سارا زیر لب چیزی زمزمه کرد که نشنیدم
دستم را گرفت و دو انگشتش را بر روی نبض دستم گذاشت
کمی بعد آرام دستم را رها کرد و از جایش بلند شد
پتو را رویم مرتب کرد و آرام گفت
سارا_یکم استراحت کن
چشم هایم میبندم و بعد صدای دور شدن قدمهایش خبر بیرون رفتنش از اتاق را میدهد
★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★
سارا
با قدمهای سست از اتاق بیرون میروم و کمی آنطرفتر به دیوار تکیه میزنم
بهراد از روی مبل بلند میشود و به سمتم میآید
نمیدانم در چهرهام چه چیزی میبیند که آرام بازویم را میگیرد و نگران میپرسد
بهراد_چیشده سارا؟اتفاقی واسه آتوسا افتاده؟ حالش خوبه؟
توان جواب دادن به هیچ کدام از سوال هایش را ندارم
زمانی سکوت مرا میبیند بازویم را رها میکند و به سمت اتاق برمیگردد
هنوز قدمی برنداشتهاست که مچ دستش را میگیرم و با صدای خفهای پچ میزنم
_یه لحظه صبر کن
مجدد به سمتم بر میگردد
بهراد_سارا میشه حرف بزنی……………..آتوسا چشه؟
نگاهی به دراتاق میاندازم و چند قدم از اتاق دور میشوم و دست او را هم به دنبال خود میکشم
از اتاق که دور میشویم میایستم
استرسی که بر جانم افتاده است قابل انکار نیست
بهراد_سارا نمیخوای حرف بزنی؟
با صدای عصبی بهراد افکارم را کنار میزنم و به چشمانش خیره میشوم
کمی مکث میکنم و بعد با صدایی که استرس و نگرانی آن مشهود است میگویم
_ببین خیلی مطمئن نیستما باید آزمایش بده تا مطمئن بشیم………………..
بهراد که از مقدمه چینیام کلافه شده است اسمم را با هشدار صدا میزند
بهراد_ساراااا
آب دهانم را قورت میدهم و اینبار بیمقدمه چینی میگویم
_آتوسا حاملس
به یکباره ساکت میشود و شوک زده نگاهم میکند
باورش برایش سخت است که تکخنده ناباوری میزند و با صدای خفهای میگوید
بهراد_یه بار دیگه بگو
کلافه دستی به صورتم میکشم
از کنارش میگذرم و به سمت مبل ها میروم و برروی یکی از آنها مینشینم
سرم را بین دستانم میگیرم و با صدای آرامی که به اتاق نرسد میگویم
_آتوسا حاملس
صدای وای گفتن آرامش را میشنوم
سرم را بلند میکنم و نگاه سرگردانم را به او که به دیوار پشت سرش تکیه زده میدهم
دقایقی به سکوت میگذرد و بهراد سکوت را میشکند
بهراد_خودش میدونه؟
سریع به سمتش بر میگردم
_نه نمیدونه تا موقعی هم که مطمئن نشدیم نباید بفهمه………………….آتوسا داغون میشه، اون هنوزم بعد از گذشت یک ماه و نیم شبا کابوس اون شبو میبینه
به سمتم آمد و روبهرویم بر روی مبل نشست
دستانش را بر روی زانو هایش جک کرد و با نیم نگاهی به سمت اتاق آرام میگوید
بهراد_چجوری میخوای مطمئن بشی؟
_باید آزمایش بده…………..فردا صبح به بهونه چکاب میبرمش
سری تکان میدهد و دیگر چیزی نمیگوید
با صدای زنگ موبایلش آنرا از داخل جیب شلوارش بیرون میآورد
بهراد_ارسلانه
درحالی که از جایم بلند میشدم تا به سمت اتاق بروم قبل از جواب دادن او گفتم
_چیزی بهش نگو
باشه کوتاهی میگوید و بعد صدای احوالپرسی اش بلند میشود
توجهی نمیکنم و به سمت اتاق میروم
در را آرام باز میکنم
توقع دارم که آتوسا بر روی تخت خواب باشد اما حضورش پشت در اتاق نفس در سینهام حبس میکند
★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★
آرتا
با قدم های بلند از خانه خارج میشوم و توجهی به صدا زدن های درسا نمیکنم
هنوز به در حیاط نرسیدهام که انگشتان ظریفش به دور بازویم حلقه میشود
کلافه میایستم و پلک هایم را محکم به هم میفشارم
به سمتش برمیگردم و چشمان عرق خونم را به نگاهش میدوزم
_چیه درسا؟……………..خواهر من نزدیک ۳ ماهه که غیب شده اونوقت من تازه فهمیدم،میفهمی؟تازه فهمیدم
دوباره به سمت در بر میگردم و چند قدم میروم که باز صدایش بلند میشود
درسا_خب صبر کن آروم بشی بعد برو
ایستادم
نفس عمیقی میکشم و با خشم به سمتش بر میگردم
_هیچی نگو………….هیچی نگو…………..بخاطر تو من بیشتر از ۳ ساله خواهرم رو ندیدم……….پس ساکت باش
میگویم و با قدم های محکم از خانه خارج میشوم