دوتایی باید نسبت به روحیات طرف مقابل رشد
کنید!
دکتر با جدیت تمام خیره شد بهمون
دکتر: شما خیلی باهم فرق دارید تنها خصلت خوب
و مشترکتون که منو امیدوار میکنه این تغییرات
و تاثیری که این مدت روی هم گذاشتید هست
همین و بس… حاال عاقالنه فکر کنید و بعد تصمیم
بگیرید
آرنگ: من پناه و همینجوری که هست قبول دارم،
ولی باید دید که پناه…
منم بدون معطلی گفتم
– دکتر خودتون گفتین تا ۶۵درصد زوجین باید
تفاهم داشته باشن، ما درک مشترک مون
بالاست شاید روی مخ هم پیاده روی کنیم اما
هیچ وقت برای حذف اون یکی تلاش نکردیم،
خانم دکتر ما توی بدترین شرایط باهم آشنا
شدیم اما بهترین تاثیرهارو روی هم گذاشتیم…
دکتر: پس اگه مبارز این میدون هستید بسم الله منم
حریف میطلبم، دوتا حریف که با فکرشون دنیای
ساکن قبلیشون و قرار هست به جوش و خروش
بندازن…
بعد از یه گفت و گوی کوتاهی که با دکتر داشتیم
بخاطره اینکه دکتر برای ازدواجمون اوکی داد با
ذوق و خوشحالی از مطب خارج شدیم…
آرنگ: ماشینت کجاست؟
– ماشین نیاوردم با مترو اومدم…
آرنگ: چه عالی پس سوار شو بریم که از االان
برنامه ها رو اوکی کنیم…
در ماشین و که باز میکردم همزمان گفتم
– برنامه ی چی؟
آرنگ: خواستگاری، آزمایش، عقد، عروسی…
l
– خیلی تند رفتی آمادگیشو نداشتم، آرنگ به
نظرم یه سال نامزد باشیم بعد یهو عقد و
عروسی و باهم بگیریم من هنوز آماده نیستم…
آرنگ به صندلی ماشین تکیه داد و گفت
آرنگ: آهان همین اول کاری یه چیزی و مشخص
کنم، پناه من به نامزدی و صیغه و این حرفا اصال
اعتقادی ندارم، نهایت فاصله ی خواستگاری و
ازدواج پروسه یک ماهه باشه…
سریع گفتم
– وایستا وایستا یعنی تو میگی ما یه ماه دیگه سر
خونه زندگی خودمون باشیم؟
آرنگ: آره…
– اصلا حرفشم نزن آرنگ، ۶ ماه طول میکشه
من ساعت خواب و بیداریمو با تو تنظیم کنم
بعد مگه عروسی الکیه؟ تالار، جهاز، فیلم
برداری، آتلیه وای یه عالمه کار هست با
خودت چی فکر کردی نه چک زدیم نه چونه
عروس اومد به خونه؟ من ناز دارم آقـــا…
لبخندی زد
پر بها میخرم…
ُ
آرنگ: نازتو
۹5۵
اینکه آرنگ انقدر پر شور و با احساس باهام
برخورد میکرد باعث میشد دلگرم بشم
– ولی آرنگ بی شوخی من نیاز به زمان دارم…
آرنگ: تا هر وقت دوست داری فکر کن اما اینو
بدون من تحمل دوران نامزدی طولانی و ندارم،
صیغه هم که کال بنظرم بی احترامی محسوب
میشه اگه میخواید ازدواج کنید مردونه همون اول
عقد کنید و تمام…
– آرنگ هنوز ذهن من آمادهی زندگی مشترک
نیست، من الان دوست دارم کنارت باشم برای
من باشی مال من شی ولی خب اصلا از
زندگی مشترک هیچی نمیفهمم من ۲۹ سال
برای خودم زندگی کردم کسی کاری به کارم
نداشته یه زندگی راحتی داشتم یعنی چطور
بگم راحت که نه اما آزاد زندگی کردم…
آرنگ: منم زن دربند نمیخوام، قرار نیست توی
حبس باشی ما قراره کنار هم رشد کنیم ولی صیغه
و دوستی در حد شخصیت جفتمون نیست و اینکه
الان میرم خونه دوست ندارم بمونم چون هر
لحظه می خوام پیش تو باشم داری از زندگی
ساقطم میکنی، بعدش پناه الکی نگو آمادگی ندارم
ما یه دوره هم خونه بودیم تو قرار نیست تغییر
خاصی بدی منم کامل با سبک زندگی تو آشنا شدم،
من همون روند قبلی زندگی و دارم،
من تورو برای انجام کارهای خونه و آشپزی
نمیخوام تو باید باشی تا نفس های من ممتد و آروم
بشه…
– آرنگ اگه هر مردی کنارم بود و این جمالت
و به زبون میاورد یه ذره هم قبول نمیکردم
چون مطمئن بودم از روی جو زدگی داره
صحبت میکنه ولی به مردونگی تو شک
ندارم، فکر نکن من ۲۹ سالمه، از من درحد
یه دختر 1۴ ساله توقع داشته باش، من حتی یه
بار هم خانه داری نکردم اتاق خودمم که همش
ترکیدهست،ولی خب اینم بگم من توی این مدت
تالش میکنم بیشتر یاد بگیرم اگه بشه کارهای
متفرقه رو هم کنسل میکنم تا وقت بیشتری
برای یادگیری داشته باشم اما شاید تا ۰-۶ ماه
دیگه که بخوایم زندگی مشترک و شروع کنیم
۰ یا ۵۰ درصد پیشرفت کرده باشم پس قطعا
باید صبوری کنی چون اگه عصبی بشی قیافه
بگیری یا داد و فریاد کنی اون وقته که اصال
طاقت نمیارم و دیگه شاخ به شاخ میشیم
آرنگ با پوزخند داشت نگاهم میکرد سرمو به
معنی هان تکون دادم که گفت
آرنگ: داشتم به اون لحظهی عصبانیتت فکر
میکردم احتماال از گلوم بگیری خفهم کنی، پناه یه
ناخن نکار…
ً
درخواست دیگه لطفا
اخم کردم
– چی؟ از الان همش با ظاهر من کار داری…
حاال مثال به چه دلیل
آرنگ: اون لحظاتی که داری از سقف منو آویزون
میکنی نتونی ناخنها تو توی گلوم فرو کنی…
زدم روی بازوش
– کثافت مسخره…
سری تکون داد و با لبخند گفت
آرنگ: خب حاال اجازه هست راه بیوفتم؟
– آره حتما
۹51
آرنگ راه افتاد و گفت
آرنگ: خب پناه کی به خانوادت میگی که من هم
به نازبانو بگم و رسمی برای خواستگاری بیایم…
– موندم چطوری بگم آرنگ با مامان که یه
جورایی قهرم اگه قهر هم نبودم ترجیحم این
l
بود که به پگاه بگم وقتی پگاه بفهمه اولین نفر
به اون گفتم قطعا کلی ذوق میکنه
خندیدم
– شب یلدا دوست داشتم روی زمین نباشی شب
عید دوست داشتم همه کسم باشی با این سرعت
تو فکر کنم شب عید فطر عقد هم کردیم
آرنگ لبخندی زد
آرنگ: خدارو چه دیدی شاید… البته باید نظر
مادرت و هم دید شاید خانوادهت مخالفت کنن…
– نه من همیشه گفتم توی ازدواجم کسی نباید
دخالت کنه…
آرنگ: اون واسه زمانی بود که همه خیال میکردن
تو با یکی خیلی باالتر از خودت ازدواج میکنی نه
کسی که اصال بهت نمیخورم…
من مطمئن حرف میزدم که نه هیچکس مخالفت
نمیکنه اما آرنگ گفت باید خودمو آماده کنم…
– آرنگ پایه ای یه حرکت هیجان آمیز هستی؟
آرنگ: تا چی باشه؟
با ذوق گفتم
– من االن به پگاه زنگ میزنم روی اسپیکر
باهاش صحبت میکنم و موضوع خواستگاری
و میگم…
آرنگ جدی گفت
آرنگ: نه برو خونه صحبت کن
تخس گفتم
– وا چرا مثال…
آرنگ: من این رفتار و نمی فهمم یعنی که چی بشه
شاید االن پگاه پشت خط کلی بد و بیراه به من
گفت اون بچگی هم که االن حال روحی درسی
نداره بعد این اتفاق باعث میشه یه کینه و ذهنیت بد
ازش بندازی توی قلب من و در نتیجه کل این اتفاقا
بخاطره یه شیطنت بچگانه بوده…
– با اینکه پگاه کلی خوشحال میشه اما خب حق
با تو بود، درسته رو اسپیکر صحبت کردن
کار قشنگی نیست…
آرنگ توی سکوت درحال رانندگی بود که پرسیدم
– کجا میریم؟
ِن آرنگ:یک ساعت بریم یه جا شام
دیگه اذا
بخوریم…
– بیرون؟
آرنگ: آره دیگه، یا با فیل بانان…
با ذوق گفتم
– حله خوشحالم که دارم زندگی سالمتو بهم
میریزم…
آرنگ: خیلی خوشحال نباش از چند ماه دیگه
خودتم به راه من کشیده میشی…
– آرنگ من دست خودم نیست باید هر چند روز
فست فود بخورم…
l
آرنگ: چی بگم غذا خوردن هرکسی دست خودشه
منم دیکتاتور نیستم…
– قبول کن یه زمانی بودی، رفتار االنت از
تاثیرات گشتن یا یه هنرمنده…
آرنگ: نه اصطالح خوبی بکار نبردی تو روی
خوب زندگی و نشون دادی ولی پناه قبول کن یه
جاهایی تو دیکتاتور بودی…
– قبول دارم مخصوصا سر موضوع عروس
هلندی، آرنگ راستشو بگو چه حسی داشتی
میدونم که اگه مهمون نبودم قطعا پرتم
میکردی بیرون…
آرنگ: نه اتفاقا من رودربایستی ندارم، مهمون و
غیر مهمون نداریم ۰ سال هرکسی اومد خونم
لباساشو ریخت توی کیسه اگه از راه دور میومد
که باید میرفت حموم فقط بخاطره شرایط پگاه و
اتفاقای ناهنجار اون شب بود که صدف به وجود
آورد…
– پس برای اولین بار باید بگم صدف عامل خیر
شد…
آرنگ یه نگاه اخم آلود حوالهام کرد… انگار حتی
اسم صدف هم آزارش میداد
– آرنگ میشه آهنگ بذاری؟ مثال امشب باید شاد
باشیم…
آرنگ: مثال چرا؟ ما که شادیم؟
ضبط و روشن کرد
– من شادیمو باید نشون بدم شادی که توی دل
بمونه که فایده نداره..
من اما هدف داشتم میخواستم بشکن بزنم، برقصم
تا واکنش آرنگ و ببینم…
سه چهار تا آهنگ به رقص و شادی و جیغ گذشت
که آرنگ صدا رو کم کرد…
آرنگ: پناه نظر من اینه که قبل از گیر دادن به
زن ها و دخترا پسرای جامعه رو ه ول تربیت
نکنیم…
آرنگ دست منو خونده بود پس بهترین کار حمله
رو به جلو بود
– پس چرا توی شمال واسه یه هودی شلوار
اونجوری قیافه گرفتی؟
۹5۳
آرنگ: چون توی هر جامعهای باید طبق محیط و
شرایط لباس پوشید… من هیچوقت لب ساحل و
جنگل تاپ وشلوارک نپوشیدم چون بنظرم بی
احترامی به مردمی هست که شاید دوست ندارن
این صحنه رو ببینن اما تیشرت و شلوار از نظرم
معقول باشه توی ترکیه یا دبی باشی هیچ وقت
نمیگم هودی شلوار نپوش چون به این حدیث
حضرت علی معتقدم که فرموده: طبق شرایط
جامعه و زمانه عمل کنید…
– آرنگ احساس میکنم یه رگ های مذهبی توی
تو هست اما سعی کردی با مدرنیته ترکیب
کنی که اگه این نبود یه مرد بشدت مذهبی
افراطی میشدی…
آرنگ:پس برو خداتو شکر کن
– قطعا منم با همچین آدمی ازدواج نمیکردم…
آرنگ: اینم هست، خب اگه امتحان دیگهای و نباید
پاس کنم بریم برای افطار…
– االن که زوده نیم ساعت مونده بنظرم بوی غذا
بهت بخوره بدتر اذیت میشی، من میرم
سفارش میدم این نیم ساعتم توی ماشین
بشینیم…
آرنگ: نه بریم داخل اذیت نمیشم بریم راحت
صحبت کنیم…
با آرنگ وارد رستوران شدیم متوجه شدم ارنگ
پشت هم عرق میکنه، معموال وقتی ضعف میکنه
پیشونیش خیش میشه
– آرنگ بشین من سفارش میدم
آرنگ: نه خودم هستم
– بشین امروز به سلیقهی من باشه
آرنگ کارت و گرفت جلوم
آرنگ: دوست ندارم اختیار عمل و ازت بگیرم ،
رمزش ۲۸۳۵
– اول اینکه نمیگم کارت هست چون امشب داماد
باید مهمون کنه و شیرینی بده، دوم هم با
غرور رمز و نگو من که میدونم تو هرچند
روز رمز و عوض میکنی
آرنگ لبخندی زد
آرنگ: معنی رمز و متوجه نشدی؟
گنگ گفتم
– نه
آرنگ:برو سفارش بده بیا…
یعنی چی که معنی رمز و متوجه نشدی ؟ مگه چه
معنی میتونه داشته باشه…
رفتم صندوق تا سفارش بدم
– سالم
صندوقدار: سالم خوش آمدید
دوتا سوپ جو یه پرس سوخاری
ً
– مرسی لطفا
یه پاستا آلفردو و یه سری هم چای نبات…
صندوق دار: پاستا سرآشپزمون روش سوخاری
پنیری هم داره…
– همونو بذارید…
۹54
صندوقدار مبلغ و گفت منم کارت کشیدم تاکید
کردم سوپ و چای و نون قبل از اذان روی میز
باشه اونم گفت چشم
سرویس روی میز بود یه کارد کشیدم رو به
آرنگ گفتم
– بدو اعتراف کن قضیه رمز کارتت چیه
آرنگ: تو که باهوش بودی چرا حواست به باد
رفت…
با لوسی گفتم
-آخه عاشق شدم
لبخند رضایت روی لبهای آرنگ نشست
آرنگ: روز تولدت و روز اولین دیدارمون
ذوق زده گفتم
– وای جدااا؟ تو تولد منو از کجا میدونستی!؟
آرنگ: چابهار که بودیم رفتم هتل بگیرم از
شناسنامهت نگاه کردم، البته قصد فضولی نداشتم
مسئول پذیرش انقلت کرد که به دخترا و پسرای
جوون اتاق نمیدیم اومدم بگم تو پگاه خواهرید اون
لحظه بود که دیدم…
– از کی رمز کارت به نام من شده..
آرنگ: از کیش بعد از اینکه برات کادو خریدم…
یهو شب آشناییمون یادم اومد
– االن مثال اولین دیدارمون خیلی پرمحتوا بود
که داری ثبتش می کنی؟
آرنگ: من هر چیز بدی که باعث خرسندی آینده
بشه دو دستی میگیرم ولش نمیکنم
یه وقتایی نباید احساسات و با کلمات ابراز کنی
قطعا اون کلمه نمیتونه میزان خوشحالی تو رو
توصیف کنه اما چهرهی آدما و لبخند رضایتشون
و اون زبان بدن ما خیلی قویتر عمل میکنه…
منم االن ترجیح دادم لبخند بزنم ، دست آرنگ و
گرفتم یه لحظه حس کردم چقدر آرومم چشمامو
بستم و بدون توجه به اطراف خواستم گرمی و
آرامش دستهای آرنگ بیشتر بهم تزریق بشه،
آرنگ آروم دستمو فشرد که چشمامو باز کردم
آرنگ: پناه من حتی توی خیال و تصورمم نبود که
بخوام ازدواج کنم تو جواب کدوم کارمی نمیدونم
فقط باید از پگاه و خدا ممنون باشم
– این وسط یه تشکر از منم بجا بیار واال کل
کائنات و گفت من چی ؟ کشک؟
ارنگ خندید
آرنگ: تو تاج سر ولی باید ممنون پگاه بود که منو
به مهمونی دعوت کرد…
– واال من و تو که توی مهمونی داشتیم همو پاره
میکردیم شیطون نکنه منظورت این بود که
ممنون پگاه باشیم چون مریض شد؟
صحبتمو گارسون قطع کرد و بعد از رفتنش آرنگ
با اخم ریزی گفت
آرنگ: منو این مدلی شناختی؟
۹55
یه چنگال برداشتم روبه چشماش گرفتم وبا خنده
گفتم
– امروز آمار چشم غره و اخمهات باالرفته
حواست باشه چشماتو از کاسه درمیارم…
آرنگ سرشو انداخت پایین و سوپ و هم زد
همزمان گفت
آرنگ: ظلم نکن به چشمی که تورو دیده و به دلش
نشسته…
l
آرنگ با بقیه آدما فرق داشت، اول پا جلو گذاشت
و بعد احساساتمو تحت تاثیر قرار داد…
– مراقب باش امشب خیلی با قلب من کار داشتی
این همه انرژی براش خوب نیست یهو از
شدت هیجان غش میکنم…
آرنگ: دیگه باید عادت کنی هرروزمون همینه
وقتی من به امید چشما و صدای تو بیدار میشم
چطور میتونم این احساسم و به زبون نیارم؟
سرمو خم کردم
– فداتشم ، ولی صبر کن بالیی سرت بیارم که
بگی وای دوباره این شلخته اومد، وای خدا
برم خونه دوباره باید این زن و ببینم…
آرنگ جدی گفت
آرنگ: خدانکنه، پناه دیگه نبینم و نشنوم خودتو
کوچیک کنی…
– بدو بدو افطارتو باز کن داره روی اخالقت
تاثیر منفی میذاره…
آرنگ یه نگاه به ساعت گوشی انداخت و گفت
آرنگ: هنوز یک دقیقه مونده
آرنگ زیر لب ذکر گفت که من خندم گرفت آرنگ
متوجه تعجبم شد بعد به حالت مسخره گفت
آرنگ: نخند کی دیده دختر این قدر بخنده؟ برو
بقیه رو مسخره کن
اینو که گفت خنده من بلند تر شد
– آرنگ ببخشید اینو میگم ولی یهو یاد کمد بار
توی خونهت افتادم به این قیافهی ذکرگو
نمیخوره…
آرنگ اولین قاشق غذا رو سمت دهانش برد و
گفت
آرنگ: دیگه نمیبینیش
– قبول باشه
وسط غذا صحبت نکردم اجازه دادم آرنگ راحت
غذاشو بخوره سوپ که تموم شد پاستا روآوردن
گارسون که رفت تازه متوجه شدم بشقاب اضافه
نیاورده
l
– عه بشقاب نیاورده که آرنگ بگو یه ظرف
بیاره…
آرنگ: واسه چی؟
– بگیرم روی دستم باهاش دایره بزنم… پاستا
بخورم
آرنگ: میخوریم دیگه…
۹56
چشم غره رفتم
– چی حتما دوتا دونه سوخاری میخوای برداری
بری عقب!
یکم خم شد جلو
آرنگ: نه خانم اگه نیت داری پاستا رو مال خود
کنی باید بگم من کنار تو اشتهام باز میشه…
– نه قشنگ مشخصه گشنته، دو نفری چطوری
از یه بشقاب بخوریم؟ ببین من که عین خیالم
نیست تو از وسواس تا خود صبح باید عق
بزنی…
آرنگ چنگال برداشت و به جون غذا افتاد
آرنگ: از یه گوشه تو میخوری از یه گوشه من…
به همین راحتی
– بیا ولی اگه حالت بد بشه کشتمت… اون وقته
که حس بدی بهم دست میده انگاری که من
کثیفم
آرنگ: بخور راحت باش
شروع کردم به خوردن اما حالت بدی توی چهره
آرنگ ایجاد نشد و به قول خودش با اشتها غذا
میخورد، عجیب بود برام تازه مابینش صحبت هم
میکرد، آرنگ تا آخرین دونهی پاستا پا به پای من
خورد آخرش هم به صندلی تکیه داد و گفت
آرنگ: خوشمزه بود… معموال غذا به دلم نمیشینه
اما این فرق داشت، میشه گفت چسبید !
– همونه که چاق نمیشی هرچند تو که غذا
نمیخوری تا چاق بشی…
آرنگ: میدونستی اولین نفری هستی که باهاش
توی یه بشقاب غذا خوردم؟ حتی با هیچکدوم از
اعضای خانواده بشقاب مشترک نداشتم بعد خندید و
گفت
آرنگ: اینم یه کمک ویژه بهت ظرف کمتری
کثیف میشه…
– مگه من باید ظرف بشورم؟
آرنگ جوری که مشخص بود داره نقش بازی
میکنه با مظلومیت گفت
آرنگ:خب بابا نزن اصال ظرفهارو هم خودم
میشورم
– نه منظورم این بود که ماشین میشوره…
آرنگ: یه دونه بشقاب و دوتا قاشق چنگال که
ماشین گذاشتن نداره…
– ببین پس این یعنی خیلی به من امید داری پسر
من بیام آشپزی کنم یه عالمه ظرف کثیف
میکنم
آرنگ آروم دست زد
آرنگ: آفرین چه پیشرفت چشمگیری همین که
ذهنتو برای آشپزی آماده کردی یه کوه پیشرفته…
لبخندی زدم
– آرنگ چای بخوریم بریم من حسابی خستم فردا
صبح هم برم با پگاه صحبت کنم
آرنگ: باشه من که چای نمیخورم خیلی سیر شدم
حتی یه قطره آب هم بخورم االن باعث میشه باال
بیارم
– پس بریم من چای خور هستم اما االن فازش
نیست
بلند که شدیم مثل این پارتنرهای لوس و بی مزه
گفتم
– نه که جفتمون میخواستیم مزهی دهن اون
یکی توی دهنش باشه واسه همین چای
نخوردیم درسته؟
آرنگ دیگه بدون ترس و واضح شروع کرد به
خندیدن
آرنگ: خدا تورو برای من نگه داره خدا اگه
میخواد من زنده بمونم تورو سالم و سرحال نگه
داره…
من االن از این همه عشق نباید پرواز میکردم؟
حتی اگه با یه مرد هنرمند هم ازدواج میکردم
اینقدر با احساس اونم از ته قلبش حرف نمیزد
آرنگ واقعی بود الکی و از سر مسخره و لوس
بازی صحبت نمیکرد همین باعث میشد اعتماد من
بهش زیاد بشه…
آرنگ که منو رسوند جلوی خونه گفتم
– آرنگ توهم مصداق بارز ضرب المثل راه
قرض داری شدی…
آرنگ: از این به بعد تا جایی که بتونم نمیذارم
اذیت بشی
لبخند زدم
– مطمئنم
آرنگ: پناه میدونی یه مرد این کلمه رو بشنوه
براش خیلی جذابه، حس غروری که االن من دارم
شاید هیچوقت نداشتم حتی وقتی شاگرد اول دکترا
شدم
چشمکی زدم
– االن اومدی کالس بذاری شاگرد اول
دکترایی…
آرنگ: در هر موقعیتی باید اذیت کنی
– اره نمیتونم
با آرنگ خداحافظی کردم وارد خونه که شدم
مامان توی پذیرایی بود
– سالم
مامان: سالم تا االن کجا بودی؟
– سرکار… بیرون…
مامان: یه خبر نمیخوای بدی؟
دیگه نمیتونستم تحمل کنم، من بیرون این خونه به
لطف آرنگ میخندیدم اما وقتی پا میذاشتم توی
خونه مامان با رفتار مسخرهش بهم یادآوری میکرد
که یه خواستگار باب میل شو رد کردم و االن داره
برای این شکلی رفتار میکنه!
– شما چی؟ یه خبر نمیخوای بگیری؟ اصال
میدونی که دوتا دختر داری؟ پگاه مریضه
حالش اصال خوب نیست شده بهش سر بزنی؟
حاال گیرت به منه چون به پسری که با
روحیاتم نمیخورد جواب رد دادم؟
مامان: تا کی میخوای خواستگار جواب کنی؟
پوزخند زدم
– ناراحت نباش زیاد طول نمیکشه زود از سرت
وا میشم…
مامان: پناه تو چرا اینجوری شدی پگاه مریض
بوده تو چرا عصبی شدی؟
با نهایت عصبانیت غریدم
– چون توی کل روزهای سختمون تو یبار
نپرسیدی خرتون به چند من، جای اینکه پیش
ما باشی دو دفعه غذا درست کنی بیاری
خونهی آرنگ و ۴دفعه ازش تشکر کنی یا
جلسه قرآن بودی یا مشهد و جمکران کل
زحمت ما افتاد روی دوش آرنگ، آشپزی و
بذار بردارمون و میکرد….
مامان: همون دعاها بود که پگاه و نجات داد
– درمانی
ِ
هـــه اینهمه برو بیا زحمت بکش کار
حاال دعاهای شما مشکل گشا شدن مامان بدون
ما دختریم تو باید پناه ما باشی اصال دختر نه
پسر زن حاج عباس و نگاه کن دست از سر
محمد برنمیداره همین االنشم یکسره دورادور
پیگیره…
مامان: بدکاری کردم دست وپاتون و نبستم آزادتون
گذاشتم جای اینکه یکسره دم پرتون بشم…
کالفه دستی به چشمام کشیدم
– مادر من دم پر شدن با عشق دادن فرق داره تو
مادری باید پیگیرمون بشی تا یکی مثل زن
حاج عباس و خانوادهی محمد فکرنکنن بی
کسیم االنم هرروز برو به اون پگاه بدبخت
سر بزن نه اینکه آبغوره بگیری برو باهاش
کمک کن برو دل به دلش بده باهم بیرون برید
مامان اینو بدون دخترت حال روحی خوبی
نداره خواهش میکنم کنارش باش من دیگه
نمیتونم همش باشم اما تو دستت از من باز
تره…
اینارو گفتم و با یه شب بخیر به اتاقم اومدم تا
مامان بدونه موظفه بیاد وسط میدون…
از حاال به بعد من میخوام ازدواج کنم سرم خیلی
شلوغ تر از قبل میشه همچنین آرنگ هم مثل قبل
دستش باز نیست…
پس باید مامان و هل بدیم تا یه خورده به خودش
بیاد کال خانوادهی مادریم همهشون همینن دنیا رو
آب ببره اینارو خواب برده همون طور که این همه
سال با خیال راحت به این فکر میکردن ما حقوق
بابا رو که میگیریم خونه هم که داریم پس زندگی
عالی میچرخه…
“آرنگ”
پناه پیام داد که به پگاه گفته قرار شده اون به مامان
بگه…
گوشیم زنگ خورد پگاه بود ترجیح دادم جلوی
مسعود جواب ندم اومدم داخل راهرو…
– سالم بله پگاه
پگاه: سالم آرنگ راسته؟
– چی؟
پگاه: تو از پناه خواستگاری کردی؟
– آره
پگاه: آرنگ یه سوال بپرسم؟
۹5۸
نمیدونم چرا ذهنم اصال جای خوبی نرفت که
خودم گفتم
– پگاه خواهر تو زمانی که کسالت داشتی و توی
خونهی من بود برام با ولگا و گیلدا فرق
نداشت من از عید تازه متوجه شدم دارم به پناه
عالقمند میشم که خب دیگه همه بودید…
پگاه با صدای بغض آلود گفت
پگاه: آرنگ ببخشید من ازت مطمئنم اما خب پناه
گفت من به مامان بگم اونم که میشناسی زیادی
مذهبیه…
– میدونم
پگاه: آرنگ شما خوشبخت میشید چون نه تو
الواتی محمد و داری نه پناه مثل من نادونه…
ناراحت بودم از اینکه پگاه اینجوری شکست
خورده حرف میزنه
– شمام خوشبختید از ۲ نفر عقب تر باشید از
۲۵نفر جلوترید…
پگاه: چی بگم خداروشکر حداقل خیالم از بابت
شوهر پناه راحت شد یکی نباشه که مارو از هم
جدا کنه…
– ممنون…
پگاه همه این حرفارو توی بیحال ترین وضع
ممکن میگفت انگاری هیچ حسی توی صداش
نبود…
-پگاه چیزی شده؟
پگاه: پناه که گفت ترسیدم االن فامیالی محمد
بخوان حرف بزنن که آرنگ و پناه توی خونهش
باهم سر و ِسر داشتن…
اخ که وجودم آتیش گرفت، یعنی پگاه هیچوقت
قرار نبود بجنگه؟ یعنی همیشه قرار بود حرف بقیه
براش اهمیت داشته باشه؟
سایه پرست