رمان تورا در بازوان خویش خواهم دید پارت ۹۳

4.6
(22)

 

 

 

تنها کاری که میشد کرد، این بود که ببینند چه

کسی از آسانسور بیرون میآمد.

لوا، قلبش کم مانده بود از قفسه ی سینهاش کنده شود

و راستین مات مانده بود.

زمانی که چهرهی متعجب شمیم را مقابل خود دیدند،

همزمان نفسشان را بیرون دادند.

اینبار ظاهراً به خیر گذشته بود…

لوا، اولین نفری بود که به سخن آمد.

آرام پرسید:

_ تو اینجا چیکار میکنی نصفه شبی؟

.

انگار خودش هم توقع نداشت آنجا باشد.

با چشمان گرد پرسید:

_ وا… خاک عالم من زدم طبقه سه، چرا اینجا

وایساده؟

غرق فکر با خود زمزمه کرد:

_ یعنی اشتباه زدم…

.

حالا که خطر رفع شده بود، از شمیم نگاه گرفتند. و

خودتون نصفه شب تو راه پله چیکار « جواب سوال

او را که با شیطنت پرسیده بود، ندادند. » میکنید

خیالشان از او راحت بود. سری تکان دادند و دور

شدند.

احتیاجی به جواب ندیدند. شمیم میتوانست حدس

بزند چه بینشان گذشته.

خودش چندسال قبل، عشق را تجربه کرده بود.

مقابل خانه ی مادربزگشان که ایستادند، چند لحظه در

همان حال ماندند.

راستین دستی به موهایش کشید و با اکراه گفت:

.

_ برم دیگه.

در آن شرایط، نمیتوانستند تعارف تکهپاره کنند.

_ باشه…

سری تکان داد و فاصله گرفت.

_ خدافظ.

پشت سرش برنگشت و لوا را ندید که تا آخرین

لحظهی محو شدنش را دم در ایستاده و نگاهش کرده

بود.

 

لوا که وارد خانه شد، همهچیز آرام بود. انگار نه انگار

که چه اتفاقهایی رخ داده.

خدا را زیر لب شکر کرد و راهی اتاقش شد.

در را بیصدا بست و چراغ مطالعه را روشن کرد.

فعلا خوابش نمیبرد، پس هندزفری را به موبایلش

وصل کرد و آن را به گوشش زد.

.

موزیک ملایم و بیکلامی را پلی کرد و غرق آرامش

شد.

دفترچه یادداشتش را برداشت و دنبال خودکارش

گشت.

احتیاج داشت چیزی بنویسد.

باید خودش را خالی میکرد…

بالاخره خودکار را مابین صفحات یکی از جزوههایش

یافت.

آن را برداشت و روی صفحهی جدیدی از دفتر شروع

به نوشتن کرد.

»… امروز خیلی عجیب بود «

.

این اولین موضوعی بود که به ذهنش رسید.

انگار نتوانسته بود آن را هضم کند.

چند لحظه به دست خودش خیره شد.

ادامه داد:

»… هم بد و هم فوقالعاده «

هنوز که به آن خواستگاری و مراسم مضحک فکر

میکرد، اخم روی صورتش مینشست.

»! من امشب، برای اولینبار، راستینو بوسیدم «

.

حتی از یادآوری آن هم دوباره ضربان قلبش بالا

میرفت…

من قبلاً، بوسه رو تجربه کرده بودم. «

با اهورا، اون هم بارها و بارها اما…

» امشب همه چیز متفاوت بود

تفاوتشان در شخصیتشان بود. اصلا قابل مقایسه

نبودند.

اگر میخواست با خود صادق باشد، مجبور به اعتراف

سنگینی میشد.

»… دوست دارم بازم منو ببوسه «

 

آرتا از سر و کله زدن خسته شده بود.

انگار دختر مقابلش هیچ نمیفهمید.

_ خانم محترم…

نگاه دیگری به سر تا پایش انداخت و از بالا تا پایینش

را وجب کرد.

چه کسی باور میکرد یه دختر نیموجبی اینطور

اعصابش را به هم ریخته باشد؟

.

_ رو این تابلو چی نوشته؟

دخترک رد انگشت اشارهی آرتا را گرفت و نوشتهی

روی تابلو را آرام خواند.

_ جنس فروخته شده، پس یا تعویض گرفته نمیشود،

حتی شما دوست عزیز…

هرچه به انتهای جمله نزدیک میشد، صدایش نیز

تحلیل میرفت.

_ خب! واضح نوشته شده، چرا چونه میزنی بیخودی؟

.

چشمانش را به حالتی مظلوم که درآورد، آرتا یاد

گربهی شرک افتاد.

ناخودآگاه گفت:

_ چشماتو اینطوری نکن ها… قانون برای همه یکیه!

میخواستی دقت کنی و درست انتخاب کنی!

این بار در صدایش بغض هم نشست.

این که بتواند تشخیص دهد ناراحتیاش واقعی بود یا

نه پیچیده شد.

_خب ببخشید… اشتباه شده.

.

چرا اینقدر سنگدلید و از حرفتون کوتاه نمیآید؟

چی میشه پولمو پس بدید؟

 

_ چون توضیح دادم براتون، ما اینجا استثناء نداریم!

دخترک آهی کشید و ناامید گفت:

_ باشه… اصلا پولشو نخواستم.

.

آرتا در دل خدا را شکر کرد. انگار از شرش راحت

شده بود…

_ به سلامت!

دختر پوفی کشید و راه پیش گرفت.

نگاهی به جعبهی پیراهن که همراه خود نبرده بود،

انداخت.

_ خانم؟

با شتاب سمت آرتا برگشت.

.

_ بله؟

_ لباسو جا گذاشتید!

انگار آنچه که میخواست، نشنیده بود یکباره

هیجانش خوابید.

_ آهان، اون… نمیخوامش.

اخم روی صورت آرتا نشست.

_ یعنی چی؟ من به شما پولو پس ندادم، پیراهن رو

 

هم نمیخواید ببرید؟

.

شانه بالا انداخت.

_ نه، باشه برای خودتون.

دوباره به آرتا پشت کرد و سمت در رفت.

نمیدانست مشکل کجاست او به وظیفهاش عمل کرده

بود اما حس بدی داشت که بابت هیچچیزی، پول

دریافت میکرد.

با صدای بلندی گفت:

_ اینطوری که نمیشه… وایسا خانم!

 

کمی عصبی شده بود. حس میکرد بازیچه

دختربچهای کم سن و سال شده.

دختر که متوقف شده بود، در حالیکه به آرتا نگاه

نمیکرد، گفت:

_ بله؟

_ یعنی چی این کارا؟ پول دادی یه جنسی خریدی.

.

اولش که میگی دیگه نمیخوامش، پسش بگیر الانم

که با خودت نمیبریش!

_ خب مشکلش چیه؟

صدایش هم کمی بالا رفت.

_ ما اینجا که گدا نیستیم. همینجوری الکی یه پولی

بگیریم. پول در ازای فروش لباسه!

نمیشه که پیرهنو بندازی جلوم بگی دیگه

نمیخوامش!

از بوتیک ببرش بیرون، هرکار خواستی باهاش بکن.

اصلا بندازش آشغالی. یا چه میدونم… بسوزونش…

.

ولی من نمیتونم در ازای هیچی، پول بگیرم.

دختر یا واقعاً ترسیده بود یا ادایش را در میآورد.

آب دهانش را پرصدا بلعید.

_ باشه آقا… چرا داد میزنید…

نفسش را کلافه بیرون داد.

سعی کرد کمی آرامتر باشد. چند سالش بود؟ هجده؟

شاید هم نوزده…

_ چرا نمیبریش با خودت؟

.

دختر افتاده بود به جان ناخنش.

دلش میخواست جلوی این کارش را بگیرد.

_ آخه به کارم نمیآد…

 

تنها حدسی را که به ذهنش رسید، به زبان نیز آورد.

_ چیه؟ دوست پسرت باهات کات کرده؟

دختر با چشمانی گرد و چهرهای دستپاچه گفت:

.

_ من؟ من که دوست پسر ندارم…

مدل پیراهن به درد مردان میانسال نمیخورد پس

نمیتوانست خیال کند آن را برای پدرش خریده.

_ پس چی؟ برای داداشت بوده حالا باهاش دعوات

شده؟

_ نه من داداشم کوچیکه…

حدس دیگری نداشت اما کنجکاو شده بود حقیقت را

بفهمد.

با لحن وسوسه کنندهای گفت:

.

_ هوم… اگه راستشو بگی شاید ازت پس بگیرم و

پولتو کامل برگردونم!

دختر گل از گلش شکفت.

_ واقعاً؟

_ آره، ولی به شرطی که راستشو بگی. دروغ باشه،

میفهمم!

لحنش بوی شرمندگی میداد.

.

_ من… یعنی ما… راستش چیز شد.

نچی گفت و یک قدم جلوتر رفت.

_ اینجوری که نمیشه. درست توضیح بده.

دختر یک قدم عقب رفت تا فاصلهی قبلی حفظ شود.

صورتش سرخ شده بود.

_ باشه… شما که دوباره عصبانی نمیشی، نه؟

مگر ماجرا از چه قرار بود که امکان داشت عصبانی

شود؟

.

برای اینکه نترسد و پشیمان نشود، جواب داد:

_ نه، بگو!

 

_ خب راستش… نسیم و هستی گفتن نمیشه تو

جرأت، حقیقت، فقط حقیقت انتخاب کنی…

دیگه مجبور شدم بگم جرأت!

هنوز کامل سر در نیاورده بود اما میتوانست

حدسهایی بزند.

 

_ نسیم و هستی دوستاتن؟

_ بله.

_ خب!

مضطرب ادامه داد:

_ بعدش که گفتم جرأت، گفتن برو از یه مغازهای که

فروشندهش پسر جوون باشه، لباس مجانی بگیر.

چهرهی خشمگین آرتا را که دید، آرامتر ادامه داد:

 

_ یعنی اینکه مختونو بزنم… من بهشون گفتم

نمیتونم به خدا… اما گیر دادن که نه حالا برو، ببین

چی میشه.

_ تو که پول دادی!

سرش را پایین انداخت و خجالتزده گفت:

_ بله، آخه روم نشد یعنی راستش… بلدم نبودم چیکار

کنم… الکی گفتم که بدون پول بهم دادید، اما باور

نکردن هیچکدوم.

آهی کشید و با افسوس لب زد:

.

_ تازه بازی رو هم باختم…

_ چقدر بچهای! پس فردا بهت بگن خودتو بنداز تو

چاه هم میندازی؟ صرفاً چون بازیه و ممکنه ببازی!

_ نه خب… یه چیزایی نمیگیم که خطر جانی داشته

باشه!

.

از دختر فاصله گرفت و پشت سیستم نشست.

_ اون عشوه اومدن و ناز کردنات برای پس دادن پول

هم کار دوستات بود؟

از خجالت یکبار دیگر قرمز شد.

انگار خودش هم باورش نمیشد چه کارهایی کرده.

آرتا با خود فکر کرد به خاطر رنگ پوستش که آنقدر

سفید بود، خیلی زود گونههای گل انداخته و سرخش

به چشم میآمد.

_ نه… اونو خودم فکر کرده بودم. آخه گفتم شاید

تحت تاثیر قرار بگیرید و پولمو پس بدید ولی شما…

.

آنقدر رفتارهای دخترک غیرواقعی بودند که آرتا از

آن ادها بدش هم آمده بود.

_ من چی؟

پاهایش درد گرفته و مدتی میشد که سر پا مانده بود.

به چهارپایهای که لوا برای تزیین در بوتیک گذاشته

بود، اشاره کرد.

_ بشین.

.

 

نیم نگاهی به چهارپایه کوچک انداخت و سرش را به

بالا تکان داد.

_ نه دیگه برم بهتره…

آرتا نمیخواست به همین زودی تنها شود.

فعلا که خبری از مشتری نبود.

_ نگفتی من چی؟

با تردید جواب داد:

_ شما بداخلاقید… البته ببخشیدا.

.

یه وقت عصبانی نشید…

 

بداخلاق نبود اما تمام مدت حس میکرد که یک جای

کار میلنگید.

_ از بس عجیب، غریب رفتار میکردی.

یه بار صداتو نازک میکردی یه بار التماس میکردی!

مونده بودم چته…

باز هم آه کشید.

 

وقتی دیده بود آرتا با روشهایی که دوستانش گفته

بودند، وا نداد، با خود گفته بود شاید اگر خواهش کند،

پولش را بتواند پس بگیرد.

حتی همین حالا هم انگار گول خورده بود. پسر

مقابلش به نظر نمیرسید قصد برگرداندن پولش را

داشته باشد.

فقط از او حرف کشیده بود!

_ به هر حال… اگه ناراحت شدید، من معذرت

میخوام.

با اجازه…

حالا که کنجکاویاش هم رفع شده بود، باید

میگذاشت دخترک برود پی کارش اما نمیدانست چرا

.هنوز میخواست کمی بیشتر با او صحبت کند و وقت

بگذراند.

_ یه لحظه وایسا!

از جا بلند شد و موبایل و کلید بوتیک را برداشت.

_ دیگه مشتری نمیآد، سرظهره!

باید مغازه رو ببندم.

هنوز نفهمیده بود چرا صدایش زده بود.

_ تو گرسنه ت نیست؟

.

از صبح چیزی نخورده بود اما به فروشنده چه ربطی

داشت. جواب نداد.

_ بیا بریم طبقه پایین، پیتزاهاش خوبن.

اخم کرد و از مغازه بیرون رفت.

_ نه، مرسی.

لامپ را خاموش کرد و مشغول قفل کردن مغازه شد.

_ ناز نکن، خستهم، گرسنه هم هستم.

.

دخترک که بر و بر نگاهش کرد، اضافه کرد:

_ پولتم میدم، مگه نمیخوایش؟!

آن پول را احتیاج داشت. از زحمت خودش به

دستشان آورده بود.

در محلهیشان برای دختر و پسرهای کوچک تدریس

خصوصی میکرد آن هم با قیمت مناسب.

_ واقعاً پولمو میدین؟

 

_ آره!

دقایقی بعد، مقابل هم نشسته و منتظر آماده شدن

سفارششان بودند.

_ اسم خودتو نگفتی!

معذب به آرتا نگاه کرد.

_ آیناز.

 

 

اسمش به چهرهاش میآمد. دختر زیبایی بود با

لباسهای ساده و نسبتاً ارزان.

باتوجه به شغلش، دیگر به راحتی میتوانست لباس و

کیف و کفش اصل را از فیک، در یکنگاه کوتاه

تشخیص دهد.

_ مدرسهت تموم شده؟

_ بله. پارسال!

_ آها پس دانشجویی الان.

چند لحظه میان صحبتشان وقفه افتاد، چرا که

گارسون سفارش آماده شده را، روی میزشان چید.

 

 

دو پیتزای مخصوص به همراه نوشابه و سیب زمینی

تنوری با پنیر فراوان.

آیناز آبدهانش را پرصدا بلعید.

از دیدن پیتزا و مخلفات و بوی پیچیده در اطراف

معدهاش به صدا در آمد.

لب گزید و با خجالت به آرتا نگاه کرد اما حداقل ظاهراً

که متوجه چیزی نشده بود یا اینطور وانمود میکرد.

_ بفرما.

آیناز چندلحظه مکث کرد. هنوز هم باورش نمیشد

چنین کاری کرده.

 

 

آمده بود پولش را پس بگیرد و حالا مقابل فروشنده

نشسته و پیتزا میخورد.

کارش اشتباه نبود؟

یکبار دیگر که شکمش از گرسنگی پیچ و تاب خورد،

فکر و خیال را کنار گذاشت و سهمش را سمت خود

کشید.

او که دیگر به این پاساژ نمیآمد و فروشنده را

هیچوقت نمیدید، چه اشکالی داشت اگر ناهار

میخورد؟

 

گازی به پیتزا زد و آنقدر خوشمزه بود که ناخودآگاه

چشمانش را بست.

آرتا با تفریح به آیناز نگاه میکرد. دختر بامزه و البته

شکمویی به نظر میرسید.

_ نگفتی؟

چشمانش را باز و تلاش کرد به یاد آورد سوال آرتا چه

بوده.

_ نه دانشجو نیستم…

 

 

یعنی قبول نشده بود؟

انگار خودش تشخیص داد که در ذهن آرتا چه

میگذشت که سریع اضافه کرد.

_ اصلا کنکور ندادم…

آرتا چنگال کوچک پلاستیکی را برداشت و لای

سیبزمینیها فرو برد.

نمیخواست در ظاهر کنجکاو بودنش به چشم آید.

با لحن بیتفاوتی پرسید:

 

 

_ چرا؟

آیناز پیتزای جویده شده را قورت داد و با صدایی که

در آن ناراحتی حس میشد، گفت:

_ نشد…

زشت بود؟ حتما… »؟ چرا « اگر دوباره میپرسید

_ اشکالی نداره. پیش اومده دیگه… امسال کنکور

حتما قبول میشی.

یک سال اینور، اونور فرقی نداره.

آیناز اشتهایش را از دست داده بود.

_ نه، امسالم نمیتونم کنکور بدم…

واقعا نتوانست جلوی خودش را بگیرد.

_ چرا؟!

 

آیناز دلش میخواست به آرتا بگوید به شما چه؟ پولم

را بده و بگذار به حال خودم باشم اما چنین چیزی

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 22

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان زیتون

خلاصه : داستان باده من از شروع در نقطه پایانی آغاز میشه از همون جایی که باده برای زن بودن ، نفس کشیدن ،…
رمان کامل

دانلود رمان آچمز

خلاصه : داستان خواستن ها و پس گرفتن هاست. داستان زندگی پسری که برای احقاق حقش پا به ایران می گذارد. دل بستن به…
رمان کامل

دانلود رمان وان یکاد

خلاصه: الهه سادات دختری مذهبی از خانواده‌ای سختگیر که چهل روز بعد از مرگ نامزد صیغه‌ایش متوجه بارداری اش میشه… کسی باور نمیکنه که…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x