_ بزا ببینم میتونم یا نه
_ باشه
_ ساعت چند هست؟
_ ساعت 9 به بعد شروع میشه
_ اوکی میام
_ پس قراره خوش بگذره
_ بسه اگه میخوای بیام باید کارامو انجام بدم بعد بیام
یا نه اینطور که هی پیام میدی نمیتونم بعدم داغش میمونه رو دلتا
_ باشه باشه خدافظ
_ خدافظ
آخیش حالا چی بپوشم؟ این لباسایی که دارم بدرد پارتی نمیخورن
به الکس زنگ زدم
_ الو دیوونه
_ الکس پاشو بریم خرید
_ وا برای چی؟
_ خله برای پارتی دیگه
_ خب یکی از همون لباس هایی که داری رو بپوش دیگه
_ اونا خوب نیستن
_ خب باشه ساعت 4 میتونی بیای؟
_ آره میتونم
_ پس ساعت 4 میبینمت
_باشه فعلا
_ فعلا
ساعت 1 بود . دیدم بدجور شکمم داره قار و قور میکنه
رفتم پایین دیدم مامانم داره ناهار درست میکنه .
گفتم
_ وای چه بوی خوبی اوممممم ضعف کردم
مامانم خندید
_ برو دستات رو بشور بیا دوبلین کادل داریم
رفتم دستمو شستم اومدم دیدم سر میز داداشم
و بابام با خواهرم نشستن.
داداشم تا من نشستم گفت
_ به! بشکمونم که اومد
_ حالا خوبه اندازه کانتینر شدی دم به دیقه می لومبونی
آنتونیا گفت
_ بسه دیگه دم به دیقه عین سگ و گربه به جون هم می افتین
نشده یه بار ببینم با هم خوب باشین .
_ آخه!….
_ آخه نداره آرتمیس و باتو ام هستم آنتونی والا همه خواهر
برادر دارن ماهم خواهر برادر داریم .
مامان اومد که ساکت شدیم
بابا گفت
_ خب امروز چطور بود؟
گفتم : مثل همه روزا . راستی بعداظهر ساعت 4 با الکس میخوام برم خرید
مامان گفت: وا! خرید واسه چی ؟ تازه خرید کردی که.
گفتم: خواهر آدرین پارتی دعوتمون کرده امشب هست قراره بریم اونجا
_ آهان ! بعد نمیگی باید از پدر و مادرم اجازه بگیرم بعد؟
_ مامان معذرت میخوام میخواستم بگم حرفش شد الان گفتم دیگه
مامان یه چشم غره بهم رفت و عصبی گفت : باشه میتونی بری ولی دفعه بعد پارتی
اینا رو اول از ما اجازه بگیر بعد برو
مشغول غذا خوردن شدیم و حرف زدیم
توی فکر رفتم که با اینکه آنتونیا و آنتونی دوقلو ان چقدر با هم
فرق دارن آنتونی رو انگار 180 درجه بچرخونی میشه آنتونیا ، هم