بدون توجه به نگاه های بقیه بخصوص هدا و مادرش…از هر چیزی که خودش میخوره برا منم میذاره…
آروم میگم: نمیتونم دیگه میلاد..دارم میترکم…
میخواد حرفی بزنه که صدای دایی بهرامش مانع میشه،…
_ میلاد اوضاع شرکت چطوره؟..رحمانی میگفت انگاری به مشکل خوردی..آره؟..
دستاشو با دستمال تمیز میکنه و تکیه به صندلی میگه: به اون شوری که رحمانی میگه نیست ولی خوب آره فعلا یه مشکلاتی هست…با چند تا شرکت قرارداد ببندیم حل میشه…
دایی بهزاد: تا مرحله ای هم پیش رفتین باهاشون؟..
میثاق: آره دایی جان…فعلا در شرف بستنیم..بعضی هاشون دائمیه و بعضی هم فعلا در حد تست….
نوید: میلاد اگه میخوای من آشنا دارم…میخوای بهشون بگم..شاید تونستن و کاری کنن..هاا؟
آروم تو گوشم میگه: اگه تموم کردی پاشو بریم..
خودش بلند میشه و همزمان میگه: مرسی نوید جان… اگه نیاز بود بهت میگم…
نوید انگار که خبر خیلی خوبی بهش رسیده باشه با ذوق میگه:: فدایی داری داداش..در خدمتم…
ایییشششش..خدا چرا اینقد ازش بدم میاد من…حالم بهم میخوره وقتی یادم میاد چجوری زبونشو دور دهنش میچرخوند..مرتیکه بز….
بلند میشم و با هم سمت ساحل میریم…
باد سردی میاد و من لرز میکنم..
_ اگه سردته میخوای بریم بالا؟…
_سرد هست ولی نه جوری که نشه تحمل کرد …خودم معلوم نیست چمه.. یه بار لرز میگیرم یه بار گر میگیرم از گرما…
_ برا بارداریه….
نگاش میکنم و میگم: میلاد؟
_ هوووم…
با حرص نگاش میکنم: چه عاشقانه واقعا… هوووم چیه؟..لااقل بگو جونم….
_ جونم؟..خوب شد؟…
_بهتره…… چرا نمیذاری بقیه بفهمن باردارم؟..
دستمو میگیره و اون میشینه رو سنگ بزرگی و به پاش اشاره میکنه و میگه: بشین اینجا….
به اطراف نگاه میکنم و میگم: وااا…بشینم تو بغلت؟…الان یکی میاد؟..
_ تاریکه…کسی نمیبینه…ببینه هم زنمو بغل کردم دیگه….
قیافمو کج و کوله میکنم و میگم: ولی من روم نمیشه…خجالت میکشم اگه کسی ببینه…
کمرمو میگیره که به ناچار میشینم رو پاش…
میچرخم که سرم به بینیش میخوره و اخش در میاد…
میخوام بلند شم که نمیذاره…
_ برا چی وحشی بازی در میاری؟…
با ناراحتی لب میزنم: ببخشید دیگه..حواسم نبود بخدا…..
دست میذارم رو دستش که رو دماغشه و میگم: چی شد؟...ببینمت؟…
بینیشو تکون میده و میگه: نمیخواد..خوبم..
_ خون نیومد؟
به دستش نگاه میکنه: نه بابا..خون کجا بود!.
_خیلی خوب، کمرمو ول کن بشینم…
ول نمیکنه که هیچ.. محکمتر میگیره و باسنم رو میذاره وسط پاش….
_ واااای میلاد تو رو خدا… الان یکی میاد… ابرومون میره….
دستاشو حلقه میکنه دور شکمم و میگه: بیخیال این حرفا… بچم چطوره؟…
حواسم همش اونطرف و اینطرف که کسی نیاد…
با استرس لب میزنم: خوبه..سلام داره خدمتت……..حالا بذار بلند شم دیگه…..
بدون توجه به قسمت دوم جمله م،سرش رو میذاره رو شونم و میگه : عه چه خوب….
میخوام برگردم نگاش کنم که نمیذاره : محض رضای خدا تکون نخور به بادمون میدی….
واقعا که…
_ ایییششش… حالا شاید میخواستم یه کاری کنم….
میخنده و میگه: چیکار مثلا..
لوس میگم: هیچی دیگه…ضایعم کردی رفت…
دستاشو میاره بالا و رو سینه هام میذاره و فشار میده….
برمیگردم سمتش و اینبار خودش مشتاق تره…لبهاشو رو لبهام میذاره و اول با احساس و بعد محکم میبوسه…
قبل از اینکه تو حس و حال بیشتری فرو بریم.. با صدای پای کسی فورا ازش جدا میشم….
ساره و نرگس طرفمون میان و نزدیکمون وایمیسن…
ساره_ میلاد میاین بریم بیرون یکم دور دور…
ذوق زده میخوام چیزی بگم که میلاد زودتر میگه: نه حسش نیست..
نرگس: یه بار نشد پایه باشی میلاد…بابا پا بده دیگه…
اخماش تو هم میره و رو بهش میگه: این چه طرز حرف زدنه نرگس….
خجالت زده سرش رو پایین میندازه و همراه ساره میرن…
با دور شدنشون نگاش میکنم و میگم: چیکارشون داشتی میلاد؟..شدی گشت ارشاد؟……اصلا برا چی نیومدی ما هم بریم… اومدیم مسافرت که همش بخوریم و بخوابیم…
بدون جوابی بهم بلند میشه و سمت ساحل میره….
موج دریا به پاهاش میخوره و شلوارشو خیس میکنه….در نوع خودش ژست جالبیه…میشه ازش یه تابلوی نقاشی کشید…
میخوام سمتش برم که میگه: نیا اینور خیس میشی و سرما میخوری…
جلوتر نمیرم و از همونجا میگم: میلاد عجب ژستی داری هاا…میشه ازش نقاشی کشید…مرد خسته ای در دل شب به امواج دریا پناه برده…درحالی که ماه درخشان تر از همیشه به صورتش میتابید….چطوره؟…بهم امیدی هست برا هنرمند شدن؟…
چیزی نمیگه و من بلندتر از قبل میگم: میلاد با توام….
_ ای بابا…بذار راحت باشه دیگه.. نمیبینی رفته تو حس..
با صدای میثاق میچرخمو نگاش میکنم….خودش و با شاهین و رامین پسر دایی هاش و سعید پسر خالش نزدیکمون میشن…
شاهین: میلاد خوب پیچوندی هااا اومدی حال و حول…
سعید: حتما برا ظهر بس نبود که اومده اینجا خلوت…
با هم میخندن و میثاق رو بهشون میگه: زهر مار بیشعورا….. نمیبینین خانم وایساده…
به میلاد نگاه میکنم بدون هیچ واکنشی هم چنان به دریا خیره است….موندنم انگاری زیادیه….
میچرخم و سمت ویلا میرم….خدا رو شکر تو ساختمونی که ما هستیم فقط خانواده خودشونن و بقیه هر کدوم برا خودشون جدا هستن….
داخل میشم و از پله ها بالا میرم….با وجود اینکه اینهمه خوابیدم ولی بازم احساس خستگی میکنم…..
_ خوش به حال میلاد….
از ترس میپرم هوا و دستمو رو قلبم میگیرم…
عین جن میمونه مرتیکه بیشعور….
اخمامو تو هم میکشم و میگم: شما اینجا چیکار میکنی؟…
_ چه خوب لب میدی؟….
انگار که به گوشام شک داشته باشم.. این کثافت چی گفت…..
تو شوک حرفشم که جلوتر میاد و دستشو برا گرفتن دستم دراز میکنه…
عقب تر میرم و با خشم میگم: چیکار میکنین؟…
_ دستشو رو بینیش میذاره و میگه: هیس بابا…چه خبرته؟..
_ برو عقب..وگرنه داد میزنم همه بریزن سرت ……اصلا تو ویلای ما چی میخوای؟…
_ اوهوع….هر وقت سند ویلا رو زدن به اسم شوهرت اونوقت واسه من ویلا ما ویلا ما کن….الانم کاریت ندارم که…برا چی کولی بازی در میاری…..
من اصلا برا چی وایسادم و با این بیشعور بحث میکنم!…
میچرخم و میخوام برم که بازومو میکشه…باورم نمیشه اینقد وقیح و بی شرف باشه…با اون یکی دست آزادم برمیگردم و سیلی محکمی بهش میزنم….
تو شوک سیلی که خورده دستشو میذاره رو گونش و هاج و واج بهم نگاه میکنه…من اما مثل قرقری به سرعت از پله ها پایین میام و سمت ساحل پرواز میکنم….
فرنوش کنار چند تا از دخترا وایساده و با دیدنم با تعجب سمتم میاد…
_ چی شده لیلا؟…برا چی میدویی؟…
زیر شکمم تیر میکشه…خم میشم و دستمو میذارم روش….آخ خدا….لب چشمه هم برم باید آبشو خشک کنی….این حیوون از کجا پیدا شد!…
فرنوش بغل گوشم مدام اسممو صدا میزنه….
بازومو میگیره و کمکم میکنه رو صندلی بشینم…با نشستنم دردم کمتر میشه….
_ لیلا؟…چی شدی دختر؟…چیزی دیدی؟…آره؟….برم به میلاد بگم بیاد؟….
دستشو میگیرم و بهش نگاه میکنم…
_ فرنوش…این دیگه کیه..هاا؟…برا چی اینجوریه؟..
با کنجکاوی بهم نگاه میکنه و رو صندلی کناری میشینه…
_ کی رو میگی تو؟…
_ همین پسره عوضی…. نوید..
با تعجب و خیره بهم میگه: نوید…نوید داخل بود؟….ترسوندت…آره…پسره ی بیشعور هنوز آدم نشده….
میخواد بلند شه که دستشو گرفتم و نذاشتم…
_ ببین فرنوش این پسره عادی نیست…بهم میگه خوش به حال میلاد که اینجوری لب میدی بهش….به نظرت این حرفو کسی به شوخی میزنه…میخواستم بیام دستمو گرفت و نذاشت..اگه میموندم معلوم نبود چه بلایی سرم میاره….کجای این کارا شوخیه..هااا؟…
وا رفته بهم نگاه میکنه و میگه: نوید اینا رو گفت؟..
_ آره…خودش گفت..
_ یعنی چی؟…آخه برا چی؟..
_ چه میدونم؟….من اینا رو به میلاد میگم…اگه نگ..
میپره تو حرفم و میگه: لیلا جان هر کی دوست داری به میلاد نگی هااا….بخدا شر میشه…این سفرمون زهرمون میشه…من خودم با نوید حرف میزنم…ببینم برا چی اینقد احمقه….اگه حرف دیگه ای بهت زد اونموقع به حاج بابا میگم…خب..باشه لیلا؟…تو رو خدا نری به میلاد بگی….
برخلاف میلم سرمو تکون میدم و میگم : هم برا اینکه میگی شر میشه و هم برا سیلی محکمی که از خودم خورد باشه چیزی نمیگم…
با ناباوری سرشو تکون میده و میگه: چیکار کردی!!!….زدیش؟…اونم نوید رو؟….
سرمو تکون میدم و میگم: آره..حقش بود..مرتیکه هیز عوضی….فرنوش بهش بگو تو جلومو گرفتی…وگرنه دفعه ی دیگه بخواد همچین گوهی بخوره مو به مو همچی میذارم کف دست میلاد….
خیره خیره بهم نگاه میکنه و هیچی نمیگه..
میزنم رو شونش و میگم: با تو بودما…
_ با..باشه… بهش میگم…
_ ببینم مگه خودشون جا ندارن که نصف شبی هم ویلای شما رو ول نمیکنه…
_ چی بگم والا……
خودش بلند میشه و دست منم میگیره که بلند شم..
_ پاشو بریم یه چیزی بدم بخوری…رنگت پریده…پاشو….
_ خوبم فرنوش…همینجا میمونم تا میلاد بیاد با هم بریم داخل…
_ خیلی خوب پس همینجا بشین تا بیام….
اون میره و من به این فکر میکنم اون عوضی چرا باید به من گیر بده…به زن پسر عمه ش…پسر عمه ایی که اگه بفهمه اولین نفر برا خودش بد میشه….
دست میزارم رو شکمم و زیرلب میگم: ببخش فدات شم…کوچولوی من امشب زیاد بالا پایین شدی…..
*
راوی
_ این دختره اهلش نیست…
_ مگه من گفتم برو باهاش بخواب که میگی اهلش نیست….همینکه اعتماد میلاد ازش کم بشه برا من بسه….
_ دختره ی کثافت چموش….یعنی حیف که نمیشد وگرنه هر دختر دیگه ای بود با این غلطی که کرد همون لحظه به صد روش سامورایی جرش میدادم….
_ بی ادب نشو نوید….
میخنده و رو به هدا میگه: چشم..چشم….شما هر چی بگی چشم….
هدا با ناز لبخند میزنه…زیبایی خیره کننده ش برا رام کردن هر پسری کافیه…
نوید بلند میشه و رو مبل کنارش میشینه…و خیره به صورتش لب میزنه: خدایی میلاد عجب احمقیه…چطور راضی شد تو رو طلاق بده…هااا؟….بابا لعنتی من از یه کیلومتری برات راست میکنم….
درک اینکه نوید براش شهوتی شده کار سختی نیست واسش…میخواد قبل از اینکه کار به جای باریک کشیده بشه بلند شه که نمیذاره و دستشو میگیره….
میچرخه سمتش و میگه: نوید، جون من….قرارمون این نبود دیگه…
دست میندازه دور گردنش و تو گوشش میگه: پس قرارمون چی بود خوشگله هاا؟…خیال کردی من مثل اون میلاد، خرفتم….نه جونم…من کلی برا امروز برنامه چیدم…الکی که نیست…کم کاری برات انجام نمیدم….دختره اگه پریشب همه چیزو به میلاد میگفت که معلوم نبود چه بلایی سرم می یومد….پس باید یه چیز خوب بهم بماسه از این قضیه…با دو تا لب و ور رفتن هم راضی نمیشم……
دستشو میذاره رو سینه هاش و فشار میده و میگه: اصل کاری رو میخوام….اونم یه شب تا صبح که سیر سیر شم…..
چشمای هدا از لمس دستش خمار میشه و با صدای لرزون میگه: تو…..تو…ک… که هنوز کاری نکردی….
لبهاشو مماس با لبهاش قرار میده و میگه: میکنم….هم اون کاری که خواستی میکنم….هم تو رو حسابی میکنم…..
دست نوید که نقطه ی ممنوعه ش رو حس میکنه دیگه طاقت نمیاره و میگه: با…باشه…ولی فقط همین یه بار….برگردم سر زندگیم دیگه ازم هیچی نخواه….خوب؟….
یه بوس آبدار میزنه به لبهاشو میگه: باشه…به شرطی که امشب تا صبح پایه باشی و هر چی خواستم ازت نه نگی….میخنده و ادامه میده: البته اینجور که تو باز کردی حالت انگاری از منم بدتره….فقط آروم جیغ بکش پرسنل هتل نریزن سرمون…..
*
لیلا
_دوست داری دختر باشه یا پسر؟..
_ پسر…
_ولی من دوست دارم دختر باشه…عین خودم…خوشگل و تو دل برو….
_ عین خودت بشه که دیگه خوشگل و تو دل برو نیست…..
میزنم به بازوش و میگم: واقعا که….من به این خوشگلی……خواهشا یه چشم پزشک برو…
میخنده و چیزی نمیگه….
پاهام درد گرفته و خسته شدم….
_ میشه یکم بشینیم؟…
_ نه…
می ایستم و مظلومانه صداش میکنم….
_ آفرین…پام درد میکنه…..
میچرخه و چند قدم فاصله رو برمیگرده سمتم….
_کی بود پاشو کرد تو یه کفش که بریم تو جنگل قدم بزنیم هااا؟..
_ آره خوب ولی خیلی راه اومدیم…خسته شدم…
به اطرافش نگاه میکنه و دستمو میگیره سمت یه تنه ی درخت افتاده میبره…
میشینیم و رو بهش میگم: نباید اینهمه پیاده روی میکردم..واسم خوب نیست….
_ به نظرت چقد راه اومدی که میگی اینهمه…
راست میگه…هنوز فاصله ی زیادی با ویلا نداریم….ولی خوب من واقعا خسته شدم…هدفم این بود بیایم بیرون حرف بزنیم…نه که راه بریم…
سرش پایینه و با چوب تو دستش خاک ها رو جا به جا میکنه….از وقتی اومدیم مشخصه چقد حال و هواش تغییر کرده….حالا هر چقدر هم که بخواد وانمود کنه حالش خوبه….
_ میلاد،یه سوال بپرسم راستشو بهم میگی؟…
بدون نگاه کردن بهم میگه: حالا بپرس ببینم سوالت چی هست؟…
_ اگه من بچه دار نمیشدم،بازم همینجوری باهام رفتار میکردی….
_ نه…
حس کردم یه چیزی تو سینم تکون خورد…نمیدونم شایدم دلم بود که شکست…اشکی از چشمام سرازیر میشه…..تلاشی برا پاک کردنش نمیکنم و میگم: مرسی از صداقتت….
سرشو بالا میاره و خیره نگام میکنه……دستشو دراز میکنه و اشکام رو با نوک انگشتاش پاک میکنه….
_ گریه برا چیه؟..هاا؟..گفتی اگه بچه دار نمیشدم دیگه؟…الان که بچه ی من تو شکمته،….منم بچه مو با مادرش دوست دارم…
بلند میشه و پشت شلوارشو تکون میده….
_ اگه نمیتونی راه بری، بیا بغلت کنم….
دلخورم ازش…به اندازه ی یه دنیا هم از اون هم از خودم که داشتم بهش حس پیدا میکردم دلخورم…
بلند میشم و جلوتر از اون راه میفتم سمت خونه….
میتونست به دروغ هم که شده یه جواب دیگه ای بهم بده….
_ وایسا لیلا؟…
چیزی نمیگم که بلند تر میگه: دیوونه با توام…اینقد تند نرو پات پیچ میخوره…
بازم سکوت میکنم که با دو خودش رو بهم میرسونه و بازومو میگیره….
با اخمهای درهم زل میزنه بهم….
_ عقل تو کله ت نیست….مگه نمیگم اروم برو…اگه بیفتی چی؟..
هر جایی جز چشماشو نگاه میکنم…دلم نمیخواد حالاحال ببینمش…میخوام برم که نمیذاره…
_ وایسا کارت دارم….
دست میکنه تو جیبش و یه جعبه در میاره و سمتم میگیره….
_ این برا توعه…
باورم نمیشه بخواد بهم کادو بده…
دلخوریمو میفرستم گوشه ی ذهنم و دستمو برا گرفتن جعبه دراز میکنم…
میگیرم تو دستمو و با عجله بازش میکنم…
_ هییییی خدا….باورم نمیشه میلاد…موبایل گرفتی واسم…
به چهره ی خندونش نگاه میکنم و محکم بغلش میکنم…
_ خیلی خوشحالم میلاد…مرسی،..بهترین کادوی عمرم بود….
وااای خدا… فکر اینکه دیگه هر موقع که دلم بخواد میتونم به هر کی که دوست داشتم زنگ بزنم باعث میشه سرمو بلند کنم و با بالا بردن پاشنه ی پام گردنشو محکم ببوسم…..