نورها و صداها رفته بودند و فقط حرکت مانده بود! حرکت آرام لبهای بهزاد روی لبهای من! حس میکردم به نفسنفس افتادهام، اما نمیدانستم چرا هیچ ردی از این نفسها روی لبهای من نبود؛ نمیفهمیدم به کجا میرفتند.
برای حفظ تعادل سر و تنم، دستم را بلند کردم و به اولین جایی که رسید، گذاشتم، شانهی بهزاد؛ تازه آن وقت بود که حس کردم تمام وجود و تنم، یکپارچه تمنای بودن در این لحظه را دارند، با همین حال و احوال! انگار دستهایم از شانهی بهزاد هوس میچیدند. هر ثانیهای که روی ثانیهی قبلی میآمد میل حرکتدادن لبها و پیشروی دستهایم به سمت سر و گردنش و گذشتن از شانهاش اوج میگرفت. همراه این حس، میل در خودم جمعشدن هم داشتم! کوچک و کوچکترشدن و جاشدن در آغوش بهزاد! از دستی که روی کمرم گذاشته بود کمک گرفت و من را بیشتر به طرف خودش کشید. آغوشی که باعث شد مسلطتر باشد. دستم کامل پشت گردنش رفت و آنوقت بود که لبهایم را از هم فاصله دادم. چشمانم را بستم و اولین بوسه را به لبش زدم و کامل خودم را میان دستش رها کردم. چشم بازکردن و دیدن حرکات نرم سر بهزاد من را متوجهی موقعیتمان کرد. به سمت مخالف روی چرخاندم تا بین لبهایمان فاصله ایجاد کنم. بهزاد جای خالی را با بوسیدن چانهام پر کرد و میان نفسزدنی که انگار نیروی کافی برای به درونکشیدنش نداشت، با لحنی که گرفتگی صدایش را وسوسهانگیزتر از هر وقت دیگری میکرد، گفت:
-ببخشید…ببخشید یهویی شد و مرسی که جواب دادی!
سرم را از روی مبل برداشتم و به طرفش چرخیدم. تا چشممان به هم افتاد، ادامه داد:
-خیلی محشر بود عزیز دلم، خیلی!
نفس گرفتم تا من هم چیزی بگویم، اما خیرگی نگاه بهزاد باعث شد تنها لبخند بزنم و چشم از او بگیرم. دستم دور گردنش، اولین چیزی بود که دیدم. دلم نمیخواست یکباره آن را بردارم. میدانستم باید فاصله بگیریم، از هم جدا بشویم و هر کدام به سویی برویم، اما این جداشدن را آرامآرام میخواستم. دستم را کمی از گردنش پایینتر آوردم و بعد تا شانهاش کشیدم. سرش را به صورتم نزدیکتر کرد تا همه چیز مثل قبل باشد و بعد آن را کج کرد و زل زد به من. زمزمه کردم:
-آره… محشر بود، خیلی!
انگار منتظر همین حرف بود تا سرش را از گوشهی شالی که شل شده و به صورت حلقهای از روی شانه تا سینهام افتاده بود بگذراند و به گردنم برساند. با حرکتدادن مداوم سرش و عمیق نفسکشیدن، فشارِ هیجان خودش را کم کرد و مال من را تا مرز بندآوردن نفسم بالا برد. ترس هر لحظه آمدن کیان یا بیدارشدن حاجخانم را با گذاشتن دستم روی سینهاش نشان دادم. نفس عمیقی کشید و عقب رفت؛ سریع بوسهای به لبم زد. موهای جلوی سرش به پیشانیام میخورد. نیمنگاهی به چشمانش انداختم و قبل از اینکه لمس موهایش روی پیشانیام تمام بشود، مثل خودش سریع، بوسهای به صورتش زدم و عقب کشیدم. از روی مبل نیمخیز شد و دستانش را دو طرف صورتم گذاشت:
-عزیزِ من تو هزار بار قشنگتر از آدری میخندی، خیلی قشنگتر. هر دفعه…
مکث کرد، اما نگاهش را از من نگرفت و کمی فاصلهمان را حفظ کرد:
-هر دفعه که نگاهم میکنی، لبخند میزنی… نمیدونی دلم انگار زنده میشه!
زمزمه کردم:
-اما برای زنده شدن دل من، کافیه زیر همون سقفی باشم که تو هستی بهزاد!
لبخند زد، جدیترین لبخندی که از او دیده بودم. حین اینکه میخواست راست بایستد، گفت:
-دوربین رو ببر تو اتاقت… تا به موقعش.
یقهی پیراهنش را مرتب کرد و دستی به موهایش کشید:
-بلند شو عزیزم…
با نگاهی به راهپلهها دستش را به طرفم دراز کرد:
-قشنگ از صورتت معلومه یکی یه کار بدی کرده، برو یه آبی به دستوصورتت بزن!
با آرام فشردن دستم، من را به طرف خودش کشید تا بلند بشوم:
-خوبی دیگه؟
دستم را آرام از دستش بیرون آوردم:
-همون آب بزنم خوب میشم!
زمزمه کرد:
-دیگه اینجا این کار رو نمیکنم، قول میدم!
سرم را به تأیید تکان دادم، تکلیف معلوم شده بود، هر کدام باید به طرفی میرفتیم، اما روبهروی هم ایستاده بودیم و دل نمیکندیم. نمیتوانستم مستقیم به لبهایش نگاه کنم و به اتفاقی که افتاده بود، نیندیشم. به سوی دیگری نگاه کردم:
-برو بهزاد!
چند بار به صورتم آب زدم، اما گرمی و گرگرفتگیام تمام نمیشد. داخل سرویس بهداشتی ماندم و به خودم در آینه نگاهم کردم؛ به نفسنفسزدنم، به رنگ پوستم که انگار سرخی زیر منفذهای آن دمیده بودند و به چشمانم که سخت یکجا بند میشدند، اما نمیتوانستم از جایم تکان بخورم. بوسهی بهزاد روی لبم و جواب من به او، تنم را انگار از خوابی سنگین، خوابی طولانی، قد تمام عمرم بیستوچهارسالهام، بیدار کرده بود. رخوت، سستی و تنبلی، هر چند آرام، داشت از وجودم بارش را میبست و میرفت. یک رفتن همیشگی… و هرگز من با هیچ بوسهای این همه راه را طی نکرده بودم و هیچ بوسهای اینطور وجودم را نتکانده بود؛ فراتر از هر تجربهای بود!
در آشپزخانه، میان کارهایی که میشد ساعت و دقایقی بعد انجامشان داد، خودم را پنهان کردم. بیسروصدا کارم را انجام میدادم و سعی میکردم به جز دوربین عکاسی، بقیهی اتفاقات را فراموش کنم تا وقتی با بهزاد روبهرو میشوم، نتواند در چشمان من، بوسههای خودش را ببیند.
با وجود تمام لحظاتی که پشت سر گذاشته بودم، اما وقتی حاجخانم صدایم زد و خواست چای عصرانهاش را برایش به اتاق ببرم، باز هم میخواستم آنجا به چشم بهزاد زیبا بیایم؛ زیباترین! حالا بیش از هر زمان دیگری در خودم دنبال آدرس زیبایی میگشتم.
با بیدارشدن کیان، برای هر چهار نفرمان چای ریختم. کیان خودش برای کمککردن به من پیشقدم شد. جلوتر از من راه افتاد و در اتاق حاجخانم را باز نگه داشت تا من وارد بشوم. بهزاد دستانش را به عقب داده و روی تخت حاجخانم با پاهای دراز شده، نشسته بود. من را که دید، سریع دستانش را برداشت و بلند شد. حاجخانم “آی دستت درد نکنه”ای گفت و بهزاد هم یکیدو قدم جلو آمد و خواست سینی چای را از من بگیرد:
-میگفتی من میآوردم خانوم! تو چرا؟!
دیگر نمیتوانستم بهزاد را جدای از بوسهمان در سالن ببینم. انگار با هر حرف و هر نگاه، دوباره من و خودش را به یک بوسه دعوت میکرد. “تشکر”ی کردم و سینی را به دستش دادم. حاجخانم چشم به بهزاد داشت؛ حتی وقتی بهزاد خم شد تا سینی را روی میز بگذارد، چشم حاجخانم هم همراهش خم شد و تا پایین رفت. از این نگاه حاجخانم، ترس به جانم افتاد؛ وقتی داشت ریزبهریز کارهای بهزاد را دنبال میکرد یعنی او نرمال نگفته و رفتار نکرده بود. دور شدم از بهزاد و به آن طرف تخت رفتم تا به خیال خودم اگر شکی به دل حاجخانم افتاده بود، از بین برود. اما بهزاد تمام رشتههای من را پنبه کرد؛ چای حاجخانم را که به دستش داد، بلافاصله تخت را دور زد و کنارم ایستاد. پارچ خالی آب را از دستم گرفت و گفت:
-برو بشین چاییت رو بخور، وقت برای تمیزکردن زیاده!
و به این هم راضی نشد، وقتی روی تخت کنار حاجخانم نشستم، آمد و کنارم نشست. جرئت نگاهکردن به حاجخانم را نداشتم؛ فقط میدانستم در این مورد باید با بهزاد خیلی جدی حرف بزنم.
چشمانم به لیوان چایم بود که حاجخانم “الناز” گفت و به دنبال آن، بهزاد را مخاطب قرار داد:
-امروز از صبح حواسش پرته، وقتی هم دیدم نونوار کرده، گفتم حتمی میخواد جایی بره…
خندید و ادامه داد:
-ولی نه کسی اومد، نه خودش جایی رفت، معلوم نیست کدوم پدرصلواتی میخواست بیاد، اما نیومد!
و کشدارتر خندید. بهزاد با کجکردن سرش “اِه”ی گفت و ادامه داد:
-یعنی برای اون پدرصلواتی خودش رو خوشگل کرده؟
حاجخانم ضربهای به پایش زد:
-بدو برو به کارت برس اذیتش نکن، حالا من یه چی گفتما…
دلیل خندهی بهزاد و حاجخانم را میفهمیدم، اما خندههای بلند کیان را نه!
برداشتن لیوانهای چای را با رفتن بهزاد از اتاق حاجخانم همزمان کردم تا قبل از بیرونرفتنش از خانه، تأکید کنم شماره حسابش را بدهد. درست مقابل در خانه به او رسیدم. دستش روی دستگیره بود و مطمئن بودم اگر سریع حرفم را نزنم، نگاه خیرهاش را به یک تماس و لمسی دیگر پیوند میزنیم و قولش را به باد میدهیم:
-شماره حسابت رو برام بفرست بهزاد!
سرش را کمی پایین آورد و پچپچ کرد:
-پولگرفتن از دختری که میبوسمش و دوستش دارم، خیلی برام سخته!
سرم را آرام تکان دادم:
-ولی تو به من قول دادی!
-الناز واقعاً پول دوربین رو توی این چند ماهی که اینجا بودی پسانداز کردی؟
برای تجزیه و تحلیل سؤالش کمی مات نگاهش کردم و بعد گفتم:
-آره، خب خرجی نداشتم و جمع شده.
لبخند زد:
-یه فرق خاصی بین تو و شادی و خیلی از دخترایی که میشناسم هست؛ اونا خوب پول خرج میکنن، تو خوب پول درمیآری!
* * *
درود*
ببخشید•• این رمان:داستان چیشود؟!؟!؟!؟ 😐 نکنه این یکی هم دیگه{قسمت) پاتگذاری نمیشه🤔