قرار نبود هیچوقت اتفاق بیفتد…
هیچگاه چنین اخلاقی نداشت که بتواند راحت و رک
خواسته اش را بدون خجالت بگوید.
_ دارم پول جمع میکنم برای عمل بابام.
خودش ادامه داد: » چرا « قبل از اینکه باز آرتا بپرسد
_ نمیشه هم درس بخونم، هم کار کنم… یعنی
نمیرسم هردوتاشو همزمان انجام بدم.
اون ساعتایی که خودم درس میخونم، جاش میتونم
به بچههای بیشتری درس بدم و پول بیشتری هم گیر
بیارم…
_ بابات مشکلش چیه؟
آهی کشید و خیره به نقطهای نامشخص، آرام جواب
داد:
_ سرطان داره…
حالا دیگر آرتا هم احساس گرسنگی نمیکرد.
چندلحظه در سکوت که گذشت، موبایلش را برداشت
و گفت:
_ شماره کارتتو بگو!
آیناز خوشحال از پولی که قرار بود تا چند لحظه بعد
به حسابش برگردد، سریع شماره کارتش را گفت و
چندثانیه بعد، اس ام اس واریزی را شنید.
چشمانش از شادی برق زدند و موبایلش را به کولهاش
برگرداند.
_ ببخشید، شما رو هم ناراحت کردم.
آرتا واقعا حالش گرفته شده بود. مگر یک دختر کم
سن و سال، چقدر توان داشت که چنین بار سنگینی
روی دوشش داشت؟
با اینحال نمیخواست واقعیت را نشان دهد.
اسلایس دیگری از پیتزایش را برداشت و گفت:
_ نه، ناراحت نشدم! تو هم غذاتو بخور.
صحبت دیگری نکردند و غذایشان را در سکوت تمام
کردند.
آیناز از جا بلند شد و کوله را روی شانهاش انداخت.
_ ممنون، هم برای پول هم برای دعوتتون… با اجازه.
اینبار دیگر واقعاً بهانهای برای نگه داشتنش نداشت.
به ناچار سر تکان داد.
به سمت پیشخوان رفت و غذا را که حساب کرد، اثری
از آیناز باقی نمانده بود.
همان موقع پیام جدیدی برایش آمد.
آن را که باز کرد، با تعجب سرجایش، خشکش زد.
.
ببخشید که باز بهتون مجبور شدم دروغ بگم. آخه «
شما خیلی اذیت میکردین و پولمو نمیدادین… منم
مجبور شدم کاری کنم که دلتون واسم بسوزه.
خواستم بگم من بابام سرطان نداره. خودمم دانشجوی
ترم دو روانشناسی ام.
» البته بقیه حرفام دروغ نبود خدایی
آن چند شکلک خندهی آخر پیامش باعث شد سر تا
پایش آتش بگیرد.
در حالیکه دندانهایش را سخت به هم میسایید،
عصبانی غرید:
_ حالتو میگیرم دخترهی پررو!
لوا تصمیم گرفت چند ویدئویی که از راستین داشت را
ادیت کند و یک کلیپ مناسب برای پست جدیدشان
در اینستاگرام بگذارد.
این کار، حدود دو ساعتی زمان برد اما از نتیجهی آن
راضی بود.
ابتدای فیلم راستین را نشان میداد که چند مدل
لباس راحتی و ساده به تن کرده اما به یکباره موزیک
و تصویر عوض میشد و راستین با انواع کت و
شلوارهای متفاوت و ظاهری شیک و رسمی مقابل
دوربین ژست گرفته بود.
در این فیلم راستین حتی زمانی که لباسهای ساده و
راحتی هم تن داشت، زیبا و جذاب دیده میشد چه
برسد به زمانی که خیلی شیکتر هم شده بود!
لحظهای برای آپلود کردن ویدئو شک کرد.
ناخودآگاه حسادت عجیبی در وجودش حس کرد.
دلش نمیخواست دخترهای دیگری او را ببینند اما با
خود غرولند کرد و در دل گفت نباید چنین رفتار غیر
حرفهای مانع پیشرفت کارشان بشود.
پس در نهایت پست جدید را منتشر کرد و منتظر
عکس العملها ماند.
از اینستاگرام بیرون آمد و سراغ صفحهی چتش با
راستین رفت. برایش نوشت:
» یه سر به پیج اینستا بزن «
راستین که آنلاین بود، پیامش را سین کرد و جواب
داد:
»؟ پیج کاری «
» اره «
»؟ چرا چه خبره مگه «
لبخند زد و نوشت:
»! خودت برو ببین «
از تصور چهرهی راستین در حال دیدن ویدئو،
خندهاش گرفت.
یکبار دیگر خودش به سراغ پیج رفت تا بازخوردها را
ببینید.
وقتی که با شصت کامنت جدید مواجه شد، از تعجب،
برای چند لحظه مات ماند.
باورش نمیشد که از این کلیپ، چنین استقبالی
صورت بگیرد.
حتی در همان لحظاتی که او متعجب بود، به سرعت،
لایک و کامنتهای جدید اضافه میشد.
نگاهی به تعداد فالورهایشان کرد که آن هم بیشتر
شده بود.
در همان حین موبایلش زنگ خورد و نام راستین روی
صفحه نقش بست.
تماس را که پاسخ داد، صدای خشمگینش را شنید.
_آخه این چه کاری بود کردی؟
واقعا اون فیلمای مسخره رو به هم چسبوندی و ازش
یه پست درآوردی؟ نباید قبلش به من خبر میدادی؟!
لوا سعی کرد لحن مهربان و متقاعد کنندهای داشته
باشد.
_سلام آقا راستین… خواهش میکنم کاری نکردم
که… یه چند ساعتی ویرایشش وقت برد که اونم
اشکالی نداره، پیج منو تو نداره که!
.
_خیلی پررویی! واقعا رفتی فیلم منو پخش کردی؟
_حالا چرا اینقدر عصبانی هستی؟ خوبه کت و شلوار
تنت بود لخت که نبودی!
راستین با ناباوری گفت:
_نه توروخدا… بیا لخت منم پخش کن!
نتوانست جلوی خندهاش را بگیرد.
_ چرا بچه شدی؟ پس فکر کردی اون فیلما رو چرا
ازت گرفتم؟ اول و آخرش میخواستم بذارم تو پیج
دیگه!
راستین این موضوع را میدانست اما حق خودش
میدید که از قبل خبردار میشد.
به ناچار گفت:
_ خدا کنه زیاد ویدئوش دیده نشه… رفیقام بهم
میخندن…
از تصور چنین اتفاقی، اخم به چهرهاش نشست.
_ خیلی هم ویدئوش باحال شده تو هم خوب افتادی!
چرا باید بخندن؟ بیخود کردن اصلا! تو اینستا هم اگه
کسی چرت بگه، میزنم بلاکش میکنم.
تو این یه مورد اصلا نمیتونم تحملمو ببرم بالا.
راستین چندلحظه هیچ نگفت و فقط یک فکر در
ذهنش نشسته بود.
وگرنه چرا باید از تصور مسخره » لوا دوستش داشت «
شدن او، آنقدر خشمگین میشد؟!
انگار در قلبش حبابهایی از ذوق همزمان
میترکیدند.
_ دلم برات تنگ شده…
لوا، از این تغییر ناگهانی موضوع صحبتشان جا خورد.
راستین دیگر علناً ابراز علاقه میکرد و شاید او هنوز
کاملا عادت نکرده بود.
سه روزی میشد که همدیگر را ندیده بودند.
_ منم…
بیقرار پرسید:
_ بیام؟
وسط روز بود و در این شرایط نمیتوانست طبقه ی بالا
برود.
_ نمیشه که. الان هردوتاشون بیدارن.
از اون طرف بابا و مامانمم ممکنه از خونه بزنن بیرون
خیلی خطرناکه…
خودش هم از صبح دانشگاه بود و بعد از آن، به اتفاق
سالومه، به رستوران رفته و آنجا ناهار خورده بودند.
نمیتوانست برای عصر بیرون رفتن بهانهای بیاورد.
به مادربزرگش گزارشی از فعالیتهایش بابت صبح تا
ظهرش داده بود.
راستین کمی نق زد و به ناچار با اینکه فعلا
نمیتوانستند همدیگر را ببینند کنار آمد.
_ باشه… ولی شاید شب بیام.
لب گزید تا خندهاش نگیرد.
از در میانداختش بیرون و او از پنجره میآمد!
_ حالا تا شب ببینیم چی میشه…
فعلا خدافظ، مراقب خودت باش!
تماس را قطع کرد تا مهلت ادامهی بحث را به راستین
ندهد.
_ با کی حرف میزدی مادر؟
برای لحظهای قلبش از حرکت ایستاد و شوک به تمام
جانش وارد شد.
در حالیکه زمان به کندترین حالت خود میگذشت،
به زحمت سرش را بالا آورد و نگاه معنادار نوردخت را
روی خودش دید!
آب دهانش را پر صدا قورت داد و فکر کرد یعنی از
کی آنجا ایستاده؟
چیزی از صحبتشان شنیده؟ متوجه شده چه کسی
پشت خط بوده و برای گرفتن مچ او سوال پرسیده یا
واقعاً نمیدانست و کنجکاو شده بود؟
هنوز از فکر بیرون نیامده بود که نوردخت جلوتر آمد
و باز پرسید:
_ راستین بود؟
پس مادربزرگش میدانست! مغزش هم مثل بدنش
قفل کرده بود و نمیدانست چه جوابی بدهد.
باید تأیید میکرد یا تکذیب؟
اگر میگفت نه راستین نبوده و او دروغش را به رویش
میآورد، چه؟
اما اگر حقیقت را میگفت، چه توضیحی در ادامه باید
بابت لحن صمیمیاش میداد؟
_ خودم شنیدم اسمشو از زبونت!
لبش را آنقدر با دندان فشار داده بود که بعید نبود هر
لحظه پاره شده و زخم شود.
اگر شنیده بود، پس دروغ گفتن فقط باعث میشد از
چشم نوردخت بیفتد.
مجبور شد صادقانه جواب دهد.
_ بله خودش بود…
قلبش مثل گنجشک تند میزد.
یعنی تمام مکالمهیشان را شنیده؟ نکند آن وسط
حرف بدی زده بود؟
سعی کرد لحن صحبتش را به یاد آورد.
زیادی صمیمی با راستین حرف زده بود…
_ همیشه باهم صحبت میکنید؟
اون وقتایی که تلفنت زنگ میخوره، میآی تو اتاقت و
در رو میبندی، راستین پشت خطه؟
حالا مادربزرگش در یک قدمیاش ایستاده بود و
جواب سوالهایش را میخواست!
نمیدانست از کجا شروع کند. لازم بود جزئیات را هم
بگوید؟
در نهایت کوتاه جواب داد:
.
_ صحبت میکنیم…
نوردخت جا نخورد. بالاخره موهایش را که در آسیاب
سفید نکرده بود!
از قبل، حدسهایی راجع به راستین میزد و نگاه
خاص و مشتاقش را روی لوا، شکار کرده بود اما اخیراً
رفتار لوا با قبل فرق داشت و این موضوع باعث شد،
شکش بیشتر نیز بشود.
کنار نوهاش نشست و گفت:
_ دوستش داری؟
توقع چنین سوال را نداشت. آن هم آنقدر رک!
.
میتوانست به مادربزرگش اعتماد کند؟ نکند به پدر و
مادرش خبر میداد و همهچیز را خراب میکرد؟
_ من، راستش…
جملهاش را که ادامه نداد، نوردخت دستش را گرفت و
به آرامی فشرد.
نمیخواست لوا را مضطرب کند.
_ راستین خیلی آقاست…
لوا رویش نشد تأیید کند. تنها سرش را به نشانهی
مثبت، کوتاه تکان داد.
_ هرکس دیگهای تو شرایطش قرار میگرفت، هیچ
بعید نبود به یه آدم وحشتناک تبدیل بشه…
آهی از از سر افسوس کشید.
صحبت راجع به راستین، باعث میشد همیشه قلبش
آتش بگیرد.
_ طفل معصومم… خیلی بهش سخت گذشت… بیشتر
وقتا تنها بود.
من میدونستم، میفهمیدم اذیته ولی کاری از دستم
برنمیاومد.
همینجورری ش، آدم عاقل و بالغ رو بندازی یه جا تنها
زندگی کنه بدون رفت و آمدی، خل و چل میشه چه
برسه به یه پسر نوجوون!
ولی چیکار میتونستم بکنم؟ به زور که نمیشد بقیه
رو مجبور کنم دوستش داشته باشن. هی لج میکردن
با من..
اون موقعها، هنوز ایرج پشت منو درست حسابی
نمیگرفت تا بچهها هم حرف منو بخونن.
اونا هم فهمیده بودن، میگفتن یا جای ما اینجاست
یا اون!
ایرج میترسید یه بچهش که جوونمرگ شده، اون
دوتا هم سر قهر و لجبازی از دست بده.
واسه همین حرفشونو گوش کرد!
دیگه تک و تنها نتونستم با همهشون در بیوفتم…
مجبور شدم بذارم بالا تنها بمونه. خودم هر موقع
میشد بهش سر میزدم، براش غذا میبردم… بافتنی
براش میبافتم ولی خب بازم زندگیم پایین بود دیگه.
چقدر مگه میتونستم برم و بیام؟ همهش دلم پیشش
بود.
خصوصاً شب تا صبح که معمولاً دیر میگذره.
لوا با خود فکر کرد که اگر چنین شرایطی داشت،
حتما دیوانه میشد.
_ همه ش با خودم میگفتم از این آدم، یه پسر درست
حسابی در نمیآد.
حتما عقدهای میشه… یه جوری خشم شو رو مردم
خالی میکنه ولی نه!
چشمانش برقی از افتخار داشت.
_ بهم ثابت کرد اشتباه میکنم. نه دستش سمت
حروم رفت، نه هیچوقت حق کسی رو خورد، نه به
کسی ظلم کرد.
آسه اومد و آسه رفت. کاری هم به کسی نداره بچهم…
حتی نمیتوانست تصور کند که راستین کسی را آزار
دهد. اصلا او به کسی کاری نداشت.
اگر هم گاهی بحثی پیش میآمد، مقصر او نبود.
اولین چیزی را که راجع به او، به ذهنش رسید، به
زبان آورد.
_ خیلی مهربونه… اصلا ارتباط ما به خاطر همین
مهربونیش شکل گرفت مامانی… حالم خوب نبود اون
شب، کمکم کرد. توقعشو نداشتم… برام با غریبهها
فرقی نداشت اون موقع…
فقطم همون شب نه، کلا این مهربونی رو همیشه داره.
به آرتا هم خودش کمک کرد همهجوره!
اولش اصلا باورم نمیشد.
فکر میکردم داره مسخرهبازی درمیآره بعد دیدم ذاتا
همینجوریه.
حتی میدونم به بچه های بی سرپرست و بد سرپرست
هم کمک مالی میکنه.
من تا حالا، جز خودش کسی رو ندیدم که اینقدر
بی توقع، با آدما مهربون باشه!
تا صبح میتوانست راجع به راستین صحبت کند و
خسته نشود.
حس خوبی از یادآوری خاطراتش با او میگرفت.
حالا که فکر میکرد، راستین تمام مدت برایش
لحظاتی آرامشبخش ساخته بود درست برعکس اهورا!
نوردخت، هنوز نفهمیده بود چه قدر دو نوهاش به
همدیگر نزدیک شده بودند.
_ از احساسش باهات حرف زده؟
لوا سرش را پایین انداخت. کمی خجالت هم
میکشید…
یادش آمد دفعهی قبل که درباره او با مادربزرگش
صحبت کرد و اطلاعات کشیده بود راستین ناراحت
شد.
_ من بد تو رو نمیخوام، خودتم میدونی دخترم!
با صدای آرامی جواب داد:
_گفته… گفته که دوسم داره!
حالا که به زبان آورده بودش، ادامه دادنش چندان
سخت نبود.
_ میگه خیلی وقته! من واقعاً خبر نداشتم. خودش
هم که پا پیش نذاشته بود بیاد جلو.
نوردخت با خود فکر کرد که راستین چه مهارت بالایی
در کنترل احساسش داشته که جلوی او هم همیشه
مراقب بوده که بویی نبرد.
هیچوقت از لوا صحبتی نمیکرد.
تنها گه گاهی نگاههای خیرهاش را شکار میکرد که
گذاشته بود بر حسب اتفاق و زیاد مشکوک نشد.
_معلومه چرا چیزی نگفته، بابات همین الان هم اگر
بفهمه، ساختمونو میذاره روی سرش!
لوا آه پر دردی کشید.
_ آره… بعداً برام توضیح داد و تونستم تا حد زیادی
دلیل رفتارشو درک کنم.
_ تو چی جواب دادی؟ تو هم دوستش داری؟
لوا، خود، هر بار که این سوال را میپرسید، تپش
قلبش نیز بالا میرفت.
_ من دفعه اول واسم سنگین بود راستش.
یعنی حدس زده بودم.. ولی سعی میکردم فرار کنم
اما وقتی رک و راست حرف دلشو بهم زد، مجبور
شدم جدی به این موضوع فکر کنم!
ترس لوا را به خوبی میتوانست درک کند.
_ از آخر و عاقبتش میترسی؟ از واکنش کوروش و
افشان؟
سرش را به تأیید تکان داد.
_ بابام قاطی میکنه…
به تمام این مدت فکر کرد.