زنجیر و زر:
خاک و آفتابی که مستقیم میتابید و صدای نوحهی
قرآنی خبر از به پایان رسیدن زندگی یک انسان
دیگر میداد!
و اینجا مزار ابدی انوشیروان خان تاشچیان بود…!
مردی که زمانی آوازهی قدرت و شهرت و ثروتش
گوش ها را َکر میکرد و حال حتی فرزندانش هم
نخواسته بودند که در مراسم خاکسپاریاش شرکت
کنند!
بابا بعد از شنیدن خبر فوتش دوباره به رخت
خواب خود برگشته بود و عمو صالح هم با بهانهی
اینکه سرش خیلی شلوغ است حتی نخواسته بود
برای خاکسپاری مردی که پدرش بود، بیاید!
خاکسپاری کسی که زمانی تمامه هم و غم اعضای
خانوادهاش این بود که تاییدش را بگیرند و حال
حتی ردی از ارج و قرب گذشتهاش هم باقی نمانده
بود.
به گفتهی عمه آناهیتا بعد از مرگ مهدی عمو
صالح به کل ارتباطش را با همه قطع کرده بود.
همراه زن عمو به شهرستان رفته بودند و با
شرکت تازه تاسیس و کوچکشان سعی کرده بودند
تا زندگی خود را دوباره بسازند.
و حال جز صحرا، همایون، عمه آناهیتا و عمه
گلاره که مرا هیچ حساب میکرد و حتی جواب
سلامم را هم نداده بود، کس دیگری در مراسم این
مرد شرکت نکرده بود! البته اگر خودم و اروند را
حساب نمیکردم.
حساب نمیشدیم دیگر مگر نه؟ هر چه نباشد ما
بزرگترین دشمن های آن پیرمرد به حساب
میآمدیم.
-میترو اوردن اما دو نفر کمه. آقایون یه دستی
بجنبونید خوبیت نداره رو زمین بمونه!
با حرف مرد همه شوکه نگاهی به هم انداختند و
اولین نفر همایون بود که جلو رفت و سپس تمامه
سرها به طرف اروند چرخید!
عمه گلاره صورتش از عصبانیت سرخه سرخ
شده بود و پر از حرص زیرلب چیزهایی را
تکرار میکرد.
احتمالا در حاله مورد عنایت قرار دادن همسره
همیشه بیخیالش بود که مانند دیگر اعضا برای
مراسم پدرزنش نیامده بود!
و من از حیرت زدگی زیاد زبانم بند آمده بود.
سر چرخاندم و به اروند که اخم هایش زیادی
درهم شده بود نگاهی انداختم و آرام لب زدم:
-مجبور نیستی بری. بگو یه از کارگرهای همینجا
بره هزینه شو…
میانه حرفم پرید و گفت:
-میرم… راست میگه خدارو خوش نمیاد.
لب هایم به هم دوخته شد.
اروند و همایون همراه مرد شدند و چندی بعد
زمانی که او را در حاله حمله طرفی از جنازهی
انوشیروان خان دیدم، تمامه تنم مورمور شد و سر
خوردن قلبم را خیلی خوب حس کردم!
آخرش همین بود… خدایا اخرش همین بود!
جنازه را که پایین گذاشتند صدای گریه های عمه
گلاره بلند شد.
بلند بلند هق هق میکرد و از میانه کلماتش تنها
چیزی که میشد فهمید تکرار مکرر کلمهی بابا بود.
با حس سنگینی زیادی که داشتم و بیتوجه به بویی
که داشت حالم را بهم میزد، جلو رفتم و وقتی که
نگاهم به صورتش افتاد سریع چشم گرفتم و عقب
رفتم.
این مرد بدترین خطاها را در حقم کرده بود اما
دیگر حتی نمیتوانستم از او هم متنفر باشم!
دست عرق کردهام را با پارچهی لباسم پاک کردم
و آرام زمزمه کردم:
-اگه اینجایی و صدامو میشنوی بدون که
میبخشمت. زندگی خیلی خوب و پر از عشقی
دارم و نمیخوام نفرت از تو حتی ذرهای از قلبم
رو تخت اختیار خودش قرار بده بخاطر همین
میبخشمت. حتی با اینکه هیچوقت پشیمونی رو تو
رفتار و نگاهت ندیدم و حتی با وجود دیدار
آخرمون و حرف هایی که راجع به مامانم زدی،
این کارو میکنم. راستی اینم بدون وقتی بهت گفتم
امیدوارم تو تنهایی و بیچارگی از دنیا بری، حرف
هام از ته دل نبودن. با اینکه خو ِن تو رو دارم ولی
هیچوقت نتونستم اندازه تو بیرحم و ظالم باشم.
همهی حرف هام از روی عصبانیت و ناراحتی
بود. هنوزم دله خوشی ازت ندارم و هیچوقتم
نخواهم داشت اما میبخشمت و امیدوارم خدا هم
ببخشتت!
شاید سر جمع ده جمله هم نگفته بودم اما بسیار
سبک شدم و مابقی تایم خاکسپاری با آرامشی
عجیب به مزارش نگاه دوختم.
کمی بعد صحرا کنارم آمد و با بینی چین خورده و
ناراحت خلوتم را برهم زد.
-حتی از تو کفن هم بوش داره میزنه بیرون…
حالم داره بد میشه تو خوبی؟!
نگاهم را از مردی که در حال َکندن قبر بود گرفتم
و سر تکان دادم.
-آره خوبم.
-کاش زودتر خبردار میشدیم و خاکش میکردیم.
واقعاا ناراحت کنندهس. فکرشو بکن آدمی که یه
زمانی بزرگ خاندان بود همچین عاقبتی داشته
باشه!
-چی بگم… خودش بود که همه رو فراری داد!
نفسش را صدادار بیرون داد.
-هیچ حسی بهش نداشتم و ندارم ولی وقتی همایون
گفت یک عالمه مگس و حشره دور جسدش جمع
شده بودن خیلی ناراحت شدم.
متاسف نفسه عمیقی کشیدم و همین که
سرچرخاندم، بعد از سال ها یک چهرهی بسیار
آشنا مقابلم قرار گرفت.
کمی طول کشید تا مرد تقریباا جوان را بشناسم و با
فهمیدن هویتش مردمک هایم گرد شد.
-صحرا اون…
حرفم تمام نشده بود که اروند کنارم آمد و
بیحوصله غرید:
-این مرتیکه رو کم داشتیم فقط!
با صدای خشمگین اروند شوکه و با دقت بیشتری
به شخصی که همراه یک کودک و زنی که کمه کم
پانزده سال از خودش بزرگتر بود و آنطرف مزار
ایستاده بود، نگاه کردم.
واقعاا این مرد لغر با لباسهایی که در تنش زار
میزد متین بود؟!
یکی از ولیعهدهایی که قرار بود زمانی نام
تاشچیان ها را گسترش دهد؟!
-متینه!
-افرا؟!
صدای حرصی اروند هم باعث نشد که نگاهم را
از او بردارم و سنگینی نگاه خیرهام توجهش را
جلب کرد.
و همین که چشمانش روی صورتم قرار گرفت،
اروند سریع مقابلم ایستاد.
-چیکار میکنی اروند؟
-به چی داری نگاه میکنی؟!
-به متین… چند سال بود ندیدمش خیلی تغییر
کرده. حتی نمیدونستم ازدواج کرده ولی انگاری
بچه هم داره!
…-
-اصلاا این خانومه کیه؟ پس شیدا چی شد؟!
صحرا که تاکنون ساکت بود، گفت:
-اووو خدابیامرزه شیدا خانوم رو خیلی وقته به
خاطره ها پیوسته!
-پرام… پس عشق افسانهایشون چی شد؟ اصلاا چرا
جدا شدن؟!
اروند حرص زد:
-تو چیکار داری افرا؟ خوشم نمیاد اِنقدر نسبت به
نامزد سابقت کنجکاو باشی!
کلافه چشم گرفتم.
این هم از شانس من بود دیگر همیشهی خدا
منطقیترین مرد دنیا بود اما حال که داشتم از
کنجکاوی زیاد میمردم، تبدیل به یک غیرتیه خل
و چل شده بود!
-اروند یعنی چی این رفتار؟ به هر حال غریبه که
نیست عادیه کنجکاو بشم که چرا با اون دختر
ازدواج نکرده. خودتم شاهد بودی که بخاطر شیدا
چیکارا که نمیکرد. غیرتی شدنت الآن چه معنی
ای میده عزیزدلم؟!
تخس چانه بال گرفت.
-برای بقیه منطقیام چون هیچکدوم نامزد سابقت
نبودن اما این مرتیکه بوده!
-واقعاا باورم نمیشه که داری بهش حسودی میکنی
آخه…
هنوز جملهام تمام نشده بود که زن متین جلو آمد و
سلام بلند بالیی گفت.
-سلام حالتون چطوره؟
به دست دراز شدهاش نگاهی انداختم و آرام دستش
را گرفتم.
-سلام
-تسلیت میگم بهتون.
-ممنون
متین هم جلو آمد و طوری که انگار ما را نمیبیند
با صدای آرامی رو به همسرش گفت که برای
تسلیت پیشه عمه گلاره میرود و سپس شبیه تیره
از چله رها شده از مقابله چشمانه اروند که شبیه
شکارچی ها خیرهاش شده بود، فرار کرد.
و درست در همان لحظه اروند هم با اشارهای که
به صحرا زد، مرا به او سپرد و کنار همایون
رفت.
نفهمیدم دقیقاا به همایون چه گفت ولی کمی بعد
وقتی هردویشان بسیار خشمگین خیرهی متی
ِن
بیچاره شدند، بین لب هایم فاصله افتاد و صدای
خندهی آرام صحرا بلند شد و زمزمهاش که
میگفت:
– این دوتا باجناق جفتشونم دیوونه شدن.
-اولین باره که شمارو میبینم. باید افرا باشید
درسته؟ نامزد سابق متین!
با جملهی غیر منتظرهی همسر متین صدای خندهی
صحرا قطع شد و اخم عمیقی بینه ابروهایم افتاد.
آن روزها آنقدر در نظرم دور بودند که گویی
هرگز تجربه شان نکردهام و مدتی طول کشید تا
خودم را جمع و جور کنم.
-خب بهتره نگیم نامزد یه حرف بینه خانواده ها
بود که خیلی زود کنسل شد بعدشم من ازدواج
کردم. متینم که خودش…
-متین چی؟ خودش چی؟
لب هایم را با زبان تَر کردم و من من کنان گفتم:
-خودشم یعنی اونم راضی نبود. برای همین اصلاا
نمیشه اسمشو نامزدی گذاشت!
زن با نگاهی که هیچ جوره دوستانه به نظر
نمیرسید، چشمانش را در سرتاپایم چرخاند و
گفت:
-پس اینطور بوده!
-بله!
اصلاا درک نکردم چه شد اما تا به خود آمدم کنارم
ایستاد و در مزار انوشیروان تاشچیان شروع به
صحبت در مورد زندگی متاهلیاش کرد!
بسیار مسخره و احمقانه شروع به تعریف خاطرات
عاشقانهاش کرد و زمانی که داشت موضوع را به
اتاق خواب و روابط پرشورش با متین میرساند،
حس کردم چیزی تا بال آوردن فاصله ندارم!
با چشم و ابرو به صحرا اشاره کردم تا نجاتم دهد
و اویی که به سختی خندهاش را کنترل کرده بود،
سریع جلو آمد و گفت:
-حلیا جون ببخشید ولی خواهرم حاملهس بیشتر از
این نمیتونه سر پا وایسه. میبرمش پیشه شوهرش
بعداا انشالله دوباره با هم صحبت میکنید.
اجازه اظهار نظر به همسر متین را نداد و دستم را
گرفت و همراه خود کشید.
شوکه لب زدم:
-این دیگه چی بود صحرا؟!
خندان پچ زد:
-این چیزیه که هر چندباری که مجبوراا با این زن
رو به رو شدم تحمل کردم و تو تا حال ازش قسر
دررفته بودی!
-یعنی چی؟ یعنی کلاا عادتشه که هنوز طرفو ندیده
و نشناخته شروع به تعریف خاطرات اتاق خوابش
کنه؟!
متاسف شانه بال انداخت.
-چی بگم نمیدونم مشکلش چیه پارانویا داره چی
داره ولی کلاا این توهم رو داره که هر کس
نزدیکشونه به متین چشم داره. نکه فاصله سنیشونم
زیاده میترسه شاهزاده رو از چنگش دربیارن. تا
ازدواج کردن هم زود حامله شد که متینو پایبند
کنه.
-صحرا!
-بخدا این نظر من نیست حرفه خودشه. خودش به
عمه آناهیتا گفته بود برای محکم شدن ستون های
زندگیم زود بچه خواستم. کاری با اینکه چقدر
تفکراتش قدیمیه ندارم کلاا افکارش مریضن.
هزاربار تا حال راجع به تو ازم پرسیده. نکه
فهمیده یه زمانی تو و متین نامزد بودین تو رو
بزرگترین رقیب خودش میبینه. فقط برو خداتو
شکر کن که مجبور نیستی باهاشون در ارتباط
باشی!
-باورم نمیشه. اصلاا چطور شد که متین جای شیدا
با این دختر ازدواج کرد؟!
چشم را باریک کرد.
-دختره؟ همسن مادرمونه یه جوری میگی دختره
حس کردم چهارده سالشه!
– خب حال ول کن اینارو جوابه سوالمو بده
-وال من دقیق درجریان نیستم ولی تا جایی که
فهمیدم شیدا نتونسته بود خودشو با تاشچیان ها
تطبیق بده. خانوادشم یکی دو بار که انوشیروانو
دیده بودن اصلاا رضایت نداشتن و از اونجایی که
متین همیشه خیلی شل و ول و گوش به فرمانه،
انگار شیدا نتونسته بود تحمل کنه. یه بار شنیدم
داشت بهش میگفت که تو مرد نیستی. مردونگی
نداری و نمیتونی جدا از خانوادت حتی یه لیوان
آب بخوری. خلاصه که کنار نیومد دیگه.
-اوه اوه… این زن حلیا بود اسمش؟
-آره
-چی شد که ازدواج کردن؟!
دستانش را درهم چلیپا کرد و نگاه خوشرنگش را
به متین که کنار عمه گلاره ایستاده بود، دوخت.
-پول!
-چی؟
-پول… شاهزادهمون که تو بهترین شرایط بزرگ
شده بود نتونست ورشکستگی خانواده رو تحمل
کنه. بابای حلیا خیلی ثروتمنده حتی بیشتر از
چیزی که ما قبلاا بودیم. متینم وقتی دو ماه رفت
سرکار و دید خیلی داره بهش فشار میاد، نتونست
طاقت بیاره و یه جورایی خودشو چسبوند به اینا…
دوماد سرخونهای شده که نگو و نپرس بدتر از
چیزی که قبلاا امید بود!
چشمانم به قدر یک توپ بزرگ شد و آنقدر
متعجب شده بودم که کلمهای برای گفتن پیدا
نمیکردم.
هضم زندگی وارونه شدهی متین آنقدرها هم کار
سادهای نبود اما حقیقت داشت!
_♡_
برای فرار از همسر متین همراه صحرا کنار
اروند و همایون رفتیم و تقریباا خودم را میانه
بازوهای اروند مچاله کردم.
خاکسپاری زیادی خلوت انوشیروان تاشچیان بسیار
متفاوتتر از حد انتظارم گذشته بود و زمانی که
بالأخره به اتمام رسید، طرف عمه گلاره رفتم.
تا متوجه حضورم شد، سریع از جا برخواست و
رو گرفت.
و قطعاا زندگی همیشه هم شبیه داستان ها و فیلم ها
پیش نمیرفت!
روزی روزگاری عمه گلاره سر سوزن بیشتر از
سایرین به فکرم بود. گرچه به فکر بودنهایش هم
آزاردهنده بود اما خب حداقل مانند حال نگاهش
نسبت به من پر از خشم و نفرت نبود!
و این زن میتوانست لقبه بیمنطق ترین انسان دنیا
را از آن خود کند!
-تسلیت میگم عمه غم آخرت باشه.
فکش از عصبانیت چفت شد و با آن نگاه پر از
نفرت و حرصش نشانم داد که تا آخر دنیا هم قرار
نیست دلش را با من صاف کند و حقایق را ببیند!
بیاهمیت به حالتش چرخیدم و بعد یک خداحافظی
جمعی به سمت اروند که منتظرم بود، رفتم.
عمه گلاره میتوانست تا آخر عمر به حرص و
خشم و نفرتش نسبت به من ادامه دهد، ذرهای برایم
اهمیت نداشت چراکه من حسابم با خودم و خدای
بالی سرم بود!
خدایی که میدانستم بخشندگی، مهربانی و
قضاوتش فرای تصورات و ذهن های انسانی
ماست!
خدایی که همیشه شب های زندگیام را با طلوع
های بسیار زیبا، غرق نور و حس زنده بودن کرده
بود…!
__♡_
بیحوصله مجله را ورق زدم و با کسالت نگاهم را
به کلمات مسخرهاش دوختم.
آنقدر در این دوران بارداری مجله و کتاب
دربارهی سبک تربیت و آموزش فرزندان مطالعه
کرده بودم که حالم داشت از هر چه قاعده و اصول
بود به هم میخورد.
-افرا تنهایی؟
با صدای آراد مجله را بستم و کناری انداختم.
-آره
-بقیه کجان؟
-هانی جون تو حیاطه، اروندم کار داشت رفت
بیرون بقیه هم رفتن برای جشن آهو خرید کنن.
ابرو بال انداخت و همانطور که خمیازهی
بلندبالیی میکشید، کنارم نشست.
-خواب بودم هستی یه چیزایی گفت ولی اِنقدر
خسته بودم اصلاا نمیفهمیدم چی میگه… تو چرا
باهاشون نرفتی؟!
ناراحت شانه بال انداختم.
-به نظر خودت چرا؟
کمی مکث کرد و سپس لب زد:
-اروند… هووم؟ اون نذاشت بری؟
حرصی اَدای اروند را درآوردم و صدایم را کمی
خشن کردم.
-لزم نکرده باهاشون بری اینا میخوان کلی راه
برن الکی خسته میشی. فکرشو بکن من خودم
تشخیص نمیدم خستگیمو ولی داداشه جنابعالی
تشخیص میده… جالب نیست؟!
تک خندهی مردانهای زد و دستش را روی
صورتش کشید.
-از اولم روت حساس بود ولی فکر میکردم زمان
که بگذره بهتر میشه.
بزنم.
-ناراحت نباش حال اشکال نداره همه از سر
دوست داشتنشه دیگه.
-میدونم ولی… هیچی ولش کن.
-خیلیخب ببین از قدیم گفتن آدم باید از فرصت
هاش استفاده کنه. الآنم که اروند نیست هر کار
میخوای بکنی، الآن وقتشه!
اخم کوچکی بینه ابروهایم افتاد.
-نفهمیدم یعنی چیکار کنم؟ یواشکی برم بیرون؟
-نه… نه اون دیگه زیادی میشه سلطان میاد سر
جفتمون رو میذاره رو سینهمون. یه کار دیگه
کنیم. چه میدونم مثلاا چی دلت میخواد بخوری
اما اروند چون بارداری اجازه نمیده؟ تا جایی که
فهمیدم انگار مدام میخواد یه رژیم غذاییه خاصو
رعایت کنی. زیادی حواسش به هر چیزی که
میخوری هست.
با فهمیدن منظورش چشمانم گرد شد و سریع
صاف نشستم.
-هـین راست میگی. چرا خودم حواسم نبود؟ اّنقدر
پخمه ام که وقتی نیست هم رژیم مسخره
پروتئینیشو رعایت میکنم. دمت گرم آراد ذهنمو
باز کردی.
کف دستش را روی سینهاش کوبید و با خنده
زمزمه کرد:
-چاکریم… بالأخره کاریه که از دستم برمیاد خب
با چی شروع کنیم؟ چی بیارم بخوریم؟
لبخند مرموزانه و پر از شور و شوقی روی لب
هایم نشست و آرام بلند شدم.
حال که اروند خان برای خودش میبرید و
میدوخت پس من هم به سبک خودم خوش
میگذراندم…!
_♡_
-نوشابه هم میریزم برات ولی اینو خیلی نخور.
همانطور که با عجله جلد شکلات ها را می َکندم و
تند تند میجویدمشان با چشمان پرشوق به میز
پرخوراکی که آراد برایم چیده بود، نگاه میکردم.
از خوشی قلبم تند میزد و فقط خدا میدانست که
در این چند ماه چقدر هوس تک تکشان را داشتم و
اروند با ظالمی تمام همهشان را ممنوع اعلام کرده
بود.
-آراد ماست موسیرم باز کن.
-چـشــم… خب چیکار کنیم؟ فیلم بذارم ببینیم؟
-آره آره بذار… چیز کن فیلم ترسناک داری؟
با تاخیر سر تکان داد.
-آره چطور مگه؟
-خوبه ترسناک بذار، این داداشت اِنقدر ترسوئه
چون خودش میترسه نمیذاره منم نگاه کنم.
اینبار سکوتش کمی طولنیترشد و زمانی که با
خنده سر تکان داد و گفت:
-از دست تو افرا!
دریافتم که دروغم را هیچ باور نکرده اما خب
اهمیتی هم نداشت… دیوار حاشا همیشه بلند بود!
-زود بذار دیگه آراد وقتو از دست ندیم.
-چشم… چشم.
فیلم را که پلی کرد، کنارم آمد و همانطور که پاکت
خوراکی ها را به طرف جفتمان میکشاند گفت:
-از اینم بخور خیلی خوشمزس.
با خوشحالی پفک ها را داخل دهانم چپاندم و همین
که برای برداشتن بعدی دست دراز کردم، صدای
خشمگین اروند برق از سرم پراند.
-خجالت نمیکشی چیپس و پفک به خورد زنه
حاملهی من میدی مرتیکه؟!
خوراکی ها در دهانم ماسید و آراد سریع صاف
نشست.
-عه ک..
ِکی اومدی پسر؟!
اروند خسته و با حرصی که در نگاهش بیداد
میکرد، کتش را کنار در آویزان کرد و با قدم
های بلند به سمت مان آمد.
از آنجا که گفته بود منتظرش نمانم و شب همراه
خانوادهاش شامم را بخورم حتی فکرش را هم
نمیکردم که اِنقدر زود پیدایش شود و حال عملاا
لل شده بودم!
جلو آمد و متاسف یک نگاه به من و آراد و یک
نگاه به خوراکی های روی میز انداخت و سپس
صدای پر از عصبانیتش، چهارستون تنم را
لرزاند.
-یعنی خاک بر سر من که زن حاملهمو میسپارم
به شماها و خوشحالم هستم که هواشو دارین!
اراد سرخ شد و همانطور که به لب هایش دست
میکشید تا اثر لبخندش از وضعیت مسخرهای که
در آن گیر افتاده بودیم هویدا نشود، ایستاد و تند
گفت:
-باور کن قصد بدی نداشتم فقط چون ناراحت بود
خواستم یه جوری سرگرم شه. وگرنه…
و اما اروند اینبار بیشتر از حد انتظارم عصبانی
شده بود!
-سرگرم شه؟ تو هیچ میدونی این خانوم که
کنارت وایساده از روز اول حاملگیش چه خونی
از من تو شیشه کرده؟ اصلاا یه نگاه بهش انداختی؟
کدوم زنه بارداری تو هفت ماهگی اِنقدر لغره؟
فکر میکنی چرا؟ چون معدهش همهی مواد غذایی
رو پس میزد. دکترشم گفت بخاطر تغذیهی
نامناسبی که همیشه داشته بوده. دهنم سرویس شد
تا یه ذره غذارو جایگزین آت و آشغالیی که
میخورد کنم! بعد تو نشستی اینجا و خیلی راحت
میگی میخواستم سرگرم شه؟!
شرمندگی صورت آراد را گرفت و دیگر نمیشد
ساکت ماند.
به سختی چیپسی که در حلقم مانده بود را قورت
دادم و گفتم:
-تقصیره آراد نیست، خودم خواستم هوس کرده
بودم.
انتظار این را هم نداشتم اما نگاهم کرد و با جدیت
تمام لب زد:
-خیلی بیخود کردی که هوس کرده بودی!
آراد دوباره مداخله کرد و کف دستانش را مقابل
صورت اروند گرفت.
-خیلیخب آروم باش. همین الآن خودم همهی
اینارو جمع میکنم باشه؟ تازه هم نشستیم باور کن
دوتا دونه هم نخورده بود.
ناراحت خواستم اعتراض کنم که با چشم و ابرو به
اروند که با حالت درندهای خیرهمان شده بود،
اشاره کرد و زمزمه کرد:
-ساکت باش دختر وگرنه سر جفتمونو میذاره رو
سینهمون!
به ناچار لب هایم را روی هم فشار دادم و اخمالود
دست به سینه نشستم.
باور کردنی نبود اما جداا در حسرت یک روز آت
و آشغال خوردن مانده بودم!
به یاد روزهای خوش گذشته آه عمیقی کشیدم و
دستم را روی شکمم گذاشتم.
صبر کن به دنیا بیای مامانی. یه کم که بزرگ
شدی باهام پدر باباتو درمیاریم. وایسا بهت قول
میدم جفتمون رو تو خوراکی غرق میکنم… یه کم
صبر کن فقط!
همانطور که در ذهن نقشه های رنگی رنگی
میکشیدم، نگاهم خیره به آرادی بود که چطور
خیلی سریع میز زیبا و هوس انگیزمان را جمع
میکرد.
-تموم شد داداش ببین نگاه کن نه خانی رفته نه
خانی اومده!
اروند با همان نگاه اخمالود گفت:
-تنهامون بذار.
-حله من میرم تو حیاط پیشه مامان شما هم هر
وقت سنگاتونو وا کردین بیاید.
پسرک خنگ حرفش را زد و بیاهمیت به چشم و
ابرو آمدن هایم خیلی سریع تقریباا از مقابله اروند
فرار کرد!
مضطرب لب گزیدم.
تنهایی چطور باید درستش میکردم؟!
چند ثانیه طول کشید و وقتی جسمش روی تنم سایه
انداخت، با سستی سر بلند کردم.
با اخم های درهم خیرهام بود و ترسم را بیشتر
میکرد.
َشک کرده بود؟!
و زمانی که با اخم های درهم دست دراز کرد و
گفت:
-بدش ببینم!
دلم میخواست از حرص جیغ بکشم!
-چی رو؟
-افرا داری سگم میکنیا خانومم، گفتم بدتش!
همچنان نمیخواستم خودم را ببازم!
-چی…
حرفم تمام نشده بود که دست دراز کرد و خیلی تند
و فرز بستهی کوچک چیپسی را که هنگام ورودش
از ترسم سریع پشت کوسن مبل گذاشته بودم را
بیرون کشید و حرصی مقابله صورتم تکانش داد.
-حال فهمیدی چی رو میگم!
عصبانی غریدم:
-یه بار… یه بارم که شده یه چیزی رو نفهم! یه
بارم که شده خوددار باش، اَه همیشه باید همه
چیزو بدونی؟!
-اگه میشه یه بارم شما سر به هواییتو بذار کنار
باهوش خانوم، همین که اومدم جلو از بال کاملاا
معلوم بود یه چیزی پشتت گذاشتی… کورم مگه
من؟!
خجالتزده از سوتی های تمام نشدنیام ناراحت و
بغ کرده به مبل تکیه دادم.
سختی های وجود داشت اما بالأخره یک روز من
هم شبیه خودش زرنگ میشدم…!
نفس عمیقی کشید و در حالی که مشخص بود سعی
دارد خودش را آرام کند، کنارم نشست و طره
موی افتاده روی صورتم را کنار زد.
– اینجوری بغ نکن افرا خانوم. میدونی که منم دلم
نمیخواد بهت سخت بگیرم!
– اما میگیری!
-بخاطر خودته، اگه دوباره معدت درد بگیره چون
بارداری حتی نمیتونی قرص بخوری.
بیجواب همانطور که رو گرفته بودم نگاهم را به
نقطهای کور دوختم.
حق داشت اما مردک مگر حامله شده بود که بفهمد
هوس های یک زن باردار چقدر میتواند دیوانه
کننده باشد؟!
اووف کلافهای گفت و لب زد:
-من نمیفهمم اخه این اَدا و اطفارها چیه از خودت
درمیاری افرا؟ خب خوراکی دلت میخواست به
من میگفتی اومدنی برات میوه بگیرم بیارم.
صورتم جمع شد.
-ببخشید از ِکی تا حال به میوه میگن خوراکی که
من خبر ندارم؟!
حرصی دست انداخت و همانطور که کمرم را
میگرفت، محکم لب هایش را به شقیقهام چسباند و
غرید:
-از دست تو… هر کار کنم بازم تولهای ولی
میدونی چیه؟ تقصیر تو نیست. تقصیره خودمه که
کلی راه رفتم و خودمو کشتم تا بتونم از آلوچه
هایی که خانوم هوس کرده خونگی و تمیزشو گیر
بیارم… آره تقصیره خودمه!
کمی طول کشید تا منظورش را تحلیل کنم و همین
که چشم و ابرو امدن هایش را به طرف نایلونی که
کنار در گذاشته بود دیدم، ناخودآگاه چنان جیغی
کشیدم که شانه هایم بال پرید و سپس مثله کوال
دستانم را دور گردنش حلقه و صورتش را بوسه
باران کردم.
-دورت بگردم شوهر خوب و مهربون من!
متاسف خندید و سر تکان داد.
-بزرگ نمیشی… هیچوقت بزرگ نمیشی تو بچه!
به کمک شانهاش بلند شدم و طرف در رفتم.
ناراحتی ها تماماا فراموشم شده بود.
خیلی وقت بود که دلم برای یک آلوچهی خوشمزه
و بسیار ترش لَک زده بود و در این لحظه آن
ظرف سفید رنگ حکم بهشت را برایم داشت.
کنار در که رفتم، آهو جون کتاب به دست و همراه
آرادی که نگران به نظر میرسید توری را کنار
زد و نگران گفت:
-افرا چی شد؟ صدای جیغ شنیدم!
با نیشی تا بناگوش باز شده به ظرف سفید رنگم
اشاره کردم و چیزی نگذشت که صدای خنده های
هر سهشان از دست منی که تمامه انگشت هایم را
در آلوچه فرو کرده بودم، بلند شد.
بیتوجه به خنده هایشان با لذتی فراوان ترشی را
مکیدم تا قبل آنکه اروند دوباره امر و نهی کردن
هایش بابت اینکه نمیتوانم زیاد بخورم بلند شود،
به اندازهی کافی هوسم را برطرف کرده باشم.
هانی خانوم گفت:
-بیا اینجا منم بردارم اِنقدر با اشتها میخوری وال
منم هوس کردم.
خیلی راضی نبودم اما عروس خوبی بودن ایجاب
میکرد که آلوچهام را با مادر شوهر عزیزم تقسیم
کنم!
کنارش روی مبل نشستم و انگشت اشارهام را به
طرف آراد و اروند گرفتم.
-هر چقدر میخواید بهم بخندید. ایشال علم اِنقدر
پیشرفت کنه که حامله شدن جفتتون رو ببینم من…
آرزوم همینه!
قهقهههایشان تماماا از بین رفت و هانی خانوم بود
که با تمامه وجود به چهرهی وارفتهی پسرهایش
میخندید.
با آرامش به مبل تکیه دادم و نگاه براقم را بینه
اعضای خانوادهی جدیدم چرخاندم.
و قطعاا خوشبختی چیزی جز این نبود…!
_♡_
-دوشیزه محترمه مکرمه سرکار خانوم آهو
کامکار آیا بنده وکیلم شمارو به عقد زوجیت دائم و
همیشگی آقای علی شیخ منش به صداق و مهریه
یک جلد کلام الله مجید، یک آینه و شمعدان، یک
شاخه نبات و…
تصویر زیبای رسیدنه دو عاشق به هم همیشه
تواناییه نشاندن یک لبخند بزرگ روی لب هایم
داشت. مخصوصاا اینکه اینبار عق ِد زیبا مربوط به
آهوی عزیزم بود.
آهوی همیشه دوست داشتنی و مهربانم.
با بلهی بلند بالیی که عروس گفت و جواب مثبت
علی صدای دست زدن در تمامه فضای شیک و
بسیار زیبای سالن عقد پیچید و لبخند رو لب های
همه بود.
-افرا
دستم را دور آرنج اروند حلقه کردم و با بال
کشیدن دامن لباسی که حسابی حرصش را درآورده
بود، اعلام امادگی کردم.
-بریم عزیزم.
جلو رفتیم و اروند همین که مقابله آهو ایستاد،
عمیق و پر حس او را در آغوش کشید.
و من برای بار هزارم آرزو کردم که کاش اگر
حکم به برادر داشتن است، هر دختری بتواند یک
مرد حامی در زندگی خودش داشته باشد.
یک جنس مخالف که بعد از پدرش در هر
شرایطی بتواند روی او حساب کند!
کسی که بیهیچ شیله و پیله و انتظاری، مراقب
روح دخترانه و پر لطافتش باشد.
با علی که نیشش تا بناگوشش باز شده بود، دست
دادم و این مرد زمانی زیادی هوا ِی هوایم را
داشت.
-تبریک میگم امیدوارم زندگی خیلی خوبی داشته
باشید.
-ممنون عزیزم مرسی.
فشار آرامی به دستش وارد کردم.
-وقتی که خیلی نیاز داشتم، جز کس هایی بودی ک
هر جور از دستت بر میاومد کمکم کردی. شونه
خالی نکردی. بخاطر اروند بودش یا نه اهمیتی
نداره، کارات همیشه برام با ارزش بودن و هست
و میخوام بدونی اگر هر وقت حس کردی کاری
از دستم برمیاد، بدون تعارف بهم بگی. مهم نیست
چقدر فاصله داشته باشیم، بدون یه خواهر داری که
به فکرته… به فکرتونه.
چشمانش درخشید و آرام کف دستش را به شانهام
زد.
-خیلی عزیزی افرا هم برای من هم برای آهو تو
هم همینطور گلم هر وقت هر جا مشکلی بود، اگه
بهم نگی ازت ناراحت میشم!
با لبخند برایش سر تکان دادم و آهو را هم محکم
در آغوش گرفتم.
-خوشگل ترین عروسی شدی که تا به حال دیدم.
– قربونت برم چشمات خوشگل میبینه.
تا خواستم جوابش را دهم، آراد جلو آمد و در
کسری از ثانیه آنقدر هیجان و شور فضا را بال
برد و شلوغ کاری کرد که اروند سریع کمرم را
گرفت و همراه خودش عقب کشاندتم.
-بیا اینور افرا این دیوونه دوباره مسخره بازیاشو
شروع کرد.
چرخیدم و به تراسی که از همان لحظهی ورود
عاشق گل های طبیعی و صندلی های لغزندهاش
شده بودم، اشاره کردم.
-بریم اونجا؟
-باشه بریم خلوت تر شد دوباره میایم.
-آره خوبه.
همین که وارد تراس شدیم، به دیوار تکیه دادم و
دستانم را روی بازوهایم گذاشتم.
اروند هم همانطور که نگاهش به دامن پیراهن آبی
رنگ و زیبایم مانده بود، تک خندهای زد و متاسف
سر تکان داد.
-هنوزم باورم نمیشه اجازه دادم اینو بپوشی. فکر
کنم کم کم دارم عقلمو از دست میدم!
لب هایم رو به بال کشیده شد.
-شاید بخاطر اینه که من ازت اجازه نخواستم اروند
جون!
-نخواستی نه؟ لمصب هر لحظه امکان داره
قشنگ پارچهش بره زیر پات و پخشه زمین شی.
-تا حال که نشدم!
-از دستت افرا از دست تو… پیرم کردی به قرآن!
خندان بازویش را گرفتم و مجبورش کردم مانند
من به دیوار تکیه دهد و از دور به هیاهوی زیبا
ِی
جشن یکدانه خواهرش نگاه کند.
-ول کن اینارو اونجارو ببین، امشب جشنه
خواهرته، حداقل یه امشبو به خودت سخت نگیر!
نفس عمیقی کشید و متوجه بودم هر بار که چشمش
به آهو در لباسه عروس میافتد، لبخند بیاراده
روی لب های خوشفرم و مردانهاش جا خوش
میکند.
-همه چی خیلی قشنگ شده مگه نه؟!
-آره… قشنگتر از همه اینه که برای آهو
خوشحالم. علی لیاقت خواهرمو داره میدونم.
-یه چیزی بگم؟
با مکث به طرفم چرخید و دستانش را دور کمرم
پیچید.
-دوتا بگو خوشگلم.
-اینجا، این خوشحالی، این شور و نشاط حتی
عروس دوماد، هیچ کدوم… هیچیش شبیه عقد ما
نیست مگه نه؟!
لبخند از روی لبانش پر کشید و چشمانش تاریک
شدند.
-حق داری عروسیمون، جشنی که لیقش بودی رو
اون موقع برات نگرفتم و…