چند دقیقه بیشتر از

آمدنش نمیگذرد خیره میمانم و خندیدن فراموشم

میشود.

_ تو فعلا بلند شو بیا اینجا دور هم باشیم بعد

دربارهاش حرف میزنیم. منتظرتم، دیر نکن.

فرصت جواب دادن به سوگند نمیدهم و به محض

قطع کردن تماس قدم تند میکنم.

_ کار تو بوده؟

 

سیروان خونسرد شانه بالا میاندازد.

_ به من چه!

دست به سینه و با حرص مقابلش میایستم که با

شیطنت نگاهم میکند!

_ خودت رو به اون راه نزن! تو اون کمپوتا و

متن روشون رو فرستادی محل کار سوگند؟

آه میکشد!

_ چرا من همیشه چوب قلبمو باید بخورم؟

 

چشمانم گرد میشوند.

_ وای کار تو بود! سوگند خیلی عصبانی بود، اگه

بفهمه تو بودی این دفعه واقعا چشم روی نسبت تو

با من میبنده!

نگاه از چشمانم میدزدد و سرش را میان دستانش

میگیرد!

_ آخ! این دوست تو احساس نداره! قلبم دیگه این

دفعه آتیش گرفته…لطفا یه زنگ بزن آتش نشانی

 

ببین اینا قلبی که داره میسوزه رو نمیتونن

خاموش کنن؟

حرصم گرفته است و غر میزنم.

_ تو آدم بشو نیستی؟! اون لیوان شیرموزی که

یزدان میخواست تو ماتحتت فرو کنه بس نبود؟

هر بار باید یکی رو عصبانی کنی بخواد یه بلایی

سرت بیاره؟! بیچاره دلت برای ماتحتت نمیسوزه؟

قبل از اینکه سیروان بتواند عکسالعملی نشان دهد

صدای جدی یزدان را درست از پشت سرم

میشنوم!

_ سیروان جان این روزها انگار بدجور خارش

ماتحت گرفتی برادر من! باز چه مشکلی واسه اون

ماتحت بیچاره ساختی!

 

سریع به عقب بر میگردم و با حرصی غیرقابل

کنترل میگویم.

_ سوگند از شدت ناراحتی داشت منفجر میشد!

اونقدر عصبانی بود که تا زنگ زدم بهش که بیاد

اینجا مثل بمب ترکید.

صدای سیروان بلند میشود.

_ میدونی هر دونه کمپوتش رو چند خریدم؟

لیاقت نداره!

عصبی چشم از جدیت چهره یزدان میگیرم و

میچرخم.

 

سیروان با لبخندی که آشکارا سعی دارد به خنده

تبدیل نشود خیرهام است.

 

_ من حوصله ندارم بحث راه بیفته! تو چرا اینقدر

بیشعور هستی؟ فکر نکردی یکی میبینه آبروش

میره؟

یزدان دست روی شانهام میگذارد.

_ آروم عزیزم. خودت رو ناراحت نکن.

 

مرا از پشت سر میکشد در آغوش خود و

برخلاف لحن آرام چند لحظه قبل این بار با تشر

میگوید.

_ بلند شو گمشو مرتیکه. تو فقط باعث آزار

روحی میشی.

سیروان چهره در هم میکشد و مثل فنر از جا

میپرد.

مقابلمان دست به کمر میایستد و با غیظ میگوید.

_ مسخره کردید منو؟ کار و زندگیم رو ول کردم

با یه تماس سریع پا شدم اومدم اینجا که حالا چنین

رفتاری ببینم؟

 

از حلقه دستان یزدان بیرون میآیم و دستی به

موهایم میکشم.

_ کدوم کار و زندگی؟ تو انگار پشت در خونه

کمین کرده بودی! قبل از خودمون رسیدی!

شانه بالا میاندازد.

_ به هر حال من جایی نمیرم.

در کمال خونسردی و بیخیالی به طرف آشپزخانه

میرود.

_ جوج بزنیم؟

صدای غرولند یزدان باعث میشود به طرفش بر

گردم.

 

_ بچه پررو!

 

با یک گام فاصله را پر میکنم و میخزم در

آغوشش.

هوس کردهام خودم را برایش لوس کنم و او هم

نازم را بکشد.

 

_ ولش کن اون دیونه رو… میشه بهم توجه کنی؟

کمی عقب میرود، صورتم را میان دستش

میگیرد و سرم را بالا میآورد.

جدی به چشمانم نگاه میکند.

_ یعنی چی؟

گردن کج میکنم و با لبهای غنچه کرده شمرده

شمرده میگویم.

_ توجه خونم پایین اومده… حتی توجه خون

فندقهامون!

ابرو در هم میکشد و صورتش جلو میآید.

 

نفسش به پوستم میخورد، دلم میرود برای تمام

او…

_ تو که توجه خونت پایین اومده بود چرا گفتی

این سر خر رو دعوت کنم اینجا؟!

زبانم را زیر دندان میکشم مبادا بخندم و تندتند با

یک قیافه حق به جانب پلک میزنم.

سرم را جلو میکشد و زیر گوشم میغرد.

_ مرتیکه تو خونهاس.

صورتم را به قسمتی از گردنش میکشم.

_ خب بریم تو اتاق.

 

 

حرصش گرفته است. بازوی چپم را لا به لای

انگشتانش میچلاند.

_ ارمغان!

با ناز صدایم را در جوابش میکشم.

_ جانم؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.9 / 5. شمارش آرا 17

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان خدیو ماه

خلاصه :   ″مهتاج نامدار″ نامزد مرد مرموز و ترسناکی به نام ″کیان فرهمند″ با فهمیدن علت مرگ‌ ناگهانی و مشکوک مادرش، قدم در…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x