رمان در مسیر سرنوشت پارت ۶۳

3.8
(33)

به محض نشستنم رو نیمکت امید بیدار میشه و شروع میکنه به گریه کردن….

کیفمو میزارم زیر زانومو دکمه های مانتو رو باز میکنم و بهش شیر میدم….روسری بلندمو دور تا دور بالا تنم پهن میکنم که هیچ جایی ازم مشخص نباشه….

توجهی به نگاه خیره بعضی از آدمایی که از کنارم میگذرن نمیکنم…هیشکی تو خیالات خودش هم فکر نمیکنه من الان تو چه شرایطی قرار دارم….

نمیدونم مامان بابا با دیدن امید چه عکس العملی نشون میدن…اونا حتی نمیدونستن که من باردارم….

هیچ فکر و ایده ای برا توضیح دادن بهشون ندارم…اینقد استرس دارم که مغزم به طور کامل از کار افتاده….

موبایل رو از کیفم بیرون میارم و شماره ی مامان رو میگیرم….

با بوق اول جواب میده و میگه: رسیدیم عزیزم…

اشکام به سرعت نور جاری میشن رو صورتم….

باورم نمیشه…خدایا بعد از اینهمه مدت دارم میبینمشون….

تلاشی برای پنهون کردن لرزش صدام نمیکنم….

_ مامان من رو به روی وسایل ورزشیم…بعد از آبخوری….

_ باشه عزیزم…الان میایم….

تماس و قطع میکنم و خیره ی امید میشم…خدا رو شکر خواب خوابه….لباسمو مرتب میکنم و بلند میشم…

برا دیدنشون دل تو دلم نیست….

صورتم از اشکام خیسه خیسه….نمیتونم یه جا وایسم و شروع میکنم قدم زدن و اینطرف و اونطرف و نگاه کردن….

 

 

از دور میبینمشون…خودشونن…این طرز چادر گرفتن فقط برا مادر خودمه…این طریقه راه رفتن فقط مختص بابای خودمه…آخ خدا قربونشون برم الهی…. انگار که دوباره متولد میشم….

 

سمتشون میرم و متوجه میشم که نمیتونن تشخیص بدن خودمم یا نه….هر بار به یه بهانه ای تماس تصویری هاشون جواب نمیدادم…قطعا خیلی فرق کردم…چقد حس میکنم پیر شدم….

مامان زودتر از بابا میفهمه خودمم و سمتم پرواز میکنه….من اما امید بغلمه و بیشتر از این نمیتونم تند برم…..درد زیر شکمم کم کم خودشو نشون میده….

صداشو میشنوم که میگه: لیلا….لیلا…الهی قربونت برم..الهی فدات شم….

هق هقم دست خودم نیست و نظر هر رهگذری رو بهم جلب میکنه….

بهم میرسه و دستاشو برا بغلم کردنم باز میکنه که با دیدن امید با تعجب و پر حرف بهم زل میزنه…

نگاه خیره ش بین من و امیدی که تو بغلم خوابه به گردش در میاد….

من اما بی طاقت امید و میذارم رو نیمکت کنارم و خودمو میندازم تو بغلش….

آخ خدایا شکرت….خدایا صد هزار مرتبه شکرت… آغوشش خود بهشته….آرامشش از هر بهشتی بالاتره….

دستاش دورم حلقه میشن و محکم تر از خودم بغلم میکنه….

بلند میزنم زیر گریه و خودمو بهش میچسبونم…دلم میخواد به اندازه ی همه ی بدبختیایی که کشیدم تو بغلش گریه کنم….

_ الهی فدات شم مادر….لیلا کوچولوی من چی به سرت اومده قربونت برم….

نفس نفس میزنم و از بغلش بیرون میام…میخوام صورت ماهشو ببینم….نمیدونم چند بار صورتشو میبوسم…نمیدونم چقدر بهش نگاه میکنم….

با صدای بابا به خودم میام و میچرخم سمتش و از مامان جدا میشم…دستاشو باز میکنه و تو آغوشش فرو میرم…

کاش میشد دنیا همینجا تموم میشد…هر چیزی تو اوج باید تموم شه که شیرینیش بمونه…اوج زندگی منم همینجاست…آغوش پدر مادرم….بیشتر از ده بار سر و صورتم رو میبوسه….

با صدای مامان که میگه: قربونت برم مامان…لیلا اینجا چه خبره عزیزدلم…این نی نی کوچولو کیه؟…

از بغل بابا بیرون میام و رو بهشون با گریه میگم: به اندازه ی یه دنیا دلم براتون تنگ شده بود…

صورتشون عین صورت خودم از اشک خیس میشه…برای اولین باره که میبینم بابا اینجوری گریه میکنه….

 

 

 

تو آلاچیق نشستیم و خیره ی همیم…من به اونا و اونا به من….انگار میخوایم به اندازه ی بقیه ی روزایی که همو نمیبینیم نگاه ذخیره کنیم….

صدای مامان سکوت و میشکنه و میگه: لیلا چرا بهمون نگفتی بارداری؟…

چشم میگیرم ازشون و به زمین نگاه میکنم… کاشکی مامان یکم رعایت کنه و بدونه که جلو بابا خجالت میکشم…

_ تو دو هفته است بچت به دنیا اومده اونوقت نباید چیزی به من بگی…. بخدا نمیدونم چی بهت بگم لیلا؟….نیکزاد ازت خواسته بود آره؟…..

این دفعه دیگه نمیشه راستشو نگفت… هر حرفی غیر از این بزنم دروغ محضه و محاله که باور کنن…..

سرمو به معنی آره تکون میدم و میگم: آره میلاد خواسته…. حالا قضیه ش مفصله براتون توضیح میدم….

بابا بلند میشه و همزمان که ازمون دور میشه میگه: من برم یه چیزایی بگیرم و بیام…

خجالت میکشم… بایدم بکشم… اصلا باید آب شم و تو زمین برم…. مثلا اومدن دخترشون رو ببینن….نه تنها نمیتونم تو خونم ازشون پذیرایی کنم بلکه الان که اومدیم بیرون هم یه ریال پول تو جیبم نیست که خیر سرم یه چیزی بگیرم….

به مامان نگاه میکنم سرش پایینه و به امید زل زده… نمیدونم چه حسی بهش دارن… درسته بچه ی منه…. ولی پدرش هم میلاد، کسی که بیش از حد تحملشون خون به دلشون کرد…

_مامان پات خسته شد بدش به من….

چشم ازش نمیگیره و دست کوچولوش رو بالا میاره و اروم و عمیق میبوسه….

_ قربون حکمتت بشم خدا….لیلا بیا ببین این ماه گرفتگی پشت گوشش به صادق رفته…اونم دقیقا پشت گوشش همینجوریه….

جلوتر میرم و بهش نگاه میکنم…. راست میگه.. چرا خودم بهش دقت نکردم…..

جای اینکه استرس بگیرم خندم میگیره… بلند میزنم زیر خنده و هر کار میکنم هم بند نمیاد…..

واااای خدااا میلاد اگه بفهمه خودشو میکشه…..

با خنده ی منم مامان میخنده و میگه: الهی قربونت برم که هنوزم خلی….

اینقد میخندم که اشک از چشام جاری میشه…

با دیدن اشک حلقه شده تو چشای مامان بالاخره خندم بند میاد…..

عمیق نگام میکنه و اشکش میچکه رو گونش…

جلوتر میرم و گونشو محکم میبوسم ….

_ گریه ت برا چیه فدات شم؟….بخدا من خوبم….زندگیم خیلی خوبه مامان….بهت که گفتم میلاد فکر میکرد اصلا بچه دار نمیشه…الان که امید و داره اینقده باهام خوبه که هر چی که بهش بگم نه نمیگه…خیلی دوسم داره….

همونطور با گریه میگه: پس چرا نمیذاره بیای پیشمون…..

_ اونم درست میشه‌‌‌….به قول بابا زمان میبره….

_ چقد دیگه….آخه مگه من و بابات تا کی زنده ایم که اینهمه بخوایم ازت دور باشیم….

اخمامو میکشم تو هم و رو بهش میگم: عه عه….مامان این حرفا چیه میزنی فدات شم….ایشاالله تا همیشه سایتون بالا سرمون باشه….همه چی درست میشه قربونت برم…همیشه که اینطوری نمیمونه…

به امید نگاه میکنم و ادامه میدم: من دیگه خودم شازده پسر دارم….یکم دیگه که بزرگ شه با هم میایم پیشتون…..

خم میشه و سرش رو میبوسه و میگه: الهی فداش بشم من….

_ خدا نکنه….مامان از خونه چه خبر؟….

_ روزی صد دفعه مگه با لعیا و سمانه حرف نمیزنی….

میخندم و میگم: چرا خوب ولی از زبون شما بشنوم یه چیز دیگست….

میخواد حرفی بزنه که بابا سمتمون میاد و کنارمون میشینه….

یه بسته سمتم میگیره و میگه: بگیر عزیزدلم…هدیه ی بچته..نگفتی بهمون وگرنه یه چیز قابل داری میگرفتم….

چشام پر میشن و خم میشم دستشو میبوسم…

_ بابا این چه کاریه قربونت برم….

مامان: بگیر دیگه مامانم…وظیفمون بود سیسمونی بگیریم دیگه نمیدونم چرا و به چه دلیل نیکزاد گفته بهمون نگی….

بسته رو میگیرم و میذارم تو کیفم و میگم: دستت درد نکنه بابا….

بسته ای پر از انواع خوراکی رو سمتون میگیره و من دلم میخواد کوفت بخورم جای خوراکی….خدا بگم چیکارت کنه میلاد نباید یه قرون پول بذاری کف دستم که حالا اینجوری آب نشم…..

 

 

هوا کم کم رو به تاریکی میره و استرس میفته به جونم….خدا خدا میکنم که برنگشته باشه خونه…ولی ته دلم خودمو امید میدم که اگه برگشته باشه قطعا بهم زنگ میزنه….

دلم نمیخواد ازشون جدا شم ولی چاره ی دیگه ای هم ندارم….

این چند ساعته امید همش بغل مامان بابا بوده و اصرار های منم برا اینکه پاهاشون درد میگیره بی فایده بود…..

خجالت میکشم از اینکه بدون اینکه تعارفشون کنم برا شام ازشون خداحافظی کنم…من چه دختر بی معرفیتم دیگه…میدونم خودشون درک میکنن که شرایط زندگی نرمالی ندارم‌ ولی بازم شرمنده میشم جلوشون…..

بهشون نگاه میکنم و میگم: من…من دیگه برم….

بابا: کجا دخترم؟….بمون شام میریم رستوران…..

امید و از مامان میگیرم و میگم: قربونت برم بابا…دیگه باید برم….دیرم میشه….

بابا ناراحت و مامان با گریه نگام میکنن…

جلوتر میرم و همزمان که بغلشون میکنم میگم: دیگه زود زود میبینمتون….قول میدم….یکمم که امید بزرگ شه با هم میایم پیشتون…

مامان یه دل سیر صورتمو و میبوسه و من عطر تنش رو برا روزهای دلتنگیم، عمیق نفس میکشم….

به سختی ازشون دل میکنم و خداحافظی میکنم…بابا اصرار میکنه که برسونتم ولی این ریسک و قبول نمیکنم…همین الانم رو به سکته م که نکنه میلاد به اندازه ی سر سوزنی بو برده باشه….نگاه اخر هم بهشون میکنم و از پارک میزنم بیرون…

قدمهامو سرعت میبخشم و تو پیاده رو راه میرم و حرفایی که قراره به میلاد بگم و تو ذهنم مرور میکنم…..

تعجب میکنم که بهم زنگ نزده..حتما نیومده خونه…موبایل از تو کیفم در میارم و خدا رو شکری که میخوام زمزمه کنم به پناه بر خدا تغییر میکنه… با دیدن ۶۷ تماس بی پاسخ وا میرم…دستمو به نرده های کنار خیابون میگیرم که نیفتم….یا خود خدااا…..من لعنتی کی گوشی و زدم رو بی صدا که یادم نمیاد….لرزش دست و پام از کنترلم خارج میشن و دعا میکنم خدا بهم یه قدرتی بده که توانایی نگه داشتن امید و داشته باشم و نیفتم….همونجور بی صدا گوشی رو میفرستم تو کیف…صدادار شدنش الان دیگه به کارم نمیاد….

 

نفسام به شماره میفتن….دندونامو اینقد فشار میدم رو لبم که زخم شدن لب و جاری شدم خون رو حس میکنم….

وارد برج میشم و آخرین صلوات ها رو هم میفرستم…خدا کنه حداقل خونه نباشه تا من یکم مغزمو جمع و جور کنم برا دروغ و دونگ هایی که میخوام تحویلش بدم…..

از آسانسور پیاده میشم و کلید میندازم و داخل میرم….

خونه تو تاریکی فرو رفته و از ته قلبم خوش حال میشم برا اینکه خونه نیست….

چراغا رو روشن میکنم و سمت اتاق امید میرم که با شنیدن صداش حس میکنم روح از تنم جدا میشه….

_کجا بودی؟؟

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.8 / 5. شمارش آرا 33

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان یاسمن

خلاصه: این رمان حکایت دختری است که بعد از کشف حقیقت زندگی اش به ایران باز می گردد و در خانه ی عمه اش…
رمان کامل

دانلود رمان پدر خوب

خلاصه: دختری هم نسل من و تو در مسیر زندگی یکنواختش حرکت میکنه ، منتظر یک حادثه ی عجیب الوقوع نیست ، اما از…
رمان کامل

دانلود رمان طومار

خلاصه رمان :     سپیدار کرمانی دختر ته تغاری حاج نعمت الله کرمانی ، بسی بسیار شیرین و جذاب و پر هیجان هست…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x