چه طوری قراره ازدواج کنم؟ اگه هم بزرگم و میفهمم،
خب چرا منو میذارید تو موقعیت انجام شده؟
همون آشنایی اصلا، شاید من نخوام با کسی آشنا
بشم!
کوروش پوفی کشید و عصبی جواب داد:
_ یعنی چی که نخوام با کسی آشنا شم؟ همهی
دخترا ازدواج میکنن. من فقط دیدم این خانواده رو
میشناسم و آدمای تأیید شدهای هستن، خواستم
ببینیش.
به نظرم هادی، یه پسر مناسب و ایدهآله برای ازدواج.
حالا چون پیشنهاد ماست حتما میخوای لج کنی و
قبول نکنی نه؟
سری با تأسف تکان داد و رو به همسرش گفت:
_ میبینی زن؟ بچه هامونو میبینی؟ برای اینکه
روی ما رو کم کنن، حاضرن بدبخت بشن!
آرتا که تمام مدت سکوت کرده و اجازه داده بود تا لوا
صحبت کند، بیش از آن جایز ندید ساکت بماند.
_ نه من، نه لوا، دنبال بدبختی نیستیم بابا.
فقط بدمون میآد که جای ما تصمیم بگیرید! واقعاً
کاری داشت همون موقع که بهش زنگ زدید تا بیاد
خونه، خبر بدید جریان چیه؟
افشان گفت:
_ مثلاً اگه راستشو میگفتم، میاومد خونه؟ من
میشناسمتون؛ هیچ کدوم نمیاومدید!
_ خب نیاد! مامان چرا میخواید همه کارا رو با زور
پیش ببرید؟ مگه بچهست؟ شما باید بهش واقعیت رو
بگید اونی که تصمیم میگیره، در نهایت خودشه!
بعدشم چرا فکر میکنید ما حتماً اونجوری خوشحال
و خوشبخت میشیم که شما صلاح میدونید؟
یعنی هیچ حالت دیگهای نداره خوشبخت و راضی
بودن؟
مثلاً خود من، به زور میخواید بهم بگید چیکار کنم
و چیکار نکنم.
اصلا مجال نمیدید آدم برای زندگیش تصمیم بگیره،
خودشو تواناییهاشو بیشتر بشناسه!
من از زندگیم راضیام، دارم تلاش میکنم بهترش هم
بکنم.
فعلاً کمکی هم ازتون نمیخوام.
اگه دیدم دارم تو دردسر میافتم، تنهایی از پسش
برنمیآم، قول میدم اولین نفر بیام سراغ شما، خوبه؟
لوا هم من نمیدونم میخواد ازدواج کنه یا نه، ولی
زحمتش یه سوال ساده بود.
افشان با تأسف سر تکان و مشغول جمع و جور کردن
شد.
در حالیکه بشقابهای میوهخوری را جمع میکرد،
جواب داد:
_ چه حرفا… نخواد ازدواج کنه، دیگه چه صیغهایه؟
والا من همسنش که بودم، بچه هم داشتم!
هر دختری باید بره سر خونه زندگی خودش. ازدواج
هم سن خودشو داره دیگه.
این خواستگارایی که الان میآن، پنج سال دیگه که
دست نمیذارن روش!
نکنه قراره بشینه ور دل خودم؟
لوا بیطاقت گفت:
_ خب اصلا نیان، به درک!
یعنی چون تو زود ازدواج کردی، منم باید همین کارو
کنم؟ خب نمیخوام…
انگشت اشارهاش را بالا آورد و رو به پدر و مادرش،
تهدیدکنان ادامه داد:
_ به خدا اگه یهبار دیگه همچین اتفاقی تکرار بشه، نه
من نه شما!
یا یه بلایی سر خودم میآرم که رسوای عالم شیم، یا
کلا جمع میکنم برای همیشه میرم!
منو بگو که میخواستم برگردم بالا!
کوروش با عصبانیت فریاد زد:
_ یعنی چی این حرف؟ داری تهدید میکنی؟
لوا هم کم نیاورد و در حالی که به سمت اتاقش
میرفت تا لباسش را عوض کند، جیغ زد:
_ بله تهدید میکنم، بهتره کاملاً جدیش بگیرید!
والله آدم خودشو بکشه، بهتر از اینه که هر روز شاهد
این باشه که هربار، به یه طریقی بقیه میخوان جاش
تصمیم بگیرن!
قفسه سینه ی کوروش از شدت عصبانیت با خشم و
شدت زیاد بالا و پایین میشد و نفسهای سنگین
میکشید.
از دست دختر و پسرش شاکی بود و دیگر نمیدانست
چه کار کند تا به راه بیایند.
هرچه بلد بود، در این مدت امتحان کرد و فایدهای
نداشت.
در باز شد و ظاهر آمادهی لوا، باعث شد بپرسد:
_ باز کجا به سلامتی؟
بدون اینکه به پدرش نگاه کند، پاسخ داد:
_ پایین…
افشان جلوی رویش قرار گرفت.
_ بسه دیگه. هرچقدر جفتتون رفتید خونه مردم،
کافیه.
بتمرگید سرجاتون، مگه خودتون خونه زندگی ندارید؟
_ خونه مردم کجا بود؟ خونهی پدربزرگ و
مادربزرگمه! بعدم من اینجا بمونم، سکته میکنم! هر
روز میخواید یه نقشهای پیاده کنید؛ طاقت این
کاراتونو ندارم!
آرتا هم کنار خواهرش ایستاد.
_ رو موندن منم حساب نکنید. گفتی بیا سه چهار
ساعت جلوی مهمونا زشته، منم گفتم چشم. دیگه دبه
در نیار!
یه کاری میکنید دیگه در هیچ صورتی آدم دلش
نخواد برگرده!
با وجود ناباوری افشان و کوروش، هر دو از خانه بیرون
زدند و نفس راحتی نیز کشیدند.
.
فکرش را نمیکردند که خروج از خانه آنقدر سخت و
پرحاشیه باشد.
_ کم مونده بود مامان دو دستی بچسبه ما رو!
از لحن آرتا خندهی ضعیغی کرد.
جان صحبت کردن برایش نمانده بود.
_ من اگه اذیت نمیکردن، از خدام بود پیششون
بمونم.
به هرحال، کجا بهتر از خونه پدر و مادر خود آدم؟
ولی واقعاً طاقت نقشههاشونو دیگه ندارم.
.
خصوصاً اخیرا که خودمم کم طاقت شدم…
با یکدیگر از پله ها پایین میرفتند و صحبت میکردند.
_ امشب خیلی بهم ریختی. فکر میکردم ممکنه هر
لحظه از حال بری!
با افسوس و ناراحتی، آهی کشید.
_ اصلا بعید نبود همون جا وسط پذیرایی غش کنم به
خدا…
قبلاً طاقتم بیشتر بود ولی بعد ماجرای اهورا و
استرسی که کشیدم، انگار دیگه تحمل ندارم.
آرتا دست روی گردن لوا انداخت و با مهربانی گفت:
_ هواتو دارم، نگران چیزی نباش.
الان فقط برو تخت بخواب، باشه؟
به خانهی پدربزرگشان رسیده بودند و باید جدا
میشدند.
به تأیید چشم روی هم پرسید و گفت:
_ باشه، نمیخوای امشب اینجا بمونی؟ دیروقته…
.
_ نه، ضایعست جفت مون شب بمونیم اینجا.
باز تو به حضورت عادت کردن، من بمونم و به گوش
مامان، بابا برسه دردرسر میشه و توهم میزنن که
کمر بستیم به بردن آبروشون!
فکر میکرد هردو خواب باشند اما مادربزرگش در
سالن نشسته و بافتنی میبافت.
لوا را که دید، عینکش را از چشم برداشت و بافتنی
نیمهآماده را روی میز گذاشت.
.
_ اومدی مادر، منتظرت بودم.
ناخودآگاه لبخند زد.انگار واقعاً به حضورش عادت کرده
بودند.
خودش هم آرامش بیشتری داشت.
_ سلام… شما هنوز نخوابیدید؟
نوردخت از جا بلند شد و سمت نوهاش آمد.
.
_ سلام، نه قرصمو یادم رفت بخورم. تازه چند دقیقه
پیش چشمم خورد بهش. تا اثر کنه، یهکم طول
میکشه…
لوا سری تکان داد و برای اینکه از نگاه خیرهی
مادربزرگش فرار کند، گفت:
_ میرم تو اتاقم…
هنوز دو قدم بیشتر نگذاشته بود، که نوردخت صدایش
زد.
_ صبر کن مادر. کجا میری با عجله؟
نمیدانست چه بگوید.
_ راستش… خسته شدم امشب. میخوام زودتر بخوابم.
نوردخت دوباره روبه رویش ایستاده بود.
_ گریه کردی؟
آب دهانش را بلعید و با مکث جواب داد:
_ نه…
_ پس چرا چشمات اینقدر قرمزه؟
به چشمانش دقت نکرده بود. صادقانه گفت:
_ نمیدونم… فکر کنم از ناراحتی… شایدم از بس
حرص خوردم و فشار روم بود!
نوردخت دست لوا را گرفت و با او به سمت اتاق همراه
شد.
لوا هم مخالفتی نکرد.
.
قبلها که طبقه بالا و پیش پدر و مادر خودش زندگی
میکرد، مادربزرگش رفتار سختگیرانهتری با او داشت
اما انگار از وقتی پیششان مانده و بیشتر در جریان
جزئیات زندگیاش قرار گرفته بود، مهربانو منصفتر
رفتار میکرد.
شالش و مانتو را روی جا لباسی آویزان کرد و وقتی به
سمت تخت چرخید، نوردخت را دید که روی آن
نشسته.
_ بیا بشین پیشم.
سری تکان داد و کنارش نشست.
ناخودآگاه شروع به صحبت کرد.
.
از اینکه چهقدر دلش میخواست مثل بقیه دخترهای
اطرافش با پدر و مادرش راحت و صمیمی باشد و
چنین چیزی محقق نمیشد، از اینکه مدام با آنها
در حال جنگ و جدل بود و آنها بزرگ شدنش را به
رسمیت نمیشناختند گله کرد.
_ این خواستگاری که دیگه نور علی نور بود! واقعاً
شورشو در آوردن.
آخه مگه میشه؟ راه حل اینقدر بچگانه؟
وای خدا باورم نمیشه…
این دختره یاغی شده، چیکارش کنیم؟ شوهرش بدیم!
نوردخت، تمام مدت باحوصله صحبتهای نوهاش را
شنید.
.
به لوا حق میداد اما سوالی را که برایش پیش آمده
بود، به زبان آورد.
_ حالا تو چرا اینقدر بهت برخورده؟ والا ازشون بعید
نبود. کلا کوروش و افشان از این دست کارا زیاد
میکنن.
نترس هیچی هم نمیشه. من و بابابزرگت نمیذاریم با
کسی که نمیخوایش ازدواج کنی.
چشم و ابرویی نازک کرد و ادامه داد:
_تو هم اگه کسی تو دلته، بهتره پا پیش بذاره و مرد و
مردونه بیاد بگه تا برید سر خونه زندگیتون.
.
بخواید دستدست کنید، پدر و مادرت امان همه رو
میبرن. فکر میکنن دخترشون رو دستشون مونده!
دستپاچه شد. رفتار نوردخت به نحوی بود که حس
میکرد انگار همهچیز را میدانست.
تکسرفهای زد و چشم دزدید.
_ من؟ من کسی تو زندگیم نیست…
.
نوردخت سری تکان داد و از جا بلند شد.
_ باشه مادر! میگی نیست، حتماً نیست دیگه… من
برم بخوابم، این قرصا اثر کرده.
_ شبتون بخیر.
مادربزرگش که رفت، روی تخت ولو شد.
آنقدر ذهنش پریشان بود که خوابش نمیبرد.
به نقطهای نامعلوم خیره شده و به این فکر میکرد که
فردا چه کار کند.
.