نمیدانست چقدر گذشته بود که موبایلش زنگ خورد.
بیحوصله نگاهی به آن انداخت و با دیدن اسم
راستین جا خورد.
دیروقت بود و معمولاً چنین ساعتی پیش نمیآمد که
با هم صحبت کنند.
_ الو…
صدای نفسهای سنگین راستین، اولین چیزی بود که
متوجه آن شد.
عصبانی بود؟
با تردید گفت:
_ راستین؟
_ آرتا راست میگه؟
صدایش گرفته و خشدارتر از حالت عادی به گوش
میرسید.
ابتدا متوجه منظور راستین نشد.
_ آرتا؟ نمیدونم… منظورت چیه؟
_ میگه امشب خواستگار داشتی!
شوکه شد. توقع نداشت آرتا چنین صحبتی کند. آن
هم به راستین!
برادرش گاهی کارهای عجیبی میکرد…
دوباره پرسید:
_ لوا؟ گفتم راست میگه؟ اون مهمونایی که مامانت
ازشون حرف میزد، همون خواستگارات بودن؟
راستین، بیقرار و بیطاقت شده بود.
جواب رک و راست میخواست نه طفره رفتن و
سکوت طولانی.
هنوز امیدوار بود آرتا سر به سرش گذاشته باشد و لوا
همه چیز را تکذیب کند.
_ آره!
دلش به هم خورد و حالش بد شد.
_ ولی اونجوری نیست که فکر میکنی…
اصلا آرتا چی بهت گفت؟ چرا گفت؟
آرتا ناخواسته لو داده بود امشب چه خبر بوده وگرنه
حتماً هیچوقت نمیفهمید چه اتفاقی افتاده…
_ راستین گوشِت با منه؟
من خودمم اصلا خبر نداشتم، متوجه ی؟
_ چرا وقتی فهمیدی بهم نگفتی؟
_ خب آخه فایدهای نداشت… یعنی میگفتم که چی
بشه؟ فقط اعصاب تو هم خرد میشد بیخودی…
احساس ناامنی میکرد.
ترس و نگرانی را همزمان داشت.
لوا را میخواستند از او جدا کنند؟ به چه اجازهای؟ لوا
مال خودش بود!
مگر میشد به همین راحتی یک غریبه، از راه برسد و
او را ببرد؟
هرلحظه که بیشتر به ماجرا فکر میکرد، دیوانهتر
میشد.
سوالهایش پشت هم ردیف شد.
_ چرا هیچکار نکردی؟ چرا موندی اونجا؟ چرا راهش
دادی خونهتون؟ گذاشتی بیاد تو اتاقت؟ باهاش حرف
زدی؟ چرا همین امشب که من قبلش، راز دلمو برات
فاش کردم؟
_ راستین آروم باش…
میان حرفش پرید و خشمگین گفت:
_ آخه چه طوری؟ میفهمی من چه حالیام؟ چند
سال فقط نگاه کردم و ناامید بودم که قرار نیست
هیچوقت با تو باشم، با چشمای خودم دیدم با کس
دیگه ایه و هیچی نگفتم.
وقتی همه ی اینا تموم شده، بازم صبر کنم که
خواستگاریت هم بیان؟
چند لحظه سکوت کرد و لوا با ناراحتی به گوشه ای
خیره شد.
نمیدانست چه بگوید یا چطور آرامش کند.
صدای راستین آنقدر غم و خشم داشت که انگار هیچ
دلداری، پاسخگو نبود!
_ تحمل هر آدمی خب حدی داره… من تا لبه، پرم
لوا. دیگه واقعاً جا ندارم!
بذار حداقل تنها دغدغه م این باشه که منو قبول
میکنی یا نه…
با صدای آهستهای گفت:
_ من… نمیگم میتونم خودمو بذارم جات اما متوجه
هستم که چی میگی… درک میکنم… ولی تو که پدر
و مادر منو بهتر میشناسی.
خودشون بریدن و دوختن و میخواستن تن منم
بکنن.
من فکر کردم یه مهمونی سادهست…
راستین که صحبتی نکرد، پرسید:
_ دارم میگم من نمیخواستم به خدا… اصلاً روحمم
خبر نداشت. آرومتر شدی؟
حالا نفسهای سنگینش به گوش میرسید.
_ نه…
آه کشید و مستأصل پرسید:
_ چیکار کنم خوب شی؟ کاش آرتا حواسشو بیشتر
جمع میکرد.
_ دوست نداشتی بدونم؟
_ نه!
_ چرا اونوقت؟
_ چون اتفاقیه که افتاده و کاریش نمیشه کرد. چی
داره، جز حرص خوردن؟
_ همون بهتر که فهمیدم دورم چه خبره!
صدایش خسته بود.
_امشب خوابم نمیبره.
با لحنی که سعی داشت مهربان و قانع کننده باشد،
گفت:
_ تموم شد دیگه… بیخیال.
من کاری کردم که کنسل بشه این ماجرا.
دل راستین با این چیزها خوش نمیشد.
_ اگه بابات، یه خواستگار دیگه جور کنه، چی؟
با حیرت پرسید:
_ این فکرا چیه میکنی؟
_ دروغ میگم مگه؟ بابات بازاریه.
هزار نفر میشناسنش.
همه از خداشونه با خانواده رهنما وصلت کنن.
فکر کردی آوازهی حساب بانکی بابات و مال و
املاکش نرسیده به گوش بقیه؟
باباتم اگه موافق ازدواجت باشه، بعید نیست هرچند
روز یکی رو راه بده خونهش!
به این موضوع فکر نکرده بود. اصلاً بعید میدانست
چنین اتفاقی بیفتد.
با آن جیغ و دادی که راه انداخت، مگر از جانشان سیر
شده بودند که باز خواستگار به خانه راه دهند؟
.
_ تو داری بدترین اتفاقات ممکن و تو ذهنت میچینی!
راستین کمی فکر که کرد، ترجیح داد سکوت کند.
ذهنش مریض و عفونی شده بود.
باید احساساتش را کنترل میکرد.
نمیشد که هرچه به ذهن بیمارش میرسید، به زبان
بیاورد و لوا را آزار دهد
امشب لوا هم کم اذیت نشده بود، نباید فقط خودش را
میدید…
_ میشه بیام ببینمت؟
خودش هم از سوالش حیرت کرد.
داشت چه میکرد؟
_ کِی؟
_ امشب!
لوا با تعجب گفت:
_ الان که دیروقته…
راستین که کلافه از پشت پنجرهی اتاقش به بیرون
زل زده بود، نگاه گرفت و با خود فکر کرد سوییچ
موتورش را کجا گذاشته.
_ میدونم!
_ خب آخه…
کمد لباسهایش را باز کرد و شلوار جینش را بیرون
آورد.
_ زود میام و زود هم میرم!
تماس را که قطع کرد، لوا برای چند لحظه مات ماند.
باورش نمیشد… اگر کسی آنوقت شب میدیدشان
خیلی بد میشد.
خصوصاً که همین امشب، برای آمدن خواستگار
قشقرق به پا کرده بود.
اما اگر میخواست با خودش صادق باشد، همزمان
ذوق داشت.
در فاصلهی همین چند ساعت، دلتنگ شده بود!
دیدن راستین، حال دلش را خوب میکرد.
از او انرژی مثبتی را دریافت میکرد که حالا بدجوری
به آن نیاز داشت.
راستین برایش حکم قرص آرامبخش را پیدا کرده بود.
از کی؟ خودش هم نمیدانست…
زمان با استرس برایش میگذشت.
چندبار چک کرد تا پدر بزرگ و مادربزرگش خواب
باشند.
حدودا بیست دقیقه بعد، برایش پیام جدیدی از جانب
راستین آمد.
». من رسیدم «
قلبش شروع کرد به تند کوبیدن.
لب گزید و دستی به صورت سرخ از هیجانش زد.
برای راستین نوشت:
»؟ رفتی خونهی خودت «
زود جواب گرفت.
»؟ آره، میای بالا «
»! الان میآم «
موبایل را در جیب شلوارش فرو برد و به آهستگی از
اتاقش بیرون آمد.
انگار نصفه شب دزدی رفته بود، همانقدر محتاط و
بی سر و صدا گام برمیداشت.
در را با دستانی که کمی میلرزید باز کرد و دمپاییها
را در دست گرفت.
فعلا نباید صدای راه رفتنش شنیده میشد.
همهچیز به بهترین نحو در حال اجرا بود.
لبخندی زد و آمد نفس عمیقی بکشد، که ناخن
کوچک پایش به جاکفشی خورد و از درد، ناخودآگاه
صدای آخش در آمد.
برای لحظهای، نفس کشیدن هم یادش رفت.
به زحمت خودش را کنترل کرد و به اتاق
ماماننوردخت و باباایرج نگاه کرد.
ظاهراً متوجه سر و صدا نشده بودند!
نفسش که جا آمد، اینبار با احتیاط بیشتری از خانه
بیرون رفت اما در را نبست.
آن را روی هم گذاشت و از پله ها به طبقه ی بالا رفت.
در خانه ی راستین باز بود.
بیاراده لبهایش کش آمد.
این نشان میداد که بیتاب و منتظرش بود!
همین که وارد شد و با چشمانش شروع به گشتن
کرد، در بسته و به سمتی کشیده شد.
ناخودآگاه جیغ زد اما دستی که روی دهانش نشست،
مانع از پخش صدا شد.
خانه کاملا تاریک بود و جایی نزدیک به در، راستین و
لوا، بدون فاصله از هم ایستاده بودند.
نور کم، چشمان عسلی راستین را روشنتر از همیشه
کرده بود و انگار مردمکهایش برق میزد.
بیقرار بود. سر تا پای لوا را وجب کرد.
قصد داشت مطمئن شود، لوا هنوز همان است که بود.
نکند خواستگارش، تاثیری روی او گذاشت؟
نکند دو دلش کرده باشند؟
نکند…
لوا آب دهانش را پرصدا بلعید.
قفسهی سینه اش هنوز با شتاب بالا و پایین میرفت.
راستین که دستش را برداشت، قصد داشت غرولند
کند و بگوید:
»؟ ترسیدم، چرا اینجوری میکنی «
اما مهلت پیدا نکرد، چرا که سرش به سینه ی راستین
چسبید!
با تمام وجودش، همه ی جانش، لوا را بغل گرفته بود.
صدایش به زحمت در میآمد.
_ کاش میشد تو رو حل کنم تو خودم.
امشب انگار بی پرواتر از همیشه شده بود.
نه خجالت میکشید و نه میخواست که برای صحبت
کردن یا نکردن از آنچه در دلش میگذشت، حساب،
کتاب کند.
_ یه جوری حل بشی که دیگه دوتا نباشیم؛ که دیگه
ازم جدا نباشی…
خود لوا هم انگار منبع آرامشش را پیدا کرده بود.
صدای قلب راستین را که تند میزد، مینشیند.
برای او، به این حال درآمده بود؟
_ راستین…
دوست داشت تا آخر دنیا در همان حال بمانند.
با تأخیر به خود تکانی داد و قدمی عقب رفت.
با چشمانش، صورت لوا را زیر و رو کرد.
_ جان راستین؟
با آنچنان مهری صدایش زد که هوش و حواسی برای
لوا نماند.
چه میخواست بگوید؟ قصد داشت چه بپرسد؟
_ خوبی؟
دستی به موهای خوش حالت لوا کشید.
چقدر حسرت نوازش این موها را داشت.
_ ترسیدم یه تیکه ازت دیگه نباشه.
لوا سرش را روی دست راستین خم کرد و گیج
پرسید: