سیروان عصبی با کف دست در هوا برای سوگند
یک “خاک بر سرت” محکم میفرستد و با حرص
به طرف ما میچرخد.
_ این تا فردا هم نمیفهمه! گناه من چیه که باید
باهاش تو یه تیم باشم.
_ خودت نفهمی! چی بود این که اجرا میکردی؟
سیروان با حرص غر میزند.
_ پشت چشم نازک کردن! ندیدی دخترها چطوری
پشت چشم نازک میکنن؟
صدای خنده من و یزدان حتی لحظه ای قطع
نمیشود.
خندههایمان احیا شدهاند… لحظههایمان رنگ
روشن به خود گرفتهاند و دیگر امکان ندارد
تاریکی به زندگیمان برگردد!
فاجعه در یک لحظه میتواند رخ دهد… درست
وسط بهترین حالی که یک نفر میتواند داشته
باشد!
وقتی یزدان آخرین سکانس آن فیلم کذایی را بازی
کرد… وقتی بر سر یک مزار عاریهای خون
گریست برای عشق دفن شده مهران در دل
خاک… وقتی به محض “کات” گفتن کارگردان
خودم را به او با آن کمر خمیده رساندم و دست
زیر بغلش انداختم… با خود گمان کردم تلخیها
برای همیشه به پایان رسیدهاند!
حقیقتا همین هم به نظر میرسید! مدتها آرامش و
خوشبختی را بغل گرفتیم و عشق حتی پر قدرتتر
از گذشته به زندگیمان رخنه کرد تا باور کنیم هیچ
وقت دیگر غرق تاریکیها نخواهیم شد…
تاریـکی!
انگار هیچ وقت قرار نیست رهایم کند!
این بار حس و حالم مانند حبس شدنی ناگهانی در
دل یک گور سرد و تاریک است!
گوری که تنگ است برای من و پسر و دختری که
هنوز فرصت نکردهایم اتاقشان را آماده کنیم!
حتی… هنوز وقت نشده یک دل سیر قهقه بزنیم با
یادآوری لحظهای که دکتر جنسیتشان را اعلام
کرد!
در واقع خورشید زندگیام در یک لحظه وسط
زیباترین لحظههای عاشقانهام به رگبار بسته شد!
شیرینی امروز را به کام من و َمردی که نمیدانم
چند دقیقه است بیحرکت بر سر جایش مانده است
زهر کردند!
من هم حالا حکم یک مجسمه را دارم وسط بزمی
نیمه تمام رها شده…
چه کسی را باید نبخشم برای امشب که چند ساعت
بعد از مشخص شدن جنسیت دوقلوها مرا محکم،
بیکباره و ناگهانی هل داد درون گوری ترسناک؟!
یزدان دوباره صدای ضبط شده را پخش میکند!
نمیدانم چند بار از ابتدا تا انتها، کلمه به کلمه،
بدون اینکه کوچکترین تکانی بخورد هر دویمان
را محکوم کرده است به شنیدنی آزاردهنده، تلخ و
البته جنونآمیز!
” _ یعنی چی دیگه نباید همدیگه رو ببینیم؟
میخوام ببینمت.
_ سیهل رابطهی من با یزدان به تار مویی بنده!
خواهش میکنم درکم کن.
_ اذیتت میکنه؟
_ اوضاع برخلاف انتظارم داره خوب میشه.
یزدان تغییر کرده. انگار دلش تنگ شده برای
روزهای قشنگمون.
_ اون شوهر تو هر موقع حالت بد میشد کجا
بود؟ آقای سوپر استار وقتی دنبال معروفیت بیشتر
بود حواسش به تو بود که تو چه وضعیت روحی
هستی؟ وقتی از تو رو برگردوند کدوم تهیه کننده
و کارگردانی اومدن سراغت که بدون یزدان َمجد
تو فیلم جدیدشون بازی کنی؟! کی دستت رو گرفت
وقتی که داشتی بدون حمایت یزدان یه مهرهی
سوخته داخل سینما میشدی؟ کی به جز من و پدرم
ارمغان؟ مگه کمکت نکردم از شوهرت عقب
نمونی؟
_ تو کمکم کردی…تو بودی که با حمایت پدرت
نذاشتی از لیست سلبریتیهای محبوب تهیه کنندهها
و کارگردانها خط بخورم…تو بودی که هر وقت
کم آوردم و اشکم از بیمهری شوهرم در اومد مثل
یه دوست کنارم بودی…
_ این دوست دلش برای دوست لوس خودش تنگ
شده چرا دیگه نباید ببینن همدیگه رو؟
_ یزدان حساس شده به رابطهی من و تو…تو که
داری شرایط رو میبینی… آبرومون به خطر
افتاده! یزدان ته دلش هنوز شک داره! ”
عمیقتر از قبل نفس میکشم… خیلی عمیقتر.
کاش دست روی گوشهایم بگذارم… کاش َکر
شوم!
” _ بله! همونطور که ملاحظه میفرمایید این
فایل صوتی سرکار خانم ارمغان بدیع و سهیل
ملکان بود که قولش رو داده بودم! حالا باز بگید
من حرف مفت میزنم و این دوتا هیچ رابطهای با
هم نداشتن”!
هیچ تصویری از چهره یزدان ندارم! پشت به من
ایستاده!
حتی وقت نکردهام کامل از اتاق خواب خارج
شوم…
قرار بود برایم جوجه کباب به سیخ بزند،
همانطور که دوست دارم…
” میببینید چه شیر تو شیر و وحشی بازی تو
سینمای ایران راه انداختن؟ سلبریتیها اونجوری
نیستن که نشون میدن، زندگیشون فیکه و واقعیت
زندگیشون اینه… خودشون زندگی شخصیشونو
کردن تو چشم مردم، خوششون میاد از حاشیه!
اصلا کجای دنیا سلبریتیهاش میرن با ده نفر
همزمان گروپ میزنن و با ده نفر تو رابطه
هستن؟ کجای دنیا به خاطر نقش گرفتن تو سینما
میرن با ده نفر میخوابن؟ همه جای دنیا حرکت
سلبریتیهای داخل ایران قفله! رسانه های اونجا هم
که تکلیفشون معلومه! همهاش اخبار دروغ به
خورد مردم میدن وگرنه خودشون بهتر میدونن
سلبریتیها چه گند و کثافتی تو ایران راه انداختن و
چه جور دارن کثافت کاری میکنن! خیلی بهتر از
من خبر دارن اونجا چه خبره و چه سواستفادهای
دارن میکنن هر چند که نونشون رو از این راه در
میارن چون دستشون با هم تو یه کاسهاس ولی
اینقدر به مردم دروغ نگین! اینقدر سلبریدیها رو
طیب و طاهر نشون ندین، ازشون بت نسازین!
شما دارید به مردم خیانت میکنید”!
کاش هرگز برای تعویض لباس به اتاق خواب
نمیرفتم! قطعا آن موقع یزدان هم قبل از قدم
گذاشتن به آشپزخانه موبایلش را چک نمیکرد…
” _ همونی که دارن باهاش میشینن و پا میشن و
جلوش حرف میزنن خبرشون رو برای من میاره!
آشنا اگه خوب بود خونهاتو وقتی دزد میزد
نمیگفتی کار آشناست! وقتی تو هر جمعی میرن
و زندگیشون کف اینستاگرامه، وقتی با هر کسی
میشینن و پا میشن نتیجهاش میشه همین فایل و
عکسهایی که میرسه دست ما! ”
یزدان بالاخره تکان میخورد!
برای چرخیدن… برای رو در رو شدن با من
مکثی ندارد.
نمیدانم چرا ولی… عقب عقب میروم… کاملا
بیاختیار!
نگاهش سرخ، یخ زده و بهتر است بگویم ُمرده از
هر حسی روی چشمان ناباورم سنگینی میکند.
کسی در گوشهایم آرام زمزمه میکند: «تمام
شد!»
نه من قدرتش را دارم ثابت کنم اصل قضیه چه
بوده است و نه او دیگر َمردیست که حتی یک
کلمه از حرفهایم را باور کند!
ما انگار که در سکوت خود دفن شدهایم اما موبایل
لعنتیاش پیوسته دارد یادآوری میکند این افشاگری
خیلی حقیقیتر از قبلیست! در واقع بهتر است
بگویم امشب بیهوا کیش و مات شدهایم!
مردم هم مثل او دیگر گوشی برای شنیدن ندارند،
مطمئن هستم.
از همین لحظه در چشم او و مردم من یک زن
دروغگو و خائن هستم! زنی که هیچ اعتبار و
آبرویی برایش نمانده است…
نگاهم میدود روی دستی که روی مبل کناریاش
میگذارد… دستش مشت میشود… برجستگی
رگهای دست مردانهاش برای آرام گرفتن
بوسههای مرا نیاز دارد!
کاش جلو بروم… کاش حرف بزنم… کاش بگویم
بغلم کند ترسیدهام… کاش…
مشتش محکم روی پشتی مبل کوبیده میشود و
سریع رو بر میگرداند!
دارد فاصله میگیرد! دارد تنهایم میگذارد میان
کابوس و با ترسهایم!
کجا میخواهد برود!
پاهایم خیلی زود واکنش نشان میدهند!
میدوم پشت سرش و بیهوا بازویش را میگیرم.
به گمانم یک مسافت طولانی برای رسیدن به او
که تمام من است را دویدهام که نفس نفس میزنم!
میایستد اما بر نمیگردد!
قصد ندارد نگاهم کند؟!
_ نرو…
لبهایم لرزیده… صدایم لرزیده… بغض وسط
گلویم لرزیده و اصلا… جانم اسیر سرمایی
استخوان سوز شده است!
دستش بالا میآید… همان دستی که محکم به مبل
مشت زده بود!
دستم را میگیرد و لحظهای که مطمئن هستم قرار
است پس زده شوم بدون رها کردن انگشتان یخ
زدهام سر میچرخاند!
نگاهش… آخ امان از نگاه شکستهاش!
_ نمون خونه، ماشین بگیر برو خونه پدرت.
قلبم در لحظه مچاله میشود… نفس کشیدن برایم
سخت میشود…
دارد مرا از خانه بیرون میاندازد؟
به تقلا میافتم… با دست دیگرم به بازویش چنگ
میزنم.
_ نه… نه جایی نمیرم… نه…
بغضم میشکند. گریهام همراه است با خم شدن
زانوانم… گریهام همراه است با نفسی که روی
سینه میماند… با جانی که به زوال میرود!
مثل ماهی از میان دستانش ُسر میخورم…
تنگ زیبا و شیشهای که جانم بندش بوده است حالا
شکسته…
بیهوا سنگش زدهاند تا من بینفس روی زمین
پرت شوم و اکسیژن را گم کنم!
نگهام میدارد! فاصلهای تا زمین خوردن ندارم که
دستانش پیچکی محکم دور شانههایم میکشد.
سنگینی بدنم را به طرف خود میکشد و مثل کوه
تکیهگاهی قوی میشود…
_ آروم باش!
چقدر خواستهاش برایم محال به نظر میرسد و
البته مضحک!
کمرم را نوازش میکند ولی کاش ناز تمام جان
ترسانم را بکشد…
نسخهی رفتن برایم میپیچد در حالی که در چنین
شبی بیشتر از همیشه محتاجش هستم!
_ خوبی؟
نفسم انگار فقط به دستان او میتواند اینقدر زود
احیا شود!
سر به سینهاش میچسبانم… به پناهگاهی که
اکسیژن خالص در خود پنهان دارد برای جانم.
_ باورم کن…
بدون اینکه در جواب نالهام حرفی بزند آرام هدایتم
میکند به طرف نزدیکترین مبل…
عمیق نفس میکشم و اشک، قطره قطره روی
صورتم میچکد.
وقتی کمک میکند روی مبل بنشینم فورا دستش را
میگیرم.
نگاهش به شکمم است! دلم میگیرد از این نگاه
گرفتنهایش…
_ یزدان… به جون بچهها…
تیز نگاهم میکند! آنقدر تیز که کلمات وسط گلویم
میماند.
#
ص.مــرادی
_ جونشون رو قسم نخور!
تکه تکه نفس میکشم.
_ باشه… به جون… خودم…
سریع خم میشود و انگشت اشارهاش را مقابل
لبهایم میگیرد، بدون هیچ تماسی.
_ هیش!
تصویر صورتش از پس پرده اشک لرزان است…
با هر بار پلک زدن موج میافتد.
_ چرا فکر میکنی جون تو برای من در مقابل
جون بچهها ارزش کمتری داره؟
به هق هق میافتم.
_ به خاطر همین… قصد داری… بیرونم کنی؟!
شتابان مقابل پاهایم زانو میزند. دست سردم را لا
به لای انگشتانش قفل میزند.
نگاهش روی چشمان خیسم بیحرکت میماند و
آخ… امان از تکان سیبک گلویش.
_ من غلط میکنم اگه بخوام بیرونت کنم! فقط به
چند ساعت تنهایی نیاز دارم.
_ حالت ازم به هم میخوره میدونم… داری
صبوری میکنی به خاطر وضعیتی که دارم…
حرفم هنوز تمام نشده است که موبایلش زنگ
میخورد.
سریع جواب میدهد و چون فاصله کمی میانمان
است قبل از اینکه بتواند صدا را کم کند فریاد
سیروان را واضح میشنوم.
_ بردار ارمغان رو از اون خونه ببر بیرون تا
مامان نرسیده اونجا سقف و روی سرتون خراب
کنه!
یزدان عصبی از جایش بلند میشود.
_ چی شده؟ تو کجایی؟!
دیگر صدای سیروان را نمیشنوم.
نگران و پریشان حال به آشفتگی چهره یزدان
خیره میمانم.
_ کدوم سایت؟! بعد از افشاگری اون یارو؟ وای!
وای! وای!
دقیقا سه بار کلمه آخر جملهاش را تکرار میکند و
سریع به تماس خاتمه میدهد!
مضطرب نیم خیز میشوم.
_ چی شده؟ سیروان چی گفت؟!
تمام حواسش به صفحه موبایل است و گمانم اصلا
صدای مرا نمیشنود!
زانوانم میلرزند و قدمهایم سست هستند اما به
سمتش میروم.
_ یزدان… تو رو خدا بگو چی شده؟
هیچ واکنشی به خواهشم، به التماسم و به ترس
آشکار شناور در صدای لرزانم نشان نمیدهد.
چشم دوخته است به صفحه موبایل بدون اینکه
حتی پلک بزند!
کنارش میایستم و کاش هرگز نمیدیدم!
بیاختیار دست حلقه میکنم دور بازویش مبادا
تعادلم بر هم بخورد…
با چشمانی از حدقه در آمده به تیتر خبر زل زدهام
و امکان ندارد حقیقت داشته باشد!
ذهنم اما پیوسته کلمات را کنار هم میچیند تا
حقیقت باور نکردنی آن تیتر مثل سیلی روی قلبم
فرود بیاید!
” دلیل جدایی طولانی مدت آقا و خانم بازیگر،
سقط جنین غیرقانونی و پنهانی ارمغان بدیع بوده
است! ”
موبایل پر قدرت روی زمین پرت میشود و یزدان
با خشمی که شدت گرفته چنگ میزند به شانهام.
از نگاهش حرارت و آتش ساطع میشود!
_ این موضوع رو هم به مرتیکه گفتی؟
قفسه سینهام درد گرفته… صدایم آماجی از ضعف
و ترس است.
_ نگفتم…
رو به صورتم فریاد میکشد و هزاران مویرگ در
چشمانش پاره میشود.
_ پس از کجا فهمیدن؟ چطوری الان
خصوصیترین اتفاق زندگیمون کف مجازی
افتاده؟!
دوباره به گریه میافتم… صورتم خیس خیس
است.
_ نمیدونم! من حرف نزدم… نمیدونم از کجا
فهمیدن!
کاش خیره به چشمانم لحظه به لحظه بلندتر فریاد
نکشد!
_ آبرو برامون نمونده! دیگه چطوری سرم رو بالا
بگیرم؟ تا کی بگیم دروغه؟! تا کی بزنیم زیرش!
تمام جانم به رعشه افتاده است.
_ داد نزن…
_ داد میزنم… داد میزنم بشنوی چه بلایی
سرمون اومده! مردم به درک جواب خانوادههامون
رو چی بدیم؟! تو یه شب تیتر خبری دو تا از
پیجهای پرمخاطب شدیم!
نگران جان خود نیستم حتی اگر قلبم همین لحظهها
از حرکت بماند و دیگر نفسی بالا نیاید…
مرگ را بغل میگرفتم اگر پای دو تکه از
وجودمان به میان نبود.
_ حالم… داره بد… میشه…
چشمانش به رنگ خون در آمده و من حس میکنم
اسید ریختهاند روی جگرم!
بلافاصله صورت سوزانم از دو طرف حبس
دستانش میشود.
_ خیلی خب لال میشم…
چیزی در وجودم میجوشد. اسیدی سوزان گلویم
را میسوزاند و در حلقه دستانش کمر خم میکنم.
_ چی شد؟ ارمغان!
دستانش پایین میافتد… عق میزنم، درست جلوی
پاهایمان!
قسمتی از کف پوش خانه به خاطر زردآبی که بالا
میآورم حالتی چندش پیدا میکند.
زیر بغلم را میگیرد مبادا روی زمین رها شوم و
حنجرهاش دیگر میل به فریاد ندارد… به جایش
کلماتش همراهست با تن صدایی محزون و
درمانده.
_ برای امشب کافیه! تحمل ندارم اتفاق بدتری
بیفته ارمغانم… به همون بالا سری قسم که فقط
داره نگاه میکنه و هیچ کاری انجام نمیده تحمل
درد بیشتری ندارم…
کمک میکند کمرم راست شود و من نفس نفس
زنان با گلویی که خشک و تلخ است… با نگاهی
بیفروغ و وجودی که انگار یک نفر دارد محکم
چنگش میاندازد… با قلبی که چیزی به متلاشی
شدنش نمانده به چهره مستاصل و برآشفتهاش خیره
میمانم.
_ بیا اینجا بشین برات یه چیز شیرین بیارم.
تکانم میدهد… دنبالش کشیده میشود آن هم در
حالی که هنوز میل به بالا آوردن دارم و فکرم
درگیر مانده چه کسی قرار است حداقل یک لیوان
آب به دست خودش بدهد!
اگر میگرن سراغش بیاید؟
سردردهایش داشت کم و کمتر میشود… چقدر
خوشحال بودم که میگرن مدتهاست دست از
سرش بسته است…
آخ برای او و کمر خمیدهاش… برای غم نگاهش…
برای حال بدش…
چه کسی را نفرین کنم به جز خودم؟
هیچکس به اندازه خودم گناهکار نیست… هیچکس
به اندازه خودم مستحق نفرین کردن نیست…
میبینم که به محض نشاندن من روی مبل، چگونه
میدود تا آشپزخانه… میبینم که چگونه مسیر
رفته را ترسان بر میگردد و با یک لیوان آب قند
که وقت نکرده است درست هم بزند کنارم
مینشیند.
_ بخور تا من برم وسایلت رو جمع کنم.
نفسم درست بالا نمیآید.
_ کجا… برم؟
بمیرم برای نگاه درماندهاش…
نفرین بر من و تمام رویاهایم!
_ میریم… با هم میریم… باشه؟
این رفتن به یک فرار تلخ شبیه نیست؟!
چه بلایی بر سرمان آوردهاند که با این وضعیت
جسمی حساسم باید شبانه خانه و زندگی را رها
کنیم و تن دهیم به یک گریختن دردناک!
بغض بیخ گلویم است…
_ تازه داشت زندگیمون… رو به راه… میشد…
تازه دوباره… باورم… کرده بودی… تازه…
لیوان را گوشهای رها میکند و قبل از اینکه بیشتر
بغض در گلو خرد کنم و کلمات را نفس زنان کنار
هم بچینم، تنم را بغل میگیرد.
صورتش را کنار صورتم و لبهایش را بغل گوشم
نگه میدارد.
_ آروم باش. هنوز هم باورت دارم.
چرا احساس میکنم بغض راه نفس کشیدن او را
هم بسته است؟
_ اون مکالمه ادامه هم داشت… بهش گفتم
زندگیمو…دوست دارم… اون مکالمه طوری نبود
که… پخشش کردن… طوری نبود که جلوه…
دادن…
کمرم را نوازش میکند.
_ باور میکنم.
سر روی شانهاش میگذارم و عجیب است ولی باز
هم قویترین مسکن برای بد حالیام شده! با
کلماتش جادو کرده!
دست گذاشتهاند روی غیرتش، هر چقدر هم
بخواهد خودداری کند باز هم خوب میدانم چقدر
برای غرور و مردانگیاش گران تمام شده…
زیر گوشم نجوا میکند.
_ بلند شو بریم… یه مدت دور شیم، از همه.
کنار میآیم، با چشمانی خیس به صورتش که گرد
غم پاشیده شده رویش خیره میمانم.
_ چی میشه؟
نگاهش را آشکارا از چشمانم میدزدد! خم میشود
برای برداشتن لیوان آب قند از کنار پایه مبل.
_ تو نگران نباش، بسپار به من.
چگونه نگران نباشم و نترسم از خنجری که بر
قلبمان کشیدهاند؟
لیوان را مقابل صورتم میگیرد.
_ بخور عزیزم، رنگت پریده.
رنگ و روی صورت خودش را نمیبیند و باید
بگویم به نظر میرسد تو بیشتر به سر کشیدن این
لیوان احتیاج داری…
_ میخوام صورت و دهنم رو بشورم.
نیم خیز میشوم که لیوان به دست فورا به کمکم
میآید.
_ یهو بلند نشو!
با کمال میل، با تمام جانم که تمنای حضورش را
دارد، تکیه میدهم به او و آرام در کنارش…
همپایش قدم بر میدارم.
مسیرمان کج میشود… چند لحظه بعد لیوان آب
قند را روی کانتر آشپزخانه میگذارد و مرا بیشتر
به طرف خود میکشد.
دستش دور شانهام محکم گره میخورد.
سرم را بالا میآورم، نگاهش میکنم… چهرهاش
جدی و سخت است و نگاهش… هر جایی
میچرخد به جز روی چشمان من!
نمیخواهد خودش را نسبت به نگاه خیره و آشفتهام
آگاه نشان دهد.
آرزویم است بدانم در فکر و ذهنش چه میگذرد…
در سرویس را به عقب هل میدهد، در سکوت،
مرا داخل میبرد، خودش صورتم را میشوید،
خودش آب داخل دهانم پر و خالی میکند…
قبل از خشک کردن صورتم، دستانش یک قاب
زیبا نزدیک به چشمانم میسازد و بالاخره نگاهش
دل به دل نگاهم میدهد… بالاخره حرف میزند
هر چند با صدایی گرفته و خسته.
_ خوبی؟ به دکترت زنگ نزنم؟
چراغ ذهنی که در آستانهی خاموشی مطلق بوده
است سریع و ناگهانی کاملا روشن میشود.
چشمانم درشت میشوند و با شکی که تا یقین
فاصلهای ندارد مینالم.
_ یزدان…
زمان پاسخ دادن به او نمیدهم و کلمات را بعد از
یک نفس عمیق کنار هم ردیف میکنم…
_ فقط اون دکتر میتونه جریان سقط کردن منو
کف دست اون عوضیها گذاشته باشه! فقط اون
خبر داشت…
سر ابروهایش به هم نزدیک میشود. صورتم را تا
نزدیک صورت خودش جلو میکشد و چشم در
چشمم حتی پلک نمیزند.
_ تو به هیچ چیز فکر نکن، حق تک تکشون رو
میذارم کف دستشون.
چطور از من میخواهد به چیزی فکر نکنم!
_ از اون نامرد هم باید شکایت کنیم… خودش اون
مکالمه رو پخش کرده حتی اون ویس رو…
عمیق نفس میکشد، پوستم آتش میگیرد…
_ به غلط کردن میندازم عوضی رو.
بیاختیار جلو میروم، فاصلهای باقی نمیگذارم و
میخزم در آغوشش.
_ خیلی میترسم.
موهایم را نوازش میکند.
_ نترس عزیزم.
همراه خود راهم میدهد و کمی بعد، کمک میکند
روی صندلی جلوی کانتر بنشینم.
لیوان آب قند را دستم میدهد و بدون اینکه نگاهم
کند میگوید.
_ همه رو باید بخوری. میرم وسایل مورد
نیازمون رو جمع کنم، زود بر میگردم.
لیوان آب قند را محکم وسط هر دو دستم نگه
میدارم و به تماشای رفتنش میمانم.