بعد از تموم شدن حرفام ، نفس عمیقی کشیدم و ساکت بهش زل زدم..
آروم سرشو چند بار تکون داد و با کمی مکث ، لب زد :
_ که اینطور!..
سرمو پایین انداختم و به حرفاش ، با دقت گوش دادم :
_ ببین..
قرار نیس چون یه بار نتونستی تحریکش کنی ، دلیل بر این باشه که دیگه هرگز هم نتونی این کار رو بکنی ! … .
یه همچین افرادی ، به زمان نیاز دارن ، زمان و محبت..
و عشق..
و علاقه !.
که خب ، تمومه این چیزا توی تو نمایانه … .
و اگه نظر منو بخوای ، تو تنها درمان امیرعلی هستی!..
میون حرفاش سرمو بالا گرفتم و متعجب بهش خیره شدم ، اون..
اون گفت امیرعلی؟..
ولی ، ولی من که اسمی از امیرعلی نبردم!..
آب دهنمو به زحمت قورت دادم ، شایدم بردم و خودم خبر ندارم..
سری تکون دادم تا حواسم جمع شه و بهش خیره شدم ، دیدم ساکت بهم زل زده..
حتما حرفاش تموم شده!..
نفسمو بی روح بیرون فرستادم و محزون لب تر کردم :
+ یعنی ؛ یعنی داری میگی باید رابطمو باهاش حفظ کنم و برخلاف قولم ، بازم بهش نزدیک شم؟..
با اطمینان سری تکون داد و مهربون گفت :
_ همینطوره آلما!..
با تردید ، سری کج کردم و لب زدم :
+ یعنی..
جواب میده؟..
به نشونه ی ” آره ” چشاشو باز و بسته کرد و جواب داد :
_ اوهوم ، شک نداشته باش …
توو فکر فرو رفتم ، چطور ممکنه آخه؟! …
امیرعلی مطمعنن اگه بفهمه میخوام بزنم زیر عهدم ، عصبی میشه!..
هوفی کشیدم و کلافه چنگی به موهام زدم..
* … یه ماه بعد … *
کنارم وایساده بود و با اون روپوش نظامیش ، توو فکر رفته بود..
وسط ماموریت بودیم و توو جنگل ، داشتیم یه باند رو دنبال میکردیم..
الانم امیرعلی خان معطل یه زنگ ع طرف بچه های پشتیبانی بود ، لبخند بدجنسانه ای زدم و واسه جَو عوض کردن..
مشتمو از اون چشمه پر آب کردم و یکهو پاشیدم توو روش..
هینی کشید و با بُهت بهم زل زد ، بعد از چند لحظه به خودش اومد و از لای دندونای چفت شدش ، غرید :
_ چه غلطی کردی ط آلما؟! … .
لبخند دندون نمایی زدم که به طرفم خیز برداشت و همینکه خواست بگیرتم ، ع زیر دستش در رفتم و شروع کردم به فرار..
با نفس نفس پشت یکی ع درختا پناه گرفتم ؛ مثلن قایم شده بودم اما همون موقع بود که گرمی تنشو ، مقابلم حس کردم … .
هینی کشیدم و ترسیده بهش زل زدم ، پوزخندی زد و کامل بهم چسبید..
دستاشو گذاشت دو طرف سرم ، رو دیوار و لب زد :
_ خب ، خب..
می بینم که موش کوچولوی ما هم گیر افتاد!..
ابرویی بالا انداختم و با لحن بچگونه ای ، لب زدم :
+ میخوای چیکارم کنی آقا گربه؟..
پوزخندش تبدیل به لبخند شد ؛ آروم و با انگشت شصتش گونمو نوازش کرد و محو چهرم ، لب زد :
_ میخوام بخورمت..
دستمو رو تنش نوازش وار کشیدم و مظلومانه لب زدم :
+ گوناه دارم؛تازه..
خوشمزه هم نیستم ! … .
شونه ای بالا انداخت و متفکرانه گفت :
_ امتحانش ضرری نداره!..
تا به خودم بیام ، لباشو رو لبام حس کردم..
باورم نمیشد !.
بالاخره بعد ع اینهمه انتظار ، یه بارم جناب ستوده پیش قدم شدن … .
خنده ی خوشحال و توو گلویی کردم و شروع به همکاری باهاش کردم ، دستامو گذاشتم دو طرف صورتش و با شوق بیشتری لباشو مکیدم..
_ امم ، ببخشید سرهنگ..
با صدای یکی ع محافظا ، فوری از هم جدا شدیم..
سربازه با یه لبخند محو نگامون میکرد ، امیرعلی اخم غلیظی کرد و با اون ابهت همیشگیش گفت :
_ چیزی شده؟..
سرباز ؛ آروم سری به نشونه ی ” بله ” تکون داد و سر به زیر ، محکم لب زد :
_ بله قربان ، ما مکان قاچاقچیا رو پیدا کردیم..
امیرعلی با عجله لب زد :
_ کجاس؟..
سرباز اشاره ای به رو به رو کرد و گفت :
_ بفرمایید راه رو نشونتون بدم جناب سرهنگ..
امیرعلی راه افتاد و در همون حین ، اشاره ی ریزی هم به من کرد که لبخندی زدم و به سمتش پا تند کردم..
دستمو گرفت توو دستش و به رو به رو خیره شد ، جقد میخواستمش خدآ!..
چقدر!..
سارا جون میتونم شماره تو بهم میدی
سلام
بقیه رو پارتو نمیزاری